مقصود صالحی و چشم زدنش! مهدی کرم پور و امیرش!

این جناب مقصود گویا جداْ چشمش شوره‌ها! مواظب باشین صداش درنیاد! چشم زد و مرگ در زد و پست مینا رو با خودش برد!!! راستش یه چند وقت پیش طبق معمول، به همراه استاد مینای خودمون (والبته سرهنگشون!) رفتیم سینما و فیلم «چه کسی امیر را کشت؟» رو دیدیم، به کارگردانی آقای مهدی کرم‌پور. (این سایتشو سر بزنین که جالبه). اگه مثل من کمی تا قسمتی آلزایمر نداشته باشین، نیاز به ۱ روز فکر کردن ندارین تا یادتون بیاد که این آدم کارگردان فیلم «جایی دیگر» هم بود. دو تا فیلمی که مشخصه‌ی هردوشون به‌نوعی «متفاوت بودن» بود. متفاوت از چی؟ معلومه دیگه! از فیلمای روز کشور! تو اولی هم ساختار روایی (اگه اشتباه نکنم. راستش هرچی با مینا فکرامونو گذاشتیم رو هم، این فیلمو که با هم دیده بودیم، به‌طور کامل و دقیق یادمون نیومد.) و هم استفاده از انیمیشن وسط فیلمش و اینجا ... 

آتيلا پسياني در نمايي از فيلم مذكور

حالا مینای بیچاره این بار یه پست بلند بالا در نقد این فیلم نوشته بود که همشو باد برد!! حتماْ می‌دونین که اگه آفلاین تو ادیتور بلاگفا بنویسین، وقتی وصل می‌شین اگه کلید «ثبت مطلب و ...» رو بزنین کل مطلب بر باد میره. غفلت از کپی کردن و بعد دوباره چسباندن همان و باد بردن پست همین!!! (اینم یه نقد الکی به مینا و چشم شور مقصود!)

حالا پس برای خالی نبودن عریضه من چند خطی می‌نویسم:  

قبل از اينكه من چيزي بنويسم ارجاعتون مي‌دم به اين نقد آقاي مهرزاد دانش  (منتقد پركار سينما و دوست اينترنتي تازه يافته ي ما) که من البته توی روزنامه ایران خوندمش. نقد خوبی است و من با خیلی جاهاش موافقم و از بعضی قسمتاشم استفاده کردم و سوادم زیاد شد. من به این فیلم ۴و نیم ستاره می‌دم. (درحال حاضر بالاترین مقدار ستاره تو فیلمای ایرانی رو به این می‌دم) البته اینم بگم که اگه فاکتوری با عنوان «سرگرم‌کنندگی برای عموم مردم به میزان معقول!» رو به فاکتورام برای ستاره دادن اضافه کنم، این فیلم امتیازش کلی می‌آد پایین (با وجود این همه بازیگر ستاره) ولی من خیلی شخصی امتیاز می‌دم و خوش اومدن (گاهی هم سرگرم شدن) خودم و بعدم شاید بعضی از دوستای نزدیکم مثل مینا مثلاْ برام از همه چی مهم‌تره.

مهم‌ترین نکته‌ی فیلم، فیلم‌نامه‌ی بسیار خوب (مدت‌ها بود که تو ایران فیلمنامه‌ی خوب و کم‌سوتی کمیاب بود.) و نوع روایت متفاوت و شاید منحصر به‌فردش تو سینمای ایرانه. (تو نقدی که بالا گفتم دقیق‌تر به این موضوع پرداخته) و چه خوبه که اخیراْ تو سینمای ایران داریم الگوهای روایتی متفاوت و غیرخطی می‌بینیم. تقاطع، کافه ستاره و حتی مکس از نمونه‌های الگوی روایتی متفاوته که من یادم می‌آد. ولی این دیگه از همه‌شون متفاوت‌تره! یه عده آدم، هر کدوم یه‌جا، تو فضای مربوط به خودشون، یه حرفایی می‌زنن و یه کارایی می‌کنن. البته حداقل تا نیمه‌های فیلم، این تعلیق با من بود که ببینم کی و کجا این آدما با هم روبرو می‌شن؟ که هیچ وقتم نشدن! ولی همه‌شون نسبت به بقیه کنش داشتن و در عین عدم حضور دیگری توی صحنه، با بسیاری از دیگری‌ها کشمکش داشتن هرکدوم از شخصیت‌ها!

نکته‌ی دیگه‌ای که خیلی توجه منو جلب کرد، شکل حضور دوربین توی صحنه‌ها بود! تا یه‌جایی فکر می‌کردی دوربین شاید جای یه بازجو نشسته که از تک‌تک بازیگرا داره بازجویی می‌کنه. ولی درنهایت من به این نتیجه رسیدم که دوربین جای وجدان یا مخاطب درونی آدما (که باهاش گفتگوی درونی می‌کنند) نشسته. از زاویه‌های فیلمبرداری متفاوت و جالبی هم استفاده شده بود مثلاْ از توی یخچال، از توی قابلمه، از زیر میز شیشه‌ای و ... که خیلیاشون جالب و خوب دراومده بودن.

هستند کسایی که استفاده‌ی آقای کرم‌پور از این همه ستاره رو نادرست می‌دونن. در شکل خوبش نوعی بی‌صداقتی نسبت به تماشاگر که یعنی خواسته با استفاده از این بازیگرا به فیلم به‌خاطر متفاوت بودنش کم محلی نشه.و در شکل بدش، نوعی شارلاتانیسم برای جلب مشتری. من هر دوی این فرض‌ها رو می‌ذارم کنار و می‌گم یه جور دیگه نگاه کنیم: شماها اگه تو کار تئاتر یا فیلم باشین، تا حالا چند بار آرزو کردین که کاش می‌شد فلانی براتون فلان نقشو بازی کنه؟ چه‌قدر به بازیگرای ایده‌آل برای نقشای کارتون فکر کردین؟ مثلاْ خود من، تو کار «خانه‌ی فراموشان» یه‌جورایی اون‌موقع احمد آقالو رو بهترین بازیگر برای کارم می‌دیدم. حالا اگه می‌تونست و می‌اومد و منم توان کار کردن با اونو داشتم آیا می‌شد به اینکه من بازیگر حرفه‌ای برای کارم آورده‌ام تا .... ایراد بگیرند؟ من که می‌گم نه! حالا گیرم یا زور و پول و پارتی‌بازیشو داشته (تو فیلم قبلیشم بازیگرای معروف کم نبودن) یا بازیگرا دوست داشتن کار کردن باهاشو و در هر صورت هم سواد و توان این کارو داشته پس چرا نباید از ایده‌آل‌ترین بازیگرا برای نقشای مورد نظرش استفاده کنه؟ (البته من مطمئن نیستم و نمی‌تونم باشم که حتماْ این بوده که من می‌گم و نه دغدغه‌های گیشه و ... . فقط می‌گم این‌یکی احتمال رو هم ببینیم.)

بیش از همه، از بازی آتیلا پسیانی لذت بردم، بعد هم خسرو شکیبایی. (آخه وقتی ایشون تو این نقش یا تو «سالاد فصل» اون‌قدر عالیه، برای چی ورمی‌دارین نقش متفاوت «عروسک فرنگی» رو بهش می‌دین که نمی‌شه!؟) بازی بقیه رو هم دوست داشتم. هرکسی یه‌میزانی از غلوشدگی خاص نقش خودشو داشت، حتی نقش امیر! اما با هم هماهنگ بودند و می‌تونم بگم توی این فیلم اُرگانیک.

ماجرای عشق‌های نافرجام موجود در فیلم هم جالب توجه بود. 

چیزایی که باعث شد یهویی ۵ ستاره به فیلم ندم، یکی کشدار شدن فیلم از یه‌جایی به‌بعد بود. هرچند، هرچی فکر می‌کنم، می‌بینم که این لازمه‌ی روایت فیلم بود. روایتی که قرار بود توسط هرکدوم از بازیگرا از یه نقطه شروع بشه و در نقطه‌ای کاملاْ برعکس تموم شه و جالب اینکه تو روایت خیلی از بازیگرا اون‌قدر حرکت بطئی و آرومه که نمی‌شه نقطه‌ی مشخصی برای چرخش در طول دیدن فیلم (حداقل در بار اول دیدن) پیدا کرد. به‌جز روایت عسل که تو چشم می‌زد از یه‌جایی، ابراز انزجارش از امیر!

یه نکته: در طول مدت فیلم، تنها کسی که یک تولید ملموس و قابل استفاده تو زندگیش داشت، مرجان منشی امیر بود (با بازی مهناز افشار) که با آب و تاب فراوون برای خودش یه نفر غذا پخت و آخرشم نشست و خورد! شایدم عمل صحنه‌ای آدما رو بشه با نوع رابطه‌شون با امیر مقایسه کرد. تنها کسی که یک استفاده‌ی واقعی و ملموس از امیر و رابطه‌ش با اون کرده بود، شاید مرجان بود. (بچه می‌خواست و بهش رسیده بود.)  

3 تا کتاب زنونه و کمی افاضات در مورد ترجمه و زنونه و مردونه!

آلبا د سس پدس

کتاب اول، به اسم «دفترچه‌ی ممنوع» نوشته‌ی آلبا د سس پدس Alba De Cespedes  بود. محض اطلاع کسایی که مثل من و مینا این اسم براشون یه‌جورایی غریبه، این خانم، اسمش آلبا است و البته یه نکته: از اینکه سال تولدو توی اون لینکی که دادم ننوشته، مثل ما در حیرت فرو نرین که اون هنوز  از سال ۱۹۱۱ تا حالازنده است. اون، سال ۱۹۹۷ مرده و درضمن این خانم فیلمنامه های مختلفی هم داره که اگه اشتباه نکنم تو یکیش با آنتونیونی همکاری کرده.

کتاب ترجمه‌ی نسبتاْ خوب و روونی داشت که کار آقای بهمن فرزانه بود. اگه ميگم ترجمه‌ي نسبتاْ خوب، منظورم اینه که جملات غیرقابل فهمش، خیلی کمتر از بیشتر کتابای ترجمه‌شده‌ی دیگه بود.

کمی افاضات خارج از متن درمورد ترجمه:

اصلاْ من نمی‌فهمم یه مترجم چه‌طوری می‌تونه به خودش اجازه بده که وقتی که معنی یه جمله رو نمی‌فهمه، اونو ترجمه کنه و یه جمله‌ی بی‌معنی دیگه به‌جای جمله‌ای که معنی‌شو نمی‌فهمه بگذاره؟؟؟  حالا گیرم که وفادارانه عمل کنه و ترجمه‌ی لغت به لغت جمله رو بذاره اون‌جا. وقتی قراره یه جمله‌ی کاملاْ بی‌معنی تحویل آدم بده، اگه استنباطی داره از جمله اونو بذاره یا اصلاْ حذفش کنه که بهتره!!! (البته این نظری بود که تو لحظه دادم. باید حسابی بحث و بررسی کرد در مورد این قضیه و بعد یه نظر دقیق‌تر داد. شاید هم این جملات غیرقابل فهم جاهای خالی باشند که قراره خلاقیت مخاطبو تحریک کنند!)حالا اگه زیادی تند نرم، به‌عنوان یه درصد خطای قابل قبول یه‌مقداری از این قضیه رو می‌شه تحمل کرد. ولی وقتی بسامد اون‌جور جملات بی‌معنی بالا می‌ره واقعاْ چه‌طوری اون آدم به خودش اجازه داده کتابو چاپ کنه و ناشر و وزارت ارشادی هم که بهش مجوز دادن خونشون حلاله!!!!!!!(نمونه‌ی بارزش همین کتابای استانیسلاوسکی که خانم اسکویی ترجمه کرده! بله، شاید از یه دیدی، این‌جوری ترجمه کردنش از اصلاْ ترجمه نشدن کتاب خیلی بهتر  باشه. اما شایدم اگه ترجمه نشده بود، یه آدم دقیق‌تر که زبان مبداء و مقصد رو بهتر می‌دونه، دست به ترجمه‌ش می‌زد. حالا که یه چیزی هست، هرچند تاحدودی غیراستفاده، کسی حوصله‌ی دوباره‌کاری!!!! (از دید اقتصادی و مصرفی و ...) نداره!)

کتاب، یه کتاب کاملاْ زنانه بود.

بازهم افاضات خارج از متن راجع‌به کتاب مردونه و زنونه و بچه‌گونه!!! :

 حالا می‌گین مگه کتاب زنونه و مردونه داریم؟؟ به‌نظر من، بله. البته مثالی برای کتاب مردونه یادم نمی‌آد الان. داشتم به «خداحافظ گری کوپر» رومن گاری فکر می‌کردم. ولی اون زنونه و مردونه و انسانی، هر سه‌ی اینا با هم هست. این تقسیم‌بندی برای من به این شکله که راوی داره به چه نوع دغدغه‌هایی می‌پردازه؟ (حالا راوی هرکس باشه! حتی دانای کل گاهی به نوع خاصی از دغدغه‌ها می‌پردازه.) و من، حالا، بعد از سال‌ها دم از نبود تفاوت اساسی بین زن و مرد زدن، در ۲۸ سالگی اعتراف می‌کنم که واقعاْ معتقدم دغدغه‌ها، واهمه‌ها، رنج‌ها، افکار و ... وجود دارند که بعضی‌هاشون زنونه‌اند (بیشتر به جنس زن می‌چسبن و شاید خیلی از مردا براشون اون چیزا محلی از اعراب نداشته باشه! نمی‌گم همه. خیلی‌ها) و برعکس. یه‌جورایی پارادایم‌های زنانه دیدن و مردانه دیدن دنیا از هم به کل متفاوتند. مثل پارادایم بچگانه دیدن دنیا. حالا همیشه ممکنه که یه به‌ظاهر آدم بزرگ، تو پارادایم بچگانه باشه یا یه زن تو پارادایم مردانه یا ...  حالا پارادایم انسانیت هم یه چیزیه که ورای همه‌ی ایناست و برای همه مشترک ... راستی چرا کتاب مردونه نداریم؟؟؟ داریم؟ شما چیزی یادتونه؟ خیلی کتابا هست که راوی مرده یا داره به دغدغه‌های قهرمانی که مرده می‌پردازه، ولی دغدغه‌ها کلی و انسانیند. نه مردانه. نمی‌دونم، شاید چون من یه مرد نیستم، این‌جوری میبینم قضیه رو! آهاااااااااااااااااااای آقایون، شما کتابای زنونه رو چطور می‌بینین؟؟؟ آهان، مثال یادم اومد: «برادران کارامازوف» داستایوسکی ؟؟ «اعترافات» ژان ژاک روسو ؟ 

 راوی داستان زن بود و دغدغه‌هاش به‌نظر من کاملاْ زنانه. خیلی صادقانه و راحت بود و چه‌قدر جایگاه زن اصلی ماجرا به جایگاه زنان یه نسل بالاتر از من تو جامعه‌ی خودمون شبیه بود و از خیلی لحاظ هم کل رمان، با اینکه تو ایتالیا می‌گذشت، چه‌قدر به محیط زندگی خودمون نزدیک بود. یه‌نفس خوندمش و از خوندنش لذت بردم. 

جالب اینجاست که خانم آلبا د سس پدس گویا کتاب مردونه هم داره! «عروسک فرنگی» . من کتابو نخوندم، اما مینا خونده بود و می‌گفت کتاب توسط مرد روایت می‌شه و گویا کتاب مردونه‌ایه! این اواخر هم که چشممون روشن شد به فیلم اقتباسی آقای فرهاد صبا ، عروسک فرنگی که همین بس که ۳ تا پیت حلبی بهش می‌دم. بدترین چیزش هم بازی خسروشکیبایی بود، با اون لنزاش! 

اسم کتاب دوم بود : «چنین گذشت بر من» از ناتالیا گینزبورگ . همون ناتالیای عزیز مینا! کتاب کوچیکی بود که تو یک یا دو ساعت می‌شه خوندش. ترجمه‌ش از حسین افشار بود و هرچند خیلی بد نبود، ولی چندان هم خوب نبود. (با همون مقیاس جملات نامفهوم+ جملاتی که فهمیده می‌شن، ولی ساختار فارسیشون زیادی کج و کوله است!) ساختارش این‌جوری بود که از آخر ماجرا شروع می‌شد و با فلاش‌بک‌هایی کل ماجرا رو روشن می‌کرد. محتوا، خوب با ساختار جفت‌وجور بود. به‌نظر من اگه کل همین ماجرا رو از اول تا آخر تعریف می‌کرد، ماجرا کاملاْ یه چیز دیگه می‌شد. چون شکل رابطه برقرار کردن ما با داستان عوض می‌شد (البته هر ساختاری برای هر داستان یا فیلم یا نمایشی، اگه به زور به اون چپونده نشده باشه، باید همین اثرو داشته باشه.) بازهم یک داستان کاملاْ زنانه ومملو از دغدغه‌هایی که لمسشون می‌کنی: عشق‌ها، حسادت‌ها، اولویت‌ها و آرمان‌هایی که با تلنگری زیرورو می‌شن و ...

یادمه یه زمانی که کشت‌وکشتار توی یه‌جای دنیا (یادم نیست کجا! شاید بوسنی! سالای ۷۴-۷۵) زیاد شده بود و منم درگیر یک‌سری احساسات درونی عاشقانه بودم، یهو به خودم اومدم و دغدغه‌هام که خیلی هم شدید بودن،  به‌نظرم حقیر و ناچیز اومدن و تا چند روز حس کرمی رو داشتم که توی یه چاله‌ی کوچولوی گل غلت می‌زده و حالا دلش می‌خواد بیاد بیرون ... البته این حس تموم شد و دغدغه‌هامم فقط لرزه‌ای به خودشون دیدند و باز بودند! احساس‌های قهرمان اصلی، وقتی درگیر مریضی بچه‌ش شده بود، منو کاملاْ به اون احساسم برگردوند. (منظورم این نیست که دغدغه‌های احساسی سطحی و بی‌ارزشن یا ... نه! نه! ارزش‌گذاری نمی‌کنم. منظورم لرزه‌های جالب و عجیب و غریبیه که تو دغدغه‌ها می‌افته گاهی. شاید دغدغه‌های فداکارانه‌ی یه فعال حقوق بشر رو هم که زندگیشو وقف مسائل خاصی کرده، با روبرو شدن بایه دغدغه‌ی عاشقانه، به لرزه بیفته!)

دوست دارم بخشی از کتاب رو هم نقل کنم: معشوقه‌ی شوهر شخصیت اصلی زن داستان به سراغش رفته تا مرگ فرزندشو تسلیت بگه و شخصیت اصلی توی گفتگو بهش می‌گه:

« نه، خيلي از تو صحبت نمي كنيم. يك دفعه كه از تو صحبت كرديم، او گفت وقتي تو را نمي بيند، فراموشت ميكند. ميبايستي از اين مسأله خوشحال مي شدم، اما برعكس گرفتهتر شدم. اين حرف يعني تو را هم دوست ندارد، يعني براي او هيچ چيز مقدسي وجود ندارد. زماني نسبت به تو حسادت ميكردم و از تو تنفر داشتم، اما حالا اين قضيه هم تمام شده است. اگر تصور ميكني كه بدون تو خوشبخت نيست، اشتباه ميكني. دوست ندارد احساس بدبختي بكند. سيگاري روشن ميكند و راهش را ميكشد و ميرود.»

 

اما سومین کتاب زنونه، «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» زویا پیرزاد است که من تازگیا نخوندمش ولی مینا همین تازگیا خوندتش و معتقد بود به‌عنوان یه کتاب زنونه، حتی از اون دوتا قوی‌تر بود. نمی‌‌تونم نظر بدم که موافقم یا مخالفم با این ایده. فقط یادمه که وقتی خونده بودمش، به‌نظرم سرگرم‌کننده بود و درعین‌حال برعکس کتاب‌های عامه‌پسند، سطحی نبود. پل خوبی می‌دونستمش بین کتاب‌های عامه‌پسند و سرگرم‌کننده و ادبیات والاتر ...  ولی برام خیلی، تأثیرگذار نبود. نمی‌دونم، شاید حق با میناست و این، از اونا قوی‌تر بود. شایدم چون نویسنده‌ی کتاب ایرانی بود و  دچار مشکلات ترجمه‌ای اون کتابا نبود، و علاوه‌بر اون، نثر خوب و پاکیزه‌ای هم داشت. راستی دو تا نقد از شهرنوش پارسی‌پور و جعفر مدرس صادقی درباره‌ی این کتاب دیدم که به‌نظرم بدک نیومدن. اینجا و اینجا.

آخرین فیلمایی که دیدیم!

اینم از امتیازبندی آخرین فیلمایی که دیدم:

راستي، بگم كه فيلماي ستاره‌دار به نسبت تعداد ستاره‌هاشون ارزش ديدن دارن و فيلماي پيت‌حلبي‌دار به نسبت تعداد پيت‌حلبي‌هاشون ارزش ديدن ندارن! دوباره مي‌گم، اينا همه نظراي شخصي منه و هركسي ممكنه نظراي متفاوتي داشته باشه و بخواد نظر منو نقد كنه. البته که استقبال مي‌كنم.

Birth

اول ایرانیا:

             ميم مثل مادر(رسول ملاقلي پور): ۴ پیت حلبی

تنها به‌خاطر بازی خوب گلشیفته فراهانی و جمشید هاشم‌پور نتونستیم به این فیلم ۵ تا پیت حلبی بدیم. وگرنه فیلمنامه و کارگردانی و بازیگری و تدوین و تقریباً همه چیز این فیلم شایسته‌ی پنج پیت حلبی بود که متأسفانه از دستش داد. امین عظیمی هم نقد نسبتاً خوبي درباره‌ی این فیلم داره. راستی سحر دولتشاهی هم تو این فیلم تلاش زیادی کرده بود برای ارائه‌ی یک چهره‌ی متفاوت!! پیش از این با دیدن «نسل سوخته» و «قارچ سمی» با تجربه‌گری در روایت تو فیلم اول و تجربه‌گری در فیلم‌برداری و تدوین تو فیلم دوم، به سینمای ملاقلی‌پور علاقه‌مند شده بودم ولی دیدین این فیلم، اونم درست دو روز بعد از دیدن فیلم خیلی ضعیف «کمکم کن» ملاقلی‌پور، دیدگاه منو نسبت به این کارگردان عوض کرد و حالا دیگه اون دوتا فیلمو استثنا می‌دونم ...

            تقاطع (ابوالحسن داوودی) : 4 ستاره

فيلم خوبي بود. خیلی عجیب بود که صحنه‌ي تصادف توی یه فیلم ایرانی این‌قدر خوب دراومده بود. كارگردان توي شكل روايتش موفق بود و به نظر من تو هر چيزي اندازه رو نگه داشته بود. مجید مظفری هم اینجا برعکس بیشتر فیلما بازی خوبی داشت. به قول مینا، شاید چون نقشش این‌قدر کوتاه بود! شاید تنها ایرادی که بود، اینکه اگه موضوع فيلم رو معضلات اجتماعي بگيريم، زيادي كلي بود و اون قدر به چيزاي مختلف خواسته بود بپردازه كه تمركز موضوعي خودشو كاملاً از دست مي داد. ميشه از فيلم تصادف به‌عنوان يه فيلم با همچين فرم روايي نام برد كه برعكس اين فيلم تمركز موضوعي خيلي قوي داشت و همه‌ي داستانك‌ها كه اجزاي فيلمو تشكيل مي‌دادن، ذهنو با قدرت تمام به سمت تبعيضات نژادي و ... همگرا مي‌كردن.

        گرگ و ميش(قاسم جعفری): ۱ پيت حلبي

به‌قول مینا، جسارت كارگردان در استفاده از دو چهره‌ي جديد به عنوان دو بازيگر نقش اصلي فيلم تحسين برانگيز بود.  بازيگر اصلي (روناک یوسفی) رو دوست داشتم. فيلمبرداري خوب از مناظر خيلي قشنگ هم زياد داشت. به پيروز ارجمند هم تبريك مي‌گم، چون فكر نمي كنم كسي بتونه يه همچين آشِ درهم‌جوشي رو به‌عنوان موسيقي يك فيلم ارائه بده. موسيقي فيلم افتضاح بود و حتي آزارنده و جاهايي آدمو به خنده مي‌انداخت. اين قضيه در كنار اينكه خيلي از تبليغات فيلم به‌همراه بردن نام بنيامين به‌عنوان خواننده‌ي فيلم انجام شده بود، باز جالب‌تر مي‌شه. حتي بنيامين عامه‌پسند، در همون حد عامه‌پسنديش هم به چشم نمي‌اومد. اما فيلم اون‌قدر اشكالات فيلمنامه‌اي و ساختاري داشت كه ... راستي اون صحنه هايي كه پسر ماشينشو نگه داشت و با يه تدوين سريع ديديم كه اين‌ور و اون ور پريد!!!!! به‌معني مصرف مواد مخدر بود و به تقليد از فيلم Requiem for a dream ؟

چند تا فيلم هم تو اون تعطيلات اجباري براي بار دوم با خانواده  ديديم، شايد كه اين همه تعطيلي بگذره! به اونام امتياز مي دم:

              مكس (سامان مقدم) :  ۳ ستاره

              گيلانه (رخشان بني اعتماد) : ۳ ستاره

              كافه ترانزيت (كامبوزيا پرتوي) : ۴ ستاره

              كمكم كن (رسول ملاقلي پور) : ۳ پيت حلبي

              یک تکه نان (کمال تبریزی) : ۳ ستاره

و فيلماي خارجي:

               Terminal (استيون اسپيلبرگ) : ۱ ستاره

اين يه ستاره رو هم به خاطر بازي خوب تام هنكس و قابليت سرگرم‌كنندگي فيلم مي‌دم. وگرنه با يه فيلم كاملاً هاليوودي سر و كار داشتيم پر از شعارهاي ضد آمريكايي يا آمريكايي!!! (خيلي وقتا شعار ضد آمريكايي دادن يعني تبليغ براي آمريكا و يا برعكس. اين بستگي زيادي به مخاطب هم داره! چقدر تبليغات ايدئولوژيك تو فيلما كار عجيب و غريبي شده!) راستي من يه فيلم قديمي دوبله شده تو تلويزيون ديده بودم كه ماجراش يه جورايي همين بود و بسيار هم خوب و قوي بود و يك سري ضعف‌هاي فيلمنامه اي اين فيلمو نداشت. راستي اين فيلم بازسازي اون نيست؟

               Birth  (جاناتان گليزر) : ۳ ستاره

نيكول كيدمن به نظر من بازيگر قدرتمنديه. كسي كه تو نقشاي متفاوت حقيقتاً شخصيتاي متفاوت به ما ارائه مي‌ده. حتي شخصيت‌هاي كاملاً متضاد. زن قدرتمند، زن ضعيف، امروزي، شورشی، آوانگارد، سنتي، ..... فيلم‌برداري و صحنه ‌پردازي فيلم رو هم خيلي دوست داشتم. ولي ماجرا رو يه جور بازي با تماشاگر با مخفي كردن يه سري اطلاعات ديدم.

               Bee Season  (دیوید سیگال) : ۲ ستاره

این فیلمو از تلویزیون دیدم دوبله شده و مسلماْ با سانسور و با اسم «اسرار حروف». به نظر من اسم «اسرار حروف»، انتظار آدمو از فیلم تغییر می‌داد نسبت به انتظاری که آدم از فیلم با  اسم اصلیش داره. (اسمی که به معنی دوره ی مسابقات هجی کردن کلمات در آمریکاست (چیزی که تو خود فیلم هم کاملاْ مشخص می‌شه) به نظر من با این اسم جدید آدم دنبال چیزای خاصی تو فیلم می‌گرده و بعد حس می‌کنه که فیلم تو بیان اونا ضعیف بوده! درحالی که بنابه اسم اصلی فیلم، فیلم می خواد از یه سری مسابقات بچه‌ها تو آمریکا حرف بزنه و با این بهانه به زندگی یک خانواده‌ی آمریکایی بپردازه که .... . اما با اسم جدیدش بیشتر به تز دکترای پدر و نظریات فرقه‌هایی مثل حروفیه و ... توجه می‌کنیم و دنبال عمیق شدن در اونهاییم. ژولیت بینوش خوب بود طبق معمول به جز تغییر ناگهانیش که نمی دونم به خاطر سانسور بود یا نه. ریچارد گر هم که عمراْ پدر مستبد بودن به قیافش نمی‌اومد!!! دوست دارم اصل فیلم رو دوباره ببینم و نظر بدم. 

               Reqiem for a Dream   (دارن آرونوفسکی) : ۴  ستاره

فیلم قوی و تأثیرگذاری بود. صحنه‌های تدوین موازی آخرش هم، خیلی آزارنده اما درعین حال قدرتمند بودن. بازی‌ها هم خیلی خوب بود و همه چیز خیلی خوب بود. اگه بخوام درموردش بنویسم باید یک نوشته‌ی حسابی و کامل بنویسم ولی حالشو الان ندارم.  

Requiem for a dream

اين وودي آلن ديوانه ي ديوانه ي ديوانه!

مدت‌هاست که می‌خوام درمورد فیلم Match Point وودی آلن یه چیزایی بنویسم، ولی اون‌قدر موضوع به تعویق افتاده که ...

اين ديوانه ي ديوانه ي ديوانه!!!!

قبل از هرچیز باید بگم که این وودی آلن، دیوانه‌ی دیوانه‌ی دیوانه است! بچه‌های کلاس آقای روحانی کجان که بفهمن چی می‌گم؟! (نازلی یادته بحث دیوانه‌ی دیوانه‌ی دیوانه که آقای روحانی می‌کرد؟ یاد اون دوران به‌خیر!) با فیلماش آدمو بدبخت می‌کنه! عجیب اینجاست که حتی غلوهای فیلم‌هاشم دوست داشتنی و تکون‌دهنده‌س. اینو می‌گم چون من اصولاً با غلوشدگی حال نمی‌کنم و مثلاً به شوخی‌های زیاد از حد غلوشده هیچ خنده‌م نمی‌گیره. ولی این آدم تو غلوهاش هم استاده! (البته منظورم تو مجموع کاراشه، نه فقط این فیلم.)

یکی از مهم‌ترین کارایی که این آدم تو فیلماش می‌کنه به‌نظر من اینه که حول (شاید) یه موضوع ظاهراً کوچیک انسانی اون‌قدر پرسه می‌زنه تا آدمو دیوانه می‌کنه و حس می‌کنی که بزرگ‌تر از این مسأله تو عالم سراغ نداری (واقعاً هم مسائلی که روش دست می‌ذاره چیزای اساسی انسانی هستن!) آني هال يا پايان هاليوودي و يا همين فيلم آخري رو  ببينين! عجیب اینجاست که وسوسه نمی‌شه تا به موضوعات ظاهراً بزرگ بپردازه و حتی یک لحظه هم به بیراهه نمی‌زنه! حتی قلمبه‌گویی‌هایی که باید بابتشون n بار فیلمو نگه داری و سعی کنی معنی زیرنویسو بفهمی‌، باز به خارج از فیلم پرتت نمی‌کنه.

از ديدن فيلم خيلي لذت بردم و ترجيح مي دم توضيح ديگه اي ندم تا خودتون اگه خواستين برين و ببينين.

پ.ن: تو آخرين جلسه ي كارگاه نقدمون با مينا تصميم گرفتيم كه حالا كه هر بنياد و انجمن و كارگاهي واسه خودش جايزه و مسابقه و انتخاب بهترين مي ذاره ما هم كم نياريم و به فيلما امتياز بديم. يك تا پنج ستاره به فيلماي خوب و يك تا پنج پيت حلبي به فيلماي بد. هر وقت هم دلمون خواست توضيح بديم علت امتيازو. هر وقت هم دلمون نخواست شما سعي كنين كشف كنين!!!!! راستي توجه كنين كه ستاره و پيت حلبي فيلم ايرانيا رو با فيلماي خارجي يه وقت مقايسه نكنين! دو تا طبقه ي متفاوتن! شما هم نظرات خودتونو برامون بفرستين!!! جالبه! 

Match Point

حالا من به اين فيلم، 4 تا ستاره مي دم. هيچ ايراد خاصي هم ندارم كه ازش بگيرم ولي نمي دونم چرا!  

اندر حکایت اجسام جیز!

                         

 

امروز با مژگان رفته‌بودیم فیلم «تقاطع»، ساخته‌ی جناب آقای ابوالحسن داوودی. فیلم، فیلمِ خوب و چه‌بسا خیلی خوبی بود اما نکته‌ای که در طول تماشای فیلم وحتی پس از خروج از سینما، یعنی تا همین الان منو به خودش مشغول کرده، نکته‌ایه سوای کیفیت فیلم، نکته‌ای بس غامض و ظریف!

نکته:

آقا به نظر شما، دست‌اندرکاران هنرهای تصویریِ مملکت ما بالاخره کِی به این نکته پی خواهند برد که وقتی غذایی روی اجاقه و به دلیل اهمال آشپز در حال سر رفتن یا جزغاله شدنه، عاقلانه‌ترین کار پس از رؤیت دسته‌گل مزبور، اینه که در وهله‌ی اول زیر اجاقو خاموش کنیم و در مرحله‌ی بعد، با ادواتی نظیر دستگیره، اقدام به برداشتن ظرف از روی آتیش کنیم؟!! واقعاً به نظر شما درک این نکته توسط دست‌اندرکاران ساخت فیلم‌ها و سریال‌های کشور عزیز اسلامیمون، مستلزم صرف چه مدت زمانیه؟!!

در «تقاطع» هم صحنه‌ای وجود داشت که غذای روی گاز می‌سوخت؛ دقیق‌تر بخوام بگم، آقای بیژن امکانیان، در اثر مشغله‌ی ذهنی فراوان، سه عدد نیمروی نازنینو جزغاله می‌کرد؛ بعد که گند کار درمی‌اومد و طرف دوزاریش می‌افتاد، مثل هزاران نمونه‌ی مشابه دیگه، هجوم می‌برد طرف ماهیتابه که دست‌خالی از روی گاز بلندش کنه که خوب طبعاً موفق نمی‌شد و باز مثل هزاران نمونه‌ی مشابه دیگه، ماهیتابه و محتویاتش نقش زمین می‌شد!

به محض این‌که دوربین، صحنه‌ای از نیمروهای درحال جزغاله شدنو نشون داد، بنده با حدس ادامه‌ی ماجرا، در دلم دست به دعا برداشتم که: بیژن جون! تو رو به خدا دستگیره یادت نره!! که خوب، طبق معمول صدای ما به عرش اعلی نرسید!

تا اونجا که من یادم میاد، پایان صحنه‌های سوخت‌وسوز این‌چنینی همیشه در آثار تصویری وطنی، یک چیز بوده: همون واقعه‌ی فوق‌الذکرِ سوختن دست آشپز و واژگونی رحمت الهی! پس بهتره به جای عبارت " هزاران نمونه‌ی مشابه"، بگیم: چنان که افتد و دانی!!

ولی واقعاً چقدر ممکنه اتفاق بیفته که به علت حواس‌پرتی، داغی ظرف رو بالکل فراموش کنیم؟! اونم وقتی که سروشکل غذایی که در حال سر رفتن یا سوختنه، از هشت فرسخی داد می‌زنه که چه میزان جیزه!! نمی‌گم محاله اما وقوعش به نظر من یکی که بسیار نادره. حتی اگر هم به نظر بعضی هموطنان عزیز کارگردان و فیلم‌نامه‌نویسمون ، این عکس‌العمل بسیار هم به‌جا ومنطقی بیاد، شایسته است به‌علت کثرت استعمال و کلیشه‌ای شدن، ازش چشم‌پوشی کنن.

خلاصه که: آقای داوودی! از شما و این تقاطعتون بعید بود!!