دیگه همین!
بالاخره «خاطرات
روسپیان سودازدهی من» رو خوندم. مدتها بود که pdf اش یه
گوشه از hard داشت خاک میخورد (از همون وقتی که توقیفش، اسمشو سر زبونا
انداخت)، اما حس و حال خوندنش نبود. این روزا هم برا این رفتم سراغش، چون قرار بود
برم سراغ یه چیز دیگه (تصحیحات نهایی پایان نامهی عمریِ کذاییم)، ولی حس و حالش
نبود. دیدین اصولاً وقتی آدم حال و حوصلهی یه کاری رو نداره، چقد کارای متفرقه
ازش برمیآد؟ مثلاً باید یه چیزیو حتماً بنویسی یـا بخونی، امـا حست میگیره پاشی
بری دکمهی اون پالتوهه رو که از زمستون پارسال کنده شدهبود و عملاً پالتوتو بیمصرف
کردهبود، بدوزی. یهو حس و حال یه کارایی تو بیحوصلگی میآد سر وقت آدم که تو
حالت عادی، از صد فرسخیشم رد نمیشه!! حکایت حجم بالای مطالعات غیر درسی تو شبای
امتحانه!
حجم کتاب از اون چیزی که فک میکردم، خیلی کمتر بود. زود تموم شد. راستش یه ذره
دلخور شدم؛ چون یک بهانهی عالی برا وقت تلف کردنو سر سه سوت بر باد دادهبودم.
کتابش چهطور بود؟ دقیقاً نمیدونم! معمولی شاید؛ البته از نوع مرغوبش. شاید حتی
بشه گفت سهل و ممتنع. کشش داشت؛ که اگه نداشت، تنبلی ذاتیم خِرشو میگرفت و دوباره
میفرستادش سر جای اولش که باز یه چند وقت دیگه خاک بخوره. راستی وقتی میگی خاک
بخوره، واقعاً میخورهها! آدم یه وقتا که در caseشو باز میکنه، میمونه که ای بابا!
این همه خاک از کجا اومده این تو! درواقع به ظاهر شسته رفتهی اغلب caseها نمیآد توشون انقد کثیف باشه. یه
دفعه رفتهبودم یه تئاتری از سیروس شاملو؛ توش یه شعری میخوندن با این ترجیعبند:
«این همه خون پخش و پلا کجا میره؟».
حس میکنم مارکز این کتابه رو همینجوری محض دستگرمی و خالی نبودن عریضه نوشته.
از سر بیکاری! خوب دیگه بعد این همه سال قلمش اونقد روون شده که وقتی از سر
بیکاریم یه چیزی مینویسه، آدم بتونه چند ساعت پای خوندنش، کم و بیش بدون خستگی،
وقت بذاره. راستی چه خوب و استادانهاس که آدم سر پیریم بتونه تو کتابش یه نقشی
واسه خودش جور کنه؛ اونم چه نقشی: نقش اول! : یه نود سالهی عاشق پیشه! هنریه
واقعاً!
نمیدونم این کتاب اصلاً از اولش چه جوری مجوز گرفتهبود که بعد حالا جمعش کردن!
ملتم خوشنا! جمع کردن چنین کتابی تو مملکت ولایت فقیه اصلاً مگه جای اعتراض داره؟
بهنظرم دراومدنش بیشتر محل اشکال بوده! راستی چه جوریاس که سانسوری که تو کتابا
اعمال میشه، هیچ رقم با سانسوری که تو هنرهای نمایشی اعمال میشه قابل قیاس نیست؟
گاهی آدم یه رمانایی میخونه، تو مایههای همین درافشانیهای جناب مارکز، که شک میکنه
نکنه دوباره انقلاب شده و ما خبر نداریم!! یعنی میزان تأثیرگذاری هنرهای نمایشی
انقد بالاست که اینجوری دو دستی خرشو چسبیدن؟ البته با این آمار پایین نشر، قشر
کتابخون جامعه هرچقدم تحتتأثیر کتابایی که میخونن قرار بگیرن و فیلشون یاد
هندستون کنه، بازم غلط خاصی از دستشون ساخته نیست. گرچه بهنظرم این قضیه در مورد
مخاطبای تئاترم صدق میکنه و یه بام و دو هوای ادارهجات نظارت و ارزشیابی، یه ذره
در این باب ضایعاس؛ ولی بازم دمشون گرم. باشد که این خواب خرگوشی بدوامد!
مژگانو به نسیم احمدپور معرفی کردم برا نوشتن مطلب تو صفحهی تئاتر یه روزنامهی
تازه تأسیس که نسیم مسئولشه (مسئول روزنامههه نه ها!! فقط مسئول صفحههه!!).
پیشترم به نسیم (مثل اغلب آدمایی که تازه باهاشون آشنا میشم و مژگانو نمیشناسن)
کلی «مژگان مژگان» کردهبودم. خیلی دوست داشتم نسیم با مژگان حال کنه تا این
«مژگان مژگان» کردنام، چندان ابلهانه بهنظر نیاد. همینطور هم شد. دوتایی کلی با
هم حال کردن. مژگان برام تعرف کرد که نسیم بهش گفته که چقد کارش عالیه و تعجب کرده
که چرا تاحالا اسم مژگانو نشنیده. خوب، چه خوب!! راستی هنوز از نسیم بدم
نیمده. هنوز ازش خوشم میآد. امیدوارم بتونیم بعد عمری، یه دوست تازه پیدا کنیم.
راستی بالاخره سعادت دیدار استادنا مهندسپور دست میده؟ چرا این قرار کذایی سالهاست
که جور نمیشه؟! بی اغراق چند سالیه که میخوایم یه روز یه دل سیر ببینیمش و هی
نمیشه. البت چه فایده؟! کلی حرف هست که میخوام بهش بزنم، ولی میدونم که نمیشه.
تا حالا براتون پیش اومده که ساعتها با یه نفر تو کلهتون حرف زدهباشین، اما هیچ
وقت نتونستهباشین اون حرفا رو تو روش بزنین؟ نه اینکه حرفاتون حرفای بدی باشن؛
اما گاهی پیش میآد، لااقل برای من، که تو کلهام یهو با یکی خیلی احساس نزدیکی
کردم و حس کردم خیلی حرفا میتونم بهش بزنم؛ اما در عمل یا اون آدم هیچ ربطی به
تصویر ذهنیای که من ازش ساختم نداشته، یا اون صمیمیت خیالی هیچ وقت در عالم واقع
شکل نگرفته که بشه رفت دو کلمه با طرف حرف حساب زد. این جناب مهندسپورم از اون
آدماس که من تو کلهام خیلی وقتا باهاش کلی حرف زدم یا فک کردم که میتونم بزنم؛
اما حتی هنوز اونقد نمیشناسمش که بدونم نسبتِ خود واقعیش با تصویر ذهنیای که من
ازش ساختم چیه.
حدود یه ماهیه که رفتم سر تمرین اصغر دشتی. این اصغر دشتی هم آدم جالبیه. یه روزه
تموم نمیشه؛ هنوز راه هست تا شناختنش. باهوشه و بهنظرم اونقدر مقتصد که قدر ایدههاشو
میدونه و واسه همین، کار دست میگیره و با اعتماد به نفس کارشو جلو میبره. تمرین
خیلی خوبیه تمرینش. وقت پرت نداره و دور و برایا، هر کی برا خودش کسیه. بهنظرم
بهترین و خلاق ترین آدمای این گروه، عاطفه تهرانی و نگار عابدیان؛ و البته فرشاد
فزونی. درواقع همه خوبن؛ هیشکی نیست که بتونم روش دست بذارم و بگم من قطعاً از این
آدم بهترم. اومدن سر این تمرین بعد کار «مرغ دریایی»، مثل وقتی بود که از
راهنمایی وارد دبیرستان تیزهوشان شدم. یهو رفتم وسط یه ایل آدمِ کار درست که نمیشد
رو هیچکدوم دست گذاشت و گفت من از این بهترم. البته این قضیه، اونجا رو کم و بیش
بهم زهر کرد، ولی اینجا واقعاً از دور و بریام لذت میبرم.
نگار عابدی خیلی گُله. خیلی بامزه و خلاقه و اخلاق عالیای داره که واقعاً از
معاشرت باهاش لذت میبری. فریبا کامران و نگار جواهریان هم خیلی ماه و دوست
داشتین. انرژی مثبت به آدم میدن؛ اما نمیدونم چرا با
عاطفه تهرانی نمیتونم ارتباط برقرار کنم. بهنظرم حتی بهزور جواب سلاممو میده؛ البته منم سعی نمیکنم کار خاصی برا بهبود
این قضیه بکنم؛ با خودم فک میکنم خوب وقتی یکی از آدم خوشش نمیآد، نمیآد دیگه!
زور که نیست!!
رفتار و کردار دشتی منو باز خیلی درگیر مسألهی «چه کنیم تا کارگردان خوبی باشیم»
کرده؛ اغلبِ رفتاراش در کسوت کارگردان، مفید و سازنده است و البته با یه بخشهایی
از اخلاقاشم موافق نیستم. اگه حالش بود، بعداً درباره ی این قضیه مینویسم. راستش
سر این کار بیشتر از اینکه تجربه ی بازیگری کسب کنم، با دقیق شدن رو کارای دشتی و
عکسالعملای بازیگرا در قبال رفتاراش، دارم تجربیات کارگردانی میاندوزم!! اصغر
جان! دورادور کلی مرسی! و البته مرسی از نسیم که فرصت بازی تو این کارو برام فراهم
کرد.
خیلی دوست دارم بتونیم بالاخره یه روزی با مژگان یه تئاتر درس حسابی کار کنیم؛
«کلفتها»یی دیگر مثلاً! حس میکنم تجاربمون به نسبت قبل خیلی بیشتر شده؛ دوس دارم
بدونم، در عمل آیا از پس استفاده از این تجربیات و غلبه بر اختلافنظرهایی که اغلب
بینمون وجود داره، برمیآیم؟ چند وقت پیش مژگان یه کتاب خیلی باحال از «یوشی
اویدا» ترجمه کرد که منم تو یه جاهاییش بهش کمک کردم. تجربهی خیلی خوبی بود؛ حس
کردم بهتر از گذشته یاد گرفتیم با هم کنار بیایم. امیدوارم این طور باشه.
و مهناز ... تصور این که همچین بلایی سر آدمی با این همه استعداد و توانایی بیاد،
بدتر از همه، سر «بازیگر»ی با این قدرت و خلاقیت، واقعاً سخته. البته میتونست وضع
از اینی که هست خیلی بدتر باشه؛ میتونست قطع نخاع شده باشه و ... به طرز مسخرهای
همیشه چیزای بدتریم هستن که میشه با فکر کردن بهشون احساس خوشبختی کرد! نکته ی
مثبت دیگه اینه که مهناز اونقدر شخصیت قوی و پیچیدهای داره که مطمئنم بالاخره از
پس همه چی برمیآد و بازم همونقدر یونیک میشه که همیشه بود. کاش میتونستم براش
دعا کنم.
فعلاً دیگه همین
پ.ن: راستی اینو یادم رفت بگم: کتاب
مارکز که ذکرش
رفت، ترجمهی جناب امیرحسین فطانت بود و در کمال تعجب و بر خلاف رسم مألوف
این سالها، یه ترجمهی خوب و روون







