دیگه همین!

بالاخره «خاطرات روسپیان سودازده‌ی من» رو خوندم. مدت‌ها بود که pdf اش یه گوشه از hard داشت خاک می‌خورد (از همون وقتی که توقیفش، اسمشو سر زبونا انداخت)، اما حس و حال خوندنش نبود. این روزا هم برا این رفتم سراغش، چون قرار بود برم سراغ یه چیز دیگه (تصحیحات نهایی پایان نامه‌ی عمریِ کذاییم)، ولی حس و حالش نبود. دیدین اصولاً وقتی آدم حال و حوصله‌ی یه کاری رو نداره، چقد کارای متفرقه ازش برمی‌آد؟ مثلاً باید یه چیزیو حتماً بنویسی یـا بخونی، امـا حست می‌گیره پاشی بری دکمه‌ی اون پالتوهه رو که از زمستون پارسال کنده شده‌بود و عملاً پالتوتو بی‌مصرف کرده‌بود، بدوزی. یهو حس و حال یه کارایی تو بی‌حوصلگی می‌آد سر وقت آدم که تو حالت عادی، از صد فرسخیشم رد نمی‌شه!! حکایت حجم بالای مطالعات غیر درسی تو شبای امتحانه!

حجم کتاب از اون چیزی که فک می‌کردم، خیلی کمتر بود. زود تموم شد. راستش یه ذره دلخور شدم؛ چون یک بهانه‌ی عالی برا وقت تلف کردنو سر سه سوت بر باد داده‌بودم. کتابش چه‌طور بود؟ دقیقاً نمی‌دونم! معمولی شاید؛ البته از نوع مرغوبش. شاید حتی بشه گفت سهل و ممتنع. کشش داشت؛ که اگه نداشت، تنبلی ذاتیم خِرشو می‌گرفت و دوباره می‌فرستادش سر جای اولش که باز یه چند وقت دیگه خاک بخوره. راستی وقتی می‌گی خاک بخوره، واقعاً می‌خوره‌ها! آدم یه وقتا که در
caseشو باز می‌کنه، می‌مونه که ای بابا! این همه خاک از کجا اومده این تو! درواقع به ظاهر شسته رفته‌ی اغلب caseها نمی‌آد توشون انقد کثیف باشه. یه دفعه رفته‌بودم یه تئاتری از سیروس شاملو؛ توش یه شعری می‌خوندن با این ترجیع‌بند: «این همه خون پخش و پلا کجا می‌ره؟».

حس می‌کنم مارکز این کتابه رو همین‌جوری محض دست‌گرمی و خالی نبودن عریضه نوشته. از سر بیکاری! خوب دیگه بعد این همه سال قلمش اون‌قد روون شده که وقتی از سر بیکاریم یه چیزی می‌نویسه، آدم بتونه چند ساعت پای خوندنش، کم و بیش بدون خستگی، وقت بذاره. راستی چه خوب و استادانه‌اس که آدم سر پیریم بتونه تو کتابش یه نقشی واسه خودش جور کنه؛ اونم چه نقشی: نقش اول! : یه نود ساله‌ی عاشق پیشه! هنریه واقعاً!

نمی‌دونم این کتاب اصلاً از اولش چه جوری مجوز گرفته‌بود که بعد حالا جمعش کردن! ملتم خوشنا! جمع کردن چنین کتابی تو مملکت ولایت فقیه اصلاً مگه جای اعتراض داره؟ به‌نظرم دراومدنش بیشتر محل اشکال بوده! راستی چه جوریاس که سانسوری که تو کتابا اعمال می‌شه، هیچ رقم با سانسوری که تو هنرهای نمایشی اعمال می‌شه قابل قیاس نیست؟ گاهی آدم یه رمانایی می‌خونه، تو مایه‌های همین درافشانی‌های جناب مارکز، که شک می‌کنه نکنه دوباره انقلاب شده و ما خبر نداریم!! یعنی میزان تأثیرگذاری هنرهای نمایشی انقد بالاست که اینجوری دو دستی خرشو چسبیدن؟ البته با این آمار پایین نشر، قشر کتابخون جامعه هرچقدم تحت‌تأثیر کتابایی که می‌خونن قرار بگیرن و فیلشون یاد هندستون کنه، بازم غلط خاصی از دستشون ساخته نیست. گرچه به‌نظرم این قضیه در مورد مخاطبای تئاترم صدق می‌کنه و یه بام و دو هوای اداره‌جات نظارت و ارزشیابی، یه ذره در این باب ضایع‌اس؛ ولی بازم دمشون گرم. باشد که این خواب خرگوشی بدوامد!

مژگانو به نسیم احمدپور معرفی کردم برا نوشتن مطلب تو صفحه‌ی تئاتر یه روزنامه‌ی تازه تأسیس که نسیم مسئولشه (مسئول روزنامه‌هه نه ها!! فقط مسئول صفحه‌هه!!). پیشترم به نسیم (مثل اغلب آدمایی که تازه باهاشون آشنا می‌شم و مژگانو نمی‌شناسن) کلی «مژگان مژگان» کرده‌بودم. خیلی دوست داشتم نسیم با مژگان حال کنه تا این «مژگان مژگان» کردنام، چندان ابلهانه به‌نظر نیاد. همین‌طور هم شد. دوتایی کلی با هم حال کردن. مژگان برام تعرف کرد که نسیم بهش گفته که چقد کارش عالیه و تعجب کرده که چرا تاحالا اسم مژگانو نشنیده.  خوب، چه خوب!! راستی هنوز از نسیم بدم نیمده. هنوز ازش خوشم می‌آد. امیدوارم بتونیم بعد عمری، یه دوست تازه پیدا کنیم.

راستی بالاخره سعادت دیدار استادنا مهندس‌پور دست می‌ده؟ چرا این قرار کذایی سا‌ل‌هاست که جور نمی‌شه؟! بی اغراق چند سالیه که می‌خوایم یه روز یه دل سیر ببینیمش و هی نمی‌شه. البت چه فایده؟! کلی حرف هست که می‌خوام بهش بزنم، ولی می‌دونم که نمی‌شه. تا حالا براتون پیش اومده که ساعت‌ها با یه نفر تو کله‌تون حرف زده‌باشین، اما هیچ وقت نتونسته‌باشین اون حرفا رو تو روش بزنین؟ نه اینکه حرفاتون حرفای بدی باشن؛ اما گاهی پیش می‌آد، لا‌اقل برای من، که تو کله‌ام یهو با یکی خیلی احساس نزدیکی کردم و حس کردم خیلی حرفا می‌تونم بهش بزنم؛ اما در عمل یا اون آدم هیچ ربطی به تصویر ذهنی‌ای که من ازش ساختم نداشته، یا اون صمیمیت خیالی هیچ وقت در عالم واقع شکل نگرفته که بشه رفت دو کلمه با طرف حرف حساب زد. این جناب مهندس‌پورم از اون آدماس که من تو کله‌ام خیلی وقتا باهاش کلی حرف زدم یا فک کردم که می‌تونم بزنم؛ اما حتی هنوز اونقد نمی‌شناسمش که بدونم نسبتِ خود واقعیش با تصویر ذهنی‌ای که من ازش ساختم چیه.

حدود یه ماهیه که رفتم سر تمرین اصغر دشتی. این اصغر دشتی هم آدم جالبیه. یه روزه تموم نمی‌شه؛ هنوز راه هست تا شناختنش. باهوشه و به‌نظرم اونقدر مقتصد که قدر ایده‌هاشو می‌دونه و واسه همین، کار دست می‌گیره و با اعتماد به نفس کارشو جلو می‌بره. تمرین خیلی خوبیه تمرینش. وقت پرت نداره و دور و برایا، هر کی برا خودش کسیه. به‌نظرم بهترین و خلاق ترین آدمای این گروه، عاطفه تهرانی و نگار عابدی‌ان؛ و البته فرشاد فزونی. درواقع همه خوبن؛ هیشکی نیست که بتونم روش دست بذارم و بگم من قطعاً از این آدم بهترم. اومدن سر این تمرین بعد کار «مرغ دریایی»، مثل وقتی بود  که از راهنمایی وارد دبیرستان تیزهوشان شدم. یهو رفتم وسط یه ایل آدمِ کار درست که نمی‌شد رو هیچ‌کدوم دست گذاشت و گفت من از این بهترم. البته این قضیه، اونجا رو کم و بیش بهم زهر کرد، ولی اینجا واقعاً از دور و بریام لذت می‌برم.

نگار عابدی خیلی گُله. خیلی بامزه و خلاقه و اخلاق عالی‌ای داره که واقعاً از معاشرت باهاش لذت می‌بری. فریبا کامران و نگار جواهریان هم خیلی ماه و دوست داشتین. انرژی مثبت به آدم می‌دن؛ اما نمی‌دونم چرا با عاطفه تهرانی نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم. به‌نظرم حتی به‌زور جواب سلاممو می‌ده؛ البته منم سعی نمی‌کنم کار خاصی برا بهبود این قضیه بکنم؛ با خودم فک می‌کنم خوب وقتی یکی از آدم خوشش نمی‌آد، نمی‌آد دیگه! زور که نیست!!

رفتار و کردار دشتی منو باز خیلی درگیر مسأله‌ی «چه کنیم تا کارگردان خوبی باشیم» کرده؛ اغلبِ رفتاراش در کسوت کارگردان، مفید و سازنده‌ است و البته با یه بخش‌هایی از اخلاقاشم موافق نیستم. اگه حالش بود، بعداً درباره ی این قضیه می‌نویسم. راستش سر این کار بیشتر از اینکه تجربه ی بازیگری کسب کنم، با دقیق شدن رو کارای دشتی و عکس‌العملای بازیگرا در قبال رفتاراش، دارم تجربیات کارگردانی می‌اندوزم!! اصغر جان! دورادور کلی مرسی! و البته مرسی از نسیم که فرصت بازی تو این کارو برام فراهم کرد.

خیلی دوست دارم بتونیم بالاخره یه روزی با مژگان یه تئاتر درس حسابی کار کنیم؛ «کلفت‌ها»یی دیگر مثلاً! حس می‌کنم تجاربمون به نسبت قبل خیلی بیشتر شده؛ دوس دارم بدونم، در عمل آیا از پس استفاده از این تجربیات و غلبه بر اختلاف‌نظرهایی که اغلب بینمون وجود داره، برمی‌آیم؟ چند وقت پیش مژگان یه کتاب خیلی باحال از «یوشی اویدا» ترجمه کرد که منم تو یه جاهاییش بهش کمک کردم. تجربه‌ی خیلی خوبی بود؛ حس کردم بهتر از گذشته یاد گرفتیم با هم کنار بیایم. امیدوارم این طور باشه.

و مهناز ... تصور این که همچین بلایی سر آدمی با این همه استعداد و توانایی بیاد، بدتر از همه، سر «بازیگر»ی با این قدرت و خلاقیت، واقعاً سخته. البته می‌تونست وضع از اینی که هست خیلی بدتر باشه؛ می‌تونست قطع نخاع شده باشه و ... به طرز مسخره‌ای همیشه چیزای بدتریم هستن که می‌شه با فکر کردن بهشون احساس خوشبختی کرد! نکته ی مثبت دیگه اینه که مهناز اونقدر شخصیت قوی و پیچیده‌ای داره که مطمئنم بالاخره از پس همه چی برمی‌آد و بازم همون‌قدر یونیک می‌شه که همیشه بود. کاش می‌تونستم براش دعا کنم.

فعلاً دیگه همین

 
 

پ.ن: راستی اینو یادم رفت بگم: کتاب مارکز که ذکرش رفت، ترجمه‌ی جناب امیرحسین فطانت بود و در کمال تعجب و بر خلاف رسم مألوف این سال‌ها، یه ترجمه‌ی خوب و روون

 

ازین سموم که بر طرف بوستان بگذشت،                    عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

استادنا مهندس پور، مژگان را خبر کردند که در روزنامه ی وزین «اعتماد ملی»، گهرافشانی هایی فرموده اند؛ پس مژگان به رسم وظیفه، مطلب را پیگیری کرد و کاشف به عمل آمد که گوهر مزبور، نقدی است بر «منشور تئاتر ایران». این شد که ما خبر شدیم تئاتر مملکت، خدا را صدهزار مرتبه شکر، از همه ی مهلکه ها و توطئه های استکبار جهانی به سلامت جسته و در آخرین مرحله از بالندگی همه جانبه اش، صاحب منشوری گشته، فخیمه!!
مژگان شرمنده بود که چرا تا به حال از این نام و ننگ بی خبر بوده و چرا به این واسطه، خودش هم در زمره ی کسانی جای گرفته که با گذشت مدتها از انتشار این منشور، واکنشی به آن نشان نداده اند. من، که هنوز نه منشور را دیده بودم و نه فرمایشات گهربار استادنا را، دلداریش دادم که: «گیرم خبر هم شده بودیم از انتشار منشور مزبور؛ به نظرت اصلاً چنین چیزی ارزش خوندن داره که حالا ناراحتی چرا بهش اعتراض نکردی؟! چنینن مطلبی به خودی خود، اونقدر احمقانه است که صرف وقت در بابش، فقط تلف کردن عمره. مژگان جان! یادت رفته؟! خانه از پای بست ویران است!». حال که این جمله ها را می نویسم، منشور فوق الذکر را به جهت فهم بهتر فرمایشات استادنا مطالعه کرده ام، اما متأسفانه به واسطه ی جوشش چیزی در وجودم که نمی دانم چیست، فرصت خواندن آنچه از ابتدا قصد خواندنش را داشتم، پیدا نکرده ام و پس از اتمام خوانش منشور، online دست به قلم برده ام. بعد از هزار سال که نبودم و چندین سال پس از آن که در فکر بودم کِی و چگونه برگردم، حالیه اینجا هستم و به کلیشه ای ترین وجه ممکن، از خود می پرسم: «بخندم یا گریه کنم؟» و در پاسخ می اندیشم: «چه بهتر که بخندم؛ که این اشکها که ریختم، کِی ثمر داد که این بار؟!»
اگر چون من، از پس یک عمر فین فین بی نتیجه، طالب لحظه ای خنده اید، خواندن برخی از بندهای این منشور کذایی را، بی هیچ توضیح اضافه ای، به شما پیشنهاد می کنم؛ بندهایی همچون بند 10، 12 و 13:

10)پيشکسوتان و استادان تئاتر، نشانه حيات اين هنر در کشور از گذشته تا حال و منشا تجربه هاي معاصر بوده و از مقامي معنوي و قابل احترام برخوردارند.
12)خانواده تئاتر ايران در ارتقاي کمالات معنوي و رفع معضلات مادي يکديگر با حساسيت و روحيه تعاون اهتمام مي ورزند.
13)يکي از راه هاي ماندگاري، تاثيرگذاري و فراگيري تئاتر، گسترش آن در پهنه کشور است و اعضاي خانواده تئاتر با هر موقعيت، شغل و توانايي در اين راستا از هيچ تلاشي فروگذار نخواهد کرد.

به گمانم بندهای فوق، جملاتی باشند در تبلیغ اهداف خصوصی سازانه ی دولت!! چه از تئاتری ها خواسته شده به پیشکسوتانشان احترام بگذارند و بدانند آنچه که برای یک پیشکسوت در درجه ی اول اهمیت قرار دارد، نحوه ی برخورد هم صنفانش با اوست و اینکه آیا احترامش به درستی رعایت می شود یا خیر؛ در این میان، موضوعاتی از قبیل حق بازنشستگی و بیمه و این دست صحبت ها و مطالبات، صرفاً اراجیفی هستند ساخته و پرداخته ی بوق های استکباری!! البته نیاز مادی، امری نیست که بشود کتمانش کرد؛ ولی تئاتری های عزیز باید به یاد داشته باشند که «کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من!!»؛ یعنی رفع معضلات مادی این قشر، مسلماً برعهده ی خودشان است و چشم طمع به دولت پاسخگو داشتن در این زمینه، تنها یک فرافکنی بی نتیجه است و در اصل، فرار از زیر بار مسؤولیت!! و البته یک تئاتری متعهد، ضمن احترام به پیشکسوت ها و رفع مشکلات معیشتی این بزرگواران و سایر اعضای خانواده ی بزرگ تئاتر، نباید حتی لحظه ای از اندیشه ی گسترش خانواده اش غافل بماند و گه خورده هر کی گفته: «فرزند کمتر، زندگی بهتر!!!»

سایر بندها هم هرکدام به نوبه ی خود مفرح اند، اما بار طنز ارزشیشان به سبب تکرار بیش از حد در طی این سالها، نمکش کم و بیش زایل شده!! شایسته بود منشورنویسان معزز به این نکته که حتی ارزشمندترین ارزشها هم، روزی از دهان می افتند، دقت لازم را مبذول می داشتند.

مژگان در پاسخ به اعتراض استادنا فرمود: «از ماست که بر ماست» و من ضمن تأیید این گفته ی درافشان، از آنجا که ذهن فراری دارم، فکرم از تئاتر و تئاتری و منشور و وظایف ملی میهنی، یک دفعه پر می کشد به نوشته ای از استادنای جونیور، سوهان روح گروه، مقصود صالحی ارشلو که روزگاری در وبلاگش به آسیب شناسی پدیده ی دموکراسی پرداخته بود و با خود فکر می کنم: «آیا همین دموکراسی کذایی نیست که امروز مظاهر بی همتای حماقت بشری را مالک بر سرنوشت دنیا و عقبای ما کرده؟!!»؛ بعد از خود می پرسم: «چاره چیست؟ دوباره افلاطونی باید و مدینه ی فاضله ای؟ و آن افلاطون کیست؟ کیست که قبولش کنم به راهبری سرنوشتم؟» و من از خود در اوج این پارادوکس لاینحل سؤال می کنم: «اصلاً چرا، چرا، چرا بودنی باید، اگر پروردگار عادلی آن بالاست؟ چه لزومی است به تحمل این همه رنج و خفت و تمامی آن چیزهایی که از فرط مضحکه و پوچی، نمی دانی چه بنامی؟!».

براستی آنچه بر ایران امروز می رود را چه می نامید؟ آنچه بر دنیا می رود چه بنامیم که شایسته باشد؟
چه بنامیم کشوری را که خود مهد اختراع بمب اتم بوده و منفجرش کرده بر سر ملتی بی دفاع و حال از ترس آنکه اسباب بازیش را کسی کش برورد، جنبش منع گسترش سلاح راه انداخته و کاسه کوزه ی دعواهای انترناسیونالش بر سر لحاف ملا را می شکند بر سر ایرانی ای که زمانی متوسط الحال بود و حالا- خودش هم انگشت به دهان مانده که چطور؟ واقعاً همین طور کشککی؟- با سرعتی فزاینده، کشیده می شود زیر خط فقر و البته چه باک تا زمانی که رئیس جمهور خوش تیپمان در سفرهای استانی برای تمام آحاد ملت، بای بای می کند و البت دست خدا و آقا امام زمان را نیز نباید از یاد برد!!
خوش باشید دوستان من! شما تئاتری های عزیز! و بخندید و البته از من به شما نصیحت که در این وادی، چندان برای دلخوشی، دست به دامن ادبیات نشوید که بعد یکهو یادتان بیاید که:
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند       چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

چراکه اخبار موثقی در دست است که حق رها کرده و رفته منزل کمی استراحت کند و معلوم هم نیست کی برگردد! حالا دیگر خود دانید!

پی نوشت: برای اطلاعات بیشتر، رجوع کنید به «پیوندهای روزانه».

مطلبی روی وب‌لاگ گذاشته‌بودم که به‌ناچار حذفش می‌کنم. این حذف به‌درخواست دوست عزیزی بود که چون احترام بسیاری براش قائلم، خواسته‌اش رو با کمال‌میل می‌پذیرم. مطلبی رو که نوشته‌بودم خیلی دوست داشتم و امیدوارم فرصتی پیش بیاد که دوباره بتونم راجع‌ به موضوعش باهاتون صحبت کنم. فعلاْ تا اطلاع ثانوی همچنان از بیانات جناب ملک‌الشعرا مستفیض شید تا ببینیم چی پیش می‌آد!!

دیر راهبان، دیر راهبان!(2)

این یک جفت لنگ متعلق به کسی نیست جز استادنا فرهاد خان مهندس پور دامة برکاته!!


بنا به تماسها و عجز و لابه‌های مکرر خوانندگان، دیگه سگ تو ضرر، اینم بقیش:

... اما دیر راهبانِ اساتید وطنی: باز هم بر اثر همنشینی با استاد غفاری، چند وقتیه سعی میکنم مقدمهی کتابا رو بخونم. این جنابان هم در ابتدای نمایشنامهشون، مقدمهای از خودشون در کردن که در جایی از اون اومده:
« دوکاسترو در اثر خود داستانسرایی نمیکند تا این امکان پدید آید که شخصیت در راه رشد و توسعهی داستان، مجال ظهور،معرفی، بروز و ثبات خود رابیابد. با محدود شدن داستان و پرهیز از تعریف شخصیت قبل از بروز واقعه، دو عنصر اساسی داستان و شخصیت در فرایند تبدیل نمایشی بی اثر میشوند و تنها بار دیگر در محدودهی موقعیت پدید آمده امکان تعریف مییابند. و این به نظر همان مرکز ثقل لازم برای تبدیل رمان به نمایشنامهی «دیر راهبان» خواهد بود...از همینروی است که بر نمایشنامهی حاضر نام "بازخوانی" نهاده شده است، نه "بازنویسی"،"بازآفرینی" و یا "برداشت". "خوانش" دوبارهی متن دوکاسترو بهعبارتی تغییر در نسبت شخصیتها با موقعیت است و چینش شخصیتها و موقعیت در همان داستان یک خطی حفظ شده است... درواقع این "خوانش" نه یک تغییر تحمیل شده از بیرون به اثر است، بلکه از تغییر نسبتهای موجود در درون اثر است که پدید آمده است...» (برگرفته از مقدمه، صص 7و8)
سوال: بازخوانی و بازنویسی و بازآفرینی و برداشت چه فرقی با هم دارند؟ من که در مفهوم لغوی این کلمات فرقی نمیبینم مگه اینکه این کلمات با گذشت زمان، در جامعهإی نمایشی مملکت، بار معنایی خاصی گرفته باشن؛ ولی راستش به نظرم این صرفاً احساس و تعبیر شخصی این اساتید بوده که "بازخوانی" رو مقولهای سوا فرض کردن و در توضیح نحوهإی کارشون، خوانندگان را حواله دادن به این حیطهی از نظر من کاملاً براومده از ذهنیات فردی. البته من حال نداشتم کل توضیحات مقدمه در باب این موضوع رو تایپ کنم و شاید همین مانع از فهم دقیق شما از منظور این بزرگان بشه؛ ولی حالا فیالمجلس، واقعاً باید از این جمله که احتمالا توضیحیه بر معنای "خوانش"، چه برداشتی کرد؟:
«... "خوانش" دوبارهإی متن دوکاسترو بهعبارتی تغییر در نسبت شخصیتها با موقعیت است و چینش شخصیتها و موقعیت در همان داستان یک خطی حفظ شده است...»
برداشت من اینه که انگار در این خوانش، الفبای رمان، یعنی شخصیتها و داستان یه خطی، حفظ شده اما با بههم ریختن ترتیب حروف، بازخوانان به یه سری کلمات جدید رسیدن؛ کلماتی که هیچ دخلی به کلمات متن اصلی ندارن. بر اساس نمایشنامه است که همچین نظری میدم. یعنی دیدم که بله؛ اسم شخصیتها همونه(هرچند بعضیا حذف شدن و بعضیا اضافه)، موقعیت هم همونه. اما شخصیها به هیچ وجه ربطی به کاراکترای رمان دوکاسترو ندارن. آیا موضعگیریشون نسبت به موقعیته که تغییر کرده و کل ماهیتشونو دگرگون کرده؟ هم بله و هم نه. "نه" به این دلیل که واقعاً نمیشه گفت این آدما نسبت به موقعیتی که توشن، موضعگیری خاصی دارن. انگار همشون یه سری تیپان. تیپ آدمای ابزوردی که قراره بیان تو صحنه و یه سری دیالوگای ابزورد بامزهی مهندسپوری- چرمشیری بگن و برن بیرون. دیالوگها، لحن صحبت و حتی شیوهإی فکر کردن همهی این آدما مثل همه. راستش انگار خیلی هم براشون فرقی نمیکرده این حرفا رو کجا و به کی دارن میزنن؛ به راحتی میشد تو هرکدوم از نمایشنامههای مهندسپوری- چرمشیری سروکلهشون پیدا شه و همین حرفا رو بزنن و برن و آبم از آب تکون نخوره و مام کلی حال کنیم. بله! کلی حال کنیم؛ چرا که نه؟ من که خودم شخصاً با اینکه کل نمایشنامه رو در وسایل نقلیهی عمومی مطالعه کردم، هیچی مانعم نشد که تقریباً تو هر صفحه یکی دو تا قهقههی بلند از خودم ساطع نکنم!! بنابراین این نمایشنامه در نظر من به خودی خود متن جالب و بامزهای بود و حالا راجع به مفاهیمشم میشه بحث کرد اما مطلقاً هیچ ارتباطی به رمان دوکاسترو نداشت و من واقعاً نمیفهمم منظور این دو عزیز از اینکه فرمودن: «... درواقع این "خوانش" نه یک تغییر تحمیل شده از بیرون به اثر است، بلکه از تغییر نسبتهای موجود در درون اثر است که پدید آمده است...» واقعاً چی بوده.


نتیجهگیری کلی و اخلاقی: خوانش یک متن، بهمعنای کنفیکون کردن کل آن اثر میباشد و چنین امری تنها از عهدهی آفریدگاران چیرهدستی چون استادنا مهندسپور برمیآید و کارهایی از قبیل "برداشت" و "بازنویسی"، امور چیپی هستند (cheap خوانده شود!)که در دکان هر ننهقمری یافت میشوند!!!


پس دراز باد عمر این اساتید و سایهشان هماره بر سر ما چاکران، مستدام!!

دیر راهبان، دیر راهبان!

                                                

                                                        دوکاستروی جوان     

 

مقدمه: باز هم بر اثر الطاف رفیقُنا «دوشیزه غفاری»، ما واداشته شدیم به ادای مراسم پر فیض کتابخوانی؛ اینبار قرائت «دیر راهبان» نوشتهی «فرایرا دو کاسترو» و کذا «دیر راهبان»، این یکی دستپخت محمد چرمشیر و استادنا مودیُنا(moody’onaخواندهشود) مهندسپور. رفیقُنا این دو کتاب رو در راستای مطالعاتش در باب مقولهی «اقتباس» دردستور کار قرار دادهبود و بعد از پایان کار، ما رو هم مستفیض کرد.

 

اصل مطلب: «دیر راهبان» دوکاسترو، چاپ نشر فرداست و ترجمهاش افتضاح!!

 

 مثال:  «ژرژ مورنیه هنگام ورود به محوطهی عمارت، نردبانی را دید که بر لبه بام تکیه داشت و کنار آن باگاتل عروس همه هنره همراه بنا و، نقاش و در صورت لزوم نجار را که گاه و بیگاه برای کار به دیر میآمد ایستاده دید که با قلمویی رنگهای سفتشده به قوطی را به‌هم می‌زند.» )قسمتІ، ص2)

 

سوال: [نکته: برای پاسخهای درست، تا به اینلحظه که جایزهی خاصی در نظر گرفته نشده؛ نتیجتاً اگر برایتان صرف ندارد، میتوانید بیخیال خوانش این قسمت شوید.]  

_ با توجه به متن فوق

 

1.       باگاتل زن بود یا مرد؟

2.       کامای(،) مشخصشده، در آن قسمت از متن چه کارکردی دارد؟

3.       سرجمع چند نفر کنار نردبان ایستادهبودند؟

4.       کیفیت «رنگ سفتشده "به"  قوطی»، چگونه کیفیتی است؟  

گذشته از ترجمهی بد یا لااقل سخت و ثقیل(از جمله نشانههای این گونه از ترجمه، همانا جملات بسیار طولانی است که در این متن نیز شمارشان از شمار خارج بود؛ بهطوریکه بنده در بسیاری از موارد، اول مجبور میشدم ته جمله رو بخونم که بیبینم کی به کیه و فعل و فاعل بالاخره کدوم گوریَن!!)، داستان، داستان قشنگ و جذابی بود و پایانِ بهزعم من جالبی هم داشت. البته بعضی توصیفات و تشبیهات بهنظرم زیاده از حد بودند و آخرشم نتونستم تشخیص بدم این حسم ناشی از ترجمهی بد جملاته یا صرفاً نفسِ توصیف و تشبیه اِ که داره تو چشم میزنه. واضحتر بخوام بگم، خیلی جاها نویسنده در توصیف فضای حاکم یا حالات شخصیتها دست بهدامن یهسری تشبیه شده که بهجای خود، خیلیهاشون تشبیهات هوشمندانه و خلاقیَن اما اونقدر فکر شدهان که هرچند هم بتونن به تو در تخیل اونچه که رو کاغذ اومده کمک کنن، امابیشتر حالت سرعتگیر دارن! باعث میشن یه لحظه از سیر ماجرا کنده شی و فرضاً با خودت فکر کنی چه تشبیه جالبی:

 

«مافوق دوباره از بالای میز به ملاحظه چهره برادرانی که تا بهحال ساکت مانده بودند مشغول شد. او بدین طریق اضطراب خویش را پنهان میکرد. چشمانشان را میکاوید مثل آنکه انگشت به دیوارهای استوار باستانی بزند تا از صدای تهی آنان رازی را که جستجو میکرد دریابد، ولی راهروها سایههای آنان را نگاه میداشت. مثل آنکه کسی بخواهد، بدون کمک چراغ، کتیبهای را در قعر دخمهای باستانی بخواند...» (قسمتIII، ص38)

                                                                     

قضیه در اوایل جنگ‌جهانی دوم اتفاق می‌افته. توی یه دهکده‌ی کوچیک که صاحب یه دیر و یه کارخونه است. ساختمان دیر و کارخونه کاملاً شبیه همه چون از اول قراربوده یکیش محل اقامت راهبای مرد باشه و یکیش مقر راهبای زن؛ که خوب از اونجایی که راهب زنی اون طرفا پیداش نشده، ملک بعداً تبدیل به کارخونه شده و در وضعیت فعلی حدود 400 تا کارگر داره که با زن و بچه‌هاشون تو کلبه‌های کوچیکی اطراف همون کارخونه ساکنن. حالا که جنگ شده، ممکنه هواپیماهای آلمانی برا بمباران کارخونه به دهکده بیان و این وسط اگه راهبا بر طبق عادت مألوفِ این مواقع، کلمهی "میسیون" رو رو سقفشون نقاشی کنن، در واقع با این کار حکم مرگ اون 400 تا کارگر و زن و بچهشونو امضا کردن...    

این وسط دوکاسترو خیلی خوب تونسته از عهدهی توصیف حالات درونی پدر مافوق که بدجوری برا تصمیمگیری دربارهی این موضوع، سر دوراهی مونده، بربیاد. در واقع تأکید رمان هم بر همین موشکافیها در احوالات درونی شخصیتهاست تا بازگویی یک داستان پر تعلیق. کمااینکه در آخر هم، موضوع مورد بحث به نحو خیلی مسخرهای اهمیت خودشو از دست میده.

اما دیر راهبانِ اساتید وطنی: ...

[به تقلید از «صالحی ارشلو»، شما را در باب ادامهی این مطلب در خماری میگذارم که یعنی ما هم بعععععله!!!]

وا اسفا !!

جناب مهندس‌پور به مژگان گفت و مژگانم به من گفت که تو تئاتر شهر دو تا تئاتر قراره اجرا بره، مقتبس(!) از دو کتاب. یه ذره بعد، مژگانِ بچه مثبت دوید رفت هر دو تا کتابو خرید. یکیشو خودش شروع کرد به خوندن، یکیشم داد دست من. دستش درد نکنه! نتیجتاْ بنده الان دارم «مکتب بی خدایی» اثر آقای «الکساندر تیشما» رو مطالعه می‌کنم. کتاب متشکل از ۴ تا داستان کوتاهه(البته نسبتاْ کوتاه!) که من تا الان یکی و نصفیشو خوندم.

حرمان

قبل‌ترا  یه چند تا کتاب دیگه‌ام خونده بودم که قصد داشتم راجع بهشون بنویسم. اما بعداْ انگیزه‌مو از دست دادم. یعنی با خودم گفتم ازشون بنویسم که چی بشه؟ که بگم:  "ببینید! منم کم کتاب نمی‌خونم!" یا اینکه بنویسم که یه وقت از این مژگان پرکارِ پرنویس کم نیارم و ملت یه‌وقت یادشون نره که اینجا وبلاگ میم "به توان دو"اِ !!؟ خلاصه دیدم هیچ‌گونه دلیل منطقی‌ای برا دست  به قلم شدن ندارم و لاجرم ننوشتم! البته حالا شاید بعداْ نوشتم. الله اعلم!!

کتابایی که خونده بودم اینا بودن:                                                                  

«حرمان» نوشته‌ی «یاسمینا رضا»، «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» اثر «ماشادو د آسیس»، «ناتور دشت» از «جی.دی. سلینجر» و «دن کامیلو و پسر ناخلف» یکی دیگه از شاهکارای «جووانی گوارسکی».

خاطرات پس از مرگ براس کوباس

اسماشونو آوردم با این انگیـــــــزه که پیشنهـــاد کنم اگــه تا حــــالا نخوندینشون، حتماْ اقدام کنین چون همشون از نظر من واقعاْ خوندنی بودن، هر کدوم به یه علت.

اما چیزی که منو واداشت که بالاخره بیــام و یه افــــاضاتی اینجــــا از خودم در کنم، ترجمه‌ی افتضاح این «مکتب بی خدایی»اِ ! اصل کتاب به زبان صربیه و مترجم اونو از آلمانی به فارسی برگردونده اما پیداست کوچک‌ترین تسلطی، حداقــــل، روی زبان مقصد نداشتــــه. بعضی جمله‌ها و عبارات رسماْ خنده‌دارن!:

"صاحب‌خانه‌ی شنک، پیرزنی تنها و منزوی و کــارمند بازنشسته‌ی پست، قبــــــل از ظـــهر یــک روز، هنگـــامی که پس از مراجــعت از مأموریتی در اتاقش دراز کشیده‌بود وارد اتاق شد..."(ص۱۴)

"... در این مابین کسی به دفتر نیامده بود..."(ص۵۳)

ناتور دشت

کتاب، چاپ نشر ثالثه.  دیگه اسم مترجمشو نمی‌گم که یه وقت توهین نشه!! ولی واقعاْ که وااسفا! حالا دست مترجم درد نکنه که کتابو ترجمه کرده، هرچند چپ و چوله! اما خوب این‌وسط، ویراستار پس چی‌کاره است؟!! به‌نظر من اینجاست که ناشر تقصیرکاره و باید جــــــوابگوی چاپ یک چنین کتـــاب ویراستــاری نشده‌ای باشه. آخه نیست تو مملکت ما همه‌چی رو حسابه، خوب آدم توقعاتش  می‌ره بالا دیگه!!!!

دن کامیلو و پسر ناخلف

اما حقیقتاْ دست مترجمین «ناتـــــــــــــــــور دشت»(محمد نجفی) و «دن کامیلو و پسر ناخلف»(مرجــــان رضایی) درد نکنه. هر دو ترجمه عالی بود. هرچند در هردو هم مواردی از اشکــــــــال مشــــاهده شد امــــــا در مقایسه با نمونه‌های مشابه، عین قدیمـــــــا که تو مدرسه ۷۵/۱۹ هامونو با ارفاق ۲۰ می‌دادن، منم با ارفاق، به این دو ترجمه صد در صدِ نمره‌ی قبولیو می‌دم.  واقعاْ دمشون قییییژ و تا باد، ترجمه‌ها چنین بادا !!!

 

 

اندر حکایت اجسام جیز!

                         

 

امروز با مژگان رفته‌بودیم فیلم «تقاطع»، ساخته‌ی جناب آقای ابوالحسن داوودی. فیلم، فیلمِ خوب و چه‌بسا خیلی خوبی بود اما نکته‌ای که در طول تماشای فیلم وحتی پس از خروج از سینما، یعنی تا همین الان منو به خودش مشغول کرده، نکته‌ایه سوای کیفیت فیلم، نکته‌ای بس غامض و ظریف!

نکته:

آقا به نظر شما، دست‌اندرکاران هنرهای تصویریِ مملکت ما بالاخره کِی به این نکته پی خواهند برد که وقتی غذایی روی اجاقه و به دلیل اهمال آشپز در حال سر رفتن یا جزغاله شدنه، عاقلانه‌ترین کار پس از رؤیت دسته‌گل مزبور، اینه که در وهله‌ی اول زیر اجاقو خاموش کنیم و در مرحله‌ی بعد، با ادواتی نظیر دستگیره، اقدام به برداشتن ظرف از روی آتیش کنیم؟!! واقعاً به نظر شما درک این نکته توسط دست‌اندرکاران ساخت فیلم‌ها و سریال‌های کشور عزیز اسلامیمون، مستلزم صرف چه مدت زمانیه؟!!

در «تقاطع» هم صحنه‌ای وجود داشت که غذای روی گاز می‌سوخت؛ دقیق‌تر بخوام بگم، آقای بیژن امکانیان، در اثر مشغله‌ی ذهنی فراوان، سه عدد نیمروی نازنینو جزغاله می‌کرد؛ بعد که گند کار درمی‌اومد و طرف دوزاریش می‌افتاد، مثل هزاران نمونه‌ی مشابه دیگه، هجوم می‌برد طرف ماهیتابه که دست‌خالی از روی گاز بلندش کنه که خوب طبعاً موفق نمی‌شد و باز مثل هزاران نمونه‌ی مشابه دیگه، ماهیتابه و محتویاتش نقش زمین می‌شد!

به محض این‌که دوربین، صحنه‌ای از نیمروهای درحال جزغاله شدنو نشون داد، بنده با حدس ادامه‌ی ماجرا، در دلم دست به دعا برداشتم که: بیژن جون! تو رو به خدا دستگیره یادت نره!! که خوب، طبق معمول صدای ما به عرش اعلی نرسید!

تا اونجا که من یادم میاد، پایان صحنه‌های سوخت‌وسوز این‌چنینی همیشه در آثار تصویری وطنی، یک چیز بوده: همون واقعه‌ی فوق‌الذکرِ سوختن دست آشپز و واژگونی رحمت الهی! پس بهتره به جای عبارت " هزاران نمونه‌ی مشابه"، بگیم: چنان که افتد و دانی!!

ولی واقعاً چقدر ممکنه اتفاق بیفته که به علت حواس‌پرتی، داغی ظرف رو بالکل فراموش کنیم؟! اونم وقتی که سروشکل غذایی که در حال سر رفتن یا سوختنه، از هشت فرسخی داد می‌زنه که چه میزان جیزه!! نمی‌گم محاله اما وقوعش به نظر من یکی که بسیار نادره. حتی اگر هم به نظر بعضی هموطنان عزیز کارگردان و فیلم‌نامه‌نویسمون ، این عکس‌العمل بسیار هم به‌جا ومنطقی بیاد، شایسته است به‌علت کثرت استعمال و کلیشه‌ای شدن، ازش چشم‌پوشی کنن.

خلاصه که: آقای داوودی! از شما و این تقاطعتون بعید بود!!

 

ناتالیای دیر یاب من!!

ناتالیا گینزبورگ

« ... درک شدن چه‌قدر سخت است. درک شدن یعنی این‌که به‌خاطر آن‌چه هستیم تحویلمان بگیرند و قبولمان کنند. اندوهناک‌ترین خطری که در رابطه‌ی با آدم‌ها تهیددمان می‌کند٬ فقط این نیست که توانایی‌هایمان را نبینند یا دوست نداشته‌باشند٬ بلکه این هم هست که خیال کنند توانایی‌های واقعی‌مان٬ قابلیت‌های دیگری را در ما به‌وجود آورده که البته به‌هیچ وجه در وجودمان نیست... »

                            برگرفته از داستان دو کمونیست٬ نوشته‌ی: ناتالیا گینزبورگ٬                                  ترجمه‌ی آنتونیا شرکا٬ مجله هفت٬ شماره ۳۱

سال‌های ساله که این چند خط٬ یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های ذهنیمه و راستش فکر می‌کردم کاشف یک‌چنین طرز فکری٬ شخص شخیص خودمم(!!) و داشتن یک چنین فلسفه‌ای رو هم٬ یکی دیگه از نقاط عطف شخصیت خاص و بی بدیلم می‌دونستم!! البته این فلسفه به خودی خود دردسرسازه و تنها نکته‌ی مثبتش٬ همون خصلت دور از ذهنیشه!! کما اینکه همین چند‌وقت پیش که در راستای طرز فکر مذکور٬ نامه‌ای به یکی از اقوام ساکن خارج از کشور نوشتم٬ نتیجه‌ای حاصل نشد جز ضایعیت و کنفی نگارنده!!

قضیه از این قرار بود که این‌جناب٬ که آقای متشخصی از زمره‌ی فک‌و فامیل مادری بودن و ساکن آمریکا٬ چند سال پیش همراه عهد و عیال سفری به موطن پر گهر کردند و  فلذا ما برای اولین بار ملاقاتشون کردیم‌. خوب٬ از حق نباید گذشت که مرد نیکو خصالی هم بودن و البته لطف خاصی هم نسبت به ما داشتند. بعد از مراجعت ایشون٬ ما هر از چندی با هم مکاتبه می‌کردیم و حال و احوال. اما خوب٬ وجدان من همیشه در عذاب بود که : ای بابا! الان این طرف فکر می‌کنه من چه دختر کوچولوی گل و فامیل‌دوستیم و چه دلبستگی‌ای دارم نسبت به این "طایفه‌ی مادری" !!! خلاصه دست آخر طاقت نیاوردم و در جواب نامه‌ی آخری که در اون تولدمو بهم تبریک گفته بود٬ براش نوشتم که: جناب! این‌طور نباشد که شما فکر کنی که من خیلی دختر گوگول و اهل معاشرت و بافرهنگی هستم!  البته نه این‌که نباشم! اما این نامه‌نگاری‌های من به شما به خاطر شخص خودتونه و هیچ ربطی به پیوند فامیلی‌مون نداره و درضمن این مسأله‌ی تأهل شما هم به‌نظرم بی‌اهمیت و بی‌ربطه(!!!!) و خلاصه٬ رابطه‌ی ما در نظر من٬ رابطه‌ی یک زن و مرده٬ فارغ از هرگونه قید و بند فامیلی!

خوب٬ پرواضحه که نتیجه‌ی این افاضات چیزی نشد جز گم و گور شدن طرف مکاتبه و احتمالاْ دلخوری شدیدش از مهملات ذکرشده!!

ای بابا! حالا بیا و درستش کن! هرچند که می‌دونستم بیان این حرف‌ها چندان عاقبت خوشی نخواهد داشت و درک شدن درست و حسابی چنین مقولاتی٬ اون‌هم دورادور٬ از محالاته٬ اما عذاب‌وجدان و میل به خودافشاگری امونم نداد!! البته من در همون نامه هم عرض کردم که: جناب! مسلماْ ارتباط ما از این فاصله(!)٬ خللی در زندگی زناشویی شما ایجاد نخواهد کرد و لطفاْ دچار سوءتفاهم نشید٬ اما خوب٬ به گمونم همین حرف‌ها کارو خراب‌تر کرد!

منظور من در واقع این بود که: این رابطه برای من صرفاْ حال و احوال گرفتن هرازگاه از یکی از اقوام نیست٬ بلکه رابطه‌ی میناست با یک آشنایی از جنس مذکر. اما بعداْ به خودم گفتم: عجب خرم! لفاظی‌های خردمندانه‌ی من برای این دوست٬ چیزی نبوده جز ذکر یک‌سری بدیهیات!! چون مگر نه اینه که رابطه‌ی دو فرد از دو جنسیت متفاوت٬ همیشه حائز تعاریف خاص خودشه؟ حالا چه این رابطه٬ رابطه‌ی پدر-فرزندی باشه یا رابطه‌ی کاری یا رابطه‌ی دوستی و یا رابطه‌ی خویشاوندی. پس شرمی نباید در کار باشه٬ چون این احساسات بین زن و مرد دوطرفه است و قدر مسلمُ٬ طرف مکاتبه‌ی من٬ خودش هم با اون‌چه که من گفتم بیگانه نیست.

کتمان نمی‌کنم که این حرف‌ها رو می‌زنم که به‌نحوی خودمو توجیه کرده‌باشم. آخه از طرفی خیلی ناراحت می‌شم اگر این دوست عزیز از حرف‌های من رنجیده باشه و از طرف دیگه٬ عقایدم همچنان همونیه که در اون نامه اومده و از حرف‌هایی که زدم٬ پشیمون نیستم. احتمالاْ اصل ناراحتی‌ام از اینه که با گفتن یه‌سری حرف‌های نابه‌جا ( آخه همه‌چیزو که به همه‌کس نباید گفت!!!)٬ وجهه‌ی ملی-میهنی خودمو خدشه‌دار کردم و خوب این اصلاْ برای منی که همیشه دوست داشتم در نظر ملت٬ مقبول جلوه کنم٬ خوشایند نیست!!

حالا اگه یکی برگرده بگه: آخه دختر جون! تو که وجهه‌ی اجتماعیت برات مهمه٬ پس این جینگولک‌بازیا و خزعبلات گفتنت چیه؟؟!٬ بهش خواهم گفت: از رفیق دیریابم٬ او که با کمونیست‌بازیش٬ یونیک بودن فلسفه‌ زیبای منو زیر سؤال برد(!!)٬ از " ناتالیا جون" بپرسید!!!!

پی‌نوشت: باید بگم از ترجمه‌ی خانم شرکا هیچ راضی نبودم. روان نبودن نثر انتخابی ایشون٬ در همین چند خط ذکر شده هم پیداست. نه اینکه ترجمه٬ ترجمه‌ی بدی باشد٬ اما روون نیست و خوب٬ باید گفت از ایشون بیش از این انتظار می‌ره. متأسفانه مشکل عمده‌ی اکثر مترجمین ما٬ عدم تسلط به زبان و نگارش فارسیه. امید که زمانی این قضیه٬ بیش از این‌ها جدی گرفته بشه. هرچند قصد دارم بعدها (حالا کدوم بعدها٬ معلوم نیست!!) در این‌مورد مطلبی بنویسم٬ اما فعلاْ همین‌جا آن‌لاین٬  این اسم رو از من بشنوید و به‌خاطر بسپرید: "کیاسا ناظران" : مترجمی با نثری بسیار خواندنی. تابه‌حال کتاب " به‌سوی تئاتر بی‌چیز" نوشته‌ی یرژی گروتفسکی و همین‌طور چند نمایشنامه با ترجمه‌ی کیاسا به بازار اومده و دو ترجمه‌ی دیگه‌اش هم از کتاب‌های میخاییل چخوف که قراره با عنوان "بازیگری" به بازار بیاد٬ توی راهه. ویژگی مهم ترجمه‌های کیاسا٬ روونی مطالبه که از تسلط زیادش به زبان فارسی و صد البته "شعور بالاش" (!!!) ناشی میشه! متأسفانه کیاسا راهی فرنگستونه و شاید به این‌زودیا دیگه ترجمه‌ی جدیدی ازش نبینیم. حیف! به‌هرحال امیدوارم هر جا هس٬ بهش خوش بگذره٬ هرچند این اواخر با ما خوب تا نکرد و الهی که خیر نبینه!!!! 

دغدغه های تئاتری بنده : (نامه ای به فرهاد مهندس پور در راستای تنظیم پایان نامه فخیمه!) (5)

... اين اواخر با مژگان به اين نتيجه رسيديم كه تئاتر عين زندگيه؛ هرچند شايد نتيجه‌گيري بديهي و مضحكي جلوه كنه، ولي اين قضيه الان براي ما تبديل به يه مسئله ملموس شده و ديگه صرفاً يه جمله خبري نيست. آره! معلومه كه با هر بازيگر بايد طبق شخصيت خودش رفتار كرد، كمااينكه با آدماي دور و وريمون هم همين رفتارو مي‌كنيم؛ مسلمه كه نبايد جمله‌هاي كاراكترها رو قضاوت كرد، كمااينكه قضاوت‌هاي سريع و عجولانه زندگي روزمره‌مون هم هيچ‌وقت مثمر ثمر نبوده و ... حالا اين وسط، وسط اين دغدغه‌هاي كوچيك و بزرگ زندگانيِ تئاتري كه نصف بقيشون الان يادم نيست، من، منِ مينا قراره دوباره يه پايان‌نامه بنويسم؛ يه پايان‌نامه تئاتري كه بنابر سفارشات استاد عزيز،  بهتره و درست‌تره كه موضوعش براومده از دغدغه‌هاي شخصيم باشه. در واقع همه اينا رو كه نوشتم، منظور نظر اصليم اين بود كه در راستاي پايان‌نامه قدمي برداشته باشم؛ ولي راستش در خلال اين تفكرات و نوشتن‌ها بازهم به اين نتيجه رسيدم كه پرداختن به اين مسائل نه مبحثي تئوريك، كه كاريه كاملاً عملي و محتاج آزمايشگاهي و يا خلاصه جلسات تمريني كه اين نظرات و دغدغه‌ها رو درش به معرض آزمايش بذاري و از خلال نتايج به‌دست اومده، حالا شروع كني به بحث تئوريك كردن و جمع‌بندي دستاوردهات. آره خوب، آقاي مهندس‌پور عزيز! منم مسلماً با شما موافقم كه به جاي سرك كشيدن‌ به دنياي خارج و فضولي در احوالات اونا (كه احتمالاً به دليل عدم دسترسي مستقيم به توليدات تئاتريشون، منتج به نتايج چندان درخشاني هم نخواهد شد) بهتر و مفيد فايده‌تر اينست كه اول به بررسي و شناخت جايگاه و مناسبات خودمون در فضاي تئاتري مملكت و شهري كه داريم توش زندگي مي‌كنيم بپردازيم. البته كه منم با شما( البته اگه حرف‌هاتونو درست فهميده باشم) موافقم كه خودشناسي اولين و مهمترين قدم در شروع هر راه و كاريست؛ اما! اما با تمام اين احوال، موضوعاتي كه در يك همچين مسيري مي‌شه بهشون پرداخت، باب علايق من نيستند براي تدوين يك پايان‌نامه. چراكه در قدم اول مستلزم تحقيقات مِيدانيند و منم در اين باب، مارگَزيده‌ي از ريسمون سياه و سفيد ترسيده‌ام. سر تمرين آدم‌هاي مختلف رفتن، مصاحبه كردن با اونا و پاي حرف‌ها و درد دلاشون نشستن، البته مفيد و جذاب و خاطره‌انگيزه؛ ولي براي آدم خجالتي و مشكل داري مثل من گاهي همچين پروسه‌اي تبديل به عذاب اليم مي‌شه، همون‌طور كه در پايان‌نامه ليسانسم اين اتفاق افتاد. نبايد مقايسه كرد و شروع نكرده نبايد ترسيد؛ راه نيفتاده نبايد برگشت؛ مي‌دونم. ولي وقتي من در خلال تجربيات كوچك خودم، از طريق صحبت‌ها و بحث‌هام با مژگان(كه گاهي از صدها كلاس درس پرفايده‌ترند، چرا كه اصولاً «گفتگو» هميشه سازنده است) ذره به ذره زندگي تئاتريمو زندگي مي‌كنم، نقد مي‌كنم، ياد مي‌گيرم و آزمون و خطا مي‌كنم و همه اينها از اونجا كه با همون سرعت معمول زندگي‌هامون پيش مي‌ره، لاجرم زنده و واقعي و ملموسه، دراينصورت چرا بايد در مجال كوتاه يك پايان‌نامه دغدغه‌هايي رو كه بحث و حلشون مستلزم صرف زمانه، در پريودي به كوتاهي چند ماه تئوريزه كنم و بعد هم تازه نتيجه كار از طرف محفل آموزشي قضاوت‌كننده، بي‌فايده تلقي شه؟ به‌نظرم در نهايت، نه تنها تحقيقات اينچنيني به‌علت ضيق وقت و كمبود امكانات براي محققش چندان عميق و سودمند پيش نخواهد رفت، بلكه نتايج كار هم با استقبال مواجه نمي‌شه و در نهايت دود مي‌شه و مي‌ره هوا، چرا كه فاقد ارزش به‌حساب مياد. ولي باز هم اين قضايا مهم نيست! مهم اينه كه به‌نظر من دغدغه‌هاي تئاتري آدم‌ها از خلال پايا‌نامه‌هاشون حل‌شدني نيست. اين مسائل بايد به‌صورت تجربي و آزمايشگاهي(همون‌طور كه قبلاً هم گفتم) و با صرف وقت و انرژي بررسي شن. بايد در گروه و از خلال كار گروهي بهشون پرداخت. بايد روشون متمركز شد و در عمل آزمودشون. درحالي‌كه يك پايان‌نامه نظري تئاتري به‌هيچ‌وجه مجال اين قبيل كارها نيست و اصلاً نوشتن رساله‌اي نظري در باب تئاتر و اختصاصاً هم كارگرداني تئاتر چه مفهومي مي‌تونه داشه باشه؟ تئوري‌ها و نظرياتي كه من قراره در اين رساله مطرح كنم از كجا قراره بيان؟ از تجارب و نظريات خودم و يا از تجارب و نظريات بزرگان؟ ومن يا اون ديگران، مشخصاً از كجا قراره راجع‌به مباحث كارگرداني داد سخن بديم؟ مگر نه اينكه صحبت‌هامون بايد براومده از تجربيات عملي باشه؟ مسلماً نه آنچنان زماني در اختيار منه و نه اصلاً بهم چنين اجازه‌‌اي داده مي‌شه كه در باب موضوعي برم دست به تجربه بزنم و بعد نتايجم رو بر روي كاغذ بيارم؛ اگر قرار باشه عمل و تجربه در حين نگارش اين رساله از من دريغ شه ، پس مقايسه‌اي هم در كار نخواهد بود؛ به اين معني كه اين كار رو هم نمي‌تونم انجام بدم كه بگم من و حالا مثلاً گروهم فلان تجربيات رو كرديم و مثلاً آقاي بروك هم چنين و چنان گفته بود. پس تنها راه، اكتفا كردن به تجارب همون بزرگانه. اما چه تفاوت كه اين بزرگ پيتر بروك انگليسي باشه يا فرهاد مهندس‌پور ايراني. به من مي‌گوييد مسئله‌ات چيست و اگر براي مثال مي‌خواهي راجع به بروك بنويسي سؤالت چيست و ديد انتقاديت چيست و فرضيه‌ات چيست؟ به گمان من پرداختن به موضوعات و آدم‌هاي وطني هيچ تفاوتي ندارد با مثلاً به سراغ كانتور و بروك رفتن، اگر كه قرار باشد تجارب و آزمايشات شخصي تو و اصولاً شخص خودت از اين ميانه كنار گذاشته شوي.  يعني آخر كدام مسأله، كدام فرضيه سر بر خواهد آورد نه اگر آنچه را كه بر آن متمركز شدي، خودت از نزديك تجربه كني. بله! مسلم است كه من راجع به بروك يا منوشكين يا باربا يا ... موضع انتقادي‌اي ندارم، دغدغه‌اي ندارم، فرضيه‌اي ندارم. چون حرف‌ها و تجارب آنها هيچ‌وقت با تجارب من مماس نگشته، برخوردي نداشته‌ايم و لاجرم مسأله‌اي هم پديدار نگشته. در مورد ميرزا آقا تبريزي و جعفر والي و اُوانسيان و داوود فتحعلي‌بيگي و آرش دادگر هم به همين‌ترتيب. اما مثلاً من با فرهاد مهندس‌پور مسأله دارم، حرف‌هايش برايم دغدغه‌ساز است، در موردش( رفتارش، كردارش، چشمان زيركش و ...) راستش گاهي فرضيه هم مي‌دهم! چون من با اين آدم از نزديك در تماس بوده‌ام؛ حرف‌هايش را، نظرياتش را، گلايه‌هايش را، سردرگمي‌هايش را(تا آنجه كه خودش گفته) شنيده‌ام و مهمتر از همه بحث‌ها و درس‌هايش را در عمل به‌كار بسته‌ام. حالا كاري نداريم كه به فرض در نهايت به اين نتيجه رسيده‌ام كه انگار باز و باز و باز حرف‌هايش را نفهميده‌ام؛ مهم اينست كه تجربه شخصي «من» از حرف‌هاي اين آدم، حالا مرا نسبت به او صاحب موضع كرده،  گيريم اين موضع اين باشد كه او را نمي‌فهمم، تفاوت نمي‌كند. پس مي‌خواهم بگويم آن ايرادي كه بر موضوعات فراوطني وارد مي‌آورديد، در مورد مسائل داخلي هم به عقيده من صادق است.

بنابرين با بررسي اين جوانب، يعني همه آن‌ چيزهايي كه در طول نگارش اين حرف‌ها به‌يادم آمد، مي‌خواهم نتيجه بگيرم كه پايان‌نامه(لااقل در ايران و به اين شيوه اين‌چنيني كه از ما انتظار است) مجال حل دغدغه نيست. فرصتي است شايد براي آموختن بيشتر. من مي‌گويم پايان‌نامه مفيد چيزي است مانند آنچه رضا كوچك‌زاده به انجام رساند. چه هم علم خودش زياد شد و هم منبع مفيدي در باب «دراماتورژي» در اختيار ما گذاشت. پس خوش دارم در فرصت چيزي به اسم پايان‌نامه، من‌هم به سراغ موضوعاتي از اين دست بروم؛ موضوعي كه واداردم به دنبال منبع، به سراغ مقالات و كتب زبان اصلي بروم و ازاين رهگذر، زبانم را نيز، و هم مهارت ترجمه‌ام را تقويت كنم؛ حال اين موضوع شايد پرداختن به يك نفر آدم تئاتري برجسته و مرور كارها وفعاليت‌هايش باشد و يا موضوعي صرفاً تئوريك نظير همان دراماتورژي. اينش را ديگر شما بگوييد كه من ديگر فكرهايم تا همين‌جا قد مي‌داد.

والسلام!

 

پی نوشت: لازم به ذکر است که در نهایت، موضوع پایان نامه اینجانب با عنوان «بررسی روش میخاییل چخوفدر پرورش بازیگر» به تصویب رسید. البته بنا به تشخیص اساتید فن، فرهاد مهندس پور گزینه مناسبی برای بر عهده گرفتن نقش استاد راهنمای بنده شناخته نشد و بنابراین، توفیق اجباری        بهره گیری از رهنمودهای دکتر خاکی نصیبم گشت؛ که اعتراف می کنم از این بابت تا حدود زیادی خوشحالم؛ چون  علاوه بر دانش قابل قبولش در اکثر زمینه ها و از جمله موضوع پایا نامه من، حشر و نشر با محدرضا خاکی اغلب بسی شیرینه.

دغدغه های تئاتری بنده : (نامه ای به فرهاد مهندس پور در راستای تنظیم پایان نامه فخیمه!) (4)

... بعد(!): يه چيزي كه اين وسط يادم رفت بگم اين بود كه تجربه life x 3 در مورد انتخاب بازيگر، منو به يه نتيجه ديگه‌ام رسوند؛ گفته بودم كه گاهي شيوه كار كردن من با نازنين يا حتي حافظ، حوصله بقيه رو سر مي‌برد. خوب اين باعث شد كه من ديگه كاملاً مطمئن بشم كه بازيگراي يه كارو حتي‌‌الامكان بايد از ميون آدمايي انتخاب كرد كه از نظر قدرت بازيگري، تو يه رِنج نزديكِ به هم قرار داشته باشن. سارا و مژگان و مقصود هرچند شخصيت‌هاشون زمين تا آسمون با هم متفاوته و با اينكه سارا در زمينه بازيگري ديگه تقريباً يه حرفه‌اي به حساب مياد و اون دوتاي  ديگه كاملاً آماتورن، باز با اين‌وجود، چون از نظر قدرت دريافت( چه دريافت محتوا و معناي ديالوگ‌ها و چه دریافت صحبت‌ها و راهنمايي‌هاي من) تقريباً در يه سطح قرار داشتند، مشكلي از نظر هماهنگي بينشون نداشتم. اما اين وسط، وجودِ دو تا بازیگر دیگم يه‌دستيِ كارو بهم مي‌زد؛ اونا سرشون خیلی شلوغ بود، دغدغه بازیگری نداشتن و تو خونه هم      نمی رسیدن رو نقششون کار کنن؛ البته قضيه حافظ از جاهاي ديگه‌ام آب مي‌خورد: حافظ بازيگر نيست ولي برا خيليا بازي كرده و مي‌كنه. اصولاً حافظ تا حدودي همه‌فن‌حريفه! البته به‌گمونم خودشو در اصل فيلمساز مي‌دونه! حالا به‌هرجهت، همون طور که گفتم، بازيگري و اصولاً تئاتر، دغدغه اصليش نبود(هرچند بازي چندان بدی هم نداشت و فيزيكش هم به نظر من خيلي براي نقش هيوبرت مناسب بود) و خونسردي ذاتيش هم مزيد بر علت، درنتيجه سر تمرينا بدون استثنا دير ميومد، تو طول تمرين حواسش جمع نبود و ...خوب! پس احتمالاً يه اصل ديگه اينكه: آقايون و خانوماي كارگردانا حواسشون جمع باشه كه بازيگران و اصولاً گروه كاريشونو از بين افرادي انتخاب كنن كه تئاتر دغدغه اصلي و يا حداقل مهمِ زندگيشون باشه؛ وگرنه كه يهو وسط كار ممكنه پنچر بزنن! مثل ما كه الان قريبِ 3،2 ماهه پنچرِ بازيگريم و هيچ‌كسم باورش نمي‌شه. هرچي من مي‌گم: بابا به خدا قحط بازيگره، كسي گوش نمي‌ده! و اين بي‌بازيگر موندن مارو حملِ بر تنبلي و بي‌عرضگي مي‌كنن. نامردا! ...

دغدغه های تئاتری بنده : (نامه ای به فرهاد مهندس پور در راستای تنظیم پایان نامه فخیمه!) (3)

... و اما دغدغه سوم: قبل از شروع تمريناتِ يك تئاتر چه كارهايي بايد انجام داد؟ منظورم البته در ارتباط با متنه و مشخصاً درگيري اصليم با چيزيه به اسم «تحليل متن» كه گفته مي‌شه قبل از شروع تمرينات بايد شكل گرفته باشه. متأسفانه چون اطلاعات تئوريك من در اين زمينه بسيار محدوده و يا بهتر بگم در حد صفره، نمي‌تونم اظهارنظر دقيقي در اين رابطه بكنم و همين قضيه، حرف زدن در اين موردو خيلي مشكل مي‌كنه؛ به‌هرحال در مورد life x 3 من و مژگان تصميممون اين بود كه قبل از شروع تمرين‌ها كار تحليلِ جمله به جمله و حتي‌الامكان طبق فرموده استادُنا مهندس‌پور، مورچه‌وارِ متنو به پايان ببريم كه ميسر نشد و تحليل ما همزمان شد با شروع تمرينا و خوب، شايد بايد گفت چه بهتر! چون هنوز چيزي از شروع تمرينا نگذشته بود كه به عينه فهميديم تحليلاي ما هيچ ربطي به اونچه كه داره در حال تمرينات شكل مي‌گيره نداره و آدماي نمايشنامه‌اي كه داشتيم تمرينش مي‌كرديم(حالا البته به واسطه بازيگرامون) به هيچ وجه كارايي رو كه ما در تحليل بهشون رسيده بوديم انجام نمي‌دن و بالكل آدماي ديگه‌اين! خوب، پس اگه تحليل قبل از تمرين، كار بي‌فايده‌ايه(نتيجه‌اي كه كم و بيش ما به اون رسيديم) و همه‌چيز در طول تمرينات  به‌واسطه بازيگران و ساير عوامل گروه، حتي به واسطه تغيير عقيده و ديدگاه خود ما نسبت به متن، قابل تغييره، پس چي كار بايد كرد؟ خوبي تحليل به نظر من اين بود كه به كمك اون، كارگردان، سر تمرينا همين‌جور گيج و گول حاضر نمي‌شد و نسبت به كاراكترا و حوادث متن ديد داشت، نظر داشت، با پيشنهاد سر تمرين مي‌اومد و برا پيشنهاداش دلايل قانع كننده داشت. فايده تحليل مي‌تونست كمِ كم اين باشه كه اگه بازيگرت در يه موردي ازت سؤالي كرد، مثل بز نگاش نكني! تحليل باعث مي‌شد كه يه ديد و اشراف كلي نسبت به متن داشته باشي و در مورد سؤالايي كه ممكن بود سر تمرين ازت بشه، خودت قبلاً فكر كرده باشي و يا به هر حال به‌واسطه اون نظرگاه كلي‌اي كه تحليل، نسبت به متن در تو ايجاد مي‌كرد، بتوني راجع به خيلي از چيزا درجا  و البته به‌جا و حساب‌شده و درست اظهارنظر كني. حالا اگه قرار باشه بي‌خيال تحليل شيم چي كار بايد بكنيم؟ شايد بنا به فرمايشات همون استادناي مذكور(كه البته درست يادم نيست كه به چه مناسبت داشت اين حرفو مي‌زد) وظيفه كارگردان اينه كه يه متنو چندين و چند بار بخونه. هي بخونه و بخونه و از اين كار خسته نشه و بدونه كه تو هربار خوندن قراره به كشفيات جديدي برسه. حالا من خودم اين نكته رو اضافه مي‌كنم كه: بله، كارگردان وظيفه‌اش اينه كه متنو هي بخونه و بخونه، اما از قضاوت بپرهيزه. قضاوت و نتيجه‌گيري بايد به جلسات تمرين موكول شه؛ جايي كه بازيگرا متنو زنده مي‌كنند و اون‌و‌قته كه شايد بشه راجع به متن نظر داد. پس انگار تحليل متنم مثل شناخت آدما مي‌مونه. اگه مي‌خواي آدما رو بشناسي برو جلو، بهشون نزديك شو، تو رفتاراشون خوب دقيق شو، بشناسشون، باهاشون دوستي كن، اما هيچ‌وقت قضاوتشون نكن! اين يه اصله كه البته خيلي هم مفيد فايده است! باعث راحتي خيال خودت و اطرافيانت مي‌شه. ديگه خوابم مياد يا بهتره كه بياد! بقيه‌اش باشه برا بعد! ...

دغدغه های تئاتری بنده : (نامه ای به فرهاد مهندس پور در راستای تنظیم پایان نامه فخیمه!) (2)

...حالا كجا بودم؟! اِممم! احتمالاً از همه اينا منظورم اين بود كه يه كارگردان بيچاره در قبال هركدوم از بازيگراش بايد يه شيوه خاص به‌كار بگيره؛ شيوه مختص اون آدم. ولي مگه مي‌شه؟! مثلاً من در مورد نازنين سعي مي‌كردم همه‌چي رو براش توضيح بدم(حالا كاري نداريم كه آيا اين شيوه درستي بوده يا نه) و اين قضيه كلي از وقت تمرينو مي‌گرفت و حوصله همه سر مي‌رفت. البته در مورد حافظم وضع تقریباْ به همین منوال بود؛ اما در مورد مقصود و سارا و خصوصاً مژگان وضع كاملاً فرق داشت؛ بايد هر لحظه كاملاً حواسم مي‌بود كه با توضيحاي اضافي سرچشمه خلاقيت سارا و مقصود نخشكه و ضمناً يك وقت به شعور سركار عليه خانم غفاري توهين نشه!

 اين مسئله كه با هركدوم از بازيگرا چه‌طور بايد برخورد كرد، قسمت اعظمش برمي‌گرده به شناختي كه از اون بازيگر داري يا بهتر بگم: قبل از شروع تمرينا بايد داشته باشي. مثلاً اگه من و مژگان اين شناختيو كه الان ازهم داريم، نداشتيم، عمراً نمي‌تونستيم با هم كار كنيم، كمااينكه سر «تعليم ريتا» نتونستيم! حالا اگه مژگان پيشنهادي بهش بدم  و قيافه‌اش كج و كوله شه در درجه اول مي‌فهمم كه يه مشكلي پيدا شده و در درجه دوم مي‌فهمم كه  در اون لحظه خاص نبايد كار به كارش داشته باشم؛ زمان كه بگذره يا خودش به حرف من مي‌رسه يا اگه نرسه ميادو راجبش باهام حرف مي‌زنه كه در هر دو صورت مشكل حله؛ البته خوب هميشه‌ام كار به همين آسونيا نيست، ولي كلاً يه چيزيه تو همين مايه‌ها! پس دغدغه اول اينكه آيا بايد با هر بازيگر به شيوه خاص خودش برخورد كرد و دغدغه دوم اينكه اصلاً براي انتخاب بازيگر بايد سراغ كيا رفت؟ بر خلاف عقايدم بعد از تجربه «تعليم ريتا» كه با آشنا جماعت، خصوصاً دوستاي صميمي نبايد كار كرد، الان معتقدم كه بايد حتي‌الامكان يه گروه تشكيل داد و تا حد ممكن با آدماي همون گروه كار كرد. البته دراين‌صورتم باز به‌نظرم آدم بايد حواسش كاملاً جمع باشه كه وسط دوستاش ايزوله نشه و امكان آشنايي با آدما و روشاي جديدو از خودش نگيره. به‌نظرم در شرايط آرماني، يه گروه بايد هر چند وقت يه  بار تجديد قوا كنه و از وجود آدماي جديد كمك بگيره؛ البته در صورت لزوم. يعني اگه مثلاً يه دونه دوست تو دنيا داري كه خيلي هم باهاش خوشي، به صرف اينكه در روايت است كه هرچي تعداد دوستاي آدم زياد باشه بهتره، راه نيفتي بري دنبال دوست جديد بگردي! اگر چيزي برات بسنده است، خوب هست. چرا به زور به خودت بقبولوني كه: نه نيست! اين عقايدِ الانِ منم از سرِ لزومه. يعني از سر شرايط ويژه‌اي كه الان توش قرار دارم. خوب مي‌دونم كه ممكنه فردا  عقايدم 360 درجه متفاوت باشه؛ ولي مهم نيست؛ اين مانع از اين نمي‌شه كه سعي نكنم شرايط حال حاضرمو (كه مي‌دونم شايد شرايط پايداريَم نباشه) بشناسم و تلاش نكنم جهت‌گيري خودمو نسبت به اين شرايط، هدفمند و روشمند كنم. در مورد آدماي گروهم بايد بگم به عقيده من اونا رو بايد حتي‌الامكان از ميون دوستان و آشنايان قديميت انتخاب كني. از ميون آدمايي كه خوب مي‌شناسيشون و حرفشونو مي‌فهمي و اونام نسبت به تو يه همچين وضعيتي دارن. بر طبق اين تئوري اعضاي «يك گروه معمولي!» از حد دو نفر(يعني من و مژگان) تجاوز نمي‌كنند!! البته اعضاي علي‌البدلي مثل مقصود و سارا هم وجود دارن كه درست‌تر اينه كه خيلي روشون حساب نكني!! بايد بگم در اين لحظه ناگهان حس  نزديكي شديدي نسبت به هيتلر در خودم حس كردم!! ...

دغدغه های تئاتری بنده : (نامه ای به فرهاد مهندس پور در راستای تنظیم پایان نامه فخیمه!) (1)

   (عکس تزئینی است!!!!!) نمایی از فرهاد مهندس پور

 

 

احتمالاً دغدغه‌هاي تئاتري من بعد از اينكه كارگرداني كردنو تجربه كردم، با قبلش كه فقط بازيگري برام مهم بود، فرق داره. مسلماً دغدغه چگونگي هدايت بازيگر به‌طوري‌كه در پايان كار(البته اگر پاياني وجود داشته باشه!) تو و  بازيگرات همديگرو زنده گذاشته باشين، از همون اولين تجربه‌ام در كارگرداني صحنه‌اي از نمايشنامه «تعليم ريتا» با بازي مژگان و مقصود عزيز بود كه يقه‌امو چسبيد!! البته اون موقع مسئله اصليم اين بود كه آيا اصولاً كار كردن با دوستان صميمي گزينه درستيه و يا بالكل بر باده؟!  اما بعدها فهميدم كه بازيگر حالا هر نسبتي هم كه باهات داشته باشه، گزينه دردسر سازيه. نمونه‌اش خودم! كمتر پيش مياد كه با كارگرداني كار كنم و در نهايت كارمون به دعوا نكشه! البته احتمالاً يه ذره شورش كردم، ولي مهم نيست. خلاصه در life x 3 بود كه ديگه عمق فاجعه كاملاً برم آشكار شد. ولي خوب، خوشحالم كه اولين كار جدي كارگردانيمو وقتي شروع كردم كه يه ذره عقل و سواد و البته مهم‌تر از همه تجربه‌ام بيشتر شده بود. به‌نظرم تجربه بازيگري واقعاً در كار كارگرداني مفيد فايده است. حداقلش اينه كه مي‌فهمي مثلاً همه چيزو نبايد در همون روز اول از بازيگرت انتظار داشته باشي، كمااينكه در خيلي از كارات حتي تا تو خودِ اجرا هم از شنيدن صدا و تصور شيوه بازيت، حالت از خودت بهم مي‌خورده( چقدم كه بنده تونستم اين نكته رو در كسوت كارگردان رعايت كنم!! اگه مي‌تونستم همه بازيگرامو همون دور اول روخوني مي‌انداختم بيرون!!)؛ يا اينكه مي‌فهمي همون‌طور كه خودت چشم ديدن كارگرداناي مستبد زبون‌نفهمو نداري، در مقابل شايسته است كه در كسوت كارگردان، دست بازيگراتو باز بذاري و ... . خلاصه من سعي كردم در اين اولين تجربه جدي كارگردانيم تمام نكات مهمي رو كه تا اون موقع ديده يا شنيده بودم و يا از نزديك خودم تجربه‌شون كرده بودم، مثل تجارب بازيگريم و يا فرمايشات پيچيده و جسته گريخته فرهاد مهندس‌پورو به‌كار بگيرم. اما همون‌طور كه قبلاً هم با مژگان در اين زمينه يه بوهايي برده بوديم، بهم ديگه كاملاً ثابت شد كه نمي‌شه با تمام بازيگرا به يه شيوه برخورد كرد و مثلاً دست همه‌شونو در رسيدن به نقشاشون باز گذاشت؛ اونچه كه در نظر تو قبيح جلوه مي‌كنه، مثل مسئله‌اي نظير ديكتاتور مَنِشي كارگردان، در نظر يه بازيگر ديگه كاملاً يه حسن به‌حساب مياد. یکی از بازیگرای من كاملاً ترجيح مي‌داد كه روياروييش با نقش در هر جلسه به‌صورت جويده  جويده بهش تزريق بشه و اين وسط اگر نقش پيچيده‌اس و تناقضاتي در خودش داره، اين ديگه مشكل توي كارگردانه! حق نداري به اين بهانه راهنمايي‌اي كه ديروز بهش كردي با حرف امروزت فرق داشته باشه! حالا اين وسط تو هرچقدر خودتو جر بدي كه عزيز دل! اگه مي‌خواي از حرفاي ضد و نقيض من گيج نشي، خودت برو دنبال نقشت بگرد و پيشنهاد بيار سر تمرين، فايده‌اي نداره. چون اگه از اول دست يه بازيگرو گرفتي و به‌ناچار تاتي تاتي آورديش جلو، ديگه نمي‌توني وسط راه ولش كني. گاهی فکر می کنم موقع انتخاب بازيگر بايد سراغ كسي بري كه ذهنش از نظر پيچيدگي هم‌پاي كاراكتر موردنظر باشه؛ چون فقط كافيه بازيگرت از كاراكتري كه مي‌خواد بازيش كنه يه ذره عقب‌تر باشه تا همه‌چي فنا شه! البته الان كه اينو نوشتم از خودم پرسيدم يعني نقش يه نابغه رو فقط بايد يه نابغه بازي كنه؟! خوب البته كه نه! شايد بايد گفت كارگرداناي عزيز! حواستون باشه كه بازيگرانتون از يه حد قابل قبولي از هوش برخوردار باشن! حالا البته اين حد قابل قبول چقده، اللهُ اعلم!! هرچند اين نكته احتمالاً به‌كار كارگردانايي بياد كه معتقد به كار گروهي باشن؛ كارگردانايي كه مرتب تو طول كار به خودشون يادآوري كنن كه بازيگري، كار بازيگره نه كارگردان(اين حرفو استاد عزيزم علي عمراني هميشه مي‌گفت؛ روحش شاد!! هرچند به نظرم اون خودش تو به‌كار بستن اين مسئله يه ذره زياده‌روي مي‌كرد!) وگرنه برا كارگردان ديكتاتور اتفاقاً چه بهتر كه بازيگراش همه خنگ و خول باشن!! خيلي دوس دارم بدونم نظر مهندس‌پور در اين زمينه چيه! چون با خودم فكر مي‌كنم كه اتفاقاً از اون برمياد كه بازيگراشو همه در جهل مركّب باقي بذاره و به شيوه‌هاي     از مابهترونيِ خودش، همچين كه بازيگره خودشم نفهمه از كجا خورده(!!)، از ملت بازي بگيره!! البته اين قضيه كه بعضي بازيگرا خودشون ديكتاتوريو ترجيح مي‌دن فقط مختص آدماي متوسط نيست و من واقعاً از مهناز ممنونم كه اين نكته رو به ما ثابت كرد!! مهناز واقعاً باهوشه ولي اونم ترجيح مي‌ده با كارگرداني كار كنه كه به نحوي مرعوبش كنه؛ بهش بگه: هيس! تو هيچي نگو، نمي‌فهمي؛ هر كاري من مي‌گم بكن! البته شايد اين قضيه در مورد مهناز به اين برمي‌گرده كه مهناز ذاتاً آدم مستبديه و آدم كار گروهي نيست. مهناز اگه تو يه جمعي قرار بگيره از سه حالت خارج نيست: بهترين حالت اينه كه خودش كنترل كليه امورو در دست بگيره و وقتي مي‌گيم «كليه» اغراق نكرديم؛ از كارگرداني و طراحي صحنه و موسيقي گرفته تا كلاه‌گيس سر اصغر آقا، بايد تحت فرمان شخص شخيص خودش باشه. خوب البته از حق هم نبايد گذشت، من به تنهايي حتي اگرم خودم بخوام از پس اين همه كار برنميام؛ ولي اون مي‌تونه و مي‌كنه. شق دوم اينه كه مهناز توسط كارگردان مرعوب بشه و يا حداقل خودش تصور كنه كه چنين اتفاقي افتاده(چون كمتر پيش مي‌آد كه آدمي باهوشتر و قدرتمندتر از خودش گيرش بياد!) حالت سوم هم اينه كه (حالتي كه در 90% موارد اتفاق مي‌افته!) مهناز جان به‌صورت معرفتي بره تو كار كسي و دراون‌صورت خودشو به‌طور دربست دراختيار طرف مقابل قرار مي‌ده و از هيچ كمكيم دريغ نمي‌كنه كه البته اين‌كار قسمتي از تمايلات سلطه‌طلبانه‌اشو ارضا مي‌كنه؛ چون يهو راه رضاي خدا كل كار مثلاً طراحي صحنه و لباس و بروشور طرف رو با خوشرويي گردن مي‌گيره!!  و خوب، خدا مي‌دونه كه من از اين كاراش چقدر حالم بهم مي‌خوره! يا شايدم نسبت به اين همه‌فن‌حريفيش حسوديم مي‌شه! نمي‌دونم دقيقاً...

 

پی نوشت: بنا به درخواستهای مکرر خوانندگان(!)، تصمیم گرفتم این مطلبو به علت طول و درازیش، قسمت، قسمت کنم؛ بلکه اینجوری ملت،  کمتر خوف کنن و رغبت کنن یه دو خطی ازش بخونن!

 چنین بادا !