یک دو سه، امتحان می‌کنیم

با خبر مسرت‌بخش گردگیری از وبلاگ و بالا کشیدن دوباره کرکره خدمت رسیدم.

ضمن این‌که دو نویسنده جدید (شین و سین) هم به کارگاه نقد اضافه شدند و امیدوارم هرچه زودتر آستین بزنن و از خودشون رونمایی کنند.

باقی بقایتان

حرف های دلنشین دکتر سروش : جمع شدن مریدان و ستایشگران و مداحان قاتل روح آدمی است.

درود:)

مدتیه که دو موضوع در نظر دارم برای نوشتن توی این وبلاگ، اما منتظر رخصت و فعالیت میم دوم هستم که هنوز نه فعالیت کرده و نه رخصت نگارش در مورد موضوع اولو به من داده، در نتیجه سراغ موضوع سومی می رم!

یک مصاحبه از دکتر سروش خوندم اخیراً و با وجود نقدهای گاه به گاه خودم و نقدهای دیگرانی که برایم عزیزند، بر او، خیلی از حرف ها و نوشته های این مرد رو به شدت دوست دارم و تقریباً هر چی ازش گیرم بیاد، می خونم یا تو برنامه ی دراز مدت مطالعاتیم می ذارم. حالا دوست دارم بقیه رو هم شریک کنم تو خوندن این قسمت از حرفاش توی این مصاحبه :


...

مولوی با تبعیتی که از شمس تبریزی می کرد "ملامتی" بود. ملامتیه فرقه ای بودند در میان صوفیه که فلسفه شان این بود که بدترین خطری روح یک عارف و سالک را تهدید می کند مدح و ذم مردم است به این معنا که نگاهش دائما به دهان مردم باشد. و ببیند در حق او چه می گویند تا خوش رقصی کند و کاری بکند که مورد تحسین مردم قرار گیرد . ملامتیان بدنبال این تشخیص یک راه عملی هم نشان می دادند و آن اینکه نه تنها کاری نکنید که مردم ستایشتان بکنند بلکه کاری بکنید که مردم ملامتتان بکنند و به همین دلیل آنها را ملامتیه می گفتند. آنان کارهایی می کردند که به ظاهر بسیار زشت و نامشروع بود و عقلای قوم آنرا بر نمی تافتند و ملامت می کردند. غزالی هم که رگه هایی از ملامتی گری داشت می گوید: جائز است آدمی در لیوان شراب آب بخورد تا مردم بپندارند که او شراب می خورد و اعتقادشان از او سلب بشود و درحق او مدح نگویند و او را مذمت کنند و دور او را خالی کنند و به او ارادت نورزند . آنان اعتقاد داشتند این برای بهداشت روحی و سلامت معنوی آدمی بسیار لازم است. جمع شدن مریدان و ستایشگران و مداحان قاتل روح آدمی است. مولوی در باب فرعون همین را می گوید که فرعون از شکم مادرش فرعون نبود، بلکه " او زمدح خلقها فرعون شد کن ظلیلا النفس هونا لاتسد " یعنی کوچک باش ، فروتن باش و دنبال سیادت مباش که مرید جمع کردن تو را می کشد. خود مولوی وقتی که شرح اولین ملاقاتش با شمس را بیان می کند( البته بدون نام بردن شمس) از زبان شمس می گوید که :

 تو شمع شدی قبله این جمع شدی
و من به او گفتم :
شمع نیم جمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

در حقیقت شمس او را ملامت کرده بود که آقایی، رهبری ، سروری ،شیخی ، پیشی ،همه کاره ای ، مداحان و مریدان بدنبالت هستند چه گونه می توانی حرکت کنی، اینها را بریز تا سبک شوی بتوانی پرواز کنی.
...
چون زخود رستی همه برهان شدی
چون که گفتی بنده ام سلطان شدی

و نیز شعر دیگر مولانا که گفت:

نردبان خلق این ما و منی است
عاقبت از نردبان افتادنی است

هرکه بالاتر رود احمقتر است استخوان او بتر خواهد شکست. چنانکه دیده می شود دو درس مهم در مثنوی هست یکی تواضع و دیگری درس عشق است که این دو بهم آمیخته و متصل هستند. شرط عاشقی تواضع است و آدم متکبر نمی تواند عاشق بشود و مولوی که این درسها را می داد خودش هم عمل می کرد و یکی از شیوه های عملش هم این بود که ملامتی گری می کرد. یعنی کاری می کرد که مردم ستایشش نکنند و از زهری که به نام مدح در کام آدمی ریخته می شود اجتناب می کرد و بهداشت روانی لازم را تأمین می نمود.

...   

 " دست ارادت به هیچ کسی ندهید" ذهنتان را خیلی آزاد نگه دارید، تیغ برنده نقادی را همیشه به همراه داشته باشید و هیچ وقت آنرا در غلاف نکنید و با همان جرئتی که گلوی باطل را می برید با همان شجاعت حق را هم بپذیرید و به قول نظامی :

می باش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش

بیشتر گرفتاریهای مردم از تعارف کردن است هم با خودشان تعارف می کنند و هم با دیگران ، نباید اهل تعارف باشید نه با خودتان و نه با دیگران مخصوصا وقتی پای حق و باطل در میان است. به یاد داشته باشید که کشور ما را باید دانایان اداره کنند نمی توان نشست و کار را به دست نادانها سپرد و آنگاه جامه از غم چاک کرد این شیوه عاقلان نیست. عاقلانه آنست که با جهد وجهاد به صف دانایان بپیوندید آنگاه است که می توان از آینده روشن این مرز و بوم اطمینان حاصل کرد. لذا دست ارادت به کسی ندادن یک بال ترقی است و بال دوم آن آموختن و دانا شدن است و پس از علم نوبت عمل فرا می رسد. توصیه بعدی من این است که همواره با افراد موفق نشست و برخاست کنید و با سست طبعان میامیزید به تعبیر مولانا

زان که هر بدبخت خرمن سوخته می نخواهد شمع کس افروخته
هر که را باشد مزاج و طبع سست می نخواهد هیچ کس را تندرست 

لینک کل مصاحبه رو هم توی پیوندهای روزانه گذاشتم.

جایزه‌ی صلح نوبل برای باراک اوباما، یعنی جهان دیوانه نیست...


 

بنیاد جایزه ی نوبل، جایزه ی صلح نوبل سال 2009 را به علت "تلاش های فوق العاده در راه تقویت دیپلماسی بین المللی و همکاری بین ملت ها"، به باراک اوباما تقدیم کرد.

بی بی سی فارسی می نویسد :  

کمیته ی نروژی نوبل در هنگام اعلام نام برنده ی جایزه ی صلح نوبل در بیانیه ای عنوان کرد: "بسیار به ندرت کسی به اندازه ی آقای اوباما توجه جهانیان را به خود جلب کرده است و در مردم خود امید به آینده ایجاد نموده است... دیپلماسی او بر این اساس بنا شده که رهبران جهان، باید مردم را بر اساس ارزش ها و عقایدی که اکثریت مردم جهان به آن اعتقاد دارند هدایت کنند."

خود اوباما در این زمینه می گوید : " این جایزه، تنها به تلاش های تحت نظارت من تعلق ندارد، بلکه متعلق به تلاش های شجاعانه ی مردمِ سراسر جهان است. و به همین دلیل است که من در این جایزه با تمام کسانی که در راه شرافت و درستی تقلا می کنند، سهیم هستم : با زن جوانی که به منظور رساندن صدایش به دیگران، در سکوت در خیابان راه پیمایی می کند، حتی وقتی با مشت و گلوله روبرو می شود؛ با رهبری سیاسی که خانه ی خود حبس شده است : بانویی که حاضر نیست از تعهد خود نسبت به دموکراسی دست بکشد؛ با سربازی که در مأموریت های پیاپی، به خاطر کسی که به اندازه ی نصف جهان از او فاصله دارد، فداکاری می نماید؛ و با تمام مردان و زنانی که در سراسر جهان امنیت و آزادی و حتی گاه جانشان را قربانیِ صلح می نمایند."

 

گویاتر از این حرفا من دیگه چی باید بنویسم؟ چند تا پُست پیش از این، از به ریاست جمهوری رسیدن اوباما خوشحالی کرده بودم؛ حالا باز هم این خوشحالی رو ادامه می دم و تقویت عقلانیت و شعور در دنیا رو به تمام کسانی که تو این دوران زندگی می کنند، تبریک می گم ... تا باد چنین بادا ...

BBC و دماغ به سبك ايراني!

BBC فارسي هم بالاخره بعد از چند ماه، به راه افتاد. اتفاق مباركي است. به نظر من كه در اين برهوت رسانه‌هاي خبري به‌معناي واقعي، غنيمتي است. كيفيتش رو در نگاه اول مي‌پسندم: كيفيت تصويري خوب، ساختار بصري و صدايي چشم و گوش نخراش!!!!، عدم وجود جهت‌گيري‌هاي آشكار، استانداردهاي خبري و برنامه‌سازي نسبتاً بالا، خبرنگاران بالنسبه خوب (فكر مي‌كنم تعداد زياديشون از روزنامه‌نگاران روزنامه تعطيل‌شده! در ايران هستند. از جمله پناه فرهاد بهمن، دوست عزيز سابقمون! البته سابق رو تنها از اين جهت گفتم كه مدت زياديه خبر مستقيمي ازش ندارم.) و در مقايسه با ديگر شبكه‌هاي فارسي خارج از كشور، فارسي بلد بودن و درست حرف زدم مجريان و خبرنگاران و ميهمانان و .... تا در طول زمان، عملكردش رو ببينيم و بتوانيم قضاوت كنيم. ولي اميدوارم كه با يك سطح كيفي بالا، بتونه كيفيت روزنامه‌نگاري رو هم تو كشور ما تكوني بده! آرزوي محال كه محال نيست!

امروز مستند «دماغ به سبك ايراني» به كارگرداني مهرداد اسكويي از اين شبكه پخش شد.

با احترام به تمام زحماتي كه آقاي اسكويي و تيم مستندسازيشون كشيدن، به نظر من، نتيجه، كار ضعيفي بود. ساختارش مغشوش و پراكنده بود و البته از اين پراكندگي نتونسته بود استفاده‌ي مفيدي هم بكنه. پر از صحنه‌هاي اضافي بود كه چيزي به مستند اضافه نمي‌كرد و فقط زمانش را افزايش مي‌داد.

و بدتر از همه اينكه به‌نظر من هيچ كشفي توي اين فيلم براي بيننده اتفاق نمي‌افتاد. شايد چون براي سازنده هم اتفاق نيفتاده بود. تمام مدت حس مي‌شد كه سازنده با يك نتيجه‌گيري از پيش، يعني ارتباط عمل دماغ با احساس خلاء در هويت و خصوصاً احساس خلاء شخصيتي در جذب جنس مخالف، كار را شروع كرده و به پايان برده و در تمام فيلم هم به دنبال حقنه كردن همين مسأله به مخاطب است. اين‌كه جوابيه كه اين روزا پاي صحبت بيشتر آدما، مي‌شه پيدا كرد!! پس كار هنرمند مستندساز اينجا چيه؟ اينكه جواب همه‌گير به يك مسأله رو با يك‌سري تصوير همراه كنه؟ همين؟ نمي‌دونم، يا فيلم خيلي سطحي بود، يا من به لايه‌هاي عميق‌ترش راه پيدا نكردم.

راستش من كار ديگري از آقاي اسكويي نديدم ولي اسمش را به‌عنوان يك مستندساز جوان ايراني كه دائم كارهايش در جشنواره‌هاي مختلف به نمايش درمي‌آيد زياد شنيده بودم.

البته فيلم صحنه‌هايي هم داشت كه دوستشان داشتم. مثل صحنه‌هاي صحبت نصرت كريمي (اميدوارم اشتباه نكرده باشم در اسم). يا بعضي صحنه‌هاي صحبت بچه‌ها در مدرسه كه مثل هميشه، اين همه راحتي بچه‌ها جلوي دوربين و حرف زدنشان، برايم غريب و تكان‌دهنده (از اين نظر كه چه‌قدر با دوران ما فرق دارند اين بچه‌ها، هرچند كه شايد فقط 10-15 سالي از من كوچك‌ترند) و از نظري خوشحال‌كننده بود.

بدون شرح!

پيام اوژن يونسكو به مناسبت روز جهاني تئاتر در 27 مارس 1967 (به درخواست ITI)

 

در سال 1959، وقتي با كمال افتخار و خوشوقتي، دعوت انجمن بين‌المللي تئاتر (ITI) را پذيرفتم و در همايش آن انجمن در هلسينكي شركت كردم، از تئاتر جديدي سخن گفتم كه امروز ديگر جديد نيست؛ اما در آن زمان، با عنوان تئاتر آوانگارد شناخته مي‌شد. در آنجا سخنم را با اين جمله تمام كردم كه:  «آوانگارد يعني آزادي». بيشتر افراد شركت‌كننده در آن همايش، صرفنظر از اينكه از نمايندگان كشورهاي شرقي بودند، يا غربي، اين تعريف يا بيانيه را آتش‌افروزانه و خطرناك تلقي كردند. از آن زمان تا امروز، خيلي چيزها تغيير كرده. در آن دوران، دست ‌اندر كاران تئاتر هنوز خود را يا به رئاليسم بورژوايي مقيد مي‌دانستند و يا به رئاليسم سوسياليستي. آنها همگي از تخيل در هراس بودند. هنوز هم رئاليسم نوع اول بر تئاترهاي اتاق پذيرايي[i] و رئاليسم نوع دوم، بر تئاترهاي ايدئولوژيك مسلط است؛ اما تمام پيشرفت‌هاي جديد و جالب توجهي كه در طول 15 سال اخير- يا كمي بيشتر از آن- اتفاق افتاده‌اند، وراي محدوديت‌ها و اشكال مختلف رئاليسم رفته‌اند. بسياري از ما واقع‌گرايي  را محكوم مي‌كنيم؛ با اين استدلال ساده كه واقعيت، رئاليستي نيست و رئاليسم تنها يك مكتب، سبك و قرارداد در ميان انبوهي ديگر است كه آكادميك شده و درنتيجه، بي‌جان و مرده گشته است.

ما تئاتر ايدئولوژيك را هم محكوم مي‌كنيم؛ زيرا تئاتر ايدئولوژيك به خودي خود يك محدوديت و زندان است؛ تئاتري است محبوس عقايد، تعليمات و فرضيه هايي كه نمايشنامه نويس مجاز نيست در برابر آنها  موضع انتقادي بگيرد.

حقيقت در تخيل نهفته است. تئاتر مبتني بر تخيل، تئاتر حقيقت اصيل است؛ چنان تئاتري به‌ راستي مستند است، در جايي كه هيچ سندي هرگز بي ‌غل و غش يا مستقل و آزاد نيست؛ به اين دليل ساده كه به ‌منظور استفاده در راه هدف خاصي تنظيم شده است. اما تخيل قادر به دروغ گفتن نيست. تخيل، وضعيت رواني ما، تشويش هاي دائمي يا زودگذرمان و علايق حال حاضر بشر در هر سني كه باشد و نيز اعماق روح انساني را آشكار مي‌سازد. كسي كه رؤيا نمي‌ بيند، بيمار است. رؤياها براي ما، كاركردي حياتي دارند و كاركرد تخيل نيز اگر حياتي‌تر از رؤيا نباشد، كمتر از آن نيست. هنرمندي كه آزادي تخيلش مورد تهديد قرار مي‌گيرد، از خود بيگانه مي‌شود. انقلابي‌هاي بزرگ و پيشروان آنها خيالبافاني بيش نبودند. من آرمانگراها و كساني را كه به‌دنبال اوتوپيا و آرمان‌شهر هستند، خيالباف مي‌خوانم. اما به‌محض اينكه آرمان‌گرايي حالت رسمي، اجباري و قانوني به خود بگيرد، به كابوس بدل مي‌شود. به قول يك روانشناس بزرگ، رؤيا، نمايشي است كه ما همزمان نويسنده، بازيگر و تماشاگرش هستيم. تئاتر ساختاردهي به تخيل بي قيد و بند است. تك تك ما نياز داريم كه مبدع باشيم. لذت ابداع است كه مرا به نوشتن نمايش‌نامه تحريك مي‌كند. استفاده از تخيل و نيروي ابداع يك مشغوليت و سرگرمي اعياني نيست. هر يك از ما به‌‌طور بالقوه هنرمند هستيم. تئاتر متعهد تنظيم و تحريف‌شده‌ي مردم‌پسند كه توسط نمايندگان دولت و سياست‌مداران تصويب مي‌شود، تئاتر مردم‌پسند نيست؛ بلكه تئاتر منفور اردوگاه كار اجباري است. تئاتر محبوب، تئاتر تخيل است؛ تئاتري كه به‌ راستي آزاد و رهاست. ايدئولوگ‌هاي سياسي در كمال زيركي تئاتر را به انقياد خود درآورده‌اند و آن را به ابزاري در خدمت خود مبدل كرده‌اند. اما هنر، كالايي در خدمت دولت نيست، يا نبايد باشد. هرگونه محدوديتي كه بر خودانگيختگي خلاقيت تحميل كنند، گناهي است كه در ضديت با روح انساني مرتكب مي‌شوند. دولت مترادف با جامعه نيست، اما سياستمداران بر آن‌اند كه خلاقيت تئاتري را براي اهداف تبليغاتي جهت‌دهي كنند و مورد استفاده قرار دهند. چرا كه تئاتر، به‌طور بالقوه، ابزاري است ايده‌آل براي تبليغ در زمينه‌ي چيزي كه اصطلاحاً «تعليم سياسي» خوانده مي‌شود و هدفش گمراه كردن و شستشوي مغزي است. سياستمداران تنها بايد خادمان هنر و خصوصاً هنرهاي نمايشي باشند. آنها نبايد در پي كنترل و نظارت بر آن و به‌خصوص، سانسور آن باشند. يگانه وظيفة آنها بايد اين باشد كه امكان باليدن و رشد آزادانه‌ي هنر و خصوصاً هنرهاي نمايشي را فراهم سازند. اما تخيل آنها را مي‌ترساند. دليل شايع بودن سانسور دولتي در برخي كشورها، همين است. واي بر حكومت‌هايي كه از اُپوزيسيون و مخالف خود مي‌ترسند؛آنها به خود شك دارند. در ديگر كشورها، خصوصاً در غرب، بعضي از حكومت‌ها، ليبرال‌تر از اُپوزيسيون هستند و در نتيجه، اين اُپوزيسيون است كه سانسور را تحميل مي كند؛ نمايندگان چنين اُپوزيسيوني، شيفتة قدرت هستند و شهوت ديكتاتوري و يكسان‌سازي اجباري دارند. آنها ديگران را در مضيقه‌ي اخلاقي قرار مي دهند و باج‌گيري اخلاقي و ايدئولوژيكي را در دستور كار خود قرار مي‌دهند. در بسياري از موارد، چنين منتقداني، كوته‌فكرتر و متعصب‌تر از حكومت‌هايشان هستند و در نتيجه، هنرمندان آن كشورها، به ورطه‌ي خودسانسوري درمي ‌غلتند. واي بر اُپوزيسيون هايي كه از ضد اُپوزيسيون‌ مي‌ترسد و واي بر هنرمنداني كه تحت لواي چنان ايدئولوژي‌هاي انقلابي يا ضد انقلابي مانع آزادي خلاقانه و شكوفا شدن آزادانه‌ي خلاقيت مي‌شوند. هنرمند هم مانند هر شهروندي آزاد است كه در وقت مقتضي تابعيت سياسي خود را تغيير دهد؛ اما در مقام هنرمندي كه همه چيز را به چالش مي‌طلبد، بايد آزاد بماند. به همين دليل، ضروري است كه هنرمندان تئاتري يا نويسندگان، در هر كشوري كه هستند، تئاتر را از حوزه‌ي سياست خارج كنند و يا اينكه نه به دولت و نه به منتقدان دولت كه در پي به انقياد درآوردن آنها هستند، به هيچ يك باجي نپردازند.

همان‌طور كه گفتم، هنر هيچ حد و مرزي نمي‌شناسد. به همين ترتيب، تئاتر نيز نبايد حد و مرزي داشته باشد. تئاتر، وراي اختلافات ايدئولوژيك، طبقه‌ي اجتماعي، نژاد، ديدگاه‌هاي ملي و قومي و ممالك مجزا، بايد يك مملكت فراگير و جهاني باشد؛ محل ملاقات تمامي افرادي كه واهمه‌‌ها و اميدهاي يكساني دارند كه تخيل افشاگر آنهاست. تئاتر نبايد به شكلي دلبخواهي يا واقع‌گرايانه درآيد؛ بلكه بايد بيان هويت، پيوستگي و يگانگي ما باشد.

براي كساني كه خلق مي‌كنند، حكم صادر نكنيد! هيچ دستورالعملي از سوي حكومتها پذيرفته نيست! 

 

* (منتشر شده با كمي حذفيات در روزنامه فرهنگ آشتي 13/9/87 )

ترجمه: مژگان غفاري شيروان

برگرفته از وب‌گاه اوژن يونسكو    



[i]. Drawing-room theatre : تئاتر اتاق پذيرايي به نمايش هايي در اوايل قرن بيستم گفته مي شد كه زندگي اجتماعي مردم مرفه را در يك اتاق پذيرايي يا اتاقي مشابه آن به تصوير مي كشيد.

از هر دري ...

1) درود :-) گويا نوشتن بهتره از ننوشتن!




2) بعد از اين همه مدت هر روز رودررو بودن با خبراي مربوط به انتخابات آمريكا، بالاخره باراك اوباما انتخاب شد و اين غائله!!!! هم ختم به خير شد. خوشحالم. نه از اينكه يك سياه پوست به اين مقام رسيد؛ از اينكه اوباما به اين مقام رسيد. توي صحبت‌ها و رفتارهاش، شخصيتي ازش ديدم كه براي من جداً تحسين‌برانگيز و دوست‌داشتني بود؛ شايد از بعضي لحاظ شبيه به آقاي خاتمي. (حالا بايد ديد در عمل چه مي‌كنه با بحران اقتصادي و ...)

 

3) توي اين فكرم كه غائله‌ي انتخابات ما قراره به كجا بكشه؟ راستي از استيضاح كردان هم خوشحالم. قدمي بود براي جوانه زدن شفاف سازي و شايد صداقت توي مملكتي كه اغلب همه چيز با لاپوشاني و مثلاً حفظ آبرو جلو مي‌ره. ولي راستش جلسه‌ي استيضاح رو كه تماشا مي‌كردم، همه‌اش به اين فكر مي‌كردم كه حالا اگه اين آدم بچه‌ي دبيرستاني يا دانشگاهي داشته باشه (يا كلاً خانواده‌اش)، چقدر اذيت مي‌شه .... البته چاره‌اي نيست؛ هر چيزي بهايي داره. ولي خب، گناه اونا چيه؟ (در كنار چند تا سوژه‌ي ديگه‌اي كه در مورد ارتباط پدر و مادرها با بچه‌ها دارم، شايد سوژه‌ي خوبي باشه براي يك نمايشنامه.)

 

4) داشتم كتاب «افسون‌زدگي جديد» داريوش شايگان رو مي‌خوندم، ولي راستش با اينكه كتاب خوب و جذابيه، ولي امان از دست گاتاري و دولوز و رورتي و ... و حتي فوكو و بودريار. از 152 صفحه ديگه بيشتر نمي‌خونم. راستش تكليفمو با فلسفه هنوزم نمي دونم. از طرفي هميشه با يك آرمان‌گرايي آن‌چناني هميشه جزء خواسته‌هامه (شايد بهتره بگم آرزوها) كه سير تفكر بشري رو به‌طور منظم و حسابي مطالعه كنم. ولي هنوز مطالعاتم در باب دكارت و كانت هم از ذره فراتر نرفته ....!! بعضي وقتا مي گم بخون برو. ول كن اون جايي رو كه نفهميدي. بالاخره يه روزي مي‌فهمي ... ولي اون‌جوري كتاب خوندن هم خيلي بهم نمي‌چسبه. چه مي‌دونم! يه روزي مي‌خونم، مي‌فهمم و ... :-)

 

5) پاريس- تهران رو هم كه داشتم مي‌خوندم باز با اشباح اين فيلسوفان جديد روبرو شدم و خصوصاً با لكان. شايد حجم كمتر كتاب بود كه به اون اشباح اجازه نداد از كتاب بيرونم كنند. (شده مثل افلاطون كه مي گن سر در آكادمي زده بود هر كس رياضيات نمي‌داند وارد نشود ...) از كتاب خوشم اومد. ارزشش بيشتر تو اينه كه باب نوعي نقد رو كه توي مملكت ما، حداقل من يكي نديده بودم باز كرده؛ هرچند خيلي از حرفاشون با وجود درست بودن، اما دليل لازم و كافي براي ايرادي كه از سينماي كيارستمي مي‌گرفتند نبود و دقيق نبودنشان در مورد فيلم‌ها (يا براي اينكه آقاي فتوره‌چي هم ناراحت نشوند بگويم سينما)ي كيارستمي كتابو خيلي بيشتر شبيه گپ و گفت‌هاي شبانه‌ي من و ماني و سينا و مينا و سعيد و ... كرده بود. جالب‌تر از خود اين پديده‌ي پاريس- تهران كه نقدي بود بر پديده‌ي سينماي كيارستمي، نقدهايي است كه بر آن كتاب پديد آمده و نقدهايي كه بر آن نقدها شده. ولوله‌اي شده!! كه خودش پديده‌ي جالبيه!         

به نقل از استادنا مهندس پور در روزنامه ي اعتماد روز 5 شنبه، 25 بهمن

عكس از وبلاگ اسماعيل شفيعي

پيشاپیش گفته باشم این نوشته بدین معنی نیست که نمایش افـرا، یا هر نمایش دیگری نباید اجرا شود زیرا حرف بر سر باید و نباید نیست. کار تئاتر ایران از این حرف ها گذشته، و در سراشیبی افتاده و در تاریکی دست و پا می زند که باید و نباید چاره گشایش نیست. به همین دلیل هم هست که نظارت های رنگارنگ، اخلاقی، شبه اخلاقی و به نظر برخی آرمانی که اغلب افراطی و شخصی و ناآگاهانه هستند، راه به جایی نبرده است. هر چند هنوز برخی نفهمیده اند که تئاتر با حذف و محدود شدن مطابق میل شان نمی شود.

 

ولی پیشاپیش گفته باشم در این نوشته، اصل بر این است که تئاتر همیشه اپوزیسیون است زیرا در نگاهی حتی کلاسیک، هر گاه از هنرهای دراماتیک نام می بریم به پدیده یی اشاره داریم که بنیان وجود و چرایی بودنش را در مخالفت با پدیده یی دیگر می یابد، حتی اگر این پدیده دیگر را در خودش، در خود تئاتر، یا در اعتراض به شیوه یی از بیان دراماتیک یافته باشد. از این رو در نگاهی امروزین، بخش بیشتر اپوزیسیون بودن تئاتر، اپوزیسیون بودن علیه خودش است. از دهه هفتاد میلادی و پس از آن تئاتر آموخته است که برای گریز از ورطه ي گرایش های حزبی و ایدئولوژیک، باید نسبت به خود تئاتر، به مثابه نهادی اجتماعی، نگاهی هوادارانه نداشته باشد. و گرایش به صنف تئاتری، واکنشی به مقابله با حزبی شدن تئاتر بوده است. در جهانی که ایدئولوگ ها، احزاب، سیاست بازان حرفه یی، دستجات، تیم های ورزشی، و انجمن ها و گروه های پنهان و آشکار در آرزوی فربه شدن، بزرگ تر شدن، و یافتن هواداران بیشتر برای کسب اعتبار و قدرت بیشتر هستند، تئاتر اپوزیسیون خودش می شود تا راه و روزن ارتباطی انسانی تر را برای پیوند با آدمیان خسته از هواداری و دستاویز قرار گرفته، بیابد.

 

یکی از نشانه های این تئاتر در آن است که از برخورد با انسان یا جامعه، به معنای موضوع نمایش، پرهیز می کند زیرا بر ضد روش بودن، الزاماً به منزله بر ضد موضوع بودن آدمی نیز هست. به این ترتیب در تئاتر، انسان موضوع نمایش نیست. انسان در تئاتر انعکاسی از یک موضوع نیست زیرا برخورد با انسان به مثابه موضوع، بی تردید، تقلیلی ایدئولوژیک یا حزبی را در پیش خواهد داشت؛ تقلیلی که تئاتر در پی افشا و اعتراض به آن است. تئاتر برای پیشگیری از تبدیل شدن به چیزی که خود در حال اعتراض به آن است، چاره یی جز این ندارد که پیوسته نسبت به خودش موضع اپوزیسیون داشته باشد. این جوهره ي هنر دراماتیک است که رهبران احزاب سیاسی، هیئت مدیره ي تیم های ورزشی، و ایدئولوگ ها از درک آن عاجز هستند.

 

چرا تئاتر، به یک معنا، تماشاگرانش را نیز علیه خودش می شوراند؟ گریز تئاتر از درافتادن به دام هر نوع از آگاهی گروهی، استنباط واحد جمعی، یا هرگونه از همانند شدن تماشاگرانش، او را بر آن می دارد که همیشه از هر آنچه تئاتر را به فرآیندی از انجماد و تحجر می کشاند، رویگردان باشد. این انجماد و تحجر در تئاتر می تواند به شکل سبک گرایی، شیوه پردازی یا گرایش به انسان به مثابه موضوع، نمایان شود.

 

انسان به مثابه موضوع پیشاپیش برخاسته از این ایده است که ما بر این موضوع مسلط و بر آگاهی مان از آن فائق هستیم. این تسلط و فائق بودن، به خودی خود، ریشه در نگاهی ایدئولوژیک به انسان دارد. تئاتری که خود، در هستن خودش، مدام در چالش با چگونگی این هستن است، چطور می تواند مدعی داشتن ایده یی درباره انسان باشد. تئاتر سرچشمه در حیرت بشر از بشر دارد و از این رو همه ي آگاهی، دانایی، و قدرت های موجود را در برابر این حیرت وامی گذارد. انسان یا جامعه مدت هاست که دیگر موضوع تئاتر نیستند، پدیده های حیرت آوری هستند که هنرمند، آگاهی فردی خودش را نه به عنوان پاسخی در برابر این وضعیت، که مانند واکنشی در خور توجه، یا توصیفی متفاوت از این حیرانی نمایان می سازد. تئاتر وادی پاسخ یا موضوعیت بخشیدن به وضعیت انسانی نیست. در تئاتر تنها هنگامی پدیده یی می تواند موضوع نمایش قرار گیرد که هنرمند تصمیم گرفته باشد نقش دانای کل را بازی کند. و این تصمیمی از سر ایدئولوگ بودن یا بی خردی است. نیز به همین دلیل است که این قبیل از نمایش ها، در بهترین حالت ممکن می توانند آثاری تاریخی باشند، ولی هرگز نمی توانند میانه یی با تعقل و اندیشه ورزی داشته باشند. به طور روشن خاستگاه تئاتر ایدئولوگ و انگیزه هایش، احساس آگاهی والای نقص ناپذیرش، و میل به ایفای نقش خدایی دانای کل، آن را به ورطه ي هلاکت و نادانی می افکند. این سرنوشتی است که برای بخش بزرگی از تئاتر ایران رقم زده شده است. و پیشکسوت ها و مدعیان بیشتر در معرض این خطر هستند، چون از آنان انتظار می رود از پیشینه و تصوری که از خود ساخته اند عدول نکنند. گاه ممکن است گروهی از تماشاگران نیز در قالب هواداران و وفاداران به نوعی از تلقی و اندیشه، به کسانی که دوستشان می دارند، اجازه ي عدول از مرزهایشان را ندهند. این شرایطی است که بخش چشمگیری از تئاتر ایران در آن گرفتار است و مدیران تئاتر را نیز به سودجویی و انفعال در برابر خود فرامی خواند.

 

اگر بخواهیم برای این نوع از تئاتر نامی بگذاریم، تئاتر مستبد یا دیکتاتور عنوانی بی پایه نیست. چون این تئاتر با این باور راسخ آغاز می شود، یا آنچنان می نمایاند که به سرشت واقعیت و جامعه آگاه است و جهان به مثابه مفهومی کشف شده در دستان اوست. و گاه پا را از آن فراتر می گذارد و به پندار خودش می خواهد به نقد این مفهوم کشف شده، بپردازد. مستبد بودن این نوع از تئاتر تنها به دلیل این فرآیند خودباورانه مفهوم انگارانه از انسان، جامعه و جهان نیست بلکه به خاطر انفعالی است که تماشاگرانش را بدان وا می دارد زیرا تماشاگران برای زمانی طولانی باید در حالتی انفعالی و کسالت بار باقی بمانند تا فرمایشات و مفاهیم و کشف های نمایشنامه تمام شوند. تماشاگر در اینجا جزء طبقه ي هواداران خاموش و منفعل فرض می شود.

 

انفعال تماشاگر ایرانی دستاورد حالتی از ارتباط تئاتری است که در آن، و حین اجرای نمایش، تماشاگر به جای آنکه در فرآیند بیان اجرایی و تئاتری سهیم باشد و در فرآیند چگونگی شناخت از خود، حضور و کنش فعالانه داشته باشد، موجود بدبخت و فلک زده یی است که کشف های مشعشع دیگران به سوی او پرتاب و بلکه شلیک می شود. در حالی که در تئاتر اندیشه ورز امروزین تماشاگر در زمان نمایش، در حال تجربه کردن جهانی است که از مرز تعاریف از پیش کشف شده می گریزد و ماهیت آن، اگر ماهیتی داشته باشد، پیوسته در حال تجربه شدن و ناآشنا بودن آن است، و نه جهانی انبوه شده و متورم از تعریف. دوری جستن از قضاوت جهان و آدمی، و گریز از زیباشناسی های تعریف شده ي پیشینی، از دیگر نشانه های تئاتر امروزین هستند.

 

شاید از این روست که دیگر بسنده کردن به تعاریفی مانند تئاتر مردمی یا تئاتر سنتی و آیینی غیرممکن شده است، مگر آنکه مرادمان از این واژگان صرفاً اشاره به تئاتری تاریخی باشد، یا در کلاس های درسی خواسته باشیم عنوانی فنی را به کار ببریم زیرا هنگامی که از نوعی از نمایش سخن به میان می آوریم لامحاله و به ناچار باید از تماشاگر و نیز شرایط و ضرورت های انسانی آن نیز سخن گفته باشیم. اگر بخواهیم شیاد نباشیم باید پیشاپیش پذیرفته باشیم که گفت وگو از مردم یا سنت در تئاتر، در ادبیات و گفت وگویی سنتی شده نمی گنجد زیرا تنها با این پیش فرض می توانیم درباره آنها سخن بگوییم که پذیرفته باشیم در زمانی بیرون و دور از سنتی تعریف شده، در حال سخن گفتن از تئاتری سنتی شده به سر می بریم. این فاصله ي زمانی طی شده، هنوز برای ما ایرانیان، و نیز در تئاتر ما، شناخته و فهمیده نشده است. ما در غیبت از این آگاهی زمانی، هر چند به لاف و گزاف های مناسبتی و سمینارهای پوک و توخالی بپردازیم، به غنی تر شدن غیبت این آگاهی دامن زده ایم.

 

ادعاهایی از این گونه که زیاد هم شنیده می شود؛ من در نمایشم فنون این یا آن نمایش سنتی را به کار برده ام، از آن رو بی پاسخ می ماند که به کاربرنده ي آن می تواند این افتخار را داشته باشد که دلیل دیگری بر این غیبت و نادانستگی آورده است. یکی از بارزترین نشانه های روایت در نمایش های سنتی که تماشاگر امروز به تندی آن را درمی یابد غو (؟) در اجراهای مبتنی بر فنون نمایش سنتی، یا با این ادعا ف (؟) از این قرار است که تماشاگر با فاصله یی تأخیری به روایت یا موقعیت نمایشی می پیوندد زیرا نمایش های سنتی پیشاپیش بر این فرض استوارند که آیین، پیش از آنکه ما به تماشایش بنشینیم، رخ داده است.

 

بی آنکه بخواهیم منکر کارکردهای این ویژگی باشیم، باید شرایط و ضرورت های انسانی و امروزین را هم در کنار آن ببینیم. حاصل جمع این ویژگی با ایرانی امروز چیست؟ مطمئناً پاسخ این پرسش در برخورد، استفاده یا ملاحظه یی صرفاً فنی یا تکنیکی نیست، زیرا گفت وگو بر سر مبادله یی ریختاری و مفهومی نیست، بلکه موازنه یی انسانی، ارتباطی امروزین و پیوندی برخاسته از زیباشناسی کنونی مورد درخواست است. اجازه بدهید مثالی بیاورم؛ در نمایش های سنتی شخصیت ها در اندازه های خود کمال یافته اند. شخصیت ها این کمال را از متن و بنیاد سنتی می گیرند که خود برخاسته از آن هستند. ولی آیا ما امروزه مجاز به استفاده از این سنت هستیم؟ تئاتر ایدئولوگ، پاسخی مثبت به این پرسش می دهد زیرا در آن جا شخصیت ها، در همان جهان متن، مراحل تکامل خود را طی کرده اند و فاصله ي زمانی تماشاگران با آنان به دیر رسیدن تماشاگران به آنان حواله شده است. دم دستی ترین معنای این وضعیت از این قرار است که گویا شخصیت های نمایش به تماشاگران ابلاغ می کنند که برای آنان امکان آمدن به دنیای تماشاگران ممکن نیست، و این تماشاگران هستند که باید اکنونیت زمانی شان را ترک کنند و به گذشته بیایند. این منطق دهشت بار به معنای انکار اکنونیت و هستن تماشاگران است؛ دعوت به غیبت در اکنون که دستاوردهای هولناک آن را می بینیم.

 

این همه را به بهانه ي اجرای نمایش افـرا گفتم، هر چند نمایش افـرا مسؤول همه ي اینها نیست، ولی کسی مانند بهرام بیضایی می توانست تئاتر فلک زده ي ما را گامی به جلو ببرد؛ یا دست کم آن را به پس نراند، که راند. بهرام بیضایی شانس تئاتر ماست و مانند هر کس دیگری حق دارد اشتباه بکند. با این وجود ما که تماشاگران او هستیم حق نداریم با تمجید و تحسین های بی پایه و اساس او را در بازخورد کردارش تنها بگذاریم. چون ما همگی سهیم در کار او هستیم و با سکوت و دروغ و حرف های درگوشی و شایعه و مبالغه و تمجیدهای سفارشی و جوسازی و حسادت، تنها خودمان را از او محروم کرده ایم. ما همه چشم انتظار روزی هستیم که او بهترین نمایشنامه اش، نـدبـه را کار کند. روزهای خوش می توانند در پیش رو باشند. آقایانی که با اجرای افـرا، پïـز (؟) دموکراتیک گرفته اند، اگر من اشتباه می کنم و ایشان دلسوز فرهنگ و تئاتر ایران هستند، می توانند صداقت و روراستی شان را با فراهم کردن اجرای نـدبـه اثبات کنند، زیرا اجرای افـرا در هیچ زمینه یی وجیزه یی برای تئاتر ما در بر نداشته است. افـرا بسیار دیر هنگام اجرا شده است در حالی که نمایشنامه ي نـدبـه که سال ۱۳۵۶ نوشته شده هنوز در فرم و پرداخت، و تناسبات انسانی با ایران امروز، و نیازهای تئاتر ما، دستاوردهایی دارد که بسیار محتاج آن هستیم و در بازآفرینی توانمندی های فنون نمایش های سنتی ایرانی و آمیختن آنها در گفتمانی تئاتری و امروزین برای ما بسیار آموزنده خواهد بود.

 

مرکز هنرهای نمایشی، معاون هنری ارشاد یا هر جا و کس دیگری که اصرار بر این دارد که اجرای نمایش افـرا دلیلی بر فضای باز فرهنگی، یا رشد و شکوفایی تئاتر ایران است بدانند که با این جرقه های کم فروغ و پïـزهای (؟) محتاطانه، تنها می توانند برای زمانی کوتاه و به تندی فراموش شدنی، دلشاد جریان خبری باشند که برپا کرده اند. جوانانی که پشت درهای تئاتر نگه داشته شده اند، و احتیاج حیاتی تماشاگران ایرانی را نمی توان در پس این جنجال خبری، مخفی نگاه داشت. تئاتر، جریانی از تولید فرهنگ و اندیشه است، و تصور اینکه با تزریق بودجه یا اجـــرای یکی دو نمایش می توان بر بی برنامگی مزمن چند ساله سرپوش گذاشت، ساده دلی است و بس. از اتاق هایتان بیرون بیایید و جلسات پیاپی را که در آن به تایید یکدیگر می پردازید ترک کنید، شاید اگر خدا بخواهد دریابید که دوره ي ساده دلی تمام شده و تئاتر ایران با وجود شداید اجتماعی و فرهنگی، چشم به راه جوانان درس خوانده، باایمان و خوش ذوقی است که جایی در پروژه های پر هزینه شما ندارند. شمایان اگر به خدا ایمان دارید، باید به نظم و دانش و برنامه نیز اعتقاد داشته باشید. کاش من در این ارزیابی اشتباه کرده باشم، کاش. هر چند رویدادهای این سال ها گواهی بر این دارد که تئاتر به بی تدبیری سپرده و رها شده است، و هر دم از جایگاه عقلانی و خیراندیشانه اش دور و دورتر می شود.

 

پر رنگ تر شدن تولیت دولت بر تئاتر یکی از نشانه های بارز این گمراهی است که با به تعطیلی کشاندن نهاد قانونی انجمن نمایش آغاز شده و همچنان ادامه دارد. البته آقایان به تازگی آموخته اند که در مصاحبه هایشان دم از برنامه و سیاستگذاری خرد و کلان بزنند و تصورشان از برنامه، ناشی از سطحی نازل از فعالیت اجرایی است. بدیهی است که در اینجا، نفی و انکار همه ي فعالیت ها مـد نظر نیست، ولی از لاف و فرمایشات بزرگ نمایانه می شود فهمید که برخی برادران بسیار محترم تصورشان بر این است که با به کار بردن واژگانی مانند حماسی، افتخار آمیز، سیاستگذارانه و از این دست می توانند به عمق و غنای فعالیت هایشان بیفزایند. در حالی که برای رسیدن به برنامه، نخــست و در ضــروری ترین گــام بـاید در یک هم اندیشی تلاش کنیم وضعیتی را که در آن هستیم به عرصه ي فهم و گفت وگو بکشانیم. منظور از برنامه که فرمایش و از درون جلسه دستور صادر کردن نیست. اگر و اگر و اگر بتوانیم جسارت داشته باشیم و ارزیابی روشنی از وضعیت تئاتر ایران را به دور از ترس و واهمه ي ناآگاهانه به زبان بیاوریم و نسبت میان بودجه، خواست اجتماعی روزآمد و امکانات و توانایی های هنرمندان را بیان کنیم، آنـگاه شـــاید بتوانیم بگوییم مشـکل تئاتر ایران چیست. و تا هنگامی که جسورانه و بی پرده درباره ي رفتارها و کردارهای سـه دهه ي گذشته حرف نزده ایم و کم و زیادها را به گفت وگو نکشانده ایم، دم زدن از هر برنامه یی دروغ و ریای بیشتر است.

 

برای تئاتر ایران هنوز طرح مساله نیز نشده است. در حالی که صورت مساله روشن نیست، یعنی صورت وضعیت تئاتر ایران، صریح و روشن به بیان و گفت وگو در نیامده است و از حالت گلایه و نالش فراتر نرفته و در گزاره های عاقلانه، فهم و ابراز نشده است مگر می توان ادعای برنامه کرد، از دانانمایانی که میل به پاسخ دادن و طی طریق فرمایش کردن دارند، باید بپرسیم که دم خروس را باور کنیم یا قسم تان را؛ حرف تان کجا و به تعطیلی کشاندن انجمن نمایش کجا، چه گام هایی برای استقلال تئاتر برداشته شده است؟ چرا استقلال تئاتر را که نیاز بنیادین تئاتر کشور است، پشت شبه برنامه ها و فعالیت ها و فرمایشات و مصاحبه ها و بازار گرمی های مناسبتی و بارقه یی و جشنواره یی به فراموشی سپرده اید؟ استقلال تئاتر از نان شب، و از هر چه که شما به نام فعالیت و برنامه به رخ می کشید، برای کشور، و برای برقراری پیوند سازنده و اندیشمندانه میان هنرمندان، مردم و دولت حیاتی تر است. آقایان همه چیزدان، انجمن نمایش تنها روزنی بود که در دهه ي شصت برای واگذاری تئاتر به تئاتری ها و استقلال تئاتر، تدارک های قانونی اش دیده شده بود و در تمام این سال های سـوءمدیریت، با قدرت طلبی و بدبینی، روند آن را به تعویق انداخته بودند. حنای نیست انگاری حضراتی که می فرمودند هنرمندان تئاتر نمی توانند تئاتر را مدیریت کنند، دیگر رنگ باخته است. و شما چگونه می توانید دم از برنامه بزنید در حالی که افتخار کور کردن این روزن را از آن خود ساخته اید، انجمن نمایش، تنها نهاد قانونی مجری تئاتر در ایران را، شما بدون آگاهی هنرمندان و تولیدکنندگان تئاتر، که انجمن نمایش تنها مجال قانونی آنان با ردیف بودجه ي مصوب قانونی از مجلس شورای اسلامی بود، بی اجازه و اطلاع آنان، ناگهانی و بدون مراجعه به هنرمندان، به محاق تعطیلی کشاندید و پس از آن نیز به جای جبران و پاسخ، تعارف و وعده فرمایش فرمودید. شما که در پشت درهای بسته، تصمیمات افتخارآمیز می گیرید، گویا فراموش کرده اید که اگر مشتاق بازی کردن نقش عقلا و دلسوزان فرهنگ هستید باید جسارت از خود گذشتن را نیز داشته باشید.

 

گویا فراموش کرده اید که شما را در جایگاه حمایت تئاتر نشانده اند و نه بر سریر هدایت آن. ایران امروز، کشوری است که دوران استبداد شاهی را پشت سر گذاشته و به تئاتر مستقل نیاز دارد. استقلال تئاتر، مایه ي شکوفایی فرهنگی و بستری برای تولید اندیشه است؛ فرآیندی که بیان همیشه ي رهبری نیز بوده است. تولید اندیشه در تئاتر، تنها از راه استقلال تئاتر ممکن و شدنی است. کسی نمی داند که اصل ۴۴ قانون اساسی چرا در حوزه ي اقتصاد پسندیده است ولی نوبت به تئاتر که می رسد به ضد خود تبدیل می شود.

 

اکنون اجازه می خواهم از بزرگ ترین ارزش متن افـرا نیز یادی بکنم، هر چند که این ویژگی و امتیاز نمایشنامه در اجرا از دست رفته است. در نمایشنامه ي افـرا با پیرنگی سر و کار داریم که عریان و بی پرده است. این جسارت متن که بسیار ستودنی است باعث شده که جریان داستان با وقفه های پی در پی گسسته شود. این وقفه ها و گسست های شجاعانه که متاسفانه در اجرا با تصویرسازی های همسان با گفتار، پر شده اند حسرت برانگیزترین ویژگی هستند که هر کارگردانی مشتاق درافتادن با آنهاست. همچنین، شاید یکی از دلایل از دست رفتن توانایی های افـرا در اجرا، به این خاطر است که افـرا نمایشی برای اجرا در تالاری بلکباکس است، جایی مانند تالار مـولـوی یا چهارسـو تا بتواند در ارتباطی نزدیک تر با مخاطبانش قرار بگیرد. ولی کسی چه می داند که افـرا در این تالار درندشت چه می کند...، افـرا می توانست تصاویری مخالف و در جدل با گفت وگوهای متن خود داشته باشد، و حیف که نشد. می دانید چه می شود که کارگردانی از شکست هایش درس نمی آموزد، زیرا به گفته بهرام بیضایی ما در جامعه بی گفت وگو به سر می بریم. ما برای نمایشی شکست خورده آنچنان کف می زنیم و هورا می کشیم که دیگر هیچ کدام مان باور نمی کنیم داریم به قهقرا می رویم. ولی چرا باید فراموش کنیم که در جامعه ي بی گفت وگو، سوت و کف های طولانی، آوازهایی برای فراموشی و خاموشی بیشتر است. چرا با آنکه می دانیم، دوست داریم باور کنیم که هیچ چیز وارونه نیست، کی این را خواهیم فهمید، کسی چه می داند، شاید وقتی دیگر. تمام.

يه كمي هم كتاباي غير پايان نامه اي بخونيم!

درود:)
چند وقتي بود كه درگير پايان نامه (ها) بودم و هم كمتر كتاب خوندم و هم وقت نكردم در مورد اونايي هم كه خوندم، بنويسم. مهمتر از همه اينكه اين قضيه يه كتاب خيلي خوب رو هم شهيد كرد : «بچه هاي نيمه شب» سلمان رشدي. وقتي مي گم شهيد كرد، اصلاً شوخي نمي كنم ها! وقتي يه كتاب خيلي خوبو حداكثر شبي دو صفحه (اونم بيشتر اوقات موقع خواب) بخوني، اين چيه جز شهيد شدن اون كتاب؟ آخر سر، حالا كه سرم خلوت تر شده، «بچه هاي نيمه شب» رو كنار گذاشتم، تا بعد از يه مدت، دوباره، درست و حسابي بخونمش!!! اما كتابايي كه تو اين مدت خوندم:



«عقرب روي پله هاي راه آهن انديمشك» يا از اين قطار خون مي چكه قربان! :

نويسنده ي رمان، آقاي حسين مرتضائيان آبكنار است و از خوندن كتاب كلي لذت بردم. اين كتاب، از معدود كتابايي بود كه (بعد از «پدرو پارامو» و «همنوايي شبانه ي اركستر چوب ها») به محض تموم شدنشون، با لذت تمام، برگشتم و يه دور ديگه از اول خوندمش. مطمئنم كه در مورد اين كتابم مثل اون دوتاي قبلي، هر بار ديگه اي هم كه بخونمش، يه سري نكات جالب كه تابه حال متوجه شون نشده بودم، توش كشف مي كنم.
من يه مدت طولاني روي رمان «پدرو پارامو» براي اقتباس يه نمايش نامه ازش، كار كردم و اولين چيزي كه با خوندن اين رمان يادش افتادم، «پدرو پارامو» بود. هم بعضي صحنه هاي سرگردوني مرتضي(شخصيت اصلي رمان «عقرب ...») در شهر انديمشك به دنبال ايستگاه راه آهن شباهت غريبي داشتند با صحنه هاي سرگرداني خوان در كومالا به دنبال پدرش، هم كلاً از نظر سياليت فرم روايت رمان ،هم دو پارگي كلي روايت (در «پدرو پارامو» يكي روايت زندگي پدر خوان يعني پدرو پارامو را داريم و ديگر، روايت جستجوي خواني كه به كومالا آمده دنبال پدر. در «عقرب ...» هم دو روايت درهم تنيده داريم به نظر من. يكي روايت گذشته و زندگي مرتضي در جبهه و ديگري روايت جستجوي مرتضايي كه به انديمشك آمده به دنبال قطار)، هم شك دائم ما در مورد زنده يا مرده بودن شخصيت اصلي (در بخش روايت هاي مربوط به جستجو)، و هم سوم شخص بودن روايت. يعني تعريف روايت توسط داناي كل محدودي كه كنار شخصيت اصلي ايستاده. كلي حال كرده بودم كه چنين كشفي در مورد اين شباهت ها كرده م. اومدم اينجا بنويسم و گفتم قبلش بذار ببينيم ديگران چي نوشتن؟ با يه جست و جو توي گوگل نوشته هايي پيدا كردم كه پايين تر لينك بهتريناشونو مي ذارم. ولي ديدم بيشتر حرفاي منو اونام زدن. پس فقط حرفايي رو كه به نظرم كمتر تكراري بودن مي نويسم و براي حرفاي بيشتر به لينكاي پايين مراجعه كنين. در مورد «پدرو پارامو » هم ديدم كه مهدي يزداني خرم خيلي زودتر از من كشف كرده و از خود نويسنده هم سؤال كرده ... (مراجعه به لينك مصاحبه در روزنامه ي شرق) بعضي ها شديداً با دسته بندي اين رمان در آثار رئاليسم جادويي مخالفند، ولي نكته ي جالب اينه كه آقاي مرتضائيان آبكنار هم مثل (اگه اشتباه نكنم) ماركز مي گه اينا واقعيت زندگي تو اونجا بود. من سعي نكردم چيز عجيب و غريبي تو رمان وارد كنم. رئاليزم اونجا اين جوريه!  
قبول كه اين جور رمانا رو نبايد به يه تأويل خاص محدود كرد، ولي تأويلي كه من دوست دارم و شواهدشم برام محرزتره، اينه كه با توجه به فصل اول و آخر رمان، معلوم مي شه كه تمام رمان در حالي كه مرتضي روي پله هاي راه آهن انديمشك نشسته و در انتظاره كه دژبانا پيداش كنن، بين خواب و بيداري مي گذره.
روايت با اين سطرها شروع مي شه : «سرباز وظيفه مرتضي هدايتي، اعزامي برج يک شصت و پنج، از تهران، روي پله هاي راه آهن انديمشک نشسته بود و منتظر بود تا بيايند و او را هم بگيرند و ببرند ...»- ص 7 - و آخرين فصل از رمان با اين جملات تموم مي شه که : «دژبان سر باتوم را آهسته مي زد به ستوني که او بهش تکيه داده بود» و تو اين فاصله، بعضي فصلا شايد كاملاً ً خاطره باشند، بي كم و كاستي، بعضيا خاطره اي كه با ذهنيات در هم و بر هم شده مثل راننده ي آيفا و بعضيا خواب و رؤياي محض، مثل صحنه ي استخري كه آتش مي گيرد.صحنه اي كه يه جا تو صحنه هاي خاطره اي هم اومده كه: «اون شب باز خواب اون استخري رو كه آتش گرفته بود ديدم.» يعني داره به تأكيد مي گه كه اين يه خوابه. 
من برعكس خيليا، گمان نمي كم كه مرتضي شهيد شده باشه و جواب آخري رو هم كه به دژبان مي ده به پاي مغشوشيت ذهنش بعد از اون خواب و بيداري مي ذارم. هر چند كه با احتمال مرده بودن مرتضي هم شايد بشه كل رمان رو تحليل كرد. در ضمن، روايت سوم شخص (داناي كل محدودي كه شانه به شانه ي شخصيت اصلي حركت مي كند، اما خودش نيست) بيشتر مي تونه روايتو به تعريف خواب و رؤيا نزديك كنه. براتون پيش اومده كه تو خواب خودتونو ببينين، ولي حس نكنين كه خودتونين؟

خلاصه اينكه كلي با اين رمان كه ضد جنگ هم هست، حال كردم. دستتون درد نكنه آقاي نويسنده. 5 ستاره ( از 5 ستاره) از آن شما.

- تحليل مجتبا پورمحسن از اين رمان

- روايت شهرنوش پارسي پور از اين رمان

- نگاهي ديگر به اين رمان

- مصاحبه ي مهدي يزداني خرم با حسين مرتضائيان آبكنار در روزنامه ي شرق (+ نگاه حسن محمودي به رمان)




«زندگي مطابق خواسته ي تو پيش مي رود» :

يه مجموعه داستان، نوشته ي اميرحسين خورشيدفر . مجموعه داستان خوب و رووني بود. لذت بردم و از روزي كه خوندم، خيلي از داستاناش همين طور توي ذهنم سير مي كنن. بازم توضيحات كلي رو مي سپرم به اين لينكا:
- نگاهي به اين مجموعه داستان

- مروري بر اين مجموعه داستان

از بين داستاناي كتاب، «همسايه»، «خارق العاده» و «عشق آقاي جنود» رو بيشتر دوست داشتم و به نظرم قابليت فيلم كوتاه شدنو دارن. «همسايه» يه جورايي(!) منو ياد نمايشنامه ي «خانه ي شماره 109» از طلا معتضدي انداخت.
يه نكته كه جالب بود، وجود عناصر مشترك تو ي داستان ها بود: سيگار كشيدن تقريباً تمام زنان همه ي داستان هاي كتاب، تم فراموشي و آلزايمر وخيلي چيزاي ديگه كه الان ديگه يادم رفته!
دست آقاي خورشيدفر درد نكنه. من چهار و نيم ستاره (از 5 ستاره) به كتابش مي دم.




«در قند هندوانه» :

نوشته ي ريچارد براتيگان و ترجمه ي دوست عزيزم مهدي نويد. داستان عجيب و غريبي هاي خاص خودشو داشت و حتي غريب تر از «صيد ماهي قزل آلا» و البته جذاب تر از اون. شايد چون اون خيلي آمريكايي تر بود و براي ما ديرياب تر، تا اين، كه خيلي يه جورايي بي زمان و مكان بود و توي يك دنياي كاملاً برساخته ي ذهن نويسنده به اسم iDEATH مي گذشت. رمان توي توصيف يك سري احساسات دروني خيلي قدرتمند بود و يه نقاط شاعرانه ي شاهكار داشت. مثل فصل «نام من» كه خيلي دوستش داشتم :

هر وقت درباره ي چيزي كه مدت ها پيش اتفاق افتاده فكر مي كني:
كسي از تو سؤالي مي پرسد و تو جوابش را نمي داني.
اين نام من است.
.
.
.
يه نقاط تكان دهنده و وحشتناك هم داشت. مثل صحنه ي خودكشي inBOIL و دار و دسته اش...
ترجمه هم نسبتاً روون بود و فقط يه جاهاي محدودي بود كه به نظرم ساختار جمله بي ربط و حتي غلط مي شد. به نظر من بي ربطي و فرم خاص داشتن جملات متن اصلي نبايد به جملات غلط فارسي ترجمه بشه. به نظرم براي هر نوع كج و كولگي عمدي در متن اصلي، مي شه يه كج و كولگي درست و قابل فهم تو فارسي پيدا كرد. نه اينكه عين جمله رو ترجمه كرد ....
من در نهايت، سه و نيم ستاره (از 5 ستاره) بهش مي دم.
بد نيست به اين وبلاگ هم نگاهي بيندازيد.




«خاطره ي دلبركان غمگين من»
:

جديدترين كتاب ترجمه شده از ماركز كه چاپ و بعد جمع آوري كتاب كلي سروصدا برپا كرد و باعث شد تو بازار سياه به قيمت سرسام آور فروش بره.كه البته به اون قيمتا خريدنش نمي ارزه. تازه يه ترجمه ي ديگه هم كه بعضيا مي گن بهتره تو اينترنت گذاشتن كه من اين كنار لينكشو گذاشتم. كتاب بدي نبود ولي در مقايسه با كتاباي ديگه ي ماركز خيلي هم درخشان نبود. آقاي كاوه ميرعباسي اين كتابو ترجمه كرده. قبول دارم كه آقاي ميرعباسي مترجم خوبي هستند. ولي اين ترجمه زياد خوب نبود. دو دستي در زبان و به كار بردن يك سري لغت ها يا تركيبات قديمي در حالي كه بقيه ي متن روون و امروزيه، يكي از مشكلات اين ترجمه است! مثل به كار بردن يوميه به جاي روزنامه يا تركيباتي مثل «بديع طنيني تيز» (ص26) از روان بودن انداخته متن رو! البته من بعيد نمي دونم كه در متن اصلي هم از آنجايي كه در متن مي آيد كه راوي اصرار در ادامه ي استفاده از زبان قديميش در نوشته هاي ستونش را داشته، بعيد نيست كه اينا نشانه هايي از اون اصرار بوده باشند و ماركز به عمد لغتها يا تركيبات قديمي آورده باشه ولي پس چرا فقط بعضي جاها ....؟ يا يك جا مترجم آورد: «گوشي تلفن را برمي دارم تا كسي مزاحمم نشود»(ص37) اين به نظر شما يعني چي؟؟؟
چند مورد ديگه از مشكلات ترجمه:

قضاي حاجتي عاجل و ناغافل چنان معده ام را به هم ريخت كه نگران سرنوشتم شدم . (ص 26 )

لباسا: پيراهني كتاني با پروانه هاي باسمه اي، تنكه ي زردرنگي از پارچه ي دستباف و صندلي هايي از الياف طبيعي (ص 31)

دبير صفحه ي حقوقي لبه ي آفتابگردان از تلق سبز بر پيشاني مي گذاشت ( ص88)

اتاق به ام ريخته بود (ص 111)

نمي دونم اينا از يه مترجم خوب نشونه ي چيه؟ عجله؟ عدم ويراستاري يا چي؟؟؟

كلاً دو ستاره (از پنج ستاره) به كتاب مي دم. اونم بابت اينكه در كل لذت بخش بود و در يك نشست خوندمش.

اين مطلب و نقد آقاي مهاجراني از ترجمه ي كتاب هم براي خوندن بد نيستن.



«ويران مي آيي» :

يه رمان از حسين سناپور كه وقتي خوندمش دوستش داشتم. رمان از آخر به اوله بخشاش و خودشم اول كتاب تذكر داده كه اگه مي خواين روال خطي بخونين، از فصل آخر شروع كنين.
تعجب نكنين، ولي من بهش چهار ستاره مي دم.



«سهم من» :

يه رمان نسبتاً عامه پسند خوب از پري نوش صنيعي كه يه جورايي مثل كاراي زويا پيرزاد به نظرم عامه پسند سطح بالاست. يعني اگه مي خواين سطح سليقه ي آدماي كتابخوني رو كه كتاباي فهيمه رحيمي و نسرين ثامني و ... مي خونن، بالا ببرين و شاكي هم نشن كه از كتاب چيزي نفهميدن اين كتابو توصيه كنين بهشون. ولي بي انصاف نباشم، بايد بگم كه اين كتابو تو يه نشست شب تا صبح خوندم و ازشم كلي لذت عوامانه بردم. حتي گاهي نم اشكي هم ... ولي چيز خاصي نداشت كه به فكرم بندازه ...
من 3 ستاره بهش مي دم.




«پرندگان مي روند در پرو مي ميرند» :

يك مجموعه داستان از رومن گاري با ترجمه ي خوب ابوالحسن نجفي. چاپ 1353 كتاب زمان. شامل اين داستان ها :
پرندگان مي روند در پرو مي ميرند - بشردوست- ملالي نيست جز دوري شما - همشهري كبوتر- كهن ترين داستان جهان.

هركدوم از داستاناشو يه جورايي دوست داشتم. 4 و نيم ستاره بهش مي دم.




«جايي ديگر» :
يه مجموعه داستان كوتاه از گلي ترقي كه بعضياشون فضاسازي هاي خوبي داشتن. داستان كوتاه «درخت گلابي»هم كه مهرجويي فيلمش كرده اينجا بود. در كل 3 ستاره بهش مي دم.



«ها كردن» :

به قول نويسنده ي كتاب در آغاز كتاب، يك مجموعه داستان به هم پيوسته. بد نيست. ولي يه بازي هايي تو خودش داره كه براي فهميده شدن، از آدم انرژي مي گيره و باعث مي شه خيلي هم از ماجرا كه البته ماجراي چندان پيچيده اي هم نيست، لذت نبريم. در كل، من 3 ستاره بهش مي دم.

گزارشي از سمينار تئاتر پداگوژي:

از 18 تا 20 آذرماه در دانشگاه تربيت مدرس (دانشكده هنر- گروه كارگرداني) سميناري برگزار شد باعنوان:


«سمينار تئاتر پداگوژي»

Theatre Pedagogy
 

(تئاتر در تعليم و تربيت)

 


اين سمينار با همكاري دانشگاه اوسنابروك(Fachhochschule Osnabruck)  آلمان و دانشگاه تربيت مدرس تهران و با حضور دو نفر از اساتيد (پروفسور آندرياس پوپه و خانم نادين گيزه (استاديار) ) و يكي از دانشجويان دانشگاه اوسنابروك (Niklas) و نيز يكي از فارغالتحصيلان آن دانشگاه (خانم مهوش فيروز زاده) در تهران برگزار شد. دبير اين سمينار، دكتر محمدرضا خاكي بود و دكتر مسعود دلخواه نيز ديگر استاد ايراني برگزاركنندهي سمينار بود. شركتكنندگان سمينار نيز تعدادي نهچندان زياد از اساتيد و دانشجويان دانشكدههاي مختلف تئاتري تهران بودند كه براي نخستين بار در كشور با اينگونه تئاتر آشنا گشتند.


به ترتيب از راست: نيكلاس، خانم گيزه، پروفسور پوپه، دكتر خاكي، دكتر دلخواه، خانم فيروززاده، آقاي دانشفر (مترجم از آلماني)


جلسات صبح اين سمينار از ساعت 9 تا 12 روزهاي 18 و 19 و 20 آذرماه، بهترتيب با سخنراني پروفسور پوپه و خانم گيزه بههمراه پخش فيلم و اسلايد و جلسهي بحث و گفتگو و پرسش و پاسخ در روز آخر برگزار شد كه در آن به بررسي واحدهاي درسي اين رشته پرداختند.
جلسات بعدازظهر سمينار نيز از ساعت 14 تا 16:30 در دو روز نخست به كارگاههاي عملي اختصاص داشت كه روز اول توسط خانم گيزه و روز دوم توسط خانم فيروززاده هدايت ميشدند و كارگاههاي بسيار خوب و آموزندهاي بودند. جلسهي بعدازظهر روز سهشنبه نيز جلسهي جمعبندي بود كه در آن اساتيد و دانشجويان دو دانشگاه در دو نشست مجزا به جمعبندي تبادلات و يافتههاي خود در اين سه روز و نيز امكانات ادامهي همكاري در آينده پرداختند.
اين سمينار
به منظور آشنايي مراكز دانشگاهي تئاتر ايران با اين رشته و در ادامهي سفر كوتاه دو تن از اساتيد (دكتر خاكي و دكتر دلخواه) و دو نفر از دانشجويان كارشناسي ارشد كارگرداني تئاتر دانشگاه تربيت مدرس در آبان ماه به آلمان و بازديد و برگزاري سخنراني و كارگاه در دانشگاه اوسنابروك برگزار گرديد.

دربارهي رشتهي تحصيلي تئاتر- آموزش (به نقل از بروشور دانشگاه اوسنابروك)

 انستيتوي تئاتر در تعليم و تربيت مدرسه عالي اوسنابروك رشتهي تحصيلي تمام وقت تئاتر تعليم و تربيت را تا مرحلهي كارشناسي، در 6 نيمسال در شهر لينگن برگزار مي‌كند. تمركز اين رشتهي تحصيلي به ايجاد توانايي از طريق تئاتر و اجرا در عرصه‌هاي آموزشي اجتماعي، مدرسه‌اي، هنري و اقتصادي و همچنين بر ايجاد پايه‌هاي علمي- نظري و تاريخي آن‌هاست.
 در دورهي كارشناسي بر شكل‌گيري هويت يك مربي تئاتر تعليم و تربيت كار مي‌شود تا وي قادر گردد در محل‌هاي كار، آموزش و صحنه‌هاي بازي انسان‌ها، مبتكر و .باني توسعهي اجتماعي باشد
مربي تئاتر در تعليم و تربيت براي اين منظور برمبناي پژوهش‌هاي قومشناختي، جامعهشناختي و تاريخي براي صحنه‌پردازي و بيان
 نمايش ارتباطات از روش‌هاي كارگرداني، دراماتورژي،‌بازيگري، فعاليت صحنه‌اي و نيز جست و جوي واقعيتها از طريق تئاتر استفاده مي‌كند.
 در نگاه نخست، محتوا و رسانهي واژهي تئاتر تعليم و تربيت(theaterpadagogik) پويشي است در تجربهي‌ كارگاهي بهعنوان عكس‌العمل اجتماعي- زيباشناختي.
 تاكنون در اين مركز دانشگاهي 120 نفر در مقطع كارشناسي پايان‌نامهي خود را ارائه كرده‌اند كه در آيندهي نزديك براي ارتقاي موقعيت آكادمي شهر لينگن، دوره كارشناسي ارشد تئاتر تعليم و تربيت در بخش‌هاي آموزشي، مديريت و هنر- تئاتر طرح‌ريزي خواهدشد.

و اما در اين سمينار از چه سخن گفته شد؟


تئاتر پداگوژي يا تئاتر در تعليم و تربيت، در واقع وسيلهاي است براي روشنگري و با تئاتر تبليغي-تهييجي (propaganda يا Agi-Prop) و سياسي متفاوت است. تئاتر پداگوژي سبكي از تئاتر هنري نيست و كار آن، نشستن بهجاي سبكهاي ديگر نيست. هدف در تئاتر پداگوژي اين است كه از طريق تئاتر و تأثيراتي كه تئاتر ميتواند بگذارد، در زمينههاي مختلف اجتماعي، همهچيز راحتتر و بهتر پيش برود. در واقع استفاده از تئاتر است بهعنوان ابزاري براي كار فرهنگي و توسعهي اجتماعي (مثلاً در آفريقا براي مبارزه با ايدز). تئاتر پداگوژي در درجهي اول يك كار فرهنگي-هنري است و در مرحلهي بعد وظيفهاش كار بر روي شخصيت افراد است تا خود را بشناسند و پرورش دهند و در جامعه نمود پيدا كنند.اين گونه تئاتر، بيشتر تئاتر حركت و بدن است و از آنجايي كه گروه هاي بازيگران همواره افرادي آماتور هستند كه از يك گروه اجتماعي خاص انتخاب شدهاند و حفظ كردن متن براي آنها مشكل است، پس متن را تا حد ممكن كوتاه و ساده ميكنند.
افرادي كه در ايجاد تئاتر تعليم و تربيت در كنار تعليم و تربيت در بازيگري نقش داشتند، عبارتاند از: استانيسلاوسكي، استلا آدلر، ميخائيل چخوف، يوگني واختانگوف و برتولت برشت.
با توجه به هدف اجتماعي كه اين نوع تئاتر براي خود متصور است، پس همواره با گروههاي اجتماعي مختلف در ارتباط است كه اين گروههاي هدف هميشه براساس علاقهي خودشان به كار يا موضوع وارد كار ميشوند.

يك پداگوگ(آموزگار تئاتر تعليم و تربيت) بايد چگونه عمل كند؟

پيش از هرچيز توجه كنيد كه وقتي كسي در رشتهي تئاتر پداگوژي تحصيل ميكند قرار نيست يك كارگردان يا بازيگر يا طراح صحنه شود بلكه قرار است يك پداگوگ يا معلم تئاتر تعليم و تربيت بشود كه البته ازآن جايي كه تنها و مستقل كار ميكند، از بازيگري و كارگرداني و طراحي صحنه و طراحي لباس و ديگر عناصر تئاتر نيز بسيار ميداند و تكنيكهاي مختلف بازي، ساخت ماسك، طراحي لباس، طراحي صحنه و ... را به خوبي ميشناسد. او چمداني از ايدههاي فراوان براي كار با گروههاي مختلف در اختيار دارد و قرار است در رويارويي با گروه هدف مورد نظر نقش معلمي را براي آنها بازي كند كه به آنها در ايجاد تئاتر خودشان كمك كند. اين آموزگاران بايد در درجهي اول خود را پرورش دهند تا به سطحي از آگاهي برسند كه در خود احساس استقلال كنند و توانايي هدايت يك گروه هدف غير تئاتري به سمت ايجاد تئاتر خودشان را پيدا كنند. آنها بايد بازي (منظور بازيگري نيست بلكه بازي در معناي عمومي و كلي آن) را ياد بگيرند تا بتوانند وارد بازي نوجوانان يا جوانان يا زندانيان يا هر يك از گروههاي هدف بشوند و بتوانند كنش و واكنش در آن گروه ايجاد كنند و با استفاده از ديد زيباييشناختي خود به توليد تئاتر بپردازند. آنها بايد همواره متوجه باشند كه قرار نيست با يك فرد كار كنند و قرار است در گروه كار كنند و پداگوژي يك گفتگوي دوجانبه و رابطه برقرار كردن است. يك پداگوگ بايد هدفش، موضوعش و گروهش را بشناسد و بداند كه با آن گروه چه كار ميخواهد بكند؟ بايد از شروع كارش با يك گروه تا پايانش را برنامهريزي كرده و براساس آن كار كند. پشت اين برنامهريزي دانش علمي پداگوگ در زمينهي تئاتر پداگوژي و پداگوژي بهطور عام نشسته است. پداگوگها بعد از هر جلسهي تمرين عملي، جلسات بحث و صحبت با گروه برگزار ميكنند و طي آن جلسات، يادداشتبرداري كرده و عكسالعملهاي شركتكنندگان را بررسي ميكنند. يك پداگوگ بايد همزمان به دو مسأله فكر كند:
1) همواره با يك ديد انتقادي نسبت به خود و برنامه ي خود و گروه نگاه كند.
2) تا حد امكان از طريق زيباييشناسي كار را پيش ببرد.
بر سر راه يك پداگوگ مشكلات زيادي هست كه همواره بايد نسبت به آنها هوشيار باشد. هدف اصلي پداگوگ انسانها هستند؛ نه هنر و تئاتر. در تئاتر پداگوژي، زيباييشناسي هنري در مقام دوم قرار دارد.
از مآخذي كه پداگوگ براي انتخاب موضوع كار در اختيار دارد ميتوان به بيوگرافي شركتكنندگان يا دفتر خاطرات بچهها اشاره كرد. پداگوگ نبايد به اشكال هنري مورد علاقهي خود فكر كند بلكه بايد به گروه فكر كند. پداگوگ نبايد مستبد باشد و بايد قادر باشد كه ايده هاي شخصي خود را كنار گذاشته و با ايدههاي گروه كار كند.
برشت را به ياد بياوريد كه روي سنگ قبرش نوشته شده:

«حالا ديگر من فقط پيشنهاد ميكنم. باقي ماجرا دست شماست.»


حوزه هاي مختلف تئاتر پداگوژي:

1) تئاتر پداگوژي در مؤسسات آموزش فرهنگي

كار آنها آموزش، برگزاري برنامههاي هفتگي و اجراي نمايش توسط گروه هاي آماتور داوطلب است كه براي اجراي اين نمايشها، در شهر به دنبال مكانهاي خالي از سكنه ميگردند تا با استفاده از آنها بتوانند تصاوير ذهني افراد آماتور را تقويت نمايند.

2) تئاتر پداگوژي در تئاترها،خانههاي تئاتر و تئاترهاي موزيكال

فعاليت تئاتر پداگوژي در تئاترهاي شهر به اين شكل است كه قبل و بعد از اجرا، جلساتي با گروه تماشاگر ميگذارند. قبل از اجرا در ارتباط با نمايشي كه قرار است بر صحنه بيايد، آمادهشان ميكنند و بعد از اجرا به بحث و گفتگو و نتيجهگيري ميپردازند.

3)تئاتر پداگوژي در مدارس

در مدارس به جز كار توليد تئاتر با كمك پداگوگ، توسط بچهها، ممكن است در مورد نمايشنامههايي كه قرار است بچهها ببيند با آنها كار كنند تا با اطلاعات بيشتر به تماشاي آن تئاتر بروند و اين باعث كنجكاوي بچهها و توجه بيشتر آنها در موقع اجرا ميشود. در كنار كار با دانش آموزان، با معلم ها نيز كار ميشود. ميدانيد كه يادگيري تنها از طريق آموزش مستقيم و فهميدن نيست. بلكه گاه از طريق ارتباط است و تجربهي آن، بالاتر از فهم آن است.

4)تئاتر پداگوژي در پيشدبستاني

در كار با كودكان پيشدبستاني، تمركز بر بازي و تغيير شناخت كودكان 5 سال و كمتر نسبت به دنياي اطراف است.

5)تئاتر پداگوژي در حوزههاي اجتماعي

هدف در اين حوزه تنها خودشناسي است. گروههاي هدف در اينجا، خردسالان، نوجوانان، افراد مسنتر، معلولين (براي خودشناسي و نه درمان)، افراد زاغهنشين، بيكاران، مجرمين، مهاجرين و ... هستند. اهميت به اين شاخه از تئاتر پداگوژي،نوعي سياست فرهنگي خاص را ميطلبد؛ زيرا در اينجا افراد ميتوانند خواستهاي خود را در هر زمينهاي به روي صحنه بياورند.
در كار براي بچهها(كه شامل تئاتر عروسكي نيز ميشود) گاهي بزرگسالان به توليد تئاتر براي خردسالان ميپردازند و گاهي مستقيماً با بچهها بازي ميشود. اما هدف نهايي، تئاتر بازي كردن خود بچهها براي بچههاست و ايجاد احساس خودباوري در بچهها نسبت به تئاتر. هدف اصلي از كار تئاتر با بچهها اين است كه آنها خودشان را بشناسند، پرورش دهند، خواستههايشان را بشناسند، در فرم تئاتر به آنها شكل بدهند و آگاهانهتر به مسائل شخصي خود نگاه كنند.يعني درواقع، توسعهي خودآگاهي در بچهها با استفاده از يكسري تمرينات تئاتري.
جوانان و نوجوانان مشكلات فراواني دارند و مهم اين است كه خودشان علت مشكلات را پيدا كنند، آنها را عنوان كنند و بهوسيلهي تئاتر بررسي نمايند و تجربه كنند. دو موضوع خيلي مهم در مورد جوانان كه تئاتر پداگوژي اوسنابروك بر آن تمركز ميكند عبارتند از: تجاوز و عشق ورزيدن.
تئاتر سنيورها (افراد سالمند/50 سال به بالا) نيز به زندگي خود آن افراد و مشكلات آنها ميپردازد.
تئاتر مهاجرين يا پناهندگان هم جزء اين حوزه است كه نوعي تئاتر بينافرهنگي محسوب ميشود.
تئاتر زندانيان هم جزئي از اين حوزه است، اما متأسفانه از عدم ثبات فراواني رنج ميبرد زيرا اين افراد حاضر نيستند به راحتي در برابر ديگران ظاهر شوند و اولين مرحله، ايجاد يك سطح كاري است كه افراد را به هم نزديك كند و سلسله مراتب را در ميان آنها از بين برده، اعتماد به نفس در آنها به وجود آورد و ترس از ايفاي نقش اجتماعي را در آنها از ميان بردارد.

6)تئاتر پداگوژي در حوزههاي پزشكي و درماني

هدف از اين شاخه از تئاتر پداگوژي اين است كه اتاقهاي بيمارستان را به جايي تبديل كنند كه بويي از زندگي در آن به مشام برسد و فرهنگ هم وارد آن شود. البته توجه كنيد كه در اينجا بههيچ وجه از نوعي درمان با تئاتر يا تئاتردرماني حرف نميزنيم. شكلي از اين تئاتر، كار دلقكهايي است كه نقش خوشحالكنندهي بيماران و خصوصاً بچهها را دارند. پداگوگهايي كه ميخواهند در مراكز درماني كار كنند، بايد حتماً يكسري آموزشهاي پزشكي ببينند.

7) تئاتر پداگوژي در اقتصاد (يا تئاتر شركتي)

اين حوزهي تئاتر پداگوژي بسيار جديد استو نقش فرهنگ را در محافل كاري بررسي ميكند. در واقع نوعي استفاده از روشهاي تئاتري براي پژوهش و اجرا و رفع مشكلات در شركتها يا ادارات مختلف است. كار يك پداگوگ اين است كه مسائل جاري در شركت را با تئاتري كه توسط خود كارمندان اجرا ميشود، براي كارمندان روشن كند و در واقع راهي براي گفتگوي آزادتر كارمندان ايجاد ميكند.

8)تئاتر پداگوژي در كليساها / Bibliodrama

هدف از آن، ايجاد يكسري روشها و شرايط براي بهتر اجرا كردن مراسم مذهبي در كليساست. يكي از مشكلات امروز كليساها عدم استقبال جوانان از آنهاست. پس كليسا دنبال روشهايي است كه دوباره جوانان را به آنجا بكشاند. نمايشگاهها، تئاترها يا كنسرتهايي در كليسا برگزار ميكنند تا نه فقط از طريق كلام، كه از طريق زيباييشناسي جوانان را به كليسا بكشانند.

9)تئاتر پداگوژي در مراكز آموزش عالي

در اين حوزه نيز، تئاتر سعي در ايجاد گفتگو و گفتمان ميان مراكز مختلف يك دانشگاه دارد.



 


به گزارش سايت ايران تئاتر، راه‌اندازي رشتهي تئاتر پداگوژي (تئاتر تعليم و تربيت) در دانشگاه تربيت مدرس يكي از چشم‌اندازهاي برنامه‌هاي مشترك بين دانشگاه اوسنابروك و دانشگاه تربيت مدرس است. بنابر گفتهي دكتر مسعود دلخواه، اين رشتهي تحصيلي در مقطع كارشناسي ارشد تا سال 2009 در دانشگاه تربيت مدرس برپا مي‌شود و مسؤوليت راه‌اندازي آن هم با دكتر محمدرضا خاكي خواهد بود. تاكنون نيز به اين منظور حمايت‌هايي از طرف دانشگاه تربيت مدرس صورت گرفته است، تا در آينده شاهد اين اتفاق باشيم. 
  دکتر خاکی با اشاره به اهداف برگزاری این سمینار گفت: یکی از فکرهای پیش ‌رو راه اندازی رشتهي پداگوژی در ایران بود و از آنجا که دانشگاه تربيت مدرس در سطح تحصیلات تکمیلی است و دانشگاه اوسنابروک نيز قصد دارد دورهي کارشناسی ارشد خود را راه‌اندازی کند، این سمینار زمینه‌ای ایجاد ميكند كه دانشگاه‌ها با تجربهي مشترک و بررسی نیازهای یکدیگر با همفکری برنامهاي مشترك تنظيم كنند. البته این امر به شرایط فرهنگی دو کشور و امکانات و نيازهاي دو کشور بازمی‌گردد.
 

خود من، حقيقتاً از اين سمينار لذت بردم و آموختم و راهي براي پاسخگويي به چندي از دغدغههاي ذهني هميشگي خودم پيدا كردم.
اول اينكه هميشه در زندگي راه حل تمام مشكلات اجتماعي، اقتصادي، سياسي و ... مملكت را درسطح كلان و طولاني مدت، بالا بردن سطح فرهنگ و شعور فردي تك تك افراد اجتماع ديدهام و حالا چه چيز بهتر و قدرتمندتر و مرتبط تر با رشته ي تخصصي من، جز تئاتر پداگوژي؟؟
فايدهي ديگري كه گسترش تئاتر پداگوژي در كشور ما ميتواند داشته باشد، يكي رفع معضل بيكاري فارغ التحصيلان فراوان تئاتر است كه با شركت در دورههايي، ميتوانند به متخصصين تئاتر پداگوژي تبديل شده و در جامعه به فعاليت بپردازند. ديگري، رفع معضل كمتماشاگري و بيمخاطبي تئاتر در كشور است. وقتي مردم با كمك تئاتر پداگوژي اين اندازه مستقيم و به طور عملي در ارتباط با تئاتر قرار گيرند، علاقهمند ميشوند كه گاهگاهي هم سري به سالنهاي تئاتر هنري بزنند و وقتي با بچهها از كودكي (پيش دبستاني) تئاتر كار كنند، تماشاگراني براي نسل آينده، از كودكي تربيت خواهند شد و اين رشتهي هنري، جايگاه خود را در ميان اجتماع پيدا ميكند.

از صميم قلب اميدوارم كه تلاشهاي اساتيد براي راه اندازي اين رشته به بار بنشيند و من هم به سهم خودم در گسترش اين رشته تلاش خواهم كرد.

پ.ن : به نظرم يكي از خوانندگان وبلاگ تذكر درستي داد در مورد ترجمهي Theatre Pedagogy كه در ابتداي مطلب، «تئاتر در تعليم و تربيت» آمده. سؤال رامين بسيار به جاست. به نظر من هم اين تركيب معادل theatre pedagogy نيست اما همين اصطلاح رو به كار بردم، چون روي پوستر سمينار نوشته شده بود. در واقع بايد گفت تعليم و تربيت از طريق تئاتر». ممنونم كه يادآوري كردي.

پ.ن.2 : در گفتوگويي با دكتر خاكي فهميدم كه اصطلاح «تئاتر در تعليم و تربيت» در برگردان  Theatre Pedagogy درستتر از «تعليم و تربيت از طريق تئاتر» است. چون وقتي اصطلاح دوم را بهكار ميبريم انگار كه بخواهيم بگوييم تمام جنبهإهاي تعيليم و تربيت، از طريق تئاتر قابل دستيابي است، كه اينطور نيست. تئاتر پداگوژي در واقع امكان استفاده از تئاتر به عنوان يكي از وسايل در جنبههايي از كارهاي تعليم و تربيتي است پس همان اصطلاح «تئاتر در تعليم و تربيت» درستتر است.
  

و بالاخره پايان نامه!

دروووووووووود:)

بالاخره پاياننامه رو تموم كردم و اومدم سراغ اينكه كركرهي وبلاگو بالا بكشم!



راستش جلسهي دفاع خوبي بود، نمرهي خوبي هم گرفتم.
پايان نامهي نظريم راجعبه «تادئوش كانتور و تئاتر مرگ» بود.
پاياننامهي عملي هم قرار بود اجراي نمايشنامهي «پدرو پارامو» باشه كه با ابراهيم كلي وقت گذاشتيم و نوشتيمش، ولي راستش تو پيدا كردن 13 تا بازيگر، شكست خوردم و اين آخرا متنمو عوض كردم و هولهولكي يه «هملت» با دو بازيگر به صحنه بردم. بهنظرم حدود يك ماه و نيم تمرين كرديم و به من كه خيلي خوش گذشت.
با دو تا بازيگري كار ميكردم كه به جرأت ميگم تو پروسهي كار، بهترين بازيگرايي هستن كه تو عمرم ديدم. مهناز خطيبي و كياسا ناظران، از هر دوتون ممنونم و اميدوارم كه بازهم با هم اين كارو اجرا كنيم و كارهاي ديگه هم ...
از استاداي عزيزم و تمام كسايي هم كه براي ديدن اجراي پايان نامهام اومدن خيلي تشكر ميكنم و يه تشكر مخصوص از محمد نيكدل كه اونهمه كمكمون كرد ولي نشد كه بياد سر اجرا.
اين ديگه نقدش با اونايي كه ديدن و خوندن ... منتظرم ...

هرگونه تشابه با وقایع و شخصیت های عینی، تصادف محض می باشد!

۲:  آقا چی کار کنیم فردا بالاخره؟

۱:  من که اصلاْ آمادگی دیدن کسی رو ندارم. اصلاْ بیا برگه‌ها رو ببریم بدیم، خودشون می‌دن امضاش کنه. 

۲: نه جناب، این برگه‌ها اون‌جوری نیست. خودمون باید امضا بگیریم.حالا می‌خوای پس‌فردا بریم. دیدی تا اون‌موقع یه‌سری از مطالبمونم آماده شد، بردیم.

۱: تو، ممکنه. اما من باید بشینم رو روحیه‌م کار کنم ... اما اصلاْ حوصله‌ی سر خم کردن و معذرت‌خواهی و این‌جور برنامه‌ها رو ندارم .

۲: خوب می‌خوای ...

برداشت ۱

 

(۱و۲ بسیار خوشحال و خندان وارد اتاق استاد می‌شوند. جعبه‌ای شیرینی در دست ۱ است. )

۱و۲: سلام استاد. سال نو مبارک استاد. (بر وزن سلام حسن ... )

استاد: به‌به ... سلام ... چه عجب از این‌ورا ...

۱و۲: بفرمایید استاد. (۱ جعبه‌ی شیرینی را به سمت استاد تعارف می‌کند.)

استاد: به چه مناسبت حالا؟

۱: بالاخره اینو شوهرش دادیم رفت استاد ...

***

۱: تازه می‌تونی حلقه‌تم نشونش بدی. دروغ که نمی‌گیم. کی خبر داره حالا عقد کردی یا جشن و عروسی و جهیزیه و این حرفا ... اصلاْ می‌گیم ۷ شبانه‌روز جشن و آذین‌بندی و اینا بوده، منم بالای نردبون مشغول آویزون کردن و بعدم جمع کردن آذینا! بودم! تو هم تو حجله بودی!

۲: اقلاْ بگو ماه‌عسل.

۱: نه‌بابا، باید یه چیزی باشه که با ۷ شبانه‌روز آذین‌بندی جور باشه. همون حجله بهتره ... اما جدی، گیرم تو درگیر خرید و عروسی و این حرفا بودی، من چی؟

۲: ای بابا، تو دوست صمیمی من مگه نیستی، بالاخره موقع حلقه خریدن، خونه چیدن، حتی آزمایشگاه باید همراهیم می‌کردی.

۱: مطمئنی دیگه جای دیگه نباید همراهیت می‌کردم؟ 

۲: ... اصلاْ گیرم که استاد اون روز از زنش دلش خوشی نداشت، اون‌وقت باید دوبار معذرت‌خواهی کنیم ...

۱: ...

برداشت ۲

(اتاق استاد. ۱و۲ روی صندلی‌ها نشسته‌اند و هر دو با سرعت زیادی مشغول نوشتن مطالبی روی کاغذهای آ۴ هستند. استاد با تعجب به آنها نگاه میکند.)

۱و۲: بفرمایید استاد. (برگه‌ها را روی میز استاد می‌گذارند. استاد یکی از آنها را برمی‌دارد و می‌خواند.)

استاد: انصراف؟

۱و۲: بله استاد.

استاد: آخه برای چی؟ شما هر دو از بهترین دانشجوهای اینجا بودین ! (در این لحظه استاد ۲ وارد می‌شود.)

۲: استاد، راستش ما هر دو تصمیم به رفتن از ایران داریم، استاد.

۱: برای ادامه‌ی تحصیلمونم هیچ نیازی به این مدرک فوق نداریم، استاد.

۲: حالام که واقعاْ مهلتی نمونده، استاد. انصراف از همه چی آبرومندانه‌تره، استاد.

۱: راستشو بخواین اعصاب کمیسیون و این حرفام نداریم، استاد.

استاد ۲: نه، این کارو نکنین. این مدرک خیلی مهمه ...

استاد: این چه حرفیه. حالا کارتون عقب افتاده مهم نیست. برین . این‌جوری بی‌روحیه و ناراحت نبینمتون. تمومش کنین بیارین. به کمیسیون و این چیزام نیازی نیست. خودم نامه می‌دم ...

استاد ۲: تنها چیزی که هست ...

***

۲: موافقی که این استاد ۲ جداْ آدم اعصاب خوردکنیه!؟

۱: کی داره به کی می‌گه؟!

۲: ...

برداشت ۳

(اتاق استاد ۲. استاد۲ خیلی جدی پشت میزش نشسته و احساس می‌کند که اصلاْ وقت ندارد. این احساس شاید هیچ نشانه‌ی بیرونی نداشته باشد ولی بیننده باید عاقل باشد و مسأله را درک کند. ۱ و ۲ وارد اتاق می‌شوند. نمای آنها را از پشت داریم.در دست یکی طناب و در دست دیگری یک حلقه چسب نواری بزرگ است. دستانشان را پشتشان گرفته‌اند. به میز و استاد ۲ که می‌رسند، ۱ فوراْ تکه چسبی بر دهانش زده و ۲ دست‌ها و پاهایش را محکم به صندلی می‌بندد. استاد ۲ از آنجایی که به فرصت‌های از دست رفته و وقت‌های نداشته‌اش می‌‌اندیشد، فرصت هیچ‌گونه واکنشی را پیدا نمی‌کند. ۱و۲ همان‌طور که وارد شده بودند، حالا عقب‌عقب از آن اتاق خارج می‌شوند.)

در صحنه‌ی بعد نمای از روبروی ۱ و۲ را داریم که وارد اتاق استاد می‌شوند و

۱و۲: ما هنوز در راستای پایان نامه کاری انجام ندادیم، استاد. 

***

۱: بهتر نیست برای گفتن این جمله‌ی آخری، "یکی" رو بفرستیم که همچین با قدرت و صلابت از پس گفتنش بربیاد؟

۲: مگه خودمون چمونه؟

۱: می‌گم اصلاْ "یکی" رو هم با خودمون ببریم ...

برداشت ۴

(۱و ۲ به‌همراه "یکی"، وارد اتاق استاد می‌شوند و در را پشت سرشان محکم می‌بندند. "یکی" با استاد دست می‌دهد و خود را معرفی می‌کند. بعد در کیفش را بازکرده، پیپش را بیرون می‌آورد، می‌کشد و خوشحال می‌شود. به استاد تعارف می‌کند، استاد هم تعارف را می‌پذیرد و سپس خوشحال می‌شود. سراغ برگه‌های ۱ و ۲ را می‌گیرد و هر دو را امضا می‌کند.)

در صورت لزوم نماهای بعد، تکرار همین نما خواهند بود منتها در اتاق مقامات دیگر دانشگاه.

***

۲: حالا چرا پای "یکی" رو می‌کشی وسط؟

۱: اگه "یکی" هم نباشه راهای دیگه برای خوشحال کردن هست.  می‌شه از نوشیدنی‌های ...

۲: می‌خوای اصلاْ یه نامه بندازیم تو اتاقش و دعوتش کنیم به یه کافه ...اما از همه مهم‌تر اول باید بفهمیم که اون‌روز از دنده‌ی راست بلند شده یا چپ؟

برداشت ۵

(۱ در محوطه‌ی دانشگاه از پشت دیوارها و درخت‌ها و ستون‌ها استاد را تعقیب می‌کند. بالاخره استاد به اتاقش می‌رسد. ۱ مدتی پشت در گوش می‌ایستد.)

۱: خدارو شکر انگار دنده‌ی راست بوده. صدای داد و فریادی نشنیدم!

(۱ در را باز میکند و با خوشحالی وارد می‌شود. چشمش به ۲ می‌افتد که درحال معاینه کردن دنده‌های استاد است و استاد که با تعجب به او خیره شده.)

***

۱:  نه دیگه خیلی بی‌مزه شد. همون انصراف از همه عملی‌تر بود.

۲: اما بیا فقط تو انصراف بده، منم حمایتت می‌کنم. می‌گم یه ماهه این می‌خواد انصراف بده، منم دارم منصرفش می‌کنم.

۱: ولی "یکی" ...

برداشت ۶  

("یکی" با لباس کار وارد دفتر استاد می‌شود.)

یکی: من از طرف گروه اومدم که کامپیوتر اتاق شما رو سرویس بکنم.

(کمی با کامپیوتر ور می‌رود و به‌واقع کامپیوتر اتاق استاد را سرویس می‌کند (ویروسی، چیزی به جانش می‌اندازد). "یکی" کارش تمام می‌شود و از اتاق خارج می‌شود. استاد سراغ کامپیوترش می‌رود و کمی با آن ور می‌رود. ۱و۲ وارد می‌شوند.)

۱و۲: سلام، استاد.

استاد: (هنوز درگیر و عصبانی است) چرا من هر کاری می‌کنم نمی‌تونم با این کامپیوتر موزیک گوش کنم؟ شما چیزی سر درمی‌آرین؟

(۱ یا ۲ به سراغ کامپیوتر رفته و در چشم بر هم زدنی صدای موزیک از اسپیکرهای کامپیوتر به گوش می‌رسد. استاد خوشحال می‌شود.)

کات می‌خورد به چهره‌های خندان ۱ و۲ که با برگه‌هایی در دست خارج می‌شوند.

توضیح: می‌توان به‌جای لباس کار برای یکی، از لباس پزشکان متخصص بیهوشی (سبز رنگ) استفاده کرد. در این حالت، پس از اتمام کارش با کامپیوتر از استاد می‌خواهد که بگوید برایش چای بیاورند و درهمان حال می‌نشیند و از سختی کار پزشکان بیهوشی و اینکه همیشه آنها هستند که خبر مرگ مریض را به خانواده‌اش می‌دهند حرف می‌زند، تا ورود ۱ و ۲.

برداشت ۷

(۱ با خرسی در بغل و انگشتی در دهان، در کنار ۲ وارد اتاق استاد می‌شود.)

۲: استاد، دوستم تصادف کرده، به دوران پارینه سنگی برگشته، استاد!!! (چه ربطی داشت؟)

برداشت ۸

(۲ به تنهایی وارد اتاق استاد می‌شود.)

۲: استاد خواهش می‌کنم با این ۱ تماس بگیرین. از وقتی من ازدواج کردم، اون افسردگی گرفته و از خونه بیرون نمی‌آد. خودشو تو اتاق حبس کرده. حاضر نیست دیگه با من حرف بزنه.

۱: پس چی شد اون دوستی خواهران امیلی برونته‌ی شما؟

(و این‌گونه است که توجه استاد به چیز بی‌ربطی جلب می‌شود و فراموش می‌کند از پایان‌نامه‌ها بپرسد.)

برداشت ۹ (برداشتی آزاد!!! از یکی از قصه‌های من و بابام)

(اتاق استاد. ۱و۲ چشمانشان را با دستمال بسته‌اند و مشغول امضا کردن بر روی کاغذهایی که دم دستشان است هستند.)

استاد: اینا چیه؟ چی کار می‌کنین؟

۱و۲: یه بازی جدیده استاد. چشماتونو می‌بندین، استاد و سعی می‌کنین قشنگ‌تر از وقتی که چشاتون بازه امضا کنین، استاد.

استاد: اینجوری؟ (چشمانش را بسته و شروع به امضا روی کاغذهای دم دست می‌کند.)

این صحنه کات می‌خورد به صحنه‌ای که ۱ و ۲ خندان با ورقه‌های امضاشده‌ی تمدید مهلت از اتاق استاد خارج می‌شوند.

***

صدایی از بیرون صحنه فریاد می‌کشد: میــــــــــــــــــــــــــــــنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!!!!! تو هنوز پای تلفنی؟!

برخلاف رویه ی این وبلاگ!!!

یک شعر بسیار پندآموز از ملک الشعرا بهار:

ملك الشعرا بهار

ايـن دود سيه فام كه از بام وطـن خاست       از ماست كه بر ماست

وين شعله‌ی سوزان كه بر آمد زچپ و راست    ازماست كه برماست

جـــان گــــر به لب ما رســد،ازغـــير نناليـم         با كـــس نسـگاليم

از خويش بناليم كه جان سخن اينجاست     از ماسـت كه بر ماسـت

ما کهنه چناریم که از باد ننالیم                  بر خاک ببالیم

لیکن چه کنیم، آتش ما در شکم ماست       از ماست که برماست

اسلام گر امروزچنين زار و ضعيف است       زين قوم شريف است

نه جــرم ز عيسي نه تعدي ز كليساست    از ماست كه بر ماسـت

گـوئيم كه بــيدار شــديم،اين چه خيـالیســت؟       بيداري ما چيست؟

بيداري طفلي است كه محتاج به لالاست        از ماست كه بر ماست

چه خبر؟

درووود:)

اگه آخرین مطلب قبلی رو (که در واقع هم، مطلب نیست و فقط نوعی اعلام نابودگیه!!) در نظر نگیریم، حدود یه ماهه که این‌ورا چیزی ننوشتم! این یه ماه چه خبر بود؟

تئاتر:

 جشنواره فجر رو بعد از دیدن سه تا از کارای خارجی،«اسب جادویی»، «مرگ دانتون» و «در سایه» (که دیگه وسط این آخری، به اتفاق مینا، بلند شدیم و از سالن زدیم بیرون!) تحریم کردم!!!! البته از اون‌جایی که این تحریم جز به جیبِ خودم که پول بلیطای دیگه‌ای رو هم ازش پرداخته بودم، به جای دیگه برنخورد، دوباره از این تریبونِ فخیمه!! مراتب اعتراض خودم رو خدمت کلیه‌ی دست‌اندرکاران مربوطه ابراز می‌دارم. (به امیدِ اینکه سال آینده برای جشنواره‌ی فجر، این‌طرفا نباشم.)

از کارهای کارگاه نمایش هم کار «خواهش می‌کنم»به کارگردانی رضا مولایی و «می‌خوام بخوابم» به کارگردانی رضا گوران و «بر بال‌های کلاغ شب» به کارگردانی آروند دشت‌آرای رو دیدیم. اولی خیلی خوب بود و فقط کمی حشو و اضافات داشت، دومی متوسط رو به بد بود (در مورد این دومی یادم باشه بیشتر بنویسم) و سومی به‌نظر من خیلی بد بود (شاید تجربه‌ای بود که هنوز به نتیجه و سروسامان نرسیده بود!) و تنها نکته‌ی خوبش حرکات بدنی و اجرای جالب بازیگر دختر کار به‌نام سارا ریحانی بود.  

فیلم: فیلمی که قابل عرض باشه فقط «بچه‌ی رزماری» از پولانسکی و «آبی» و «سفید» از کیشلوفسکی رو دیدم که اولی خصوصاً با توجه به سال ساختش یعنی ۱۹۶۸ فوق‌العاده‌اس (از این لحاظ سال ساخت رو گفتم که شاید فیلمایی که از جنبه‌های مضمونی شبیه به اون باشند تو سالای بعد از اون خیلی زیاد شده باشن ...) و از بین دوتای بعدی هم «سفید»رو خیلی بیشتر دوست دارم. جشنواره‌ی فیلم هم که مشمول نظریه‌ی «که چی» می‌شه و کاری باهاش نداریم.

کتاب:

از آخرین رمانا می‌تونم به «تخم‌مرغ‌های شوم»از بولگاکف و «حرمان»از یاسمینا رضا و «گتسبی بزرگ»از فیتزجرالد اشاره کنم که اولی یک رمان نیمه علمی تخیلی و نیمه تمثیلیِ متوسط بود. دومی رو که در قالب نامه‌ها یا تک‌گوییِ سیال ذهن و پیوسته‌ی یک پدر پیر به پسرش بود خیلی خیلی دوست داشتم و تو فکر بودم که یه زن چطوری تونسته این رمان به‌غایت مردونه (بحث رمان مردونه و زنونه رو تو مطالب قبل‌تر کرده بودم)  رو بنویسه؟؟ و اما سومی یه کار متوسط و معمولی بود به‌نظرم و کلی جا خوردم از اینکه اون رمان دوم جهان باشه و از تعریفایی که پیشتر از آدمای قابل اعتماد (از لحاظ نظرات انتقادی) شنیده بودم  درباره‌ش. شایدم به‌خاطر تعریفای زیاد، انتظارم زیادی بالا رفته بود!

دیگه باید برم سراغ پایان‌نامه‌م. در مورد کتابای علمی!!!! و درگیری‌هام با زبان فارسی و تئاتر تجربی و ... هم بعداً می‌نویسم.

راستی مینا هم قراره در مورد یه موضوعی (نمی‌گم تا بنویسه) اینجا بنویسه ولی یکی از آخرین کشفیاتِ عملیشو در زمینه‌ی بازیگری اینجا می‌نویسم تا به تاریخ نپیونده:

بر هر بازیگری واجب است که در هنگام بازی چشم در چشمِ حریفِ بازیش بدوزد ...

بقیه‌شو و توضیحاتشو از خودش خواهش می‌کنم که بگه. 

گله و شکایت تا اطلاع ثانوی ممنوع!!!! (با خودم بودم)

دارم فرو می‌رم. دارم غرق می‌شم. مثل همه، مثل همیشه، از همه‌چی شاکی ... چرا توانِ خوشحال بودن و لذت بردن تو ما این‌قدر کمه؟؟ کاشکی بیشتر از چیزایی حرف بزنیم که دوستشون داریم. 

بذار امتحان کنم: همین الان سینما چهار،یه فیلمی دیدم که می‌تونم بگم ازش لذت بردم :«صفر درجه‌ی کلوین». محصول سال ۱۹۹۵ از یه کارگردان نروژی به اسم هانس پتر مولاند.

نه! اصلاً حوصله ندارم درباره‌ش چیزی بنویسم و حتی دلایل لذت بردنمو بگم!!! نمی‌دونم، شاید کار درست توی چنین شرایطی چیزی ننوشتن باشه!

Zero Kelvin

در باب زيبايي‌شناسي حركات معلولين ذهني- حركتي!

ديروز بهطور نطلبيده!! به تماشاي تئاتري با نام«گاهي بخند دراكولا» به كارگرداني بابك دقيقي از مجموعه كارهاي اين دورهي كارگاه نمايش رفته بوديم. (در اصل ميخواستيم بريم اجراي «خواهش ميكنم» به كارگرداني رضا مولايي، ولي گويا درمورد برنامه اشتباه كرده بوديم!)

متأسفانه كار، خيلي خيلي بد بود و به مجموعهي كارايي كه مجبور شديم وسطش بلند شيم و بريم اضافه شد. شرمندهي بازيگراي كار هم شديم كه تو اون سالن كوچيك، با وجود تلاشي كه براي سروصدا راه نينداختن كردم، آخرش گند زدم ... همينجا از همشون عذر ميخوام. البته از حق نگذريم توي اون كار دو تا از بازيگرا تواناييهاي بدني فوقالعادهاي داشتند. يكي كسي كه نقش بچه رو بازي ميكرد كه ظاهراً استخونمستخون تو كارش نبود (بهنظرم اسمش آرمين قطبي بود.) و يكي هم نادر فلاح كه نقش دراكولا رو بازي ميكرد و سروصداهاي غريب و درخشاني هم باحنجرهاش ايجاد ميكرد. اما كارگرداني كار به نظر من نتونسته بود به ايدههاي گروه انسجام بده و كليت كار (حداقل تا اونجاييش كه ما ديديم) بهقول مينا در حد كار پيشدبستاني از آب دراومده بود.

Sean Penn in New Line's I Am Sam

حالا از اينا بگذريم. بهجز اون دو تا بازيگري كه گفتم، بقيهي بازيگراي كار، حركاتشون بهنظر من كاملاً الگوبرداريشده از روي حركات معلولين ذهني- حركتي بود! اين قضيه منو  دوباره يادِ فيلم «ميم مثل مادر» انداخت و همونقدر كه از تصاوير فراوان معلولين توي اون فيلم بدم اومده بود، بهطور مجزا، از حركات اين بازيگرا هم منزجر شدم. قبلاً به اين فكر كرده بودم كه آخه چرا آقاي ملاقليپور اين اندازه از اين تصاوير استفاده كرده؟ (تحريك احساسات مردم؟ نشون دادن مشكلات اين معلولين و مطرح كردن آنها در جامعه؟ ...)

اما حالا به اين فكر كردم كه من چرا بايد منزجر بشم؟ سؤالي كه خيلي بزرگتر و مهمتر از قبليه! آيا ديدن نقص در ديگري، بهخوديِ خود منزجركننده و ناراحت كننده است؟ نقص چيه؟ ناقص نسبت به كي؟ نسبت به خودِ من؟ نسبت به چيزي كه تو عرف نرمال ناميده ميشه؟ نسبت به يك كامل مثالي؟؟  كامل مثالي كه در دسترس نيست. اما اون چيزي كه با من يا با نرمال عرفي متفاوته آيا بايد اسم ناقص روش بگذارم؟! عجب خودمحوري جالبي! (آخه پذيرفتن و نپذيرفتن نرمال عرفي هم حتي بستگي زيادي به دوري و نزديكيِ خود، از نرمالِ عرفي داره به نظرِ من.) كاش يادمون داده بودند كه كسي رو  (از هر لحاظ)ناقص ندونيم. مردم متفاوتند. سيستم عصبي-حركتي اونا به شكل متفاوتي از ما عمل ميكنه. همين. حالا اگه همهي مردم مثل معلولا حركت ميكردند و عدهي معدودي مثل كسايي كه امروز نرمال ميدونيم، اونوقت به كي ميگفتيم ناقص؟ معلومه! به نرمالا!

شايد با يه نگاه علمي (نپرسين كدوم علم كه خودمم نميدونم) بشه گفت، تفاوت و فاصلهي زياد با نرمال عرفي (تو هر زمينهاي) نبايد اسم نقص و كمبود به خودش بگيره. فقط شخص رو بهجاي دستهبندي در گروه اكثريت (بهجاي نرمالان عرفي هم بهتره اسم اكثريت روش بذاريم) تو يه گروه اقليت قرار ميده. بحث اقليتها و حقوق اونها و ... هم كه تو دنياي پستمدرن حسابي داغه.  اما توجه كنيد به اين كه يه دورهاي چپ دستها رو هم  ناقص ميدونستن و نه يك «گروه اقليت».

از روي خوشدلي، از بچگي يادمون دادهاند كه وقتي آدم معلولي ميبينيم، از متفاوت بودن آنها تعجب نكنيم و زيادي هم نگاهشون نكنيم (حتي به اندازهي يه آدم معمولي كه ميبينيم هم نگاهش نكنيم). اگه نگاشون ميكرديم، با تعجب نگاهشون ميكرديم، بعد اون تعجب برامون عادي ميشد و ميگفتيم متفاوتند. بعد فكر كنيم كه حالا در مورد اين متفاوتا چي كار ميتونيم بكنيم تو جامعه؟ حق نداريم تعجب كنيم، چون اگه ما تعجب كنيم، داريم نقصشونو به رُخشون ميكشيم و زجرشون ميديم كه اين كار بديه و بايد دلمون بسوزه براشون و اين كارو نكنيم. بايد ازشون دوري كنيم. ولي همين دوري آزارندهتر نيست براشون؟ براي دركشون بايد تفاوتشون رو ببينيم. بدون احساساساتيگري ...

نميخواستم از اين چيزا حرف بزنم، ولي شايد تابوي تربيتيِ «به آدمِ معلول زُل نزن.» باعث شده كه از تصاوير اون فيلم يا از حركات اون بازيگرا منزجر بشم!!!!! حالا اين تصوير رو براي اين نوشته انتخاب كردم تا با خيالِ راحت بهش زُل بزنم!! (هرچند که شون پن اون‌قدر دوستداشتنیه که فکر نکنم عکسش به دردی تابوشکنی بخوره!)  کلی دنبال عکس‌هایی از «میم مثل مادر» گشتم، ولی نیافتم!  

شوايك، شوايك نازنين، ... !

بعد از مدت‌ها[i] ، كلي دلمونو صابون زده بوديم كه داريم مي‌ريم يه تئاتر خوب!!! اون‌هم چه صابوني! با اطمينان و يقين، تازه به ديگرونم توصيه مي‌كرديم كه:  «اين كار جديد كوروش نريماني رو ازدست ندين!» ... « «شوايك» رو حتماً برين ببينين!» ... مخصوصاً كه پيش از اين، كلي هم از رمان ياروسلاو هاشك (نویسنده‌ی چک) تعريف شنيده بوديم و اقتباس خيلي خوبِ نريماني از «دن كاميلو» رو هم ديده بوديم.

عكس : شوايك/ منبع: سايت سينما-تئاتر

در راستاي اقتباس‌پژوهي شخصيمون، دويديم و كتاب «شوايك، سرباز پاكدل» ترجمه‌ي ايرج پزشك‌زاد (از قرار همون نويسنده‌ي «دايي‌جان ناپلئون» معروف) رو هم گير آورديم و خوانديم. (البته گويا اين ترجمه، فقط جلد اول رمان «شوايك» است كه از زبان فرنسوي ترجمه شده و ناشرش هم انتشارات زمان است. البته مؤخره‌اي هم داره درباره‌ي ياروسلاو هاشك و «شوايك» كه خوندنيه. به قلم ريشارد بلوك  كه كلي هم درباره‌ي اجراي اروين پيسكاتور از«شوايك» نوشتهاما ترجمه‌ي آقاي كمال ظاهري، ترجمه‌ي كامل كتاب است كه از زبان مجارستاني ترجمه شده و نشر چشمه چاپش كرده. باز هم دريغ از ترجمه از زبان اصلي كتاب.)  

اما اگه يه فايده داشت ديدن اين اجرا،  ‌اين بود كه راز شلوغي اخير صف‌ گيشه‌ي تئاترشهرو كمي تا قسمتي دريافتيم! نمي‌دونم. شايدم ماها اشتباه مي‌كنيم. شايد هم براي جذب مردم به سالن‌هاي تئاتر دنباله‌روي از تئاتر گلريز و بولينگ عبدو و امثالهم، برنامه‌ريزي و هوشمندي خاصي درش باشه. اونم اينكه مردم با جايي به اسم تئاتر شهر هم آشنا بشن تا كم‌كم اجراها رو از صِرفِ سرگرمي‌ و تفريح (اونم از نازل‌ترين نوعش) خارج كنيم و سطح سليقه‌شونو قدم‌به‌قدم بالا ببريم.

البته اميد به چنان برنامه‌ريزي و فكري مثل هميشه از نيمه‌ي خوش‌بين ما ساطع مي‌شه و نيمه‌ي بدبينمونم مي‌گه برو بابا! باز تو الكي از خودت حرف درآوردي؟ خوب مگه تئاتري‌هاي خوب (به‌زعم خودم) چي كم دارن از تئاتر گلريزي‌ها و امثالهم؟ بذار نون دربيارن ... بگذريم، اما شوخي‌هاي نازل كه فقط براي خنده گرفتن بارها و بارها  توي بعضي كارا تكرار مي‌شه، بدجوري حالمو مي‌گيره. آخرين نمونه‌ش تو «مرگ فروشنده» بود و از همه بدتر، شوخي‌هاي احمد مهرانفر اون تو و بعدشم حالا اين جناب امير جعفري كه گويا ديگه خودش به يه شوخي نازل تبديل شده!!! (اينو از اين لحاظ مي‌گم كه تماشاگر سرگرم‌شده و خوشحال، توي هر دوتاي اين اجراها، ايشون پاشونو كه تو صحنه مي‌گذاشتند و يا دهن كه بازمي‌كردند، مي‌زد زير خنده!)

بازي احمد مهرانفر تو نقش سگ، انصافاً خيلي خوب و دوست‌داشتني بود. راستش من هيچ‌وقت بازي احمد مهرانفر رو دوست نداشتم. اما اينجا با وجود اينكه بازهم از تكنيك هميشگي تكرارهاي مكرر حركات بامزه استفاده مي‌كرد، دوست داشتم بازیشو. ولي با ديدن اين كار يه سؤال بزرگ برام مطرح شد. آيا توي اين نمايش مي‌شه گفت سگ يه شخصيت بود؟؟ البته اين برمي‌گرده به تعريف ما از شخصيت در درام. به‌نظر من ميزان شخصيت بودن نقش‌ها توي درام به كنشگري اون‌ها برمي‌گرده. (منظور كنشيه كه توي زنجيره‌ي كنش‌هاي نمايش جا بگيره. وگرنه شخصيتي كه دائم بياد و يه خنده‌اي تو تماشاچي بندازه، كنشي انجام داده ولي بايد به اينكه جز اون خنده گرفتن كنشي هم توي زنجيره‌ي كنش‌هاي درام داشته يا نه، فكر كرد. ) به‌نظر من اينجا، نقش سگ با اينكه خيلي خوب اجرا شد، ولي شخصيت نبود. كلي خنده گرفت ولي هيچ كنش واقعي توي درام نداشت. دگرگوني‌هايي هم كه بر اثر وجودش توي افراد مختلف و سرنوشت‌هاي اونا ايجاد مي‌شد از درون خود اون‌ها و كنش‌هاي ذهني اون‌ها بود و سگ بيچاره دخالتي نداشت! ظاهراً تنها عمل واقعي كه توسط سگ انجام شد بعد از ديپورت شدنش بود كه دستور اعزام سرهنگ به جنگ رو باهاش فرستادند كه اونم باز هيچ ربطي به سگ نداشت. مي‌تونست هر جور ديگه‌اي برسه اون خبر. اين بحث‌ها براي من فتح بابيه براي اينكه كدام نقش‌ها شخصيت هستند و كدام‌ها شخصيت نيستند؟ (توجه دارين كه، اينجا منظورم اصلاً تقسيم‌بندي‌هاي مربوط به شخصيت و تيپ و ... نيست. از يه منظر ديگه به شخصيت نگاه كردم.) مثلاً اين سؤال مطرح مي‌شه! آيا مي‌شه شخصيت‌ها رو به چند دسته‌ي كنشگر و فضاساز و ... تقسيم كرد؟؟ (كه اين سگ يه شخصيت فضاساز باشه؟) به‌نظر من نه! همون‌طور كه نمي‌شه ديالوگ‌ها رو به كنش، فضاسازي، اطلاع‌رساني و ... تقسيم كرد. من كه مي‌گم ديالوگ يعني كنش حالا ممکنه فضاسازی و اطلاع‌رسانی و ... هم توش باشه ... (البته بسياري از بزرگان اینو مي‌گن نه من! ولي وقتي يه حرفي رو قبول داشته باشم به خودم اجازه مي‌دم بگم من مي‌گم.) و الان هم به‌تبعش مي‌گم شخصيت يعني كنشگر. اين نكته تو اقتباس مي‌تونه به آدم كمك كنه.

درمورد بقيه‌ي بازي‌ها، از بازي امير جعفري بدم اومد. اميررضا دلاوري چيزي بيشتر از تكرار هموني كه تو «دن كاميلو» بود، نيست. سيامك صفري به‌قول مينا، پرسوناي هميشه دوست‌داشتنيش باز هم دوست‌داشتنيش مي‌كرد، ولي اونم ديگه همش داره يه شكل تكراري بازي مي‌كنه وبقيه هم چنگي به دل نمي‌زدن.

درمورد طراحي هم يه سؤال برامون پيش اومد، اونم اينكه اون دوتا عكس سياه و سفيدي كه روي سه‌پايه توي صحنه بودند، چه كاركردي داشتند؟؟؟؟ فضاسازي؟؟؟؟ چه فضايي؟؟؟

در كل، اجراي خيلي خيلي عجولانه‌اي به نظر مي‌رسيد. از بازي‌هاي تكراري و ميزانسن‌هاي ابتدايي و ايده‌هاي تكراري و بدتر از همه متني كه به‌نظر من خيلي عجولانه سرهم‌بندي شده بود، اينو مي‌گم. بيش از همه چيز بايد بگم متأسفانه نمايش نسبت به رمان خيلي خيلي سطحي و بي‌مايه بود. اصلاً شوايك كي بود؟ ماجراي نمايش چي بود؟؟؟ و اصلاً كه چي؟ (البته براي بسياري، شايد سرگرمي و خنده داشت. ولي براي من نه! براي همين مي‌گم كه چي؟؟؟)

جدا از این حرفا، به هركسي كه فرصت رمان خوندن داره، خوندن رمان  «شوايك» رو توصيه مي‌كنم و ديدنش رو ...           



[i] اين بعد از مدت‌ها كه گفتیم، منظور بعد از تئاترهاي اخير زير است: (به ترتيب از آخر به اول مي‌نويسمشان مجموع تئاترهايي رو كه من و مينا ديديم!)

1)      «خط ، نقطه ، صفحه» به كارگرداني رضا كشاورز

2)      «كالون و قيام كاستليون» به كارگرداني آرش دادگر

3)      «مرگ فروشنده» به كارگرداني نادر برهاني مرند

4)      «سمفوني درد» به كارگرداني حسين پاكدل

5)      «پروانه‌هاي آسيايي» به كارگرداني محمد حاتمي

6)      «جوليوس سزار» به كارگرداني مسعود دلخواه

7)      «افق در استانبول» به كارگرداني فرزاد جعفري

8)      «كوري» به كارگرداني منيژه محامدي

و ...

البته انصافاً بايد بگم كه  «سمفوني درد» بين تمام اينها بهترين بوده! (شايد بشه 3 تا ستاره بهش داد.) حوصله نكردم راجع‌به هيچ‌كدومشون بنويسم. الانم نمي‌نويسم. ولي به اين نكته‌ي جالب، توجه كنين كه با احتساب «شوايك» تو اين چند وقت 5 تا تئاتر اقتباس از رمان ديديم.  

 

مرضهای من کجا و امراض آقای داستایوسکی کجا؟!

از جمله مرضهايِ بسيارِِ بنده، يكيش هم اينه كه گاهي اوقات با خودم يه تصميمايي (شايد از لحاظاتي احمقانه و از لحاظاتي هم آرمانگرايانه) ميگيرم كه مطمئنم احتمال خيلي خيلي ناچيزي براي عملي شدنشون هست! ولي مصرانه پاشون واميستم و در عين اينكه به پابرجايي و آرمانخواهي!!!! خودم افتخار ميكنم، گهگداري هم حماقت خودمو مسخره ميكنم!!!!

گويا توضيحاتم بهجاي روشنگري، قضيهرو بغرنجتر كرد!!! يه مثال ميزنم : يكي از سادهترين نمونههاي اينجور تصميما، اينه كه وقتي نسخهي انگليسي يه كتابي كه جزو كتاباييه كه دوست دارم بخونمشون گيرم ميآد (حتي در بعضي موارد نسخهي انگليسيشو رو اينترنت گير ميآرم) با خودم عهد ميكنم كه سراغ نسخهي ترجمه نرم و همين نسخهي انگليسي رو بخونم به چند دليل:

 

1 )  قويشدن زبان انگليسي.

2) اگر انگليسي همان زباني باشد كه كتاب به آن نوشته شده باشد كه نورعلينور است. خواندن كتاب به زبان اصلي كه نوشته شده.

3) اين توهم كه ترجمههاي انگليسي بسيار دقيق و وفادارانه هستند. (نهبابا اينجوريا هم نيست. حداقل در چند موردي كه مجبور شدم دقيق بررسي كنم و با زبان اصلي بسنجم كه اصلاً اينطور نبوده. از جمله «زندگي ضربدر سه» نوشتهي ياسمينا رضا و «پدرو پارامو» نوشتهي خوان رولفو )

4) نجات از دست ترجمههاي (دربسياري موارد) افتضاح فارسي

و ...

ازجمله كتاباي بيچارهاي كه درگير اين تصميم شد «1984» اورول است كه از 15-16 سالگي يه نسخهي انگليسيشو تو خونهمون پيدا كردم و صاحب شدم و هميشه هم در فهرست برنامههاي آيندهم بوده، اما هنوز كه هنوزه اين كتابو نخوندم. يعني در واقع در صفحهي اولش رو بارها خوندم ولي الانم يادم نيست.  (مسلماً به ترجمهش هم بهخاطر تصميم كبراي خودم، هرگز نگاهي ننداختم!!)

تا يادم نرفته همينجا اعتراف كنم كه يه مرض ديگهم دارم من و اونم Reset  شدنه!!! يعني اگه يه كتابو حتي تا نزديكاي نيمه هم خونده باشم  و براي مدت زيادي ولش كرده باشم، وظيفهي خودم ميدونم كه برگردم از اول كتاب بخونم!!!! حتماً اينم از آرمانطلبي ناشي ميشه و بهنظرم ميشه گفت يهجور وسواس هم هست!

جناب داستايوسكي

 

اتفاقاً نمايشگاه كتاب امسال يه نسخهي جيبي خيلي خوشگل از كتاب «جنايت و مكافات» به زبون انگليسي ديدم و خريدمو با قطع و شكلش هم كلي حال كردم. ولي اينم باز 5-6 صفحهشو دائم خوندم و باز Reset شدم. (البته جاتون خالي از خوندنش كلي كِيف ساديستي هم بردم سرِ مسابقات شطرنجي كه بهنظرم تو خرداد ماه بود. يه حريفي داشتم كه كشف كردم حربهاش معطل كردن بيخودي حريفه، فقط و فقط براي رفتن رو اعصابش. نميگم حتماً اين بود، ولي برداشت من اين بود و منم همين نسخهي «جنايت و مكافات»رو درميآوردم. راستش اولا كلي دچار عذاب وجدان ميشدم، ولي بعدش كلي با آسودگي رو اعصابش رفتم. يادمه اونقدر پررو بود كه وقتي داشت ميباخت بهم پيشنهاد مساوي داد ...! البته به گمونم آخرش باز بازي چرخ خورد و چرخ خورد و اون برنده شد. نميدونم، شايدم من بردم. بگذريم.)

ولي بالاخره طلسم شكست و من بيخيالِ تصميمم شدم و با اعتراف به شكست اراده و آرمانخواهي!!! ترجمهي «جنايت و مكافات» رو دست گرفتم. چاپ سال 1363 بنگاه مطبوعاتي صفيعليشاه است و در سال 1363 توسط شخصي ترجمه شده كه اسمش روي جلد لاله رازي و صفحهي اول كتاب ا. لالهزاري نوشته شده!! البته ميفهمم كه ترجمهي همچين كتاباي گندهاي همچين كار آسوني هم نيست، اما چشمتون روز بد نبينه، ترجمه و ويرايش و حروفچيني كتاب اونقدر بده كه اوايل كتاب بارها Reset شدم. اما از يهجايي، خودِ كتاب اونقدر جذاب ميشه كه حتي ترجمهي آزارنده و خستهكنندهي كتابم نميتونه باعث بشه كتابو زمين بگذارين! (اصلاً حال و حوصله ندارم از غلطاي ترجمه بگم. فقط نقداً اينارو داشته باشين: بارها تو كتاب به كار رفته بود: مبلهاي اتاق عبارت بودند از: يك ميز، يك تخت ... يا آخراي كتاب يه جا از وضعيت بسيار بد و مخالف بهداشت زندانيان حرف زده بود و ...)

در مورد محتواي كتاب بعد مينويسم. فعلاً ميخوام جملاتي از مقدمهي كتاب با عنوان «داستايوسكي از نظر سبك و ادبيات و فلسفه» نقل كنم. آقايي به اسم باقر ادبي، تو همدان نشسته و با اين مقدمه، همهي اين چيزايي رو كه تو عنوانش گفته، تو 6 صفحه بررسي كرده. بهنظر من اين مقدمه، نمونهي يه نقد و تحليل ايرانيِ نابه. اين روزا حتي تحليلاي سياسي تلويزيون خودمون و تلويزيونهاي فارسيزبان ماهوارهاي و حتي نظر مردم (كه تو تلويزيون نشون ميداد) در مورد دليل رأي دادن از همين الگوي تحليل پيروي ميكرد. (البته من نميگم اين بخشاي قضايا كاملاً از دايرهي واقعيات خارجه. نه، اتفاقاً ممكنه كاملاً واقعيت داشته باشه. ولي براينتيجهاي كه ازش ميگيرن، حداقل دليل كافي نيست هيچ وقت. حالا گيرم كه يه دليل لازم جزئي يا كلي باشه!)

 بخشهايي از اين مقدمهرو نقل ميكنم:

-          آثار داستايوسكي از جنبهي روانشناسي تحليلي و ثروت فكر و مضمون و خلاقيت بسيار غني و باعظمت هستند ولي متأسفانه جنبهي هنري را آنطور كه شايستهي چنان آثاري است، دارا نميباشند و علت آن را ميتوان از دو جهت يكي از جهت عدم برخورد و توجه به طبيعت و زيباييهاي گوناگون آن است. ... (بعد گفته آره اون خونوادهي فقيري داشت و مثلاً مثل تورگنيف اونهمه به گردش و شكار نميرفت تا بتونه آثار فانتزي و زيبا بهوجود بياره!!!) ... جهت ديگر ضعف هنري آثار داستايوسكي موضوع فقر و بيچارگي و آوارگي دائمي و ميل مفرط او به قمار بوده و بيشتر تناقضات و درهمبرهمي و بينظمي و عدم مراعات تناسب در قسمتهاي آثارش بههمين علت است، زيرا ازجهت استيصال مجبور بود كه زياد و باعجله كار كند چنانكه غالباً هنوز كتابي را شروع نكرده، قيمتش را دريافت و خرج كرده بود و گاهي اتفاق ميافتاد كه زنش مدتي مجبور ميشد در رختخواب باقي بماند زيرا داستايوسكي آخرين پيراهن او را در قمارخانه باخته بود. (بهقول معروف مجبور بوده {با لهجهي تركي بخوانيد!})

-          تيپهايي مثل راسكولنيكوف و ... هرگز وجود نداشتهاند و داستايوسكي با مغز فوقالعاده و خلاقش اين تيپهاي متقاعدكننده را خلق كرده. ولي ميتوان گفت كه بعد از او خيليها با خواندن كتابهايش خود را شبيه به آن قهرمانها ساختند و نقش مريض هيجانهاي عصبي را بازي كردند. ... در اين ابداعات داستايوسكي، مرض صرع هم بيتأثير نبوده.

-          يهجاي ديگه در مورد مشخصات نوابغ و متفكرين بزرگي كه از عدم تعادل درون خود و عدم توافق اوضاع جهان با افكارشان در رنج بودهاند اينا رو نام ميبره:

1)      تواتر و توالي سريع احساسات كه بدينوسيله ميخواهند از تهديد دائمي كسالت فرار و علاقه به زندگي را تجديد نمايند.      

2)      متحرك بودن و ولگردي خود شخص

(با توجه به موارد ذكر شده به اطرافيان نگاه كردم و نوابغ بعد از اينِ چندي كشف نمودم. افرادي كه حائز شرايط هستند، مراجعه نموده و جوايز خود را دريافت نمايند!!!)

این ملک متروکه اعلام می شود - 7(قسمت پایانی)

Willie:  She was The Main Attraction.  The house is sure empty now.

Tom:  You ain’t still living there, are you?

Willie:  Sure.

Tom:  By yourself?

Willie: Uh-huh.  I’m not supposed to be but I am.  The property is condemned but there’s nothing wrong with it.  Some county investigator come snooping around yesterday.  I recognized her by the shape of her hat.  It wasn’t exactly what I would call stylish-looking.

Tom:  Naw.

Willie:  It looked like something she took off the lid of the stove.  Alva knew lots about style.  She had ambitions to be a designer for big wholesale firms in Chicago.  She used to submit her pictures.  I never worked out.

                                      You’re the only star

                                      In my blue hea-ven…

Tom:  What did you do?  About the investigators

Willie:  Laid low upstairs.  Pretended like no one was home.

Tom:  Well, how do you manage to keep on eating?

Willie:  Oh, I don’t know.  You keep a sharp look-out you see things lying around.  This banana, perfectly good for instance.  Thrown in a garbage pail in back of the Blue Bird Café. (She finishes the banana and tosses away the peel)

Tom: (grinning)  Yeh.  Miss Preston for instance.

Willie:  Naw, not her.  She gives you a white piece of paper says “Draw what you please!”  One time I drawn her a picture of- Oh, but I told you that, huh?  Will you give Frank Waters a message?

Tom:  What?

Willie:  Tell him the freight sup’rintendent has bought me a pair of kid slippers.  Patent.  The same as the old ones of Alva’s.  I’m going to dances with them at Moon Lake Casino.  All night I’ll be dancing an’ come home drunk in the morning!  We’ll have serenades with all kinds of musical instruments. Trumpets an’ trombones.  An’ Hawaiian steel guitars.  Yeh! Yeh! (She rises excitedly.)  The sky will be white like this.

Tom:  (impressed) Will it?

Willie:  Uh-huh.  (she smiles vaguely and turns slowly toward him.)  White-as a clean-piece of paper…(then excitedly)  I’ll draw-pictures on it!

Tom:  Will you?

Willie: Sure!

Tom:  Pictures of  what?

Willie:  Me dancing!  With the freight sup’rintendent!  IN a pair of patent kid shoes!  Yeh!  Yeh!  With French heels on them as high as telegraph poles! An’ they’ll play my favorite music!

Tom:  Your favorite?

Willie:  Yeh.  The same as Alva’s.  (breathlessly, passionately)

                        You’re the only STAR-

                        In my blue HEA-VEN…         

I’ll-

Tom:  What?

Willie:  I’ll wear a corsage!

Tom:  What’s that?

Willie:  Flowers to pin on your dress at a formal affair!  Rose buds!  Violets!  And lilies-of-the-valley!  When you come home it’s withered but you stick ‘em in a bowl of water to freshen ‘em up.

Tom:  Uh-huh.

Willie:  That’s what Alva done.  (She pauses, and in the silence the train whistles.)  The Cannonball Express…

Tom:  Where to, Willie?

Willie:  The water-tank.

Tom: Yeah?

Willie: An’ start all over again.  Maybe I’ll break some kind of continuous record.  Alva did once.  At a dance marathon in Mobile. Across the state line.  Alabama.  You can tell Frank Waters everything that I told you.  I don’t have time for inexperienced people.  I’m going out now with popular railroad men, men with good salaries, too.  Don’t you believe me?

Tom:  No.  I think you’re drawing an awful lot on you imagination.

Willie:  Well, if I wanted to I could prove.  But you wouldn’t be worth convincing.  (She smoothes out Crazy Doll’s hair)  I’m going to live for a long, long time like my sister.  An’ when my lungs get affected I’m going to die like she did-maybe not like in the movies, with violins playing-but with my pearl earrings on an’ my solid gold beads from Memphis

Tom:  Yes?

Willie:  (examining Crazy Doll very critically)  An’ then I guess-

Tom:  What?

Willie (gaily but with a slight catch)  Somebody else will inherit all of my beaux!  The sky sure is white.

Tom:  It sure is.

Willie:  White as a clean piece of paper.  I’m going back now.

Tom:  So long.

Willie:  Yeh.  So long.  (She starts back along the railroad track, weaving grotesquely to keep her balance.  She disappears.  Tom wets his finger and holds it up to test the wind.  Willie is hear singing from a distance.)

                                                You’re the only star

                                                In my blue heaven-

(There is a brief pause.  The stage begins to darken.)

                                                An’ you’re shining just-

                                                For me!

                                                            CURTAIN

 

ويلي :  همه در اصل به‌خاطر اون مي‌اومدن. براي همينه كه خونه حالا خاليِ خاليه.

تـام  :  تو كه ديگه اون‌جا نمي‌موني، نه؟

ويلي :  معلومه كه مي‌مونم.

تـام  :  تنهايي؟

ويلي :  آره. البته نبايد اون‌جا بمونم، ولي مي‌مونم. خونه رو متروكه اعلام كردن، ولي هيچ مشكلي نداره. ديروز يه بازرس اومده بود، دور و اطرافو وارسي مي‌كرد. از شكلِ كلاهش فهميدم كه بايد چي‌كاره باشه. آخه حسابي ازمُدافتاده و بي‌ريخت بود.

تـام  :  نه بابا؟

ويلي :  انگار كه درِ قابلمه رو گذاشته باشه رو كله‌ش. آلوا خيلي از مُد سرش مي‌شد. اون آرزو داشت كه براي شركت‌هاي عمده‌فروشي بزرگ تو شيكاگو لباس طراحي كنه. هميشه عكسِ خودشم براشون مي‌فرستاد؛ اما هيچ‌وقت فايده‌اي نكرد.

 

You're the only star

In my blue hea-ven…

 

تـام  :  بالاخره چي كارش كردي؟ بازرسه رو مي‌گم.

ويلي :  طبقه‌ي بالا، دراز كشيدم رو زمين. انگارنه‌انگار كه كسي تو خونه‌س.

تـام  :  خوب، غذا از كجا گير مي‌آري؟

ويلي :  چه مي‌دونم، بابا. اگه چشماي تيزي داشته باشي، هميشه يه‌چيزايي اين دوروبرا ريخته. مثلاً همين موزِ، تو يه سطل آشغال، پشت كافه‌ي پرنده‌ي آبي پيداش كردم؛ چيزيش نيست كه. (خوردنِ موز را تمام مي‌كند و پوستش را دور مي‌اندازد.)  

تـام  :  (با پوزخند)هه، آره. مثل خانم پرستون.

ويلي :  نه، اون نه. اون بهت يه كاغذ سفيد مي‌ده و مي‌گه: " هرچي دلت مي‌خواد بكش!" يه‌بار براش يه نقاشي كشيدم كه توش – اَه، اونو كه برات تعريف كردم؛ نه؟ مي‌شه يه پيغوم برا فرانك واترز ببري؟

تـام  :  چي؟

ويلي :  بهش بگو رئيسِ قسمت بار، برام يه جفت كفشِ چرمي خريده. اصلِ اصل. درست عينِ كفشاي قديمي آلوا. مي‌خوام برم كازينو مون‌لِيك با كفشاي تازه‌ام برقصم. تموم شبو مي‌رقصم و صبح، مستِ مست برمي‌گردم خونه! قراره تو جشنِ عاشقونه‌مون همه‌جور سازي داشته باشيم. ترومپت، ترومبون، حتي گيتار هاوايي. آره! آره!  (با هيجان ازجا بلند مي‌شود.) آسمونم قراره كه مثل الان، همين‌جوري سفيد باشه. 

تـام  :  (تحت‌تأثير قرار گرفته) مگه مي‌شه؟

ويلي :  چرا نه؟ (لبخند مرموزي مي‌زند و به‌آرامي به‌سمت پسر برمي‌گردد.) سفيد- مثلِ يه كاغذِ - بي‌خط ... (با هيجان ادامه مي‌دهد.) من روي اون- نقاشي مي‌كشم. 

تـام  :  واقعاً؟

ويلي :  معلومه.

تـام  :  چي مي‌كشي؟

ويلي :  خودمو درحالِ رقص! با رئيسِ قسمتِ بار! يه‌جفت كفشِ چرمِ اصل هم پامه! آره! آره! با پاشنه‌هاي باريكشون[1] كه قدمو اندازه‌ي تيراي تلگراف كردن! آهنگِ موردِ علاقه‌ام هم پخش مي‌شه.

تـام  :  آهنگِ موردِ علاقه‌ات؟

ويلي :  آره ديگه. درست هموني كه آلوا هم دوستش داشت. (با نهايتِ شور و اشتياق)

 

You're the only star

In my blue hea-ven …

من -

تـام  :  تو چي؟

ويلي :  من – يه كورساژ هم دارم.

تـام  :  چي چي؟

ويلي :  كورساژ. كورساژ به گلايي مي‌گن كه خانوما تو مراسماي رسمي به لباسشون مي‌زنن! غنچه‌هاي گل سرخ! بنفشه! زنبق‌هاي وحشي! وقتي برمي‌گردي خونه، ديگه پلاسيده شدن، ولي مي‌ذاريشون تو يه ظرفِ آب تا دوباره تروتازه بشن.

تـام  :  آهان.

ويلي :  آلوا هميشه اين كارو مي‌كرد. (مكث مي‌كند و در ميانه‌ي سكوتي كه مي‌افتد، صداي سوت قطار به‌گوش مي‌رسد.) قطارِ سريع‌السير ...  

تـام  :  خيلي راجع‌به آلوا فكر مي‌كني، نه؟

ويلي :  راستش، نه‌چندان. فقط گاهي وقتا. مُردنش هيچ ربطي به مردنايِ تو فيلما نداشت. رفيقاش همه غيبشون زده بود. كسي هم ويولون نمي‌زد. من ديگه بايد برگردم.

تـام  :  برگردي كجا، ويلي؟

ويلي :  پيشِ تانكرِ آب.

تـام  :  واسه چي؟

ويلي :  واسه‌اينكه از اولِ اول شروع كنم. شايد بتونم ركورد بزنم. آلوا يه‌بار ركورد شيكوند. تو يه مسابقه‌ي رقصِ استقامت تو موبيل[2]. سرتاسرِ مرزِ ايالتو رقصيد. ايالتِ آلاباما. مي‌توني تمومِ چيزايي رو كه بهت گفتم، به فرانك واترز بگي. من براي آدماي صفر كيلومتر، وقت ندارم. مخصوصاً حالا كه با كاركناي راه‌آهن بيرون مي‌رم. كسايي كه همه دوستشون دارن و درآمداي خوبي‌هم دارن. حرفامو باور نمي‌كني؟ 

تـام  :  نه كه باور نمي‌كنم. به‌گمونم تو زيادي به تخيلاتت چسبيدي.

ويلي :  خيلي خوب، اگه دلم مي‌خواست، مي‌تونستم بهت ثابت كنم. ولي روشن كردن تو، براي من نمي‌ارزه. (موهاي عروسك را صاف مي‌كند.) من يه‌مدت خيلي خيلي طولاني مثل خواهرم سَر مي‌كنم. وقتي هم كه ريه‌هام آب آورد، منم همون‌جوري كه اون مُرد، مي‌ميرم – ممكنه مثِ فيلما كه تو صحنه‌ي مردن صداي ويولن مي‌آد، نباشه – ولي با گوشواره‌هاي مُرواري تو گوشم، گردن‌بندِ طلاي ساختِ ممفيس ...

تـام  :  آره؟

ويلي :  (عروسك را به‌دقت وارسي مي‌كند.) فكر كنم بعدشم-

تـام  :  بعدش چي؟

ويلي :  (با خوشحالي اما كمي به‌سختي)همه‌ي دوست‌پسراي من به يكي ديگه برسن. آسمون واقعاً سفيده.

تـام  :  آره.

ويلي :  به سفيديِ يه كاغذِ بي‌خطِ نقاشي. من ديگه بايد برگردم.

تـام  :  خداحافظ.

ويلي :  آره. خداحافظ. (او شروع‌به برگشت، بر روي لبه‌ي خط‌آهن مي‌كند و براي حفظ تعادل، پيچ‌وخم‌هاي عجيب‌وغريبي به خود مي‌دهد. وقتي كه ويلي از ديدرس خارج مي‌شود، تام انگشتش را مرطوب مي‌كند و بالا مي‌گيرد تا ببيند از باد خبري هست يا نه؟ از دور صداي خواندنِ ويلي به‌گوش مي‌رسد.)

 

You're the only star

In my blue heaven-

(يك مكث كوتاه. صحنه به آرامي تاريك مي‌شود.)

An' you're shining just-

For me!

 

 

 (پرده بسته مي‌شود.)

 



[1]  French Heels نوعي پاشنه‌ي باريك و بلند، مخصوص كفش خانم‌ها

[2]  Mobile نام شهري در ايالت آلاباماي آمريكا

استانیسلاوسکی، استانیسلاوسکی، استانیسلاوسکی!!!!

سسسس! شلوغ نكن! (استاد داره Game بازي مي كنه)

یه جمله از کتاب «زندگی من در هنر» استانیسلاوسکی:

آدم نمی‌تواند با تماشای ساده‌ی ورزشکارانی که درحال تمرین هستند نیرومندتر شود.

پ.ن: به هرکسی که کمی تا قسمتی، یا به‌طورکامل خودشو تئاتری می‌دونه، اگه تا حالا این کتابو نخونده، خوندن کتابو توصیه می‌کنم.

پ.ن.۲: راستی، اگه تونستین پیدا کنین که این پست، نقدش کجاشه؟!

این ملک متروکه اعلام می شود - 6

دروووود :)

راستش این مدت، مشغول تموم کردن و اصلاح ترجمه بودم. از مينا که تو یه طومار عریض و طویل نظرات اميدوارم نويسنده خيلي از ترجمه م حرص نخوره!و ایرادای خودشو برام نوشته بود و از سارا و مقصود و دوست اینترنتیم ترنج که با نظریات و پیشنهاداشون کلی کمکم کردن، ممنونم. (ممکنه از پیشنهادشون مستقیماً استفاده نکرده باشم ولی تک تک پیشنهادا حسابی راه‌گشا بودن و حداقل باعث شدن به خیلی از جملات، دوباره با یه دید تازه و با دقت بیشتر نگاه کنم.) قسمت‌های قبلو، تغییراتی دادم و جایگزین کردم. امیدوارم بازم حال و حوصله داشته باشین و بخونین و نظر بدین.

راستی حق کپی رایتی این ترجمه رو هم برای خودم (البته به اضافه‌ی دوستانی که کمکم کردن) محفوظ می‌دونم!!!!

مخلص   

Willie: But she never did care for Sidney. She said his teeth was decayed so he didn’t smell good.

Tom: Aw!

Willie: It wasn’t like death in the movies. When somebody dies in the movies they play violins.

Tom: But they didn’t for Alva.

Willie: Naw. Not even a damn victrola. They said it didn’t agree with the hospital regulations. Always singing around the house.

Tom: Who? Alva?

Willie: Throwing enormous parties. This was her favorite number. (She closes her eyes and stretches out her arms in the simulated rapture of the professional blues singer. Her voice is extraordinarily high and pure with a precocious emotional timbre.)

                                    You’re the only star

                                    In my blue hea-ven

                                    And you’re shining just

                                    For me!

This is her clothes I got on. Inherited from her. Everything Alva’s is mine. Except her solid gold beads.

Tom: What happened to them?

Willie: Them? She never took ‘em off.

Tom: Oh!

Willie: I’ve also inherited all my sister’s beaux. Albert and Clemence and even the sup’rintendent.

Tom: Yeah?

Willie: They all disappeared. Afraid that they might get stuck for expenses I guess. But now they turn up again, all of ‘em, like a bunch of bad pennies. They take me out places at night. I’ve got to be popular now. To parties an’dances an’all of the railroad affairs. Lookit here!

Tom: What?

Willie: I can do bumps! ( She stands in front of him and shoves her stomach toward him in a series of spasmodic jerks.)

Tom: Frank Waters said that…

Willie: What?

Tom: You know.

Willie: Know what?

Tom: You took him inside and danced for him with your clothes off.

Willie:  Oh. Crazy Doll’s hair needs washing.  I’m scared to wash it though ‘cause her head might come unglued where she had that compound fracture of the skull.  I think that most of her brains spilled out.  She’s been acting silly every since.  Saying an’ doing the most outrageous things.

Tom:  Will you do that for me?

Willie:  What?  Put glue on your compound fracture?

Tom:  Naw.  What you did for Frank Waters.

Willie:  Because I was lonesome then an’ I’m not lonesome now.  You can tell Frank Waters that.  Tell him that I’ve inherited all of my sister’s beaux.  I go out steady with men in responsible jobs.  The sky sure is white.  Ain’t it?  White as a clean piece of paper.  In Five A we used to draw pictures.  Miss Preston would give us a piece of white foolscap an’ tell us to draw what we pleased.

Tom:  What did you draw?

Willie:  I remember I drawn her a picture one time of my old man getting conked with a bottle.  She thought it was good, Miss Preston, she said, “Look here.  Here’s a picture of Charlie Chaplin with his hat on the side of his head!”  I said, “Aw, naw, that’s not Charlie Chaplin, that’s my father, an’ that’s not his hat, it’s a bottle!”

Tom:  What did she say?

Willie: Oh, well.  You can’t make a school-teacher laugh.

                                    You’re the only star

        In my blue hea-VEN…

The principal used to say there must’ve been something wrong with my  home atmosphere because of the fact that we took in railroad men an’ some of ‘em slept with my sister.

Tom:  Did they?

 

ويلي :  ولي آلوا عمراً محلِ سيدني نمي‌ذاشت. مي‌گفت سيدني دندوناش خرابه و براي همينم بوگند مي‌ده.

تـام  :  اَيييي.

ويلي :  مردنش هيچ ربطي به مردنِ تو فيلما نداشت. تو فيلم، وقتي كسي مي‌ميره، ويولن مي‌زنن.

تـام  :  ولي براي آلوا ويولن نزدن.

ويلي :  نه. حتي صداي يه گرامافونِ لعنتي هم درنيومد. مي‌گفتن برخلاف مقررات بيمارستانه. هميشه تو خونه آواز مي‌خونه.

تـام  :  كي؟ آلوا؟

ويلي :  مهموني‌هاي حسابي راه مي‌انداخت. آهنگ مورد علاقه‌ش اين بود. (دستانش را به دو طرف باز مي‌كند و چشمانش را مي‌بندد؛ نوعي حس گرفتن، شبيه به خوانندگان حرفه‌اي بلوز[1]. صدايش به‌طور فوق‌العاده‌اي رسا و شفاف است و نوعي طنين احساساتي در آن هست كه به سن كمش نمي‌خورد.)

 

You're the only star

In my blue hea-ven

And you're shining just

For me![2]

 

اين لباساي اونه كه به من رسيده. ازش به ارث بردمشون. تمومِ چيزايِ آلوا، حالا مالِ من شدن. البته، به‌جز گردن‌بندِ طلاش.

تـام  :  پس چي شد، اگه به تو نرسيد؟

ويلي :  گردن‌بنده؟ آلوا اونو هيچ‌وقت از گردنش درنياورد.

تـام  :  عجب!

ويلي :  تازه، تموم دوست‌پسراي‌خواهرمم به من رسيدن. آلبرت و كلِمنس و حتي رئيسِ قسمتِ بار.

تـام  :  جدي؟

ويلي :  از دَم، غيبشون زد. گمونم از ترسِ اين كه يه‌وقت درگيرِ خرج و مخارج بشن، در رفتن. ولي حالا باز ظاهر شدن، درست عينِ يه گله جنِ بوداده. اونا شبا، منو اين‌ور اون‌ور مي‌برن. حالا ديگه نوبت منه كه معروف بشم. تو مهموني‌ها و سالن‌هاي رقص و تو تموم عشق و عاشقي‌هاي آدماي راه‌آهن. اينو ببين.  

تـام  :  چيو؟

ويلي :  مي‌تونم بلرزونمش. (دختر، جلوي پسر مي‌ايستد و شكمش را با يك‌سري حركات انقباض و رهاسازي سريع، براي او مي‌لرزاند.)

تـام  :  فرانك واترز گفته بود ...

ويلي :  چي گفته بود؟

تـام  :  خودت مي‌دوني.

ويلي :  خودم چيو مي‌دونم؟

تـام  :  اونو بردي تو خونه و لُخت براش رقصيدي.

ويلي :  اَه آَه. بايد موهاي عروسكمو بشورم. اما مي‌ترسم بشورمش؛ چون ممكنه چسبي كه به اين شكستگيِ اساسيِ كله‌اش زدم وا بره. فكر كنم بيشترِ مخش ريخته باشه بيرون. از اون‌موقع به بعد، هَمَش كاراي احمقانه مي‌كنه. وحشتناك‌ترين حرف‌ها و كارا ازش برمي‌آد. 

تـام  :  برا من اون كارو نمي‌كني؟

ويلي :  چه كاري؟ مگه كله‌ت شيكسته كه بخوام بهش چسب بزنم؟

تـام  :  نه بابا. منظورم همون كاريه كه واسه فرانك واترز كردي.

ويلي :  اون موقع تنها يه‌گوشه افتاده بودم، ولي حالا كه تنها نيستم. مي‌توني اينو به اون فرانك واترزم بگي. بهش بگو كه تمومِ رفيقاي خواهرم، حالا به من رسيده‌ان. حالا من دائم با مردايي كه شغلاي آبرومند دارند، بيرون مي‌رم. آسمون هنوزم سفيدِ سفيده. مي‌بيني؟ سفيد، درست مثل كاغذاي بي‌خطِ نقاشي. تو مدرسه، دائم نقاشي مي‌كشيديم. خانم پرستون به هركدوم، يه كاغذ گنده‌ي سفيد مي‌داد، مي‌گفت هرچي دلمون مي‌خواد بكشيم. 

تـام  :  تو چي مي‌كشيدي؟

ويلي :  يادمه يه‌بار براش عكسِ بابامو كشيدم كه يه شيشه مشروب خورده بود تو سرش. به‌نظرِخانومِ  پرستون، نقاشيِ خوبي بود. گفت: " اينجارو باش، چارلي چاپلينو كشيده با كلاهش كه افتاده كنارِ كله‌ش." بهش گفتم: " نه خير، اين كه چارلي چاپلين نيست، بابامه؛ درضمن، اونم كلاهش نيست، يه شيشه مشروبه!" 

تـام  :  اون چي گفت؟

ويلي :  آهان، خوبه. معلماي مدرسه رو كه نمي‌شه خندوند.

 

You're the only star

In my blue hea-ven …

 

مدير هميشه مي‌گفت جَوّ خونه‌مون واسه من خيلي مناسب نيست؛ فقط به‌اين‌خاطر كه كاركناي راه‌آهن تو خونه‌ي ما مي‌موندن و بعضياشونم با آلوا مي‌خوابيدن.

تـام  :  حالا واقعاً با آلوا مي‌خوابيدن؟

ادامه دارد ...


[1]  Blues شاخه‌اي از موسيقي سبك جاز

[2]   از آن‌جا‌ كه براساس توضيح صحنه، احتمالاً آواز به سبك بلوز خوانده مي‌شود، متن اصلي آواز را آوردم تا كارگردان بتواند در صورت امكان به آهنگ اصلي مراجعه نمايد و به آن گوش بدهد. اين كارگردان است كه بايد در مورد چگونگي اجراي آواز تصميم بگيرد و باتوجه به ملودي و ريتم و ... (مورد نظر كارگردان) مي‌توان ترجمه‌هاي گوناگوني از آواز ارائه داد. يك ترجمه‌ي بسيار ساده‌ي متن به اين صورت است: (توي آسمون آبيم/ تويي تك‌ستاره‌ي من/ مي‌درخشي، مي‌درخشي/ تو فقط به‌خاطرِ من!)