يه كمي هم كتاباي غير پايان نامه اي بخونيم!

درود:)
چند وقتي بود كه درگير پايان نامه (ها) بودم و هم كمتر كتاب خوندم و هم وقت نكردم در مورد اونايي هم كه خوندم، بنويسم. مهمتر از همه اينكه اين قضيه يه كتاب خيلي خوب رو هم شهيد كرد : «بچه هاي نيمه شب» سلمان رشدي. وقتي مي گم شهيد كرد، اصلاً شوخي نمي كنم ها! وقتي يه كتاب خيلي خوبو حداكثر شبي دو صفحه (اونم بيشتر اوقات موقع خواب) بخوني، اين چيه جز شهيد شدن اون كتاب؟ آخر سر، حالا كه سرم خلوت تر شده، «بچه هاي نيمه شب» رو كنار گذاشتم، تا بعد از يه مدت، دوباره، درست و حسابي بخونمش!!! اما كتابايي كه تو اين مدت خوندم:



«عقرب روي پله هاي راه آهن انديمشك» يا از اين قطار خون مي چكه قربان! :

نويسنده ي رمان، آقاي حسين مرتضائيان آبكنار است و از خوندن كتاب كلي لذت بردم. اين كتاب، از معدود كتابايي بود كه (بعد از «پدرو پارامو» و «همنوايي شبانه ي اركستر چوب ها») به محض تموم شدنشون، با لذت تمام، برگشتم و يه دور ديگه از اول خوندمش. مطمئنم كه در مورد اين كتابم مثل اون دوتاي قبلي، هر بار ديگه اي هم كه بخونمش، يه سري نكات جالب كه تابه حال متوجه شون نشده بودم، توش كشف مي كنم.
من يه مدت طولاني روي رمان «پدرو پارامو» براي اقتباس يه نمايش نامه ازش، كار كردم و اولين چيزي كه با خوندن اين رمان يادش افتادم، «پدرو پارامو» بود. هم بعضي صحنه هاي سرگردوني مرتضي(شخصيت اصلي رمان «عقرب ...») در شهر انديمشك به دنبال ايستگاه راه آهن شباهت غريبي داشتند با صحنه هاي سرگرداني خوان در كومالا به دنبال پدرش، هم كلاً از نظر سياليت فرم روايت رمان ،هم دو پارگي كلي روايت (در «پدرو پارامو» يكي روايت زندگي پدر خوان يعني پدرو پارامو را داريم و ديگر، روايت جستجوي خواني كه به كومالا آمده دنبال پدر. در «عقرب ...» هم دو روايت درهم تنيده داريم به نظر من. يكي روايت گذشته و زندگي مرتضي در جبهه و ديگري روايت جستجوي مرتضايي كه به انديمشك آمده به دنبال قطار)، هم شك دائم ما در مورد زنده يا مرده بودن شخصيت اصلي (در بخش روايت هاي مربوط به جستجو)، و هم سوم شخص بودن روايت. يعني تعريف روايت توسط داناي كل محدودي كه كنار شخصيت اصلي ايستاده. كلي حال كرده بودم كه چنين كشفي در مورد اين شباهت ها كرده م. اومدم اينجا بنويسم و گفتم قبلش بذار ببينيم ديگران چي نوشتن؟ با يه جست و جو توي گوگل نوشته هايي پيدا كردم كه پايين تر لينك بهتريناشونو مي ذارم. ولي ديدم بيشتر حرفاي منو اونام زدن. پس فقط حرفايي رو كه به نظرم كمتر تكراري بودن مي نويسم و براي حرفاي بيشتر به لينكاي پايين مراجعه كنين. در مورد «پدرو پارامو » هم ديدم كه مهدي يزداني خرم خيلي زودتر از من كشف كرده و از خود نويسنده هم سؤال كرده ... (مراجعه به لينك مصاحبه در روزنامه ي شرق) بعضي ها شديداً با دسته بندي اين رمان در آثار رئاليسم جادويي مخالفند، ولي نكته ي جالب اينه كه آقاي مرتضائيان آبكنار هم مثل (اگه اشتباه نكنم) ماركز مي گه اينا واقعيت زندگي تو اونجا بود. من سعي نكردم چيز عجيب و غريبي تو رمان وارد كنم. رئاليزم اونجا اين جوريه!  
قبول كه اين جور رمانا رو نبايد به يه تأويل خاص محدود كرد، ولي تأويلي كه من دوست دارم و شواهدشم برام محرزتره، اينه كه با توجه به فصل اول و آخر رمان، معلوم مي شه كه تمام رمان در حالي كه مرتضي روي پله هاي راه آهن انديمشك نشسته و در انتظاره كه دژبانا پيداش كنن، بين خواب و بيداري مي گذره.
روايت با اين سطرها شروع مي شه : «سرباز وظيفه مرتضي هدايتي، اعزامي برج يک شصت و پنج، از تهران، روي پله هاي راه آهن انديمشک نشسته بود و منتظر بود تا بيايند و او را هم بگيرند و ببرند ...»- ص 7 - و آخرين فصل از رمان با اين جملات تموم مي شه که : «دژبان سر باتوم را آهسته مي زد به ستوني که او بهش تکيه داده بود» و تو اين فاصله، بعضي فصلا شايد كاملاً ً خاطره باشند، بي كم و كاستي، بعضيا خاطره اي كه با ذهنيات در هم و بر هم شده مثل راننده ي آيفا و بعضيا خواب و رؤياي محض، مثل صحنه ي استخري كه آتش مي گيرد.صحنه اي كه يه جا تو صحنه هاي خاطره اي هم اومده كه: «اون شب باز خواب اون استخري رو كه آتش گرفته بود ديدم.» يعني داره به تأكيد مي گه كه اين يه خوابه. 
من برعكس خيليا، گمان نمي كم كه مرتضي شهيد شده باشه و جواب آخري رو هم كه به دژبان مي ده به پاي مغشوشيت ذهنش بعد از اون خواب و بيداري مي ذارم. هر چند كه با احتمال مرده بودن مرتضي هم شايد بشه كل رمان رو تحليل كرد. در ضمن، روايت سوم شخص (داناي كل محدودي كه شانه به شانه ي شخصيت اصلي حركت مي كند، اما خودش نيست) بيشتر مي تونه روايتو به تعريف خواب و رؤيا نزديك كنه. براتون پيش اومده كه تو خواب خودتونو ببينين، ولي حس نكنين كه خودتونين؟

خلاصه اينكه كلي با اين رمان كه ضد جنگ هم هست، حال كردم. دستتون درد نكنه آقاي نويسنده. 5 ستاره ( از 5 ستاره) از آن شما.

- تحليل مجتبا پورمحسن از اين رمان

- روايت شهرنوش پارسي پور از اين رمان

- نگاهي ديگر به اين رمان

- مصاحبه ي مهدي يزداني خرم با حسين مرتضائيان آبكنار در روزنامه ي شرق (+ نگاه حسن محمودي به رمان)




«زندگي مطابق خواسته ي تو پيش مي رود» :

يه مجموعه داستان، نوشته ي اميرحسين خورشيدفر . مجموعه داستان خوب و رووني بود. لذت بردم و از روزي كه خوندم، خيلي از داستاناش همين طور توي ذهنم سير مي كنن. بازم توضيحات كلي رو مي سپرم به اين لينكا:
- نگاهي به اين مجموعه داستان

- مروري بر اين مجموعه داستان

از بين داستاناي كتاب، «همسايه»، «خارق العاده» و «عشق آقاي جنود» رو بيشتر دوست داشتم و به نظرم قابليت فيلم كوتاه شدنو دارن. «همسايه» يه جورايي(!) منو ياد نمايشنامه ي «خانه ي شماره 109» از طلا معتضدي انداخت.
يه نكته كه جالب بود، وجود عناصر مشترك تو ي داستان ها بود: سيگار كشيدن تقريباً تمام زنان همه ي داستان هاي كتاب، تم فراموشي و آلزايمر وخيلي چيزاي ديگه كه الان ديگه يادم رفته!
دست آقاي خورشيدفر درد نكنه. من چهار و نيم ستاره (از 5 ستاره) به كتابش مي دم.




«در قند هندوانه» :

نوشته ي ريچارد براتيگان و ترجمه ي دوست عزيزم مهدي نويد. داستان عجيب و غريبي هاي خاص خودشو داشت و حتي غريب تر از «صيد ماهي قزل آلا» و البته جذاب تر از اون. شايد چون اون خيلي آمريكايي تر بود و براي ما ديرياب تر، تا اين، كه خيلي يه جورايي بي زمان و مكان بود و توي يك دنياي كاملاً برساخته ي ذهن نويسنده به اسم iDEATH مي گذشت. رمان توي توصيف يك سري احساسات دروني خيلي قدرتمند بود و يه نقاط شاعرانه ي شاهكار داشت. مثل فصل «نام من» كه خيلي دوستش داشتم :

هر وقت درباره ي چيزي كه مدت ها پيش اتفاق افتاده فكر مي كني:
كسي از تو سؤالي مي پرسد و تو جوابش را نمي داني.
اين نام من است.
.
.
.
يه نقاط تكان دهنده و وحشتناك هم داشت. مثل صحنه ي خودكشي inBOIL و دار و دسته اش...
ترجمه هم نسبتاً روون بود و فقط يه جاهاي محدودي بود كه به نظرم ساختار جمله بي ربط و حتي غلط مي شد. به نظر من بي ربطي و فرم خاص داشتن جملات متن اصلي نبايد به جملات غلط فارسي ترجمه بشه. به نظرم براي هر نوع كج و كولگي عمدي در متن اصلي، مي شه يه كج و كولگي درست و قابل فهم تو فارسي پيدا كرد. نه اينكه عين جمله رو ترجمه كرد ....
من در نهايت، سه و نيم ستاره (از 5 ستاره) بهش مي دم.
بد نيست به اين وبلاگ هم نگاهي بيندازيد.




«خاطره ي دلبركان غمگين من»
:

جديدترين كتاب ترجمه شده از ماركز كه چاپ و بعد جمع آوري كتاب كلي سروصدا برپا كرد و باعث شد تو بازار سياه به قيمت سرسام آور فروش بره.كه البته به اون قيمتا خريدنش نمي ارزه. تازه يه ترجمه ي ديگه هم كه بعضيا مي گن بهتره تو اينترنت گذاشتن كه من اين كنار لينكشو گذاشتم. كتاب بدي نبود ولي در مقايسه با كتاباي ديگه ي ماركز خيلي هم درخشان نبود. آقاي كاوه ميرعباسي اين كتابو ترجمه كرده. قبول دارم كه آقاي ميرعباسي مترجم خوبي هستند. ولي اين ترجمه زياد خوب نبود. دو دستي در زبان و به كار بردن يك سري لغت ها يا تركيبات قديمي در حالي كه بقيه ي متن روون و امروزيه، يكي از مشكلات اين ترجمه است! مثل به كار بردن يوميه به جاي روزنامه يا تركيباتي مثل «بديع طنيني تيز» (ص26) از روان بودن انداخته متن رو! البته من بعيد نمي دونم كه در متن اصلي هم از آنجايي كه در متن مي آيد كه راوي اصرار در ادامه ي استفاده از زبان قديميش در نوشته هاي ستونش را داشته، بعيد نيست كه اينا نشانه هايي از اون اصرار بوده باشند و ماركز به عمد لغتها يا تركيبات قديمي آورده باشه ولي پس چرا فقط بعضي جاها ....؟ يا يك جا مترجم آورد: «گوشي تلفن را برمي دارم تا كسي مزاحمم نشود»(ص37) اين به نظر شما يعني چي؟؟؟
چند مورد ديگه از مشكلات ترجمه:

قضاي حاجتي عاجل و ناغافل چنان معده ام را به هم ريخت كه نگران سرنوشتم شدم . (ص 26 )

لباسا: پيراهني كتاني با پروانه هاي باسمه اي، تنكه ي زردرنگي از پارچه ي دستباف و صندلي هايي از الياف طبيعي (ص 31)

دبير صفحه ي حقوقي لبه ي آفتابگردان از تلق سبز بر پيشاني مي گذاشت ( ص88)

اتاق به ام ريخته بود (ص 111)

نمي دونم اينا از يه مترجم خوب نشونه ي چيه؟ عجله؟ عدم ويراستاري يا چي؟؟؟

كلاً دو ستاره (از پنج ستاره) به كتاب مي دم. اونم بابت اينكه در كل لذت بخش بود و در يك نشست خوندمش.

اين مطلب و نقد آقاي مهاجراني از ترجمه ي كتاب هم براي خوندن بد نيستن.



«ويران مي آيي» :

يه رمان از حسين سناپور كه وقتي خوندمش دوستش داشتم. رمان از آخر به اوله بخشاش و خودشم اول كتاب تذكر داده كه اگه مي خواين روال خطي بخونين، از فصل آخر شروع كنين.
تعجب نكنين، ولي من بهش چهار ستاره مي دم.



«سهم من» :

يه رمان نسبتاً عامه پسند خوب از پري نوش صنيعي كه يه جورايي مثل كاراي زويا پيرزاد به نظرم عامه پسند سطح بالاست. يعني اگه مي خواين سطح سليقه ي آدماي كتابخوني رو كه كتاباي فهيمه رحيمي و نسرين ثامني و ... مي خونن، بالا ببرين و شاكي هم نشن كه از كتاب چيزي نفهميدن اين كتابو توصيه كنين بهشون. ولي بي انصاف نباشم، بايد بگم كه اين كتابو تو يه نشست شب تا صبح خوندم و ازشم كلي لذت عوامانه بردم. حتي گاهي نم اشكي هم ... ولي چيز خاصي نداشت كه به فكرم بندازه ...
من 3 ستاره بهش مي دم.




«پرندگان مي روند در پرو مي ميرند» :

يك مجموعه داستان از رومن گاري با ترجمه ي خوب ابوالحسن نجفي. چاپ 1353 كتاب زمان. شامل اين داستان ها :
پرندگان مي روند در پرو مي ميرند - بشردوست- ملالي نيست جز دوري شما - همشهري كبوتر- كهن ترين داستان جهان.

هركدوم از داستاناشو يه جورايي دوست داشتم. 4 و نيم ستاره بهش مي دم.




«جايي ديگر» :
يه مجموعه داستان كوتاه از گلي ترقي كه بعضياشون فضاسازي هاي خوبي داشتن. داستان كوتاه «درخت گلابي»هم كه مهرجويي فيلمش كرده اينجا بود. در كل 3 ستاره بهش مي دم.



«ها كردن» :

به قول نويسنده ي كتاب در آغاز كتاب، يك مجموعه داستان به هم پيوسته. بد نيست. ولي يه بازي هايي تو خودش داره كه براي فهميده شدن، از آدم انرژي مي گيره و باعث مي شه خيلي هم از ماجرا كه البته ماجراي چندان پيچيده اي هم نيست، لذت نبريم. در كل، من 3 ستاره بهش مي دم.

دیر راهبان، دیر راهبان!

                                                

                                                        دوکاستروی جوان     

 

مقدمه: باز هم بر اثر الطاف رفیقُنا «دوشیزه غفاری»، ما واداشته شدیم به ادای مراسم پر فیض کتابخوانی؛ اینبار قرائت «دیر راهبان» نوشتهی «فرایرا دو کاسترو» و کذا «دیر راهبان»، این یکی دستپخت محمد چرمشیر و استادنا مودیُنا(moody’onaخواندهشود) مهندسپور. رفیقُنا این دو کتاب رو در راستای مطالعاتش در باب مقولهی «اقتباس» دردستور کار قرار دادهبود و بعد از پایان کار، ما رو هم مستفیض کرد.

 

اصل مطلب: «دیر راهبان» دوکاسترو، چاپ نشر فرداست و ترجمهاش افتضاح!!

 

 مثال:  «ژرژ مورنیه هنگام ورود به محوطهی عمارت، نردبانی را دید که بر لبه بام تکیه داشت و کنار آن باگاتل عروس همه هنره همراه بنا و، نقاش و در صورت لزوم نجار را که گاه و بیگاه برای کار به دیر میآمد ایستاده دید که با قلمویی رنگهای سفتشده به قوطی را به‌هم می‌زند.» )قسمتІ، ص2)

 

سوال: [نکته: برای پاسخهای درست، تا به اینلحظه که جایزهی خاصی در نظر گرفته نشده؛ نتیجتاً اگر برایتان صرف ندارد، میتوانید بیخیال خوانش این قسمت شوید.]  

_ با توجه به متن فوق

 

1.       باگاتل زن بود یا مرد؟

2.       کامای(،) مشخصشده، در آن قسمت از متن چه کارکردی دارد؟

3.       سرجمع چند نفر کنار نردبان ایستادهبودند؟

4.       کیفیت «رنگ سفتشده "به"  قوطی»، چگونه کیفیتی است؟  

گذشته از ترجمهی بد یا لااقل سخت و ثقیل(از جمله نشانههای این گونه از ترجمه، همانا جملات بسیار طولانی است که در این متن نیز شمارشان از شمار خارج بود؛ بهطوریکه بنده در بسیاری از موارد، اول مجبور میشدم ته جمله رو بخونم که بیبینم کی به کیه و فعل و فاعل بالاخره کدوم گوریَن!!)، داستان، داستان قشنگ و جذابی بود و پایانِ بهزعم من جالبی هم داشت. البته بعضی توصیفات و تشبیهات بهنظرم زیاده از حد بودند و آخرشم نتونستم تشخیص بدم این حسم ناشی از ترجمهی بد جملاته یا صرفاً نفسِ توصیف و تشبیه اِ که داره تو چشم میزنه. واضحتر بخوام بگم، خیلی جاها نویسنده در توصیف فضای حاکم یا حالات شخصیتها دست بهدامن یهسری تشبیه شده که بهجای خود، خیلیهاشون تشبیهات هوشمندانه و خلاقیَن اما اونقدر فکر شدهان که هرچند هم بتونن به تو در تخیل اونچه که رو کاغذ اومده کمک کنن، امابیشتر حالت سرعتگیر دارن! باعث میشن یه لحظه از سیر ماجرا کنده شی و فرضاً با خودت فکر کنی چه تشبیه جالبی:

 

«مافوق دوباره از بالای میز به ملاحظه چهره برادرانی که تا بهحال ساکت مانده بودند مشغول شد. او بدین طریق اضطراب خویش را پنهان میکرد. چشمانشان را میکاوید مثل آنکه انگشت به دیوارهای استوار باستانی بزند تا از صدای تهی آنان رازی را که جستجو میکرد دریابد، ولی راهروها سایههای آنان را نگاه میداشت. مثل آنکه کسی بخواهد، بدون کمک چراغ، کتیبهای را در قعر دخمهای باستانی بخواند...» (قسمتIII، ص38)

                                                                     

قضیه در اوایل جنگ‌جهانی دوم اتفاق می‌افته. توی یه دهکده‌ی کوچیک که صاحب یه دیر و یه کارخونه است. ساختمان دیر و کارخونه کاملاً شبیه همه چون از اول قراربوده یکیش محل اقامت راهبای مرد باشه و یکیش مقر راهبای زن؛ که خوب از اونجایی که راهب زنی اون طرفا پیداش نشده، ملک بعداً تبدیل به کارخونه شده و در وضعیت فعلی حدود 400 تا کارگر داره که با زن و بچه‌هاشون تو کلبه‌های کوچیکی اطراف همون کارخونه ساکنن. حالا که جنگ شده، ممکنه هواپیماهای آلمانی برا بمباران کارخونه به دهکده بیان و این وسط اگه راهبا بر طبق عادت مألوفِ این مواقع، کلمهی "میسیون" رو رو سقفشون نقاشی کنن، در واقع با این کار حکم مرگ اون 400 تا کارگر و زن و بچهشونو امضا کردن...    

این وسط دوکاسترو خیلی خوب تونسته از عهدهی توصیف حالات درونی پدر مافوق که بدجوری برا تصمیمگیری دربارهی این موضوع، سر دوراهی مونده، بربیاد. در واقع تأکید رمان هم بر همین موشکافیها در احوالات درونی شخصیتهاست تا بازگویی یک داستان پر تعلیق. کمااینکه در آخر هم، موضوع مورد بحث به نحو خیلی مسخرهای اهمیت خودشو از دست میده.

اما دیر راهبانِ اساتید وطنی: ...

[به تقلید از «صالحی ارشلو»، شما را در باب ادامهی این مطلب در خماری میگذارم که یعنی ما هم بعععععله!!!]

مرضهای من کجا و امراض آقای داستایوسکی کجا؟!

از جمله مرضهايِ بسيارِِ بنده، يكيش هم اينه كه گاهي اوقات با خودم يه تصميمايي (شايد از لحاظاتي احمقانه و از لحاظاتي هم آرمانگرايانه) ميگيرم كه مطمئنم احتمال خيلي خيلي ناچيزي براي عملي شدنشون هست! ولي مصرانه پاشون واميستم و در عين اينكه به پابرجايي و آرمانخواهي!!!! خودم افتخار ميكنم، گهگداري هم حماقت خودمو مسخره ميكنم!!!!

گويا توضيحاتم بهجاي روشنگري، قضيهرو بغرنجتر كرد!!! يه مثال ميزنم : يكي از سادهترين نمونههاي اينجور تصميما، اينه كه وقتي نسخهي انگليسي يه كتابي كه جزو كتاباييه كه دوست دارم بخونمشون گيرم ميآد (حتي در بعضي موارد نسخهي انگليسيشو رو اينترنت گير ميآرم) با خودم عهد ميكنم كه سراغ نسخهي ترجمه نرم و همين نسخهي انگليسي رو بخونم به چند دليل:

 

1 )  قويشدن زبان انگليسي.

2) اگر انگليسي همان زباني باشد كه كتاب به آن نوشته شده باشد كه نورعلينور است. خواندن كتاب به زبان اصلي كه نوشته شده.

3) اين توهم كه ترجمههاي انگليسي بسيار دقيق و وفادارانه هستند. (نهبابا اينجوريا هم نيست. حداقل در چند موردي كه مجبور شدم دقيق بررسي كنم و با زبان اصلي بسنجم كه اصلاً اينطور نبوده. از جمله «زندگي ضربدر سه» نوشتهي ياسمينا رضا و «پدرو پارامو» نوشتهي خوان رولفو )

4) نجات از دست ترجمههاي (دربسياري موارد) افتضاح فارسي

و ...

ازجمله كتاباي بيچارهاي كه درگير اين تصميم شد «1984» اورول است كه از 15-16 سالگي يه نسخهي انگليسيشو تو خونهمون پيدا كردم و صاحب شدم و هميشه هم در فهرست برنامههاي آيندهم بوده، اما هنوز كه هنوزه اين كتابو نخوندم. يعني در واقع در صفحهي اولش رو بارها خوندم ولي الانم يادم نيست.  (مسلماً به ترجمهش هم بهخاطر تصميم كبراي خودم، هرگز نگاهي ننداختم!!)

تا يادم نرفته همينجا اعتراف كنم كه يه مرض ديگهم دارم من و اونم Reset  شدنه!!! يعني اگه يه كتابو حتي تا نزديكاي نيمه هم خونده باشم  و براي مدت زيادي ولش كرده باشم، وظيفهي خودم ميدونم كه برگردم از اول كتاب بخونم!!!! حتماً اينم از آرمانطلبي ناشي ميشه و بهنظرم ميشه گفت يهجور وسواس هم هست!

جناب داستايوسكي

 

اتفاقاً نمايشگاه كتاب امسال يه نسخهي جيبي خيلي خوشگل از كتاب «جنايت و مكافات» به زبون انگليسي ديدم و خريدمو با قطع و شكلش هم كلي حال كردم. ولي اينم باز 5-6 صفحهشو دائم خوندم و باز Reset شدم. (البته جاتون خالي از خوندنش كلي كِيف ساديستي هم بردم سرِ مسابقات شطرنجي كه بهنظرم تو خرداد ماه بود. يه حريفي داشتم كه كشف كردم حربهاش معطل كردن بيخودي حريفه، فقط و فقط براي رفتن رو اعصابش. نميگم حتماً اين بود، ولي برداشت من اين بود و منم همين نسخهي «جنايت و مكافات»رو درميآوردم. راستش اولا كلي دچار عذاب وجدان ميشدم، ولي بعدش كلي با آسودگي رو اعصابش رفتم. يادمه اونقدر پررو بود كه وقتي داشت ميباخت بهم پيشنهاد مساوي داد ...! البته به گمونم آخرش باز بازي چرخ خورد و چرخ خورد و اون برنده شد. نميدونم، شايدم من بردم. بگذريم.)

ولي بالاخره طلسم شكست و من بيخيالِ تصميمم شدم و با اعتراف به شكست اراده و آرمانخواهي!!! ترجمهي «جنايت و مكافات» رو دست گرفتم. چاپ سال 1363 بنگاه مطبوعاتي صفيعليشاه است و در سال 1363 توسط شخصي ترجمه شده كه اسمش روي جلد لاله رازي و صفحهي اول كتاب ا. لالهزاري نوشته شده!! البته ميفهمم كه ترجمهي همچين كتاباي گندهاي همچين كار آسوني هم نيست، اما چشمتون روز بد نبينه، ترجمه و ويرايش و حروفچيني كتاب اونقدر بده كه اوايل كتاب بارها Reset شدم. اما از يهجايي، خودِ كتاب اونقدر جذاب ميشه كه حتي ترجمهي آزارنده و خستهكنندهي كتابم نميتونه باعث بشه كتابو زمين بگذارين! (اصلاً حال و حوصله ندارم از غلطاي ترجمه بگم. فقط نقداً اينارو داشته باشين: بارها تو كتاب به كار رفته بود: مبلهاي اتاق عبارت بودند از: يك ميز، يك تخت ... يا آخراي كتاب يه جا از وضعيت بسيار بد و مخالف بهداشت زندانيان حرف زده بود و ...)

در مورد محتواي كتاب بعد مينويسم. فعلاً ميخوام جملاتي از مقدمهي كتاب با عنوان «داستايوسكي از نظر سبك و ادبيات و فلسفه» نقل كنم. آقايي به اسم باقر ادبي، تو همدان نشسته و با اين مقدمه، همهي اين چيزايي رو كه تو عنوانش گفته، تو 6 صفحه بررسي كرده. بهنظر من اين مقدمه، نمونهي يه نقد و تحليل ايرانيِ نابه. اين روزا حتي تحليلاي سياسي تلويزيون خودمون و تلويزيونهاي فارسيزبان ماهوارهاي و حتي نظر مردم (كه تو تلويزيون نشون ميداد) در مورد دليل رأي دادن از همين الگوي تحليل پيروي ميكرد. (البته من نميگم اين بخشاي قضايا كاملاً از دايرهي واقعيات خارجه. نه، اتفاقاً ممكنه كاملاً واقعيت داشته باشه. ولي براينتيجهاي كه ازش ميگيرن، حداقل دليل كافي نيست هيچ وقت. حالا گيرم كه يه دليل لازم جزئي يا كلي باشه!)

 بخشهايي از اين مقدمهرو نقل ميكنم:

-          آثار داستايوسكي از جنبهي روانشناسي تحليلي و ثروت فكر و مضمون و خلاقيت بسيار غني و باعظمت هستند ولي متأسفانه جنبهي هنري را آنطور كه شايستهي چنان آثاري است، دارا نميباشند و علت آن را ميتوان از دو جهت يكي از جهت عدم برخورد و توجه به طبيعت و زيباييهاي گوناگون آن است. ... (بعد گفته آره اون خونوادهي فقيري داشت و مثلاً مثل تورگنيف اونهمه به گردش و شكار نميرفت تا بتونه آثار فانتزي و زيبا بهوجود بياره!!!) ... جهت ديگر ضعف هنري آثار داستايوسكي موضوع فقر و بيچارگي و آوارگي دائمي و ميل مفرط او به قمار بوده و بيشتر تناقضات و درهمبرهمي و بينظمي و عدم مراعات تناسب در قسمتهاي آثارش بههمين علت است، زيرا ازجهت استيصال مجبور بود كه زياد و باعجله كار كند چنانكه غالباً هنوز كتابي را شروع نكرده، قيمتش را دريافت و خرج كرده بود و گاهي اتفاق ميافتاد كه زنش مدتي مجبور ميشد در رختخواب باقي بماند زيرا داستايوسكي آخرين پيراهن او را در قمارخانه باخته بود. (بهقول معروف مجبور بوده {با لهجهي تركي بخوانيد!})

-          تيپهايي مثل راسكولنيكوف و ... هرگز وجود نداشتهاند و داستايوسكي با مغز فوقالعاده و خلاقش اين تيپهاي متقاعدكننده را خلق كرده. ولي ميتوان گفت كه بعد از او خيليها با خواندن كتابهايش خود را شبيه به آن قهرمانها ساختند و نقش مريض هيجانهاي عصبي را بازي كردند. ... در اين ابداعات داستايوسكي، مرض صرع هم بيتأثير نبوده.

-          يهجاي ديگه در مورد مشخصات نوابغ و متفكرين بزرگي كه از عدم تعادل درون خود و عدم توافق اوضاع جهان با افكارشان در رنج بودهاند اينا رو نام ميبره:

1)      تواتر و توالي سريع احساسات كه بدينوسيله ميخواهند از تهديد دائمي كسالت فرار و علاقه به زندگي را تجديد نمايند.      

2)      متحرك بودن و ولگردي خود شخص

(با توجه به موارد ذكر شده به اطرافيان نگاه كردم و نوابغ بعد از اينِ چندي كشف نمودم. افرادي كه حائز شرايط هستند، مراجعه نموده و جوايز خود را دريافت نمايند!!!)

وا اسفا !!

جناب مهندس‌پور به مژگان گفت و مژگانم به من گفت که تو تئاتر شهر دو تا تئاتر قراره اجرا بره، مقتبس(!) از دو کتاب. یه ذره بعد، مژگانِ بچه مثبت دوید رفت هر دو تا کتابو خرید. یکیشو خودش شروع کرد به خوندن، یکیشم داد دست من. دستش درد نکنه! نتیجتاْ بنده الان دارم «مکتب بی خدایی» اثر آقای «الکساندر تیشما» رو مطالعه می‌کنم. کتاب متشکل از ۴ تا داستان کوتاهه(البته نسبتاْ کوتاه!) که من تا الان یکی و نصفیشو خوندم.

حرمان

قبل‌ترا  یه چند تا کتاب دیگه‌ام خونده بودم که قصد داشتم راجع بهشون بنویسم. اما بعداْ انگیزه‌مو از دست دادم. یعنی با خودم گفتم ازشون بنویسم که چی بشه؟ که بگم:  "ببینید! منم کم کتاب نمی‌خونم!" یا اینکه بنویسم که یه وقت از این مژگان پرکارِ پرنویس کم نیارم و ملت یه‌وقت یادشون نره که اینجا وبلاگ میم "به توان دو"اِ !!؟ خلاصه دیدم هیچ‌گونه دلیل منطقی‌ای برا دست  به قلم شدن ندارم و لاجرم ننوشتم! البته حالا شاید بعداْ نوشتم. الله اعلم!!

کتابایی که خونده بودم اینا بودن:                                                                  

«حرمان» نوشته‌ی «یاسمینا رضا»، «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» اثر «ماشادو د آسیس»، «ناتور دشت» از «جی.دی. سلینجر» و «دن کامیلو و پسر ناخلف» یکی دیگه از شاهکارای «جووانی گوارسکی».

خاطرات پس از مرگ براس کوباس

اسماشونو آوردم با این انگیـــــــزه که پیشنهـــاد کنم اگــه تا حــــالا نخوندینشون، حتماْ اقدام کنین چون همشون از نظر من واقعاْ خوندنی بودن، هر کدوم به یه علت.

اما چیزی که منو واداشت که بالاخره بیــام و یه افــــاضاتی اینجــــا از خودم در کنم، ترجمه‌ی افتضاح این «مکتب بی خدایی»اِ ! اصل کتاب به زبان صربیه و مترجم اونو از آلمانی به فارسی برگردونده اما پیداست کوچک‌ترین تسلطی، حداقــــل، روی زبان مقصد نداشتــــه. بعضی جمله‌ها و عبارات رسماْ خنده‌دارن!:

"صاحب‌خانه‌ی شنک، پیرزنی تنها و منزوی و کــارمند بازنشسته‌ی پست، قبــــــل از ظـــهر یــک روز، هنگـــامی که پس از مراجــعت از مأموریتی در اتاقش دراز کشیده‌بود وارد اتاق شد..."(ص۱۴)

"... در این مابین کسی به دفتر نیامده بود..."(ص۵۳)

ناتور دشت

کتاب، چاپ نشر ثالثه.  دیگه اسم مترجمشو نمی‌گم که یه وقت توهین نشه!! ولی واقعاْ که وااسفا! حالا دست مترجم درد نکنه که کتابو ترجمه کرده، هرچند چپ و چوله! اما خوب این‌وسط، ویراستار پس چی‌کاره است؟!! به‌نظر من اینجاست که ناشر تقصیرکاره و باید جــــــوابگوی چاپ یک چنین کتـــاب ویراستــاری نشده‌ای باشه. آخه نیست تو مملکت ما همه‌چی رو حسابه، خوب آدم توقعاتش  می‌ره بالا دیگه!!!!

دن کامیلو و پسر ناخلف

اما حقیقتاْ دست مترجمین «ناتـــــــــــــــــور دشت»(محمد نجفی) و «دن کامیلو و پسر ناخلف»(مرجــــان رضایی) درد نکنه. هر دو ترجمه عالی بود. هرچند در هردو هم مواردی از اشکــــــــال مشــــاهده شد امــــــا در مقایسه با نمونه‌های مشابه، عین قدیمـــــــا که تو مدرسه ۷۵/۱۹ هامونو با ارفاق ۲۰ می‌دادن، منم با ارفاق، به این دو ترجمه صد در صدِ نمره‌ی قبولیو می‌دم.  واقعاْ دمشون قییییژ و تا باد، ترجمه‌ها چنین بادا !!!

 

 

عامه پسند به چه می گویم! - 2

گفته بودم کتابی خوندم به اسم «بیگانه‌ای با من است!». کتابی که جذاب و پرکشش بود و خیلی سریع خوندمش. این کتاب، نوشته‌ی خانم جوی فیلدینگ (متولد ۱۹۴۵)، رمان‌نویس و بازیگر کانادایی و ترجمه‌ی شهناز مجیدی (حمزه‌لو) است و انتشارات شادان منتشرش کرده. اسم  اصلی کتاب هست  See Jane Run و در سال ۱۹۹۱ نوشته شده و گویا سال ۱۹۹۹ پرفروش‌ترین رمان اجتماعی در آمریکا شده. يه فيلم تلويزيوني هم ازش ساخته شده.

طرح روي جلد كتاب بيگانه اي با من است

از همین نویسنده، کتابای «تکه‌های گمشده» ، «ژرفای زندگی» ، «محکوم به نیستی» ، «زمانی برای گریستن نیست» و «بوسه‌ی خداحافظی با مادر»هم می‌دونم که به فارسی ترجمه شده، ولی من نخوندمشون. راستی، وقتی برای ارضای حس کنجکاویم در مورد عامه‌پسند بودن یا نبودن کتاب، به اطراف و اکناف اینترنت سرمی‌زدم، توی یه فورومی هم دیدم که یه کسی گفته بود: «از کتابای جوی فیلدینگ و سیدنی شلدون خیلی خوشش می‌آد.» البته هیچ قضاوت دقیقی نمی‌شه از روی این جمله کرد. ولی یادآوری می‌کنم که سیدنی شلدون یه‌جورایی تو مایه‌ی!!! دانیل استیله، حالا یه‌کم بهتر!!!!!!!!!!!!!! نویسنده خودش هم تو سایتش، در مورد محبوبیت بسیار کتاباش بین اقشار مختلف مردم نوشته و البته اینکه این‌همه کتاب از این خانم به فارسی ترجمه شده (با توجه به اینکه کلاْ کتاباش از سال ۱۹۸۰ به‌بعد نوشته شدن) هم می‌تونه نشونه‌ی خاصی باشه در مورد این نویسنده. مثلاْ در مورد پائولوکوئیلو چی فکر می‌کنین؟ به‌نظرتون چرا تمام کتاباش به این سرعت ترجمه و چاپ می‌شه؟ البته، منظورم ارزش‌گذاری نیست، من خودمم بعضی از کتابای کوئیلو رو دوست دارم، ولی جوابم به سؤال بالا اینه: عامه‌پسندی کتاباش. بازم بیشتر از این در مورد عامه‌پسندی، که اصلاْ هم چیز بدی نیست به‌نظرم، حرف نمی‌زنم و بحث مفصل در اون موردو به آینده موکول می‌کنم. یه موج روشنفکرنمایی همیشه سوقمون می‌ده به این سمت که دنبال کتابای خوب مهجور بگردیم. کتابایی که خودندنش برای خیلی از مردم شاید سخت باشه و حوصله‌شونو سر ببره! شاید یه میل همیشگی به متفاوت بودنه این تمایلی که تو قشر مثلاْ روشنفکر وجود داره. نمی‌دونم، باشه برای بعد، بگذار رها از این حواشی درمورد خود کتاب حرف بزنیم:

ترجمه‌ی کتاب بد نبود. ولی غلطای نشانه‌گذاری اون‌قدر زیاد داشت که گاهی آدمو اذیت می‌کرد. مثلاْ نصف جمله‌ای رو که یکی داره می‌گه تو گیومه گذاشته، بقیه‌شو بیرون. یا نصفی از توصیفات رو اشتباهی برده تو گیومه .... حالا از ترجمه بگذریم.

موقعیت آغازین کتاب، جدا از اینکه چه‌جوری قراره ادامه پیدا کنه، به اندازه‌ی کافی جذاب و پرکشش هست:

«یه زنی، درحالی که سر چهارراهی ایستاده، به خودش می‌آد که اصلاْ یادش نیست کیه و کجا زندگی می‌کنه و چند سالشه و چه شکلیه و قدش چه‌قدره و ازدواج کرده یا نه و بچه داره یا نه  و ... . زن توی خیابونای بوستون سرگردون می‌شه و می‌بینه که شهرو به‌خوبی می‌شناسه ولی حتی نمی‌دونه که توی این شهر زندگی می‌کرده یا برای یه موقعیت کاری یا هر چیز دیگه‌ای به این شهر اومده؟؟؟ »

بعد از مدتی متوجه می‌شه که جلوی پیراهنش که کتش اونو پوشونده خونیه و تو جیبای کتش هم ده هزار دلار پول نقد هست (که از اون‌جایی که همه با کردیت کارت خرید می‌کنن، برای همه چیز عجیبی به نظر می‌آد وقتی از اون پولا می‌خواد استفاده کنه.)  و یه کاغذ که روش نوشته تخم مرغ و ... ، پت رادرفورد، ساعت دوازده و نیم، اتاق شماره ... .

همراه با خود اون زن، ما هم شروع می‌کنیم به حدس زدن در مورد اتفاقی که افتاده و در مورد هویت زن. تا اینکه زن به پلیس مراجعه می‌کنه و خلاصه کسی پیدا می‌شه که اظهار و ثابت می‌کنه نسبتی با اون داره و اونو با خودش می‌بره. باز با یه موقعیت عجیب و غریب دیگه روبرو می‌شیم: آدمایی که زنو می‌شناسن و خیلیاشون از مشکل زن خبر ندارن. زن اون‌ها رو می‌شناخته، حالا هم اسم و یه‌سری اطلاعات کلی راجع بهشونو داره، ولی چیزی از چگونگی رفتارش با اونا یادش نمی‌آد. اینم موقعیت خاص و بغرنجیه که برای من جالبه. مثل پرت شدن تو خلاء می‌مونه. نمی‌خوام داستانو تا به آخر تعریف کنم. چون شاید دلتون بخواد بخونینش. راستی، درطول رمان معلوم می‌شد که اسم زن جِین است و نام اصلی کتاب هم به اسم قهرمان اصلی اشاره می‌کنه. اما اسمی که مترجم روی کتاب گذاشته به نظر من یه اصرار زیادی روی بخشی از تمی است که شاید برای مترجم جذاب بوده!

مهم‌ترین ویژگی رمان، تعلیق قدرتمند و جالبش بود. تعلیقی که تو «نمایشنامه‌ی مرگ یزدگرد» هست، یا تو فیلم «قهرمان»، یادتون هست؟ داستانی که دائم رنگ عوض می‌کنه و همه‌ی احتمالایی که ممکنه مطرح می‌شن. توی اونا، به‌نظر من این تعلیق صرفاْ با تمهیدات نمایشی اتفاق می‌افتاد. (تمهیدات و جنبه‌های نمایشی منظورم چیزهاییه که تو زندگی روزمره هم ممکنه وجود داشته باشن) اما تو این رمان با اینکه جنبه‌های نمایشی وجود داره، اما فراموشیِ زنه که به‌طور طبیعی این تعلیق رو بالا می‌بره و به اون کمک می‌کنه و به هیجانمون می‌آره.

در مورد آخرای رمان نمی‌تونم یه نظر قاطع بدم. از یه‌طرف به‌نظرم نویسنده لطف بزرگی به مخاطبا کرده  که انتهای ماجرارو زیادی کش نداده و خسته‌کننده نشده، اما یهویی تعریف کردن یه بخش بزرگ از گذشته خیلی جالب نبود و می‌شد با یک‌سری اشارات مطرح بشه و کم‌کم باز بشه. و بعد از اون هم به‌نظرم خیلی سرهم‌بندی‌شده می‌اومد.

در کل از خوندن کتاب لذت بردم. مسلماْ ۵ تا ستاره بهش نمی‌دم. شاید ۳ تا یا ۳ و نیم، اما خوب بود.

3 تا کتاب زنونه و کمی افاضات در مورد ترجمه و زنونه و مردونه!

آلبا د سس پدس

کتاب اول، به اسم «دفترچه‌ی ممنوع» نوشته‌ی آلبا د سس پدس Alba De Cespedes  بود. محض اطلاع کسایی که مثل من و مینا این اسم براشون یه‌جورایی غریبه، این خانم، اسمش آلبا است و البته یه نکته: از اینکه سال تولدو توی اون لینکی که دادم ننوشته، مثل ما در حیرت فرو نرین که اون هنوز  از سال ۱۹۱۱ تا حالازنده است. اون، سال ۱۹۹۷ مرده و درضمن این خانم فیلمنامه های مختلفی هم داره که اگه اشتباه نکنم تو یکیش با آنتونیونی همکاری کرده.

کتاب ترجمه‌ی نسبتاْ خوب و روونی داشت که کار آقای بهمن فرزانه بود. اگه ميگم ترجمه‌ي نسبتاْ خوب، منظورم اینه که جملات غیرقابل فهمش، خیلی کمتر از بیشتر کتابای ترجمه‌شده‌ی دیگه بود.

کمی افاضات خارج از متن درمورد ترجمه:

اصلاْ من نمی‌فهمم یه مترجم چه‌طوری می‌تونه به خودش اجازه بده که وقتی که معنی یه جمله رو نمی‌فهمه، اونو ترجمه کنه و یه جمله‌ی بی‌معنی دیگه به‌جای جمله‌ای که معنی‌شو نمی‌فهمه بگذاره؟؟؟  حالا گیرم که وفادارانه عمل کنه و ترجمه‌ی لغت به لغت جمله رو بذاره اون‌جا. وقتی قراره یه جمله‌ی کاملاْ بی‌معنی تحویل آدم بده، اگه استنباطی داره از جمله اونو بذاره یا اصلاْ حذفش کنه که بهتره!!! (البته این نظری بود که تو لحظه دادم. باید حسابی بحث و بررسی کرد در مورد این قضیه و بعد یه نظر دقیق‌تر داد. شاید هم این جملات غیرقابل فهم جاهای خالی باشند که قراره خلاقیت مخاطبو تحریک کنند!)حالا اگه زیادی تند نرم، به‌عنوان یه درصد خطای قابل قبول یه‌مقداری از این قضیه رو می‌شه تحمل کرد. ولی وقتی بسامد اون‌جور جملات بی‌معنی بالا می‌ره واقعاْ چه‌طوری اون آدم به خودش اجازه داده کتابو چاپ کنه و ناشر و وزارت ارشادی هم که بهش مجوز دادن خونشون حلاله!!!!!!!(نمونه‌ی بارزش همین کتابای استانیسلاوسکی که خانم اسکویی ترجمه کرده! بله، شاید از یه دیدی، این‌جوری ترجمه کردنش از اصلاْ ترجمه نشدن کتاب خیلی بهتر  باشه. اما شایدم اگه ترجمه نشده بود، یه آدم دقیق‌تر که زبان مبداء و مقصد رو بهتر می‌دونه، دست به ترجمه‌ش می‌زد. حالا که یه چیزی هست، هرچند تاحدودی غیراستفاده، کسی حوصله‌ی دوباره‌کاری!!!! (از دید اقتصادی و مصرفی و ...) نداره!)

کتاب، یه کتاب کاملاْ زنانه بود.

بازهم افاضات خارج از متن راجع‌به کتاب مردونه و زنونه و بچه‌گونه!!! :

 حالا می‌گین مگه کتاب زنونه و مردونه داریم؟؟ به‌نظر من، بله. البته مثالی برای کتاب مردونه یادم نمی‌آد الان. داشتم به «خداحافظ گری کوپر» رومن گاری فکر می‌کردم. ولی اون زنونه و مردونه و انسانی، هر سه‌ی اینا با هم هست. این تقسیم‌بندی برای من به این شکله که راوی داره به چه نوع دغدغه‌هایی می‌پردازه؟ (حالا راوی هرکس باشه! حتی دانای کل گاهی به نوع خاصی از دغدغه‌ها می‌پردازه.) و من، حالا، بعد از سال‌ها دم از نبود تفاوت اساسی بین زن و مرد زدن، در ۲۸ سالگی اعتراف می‌کنم که واقعاْ معتقدم دغدغه‌ها، واهمه‌ها، رنج‌ها، افکار و ... وجود دارند که بعضی‌هاشون زنونه‌اند (بیشتر به جنس زن می‌چسبن و شاید خیلی از مردا براشون اون چیزا محلی از اعراب نداشته باشه! نمی‌گم همه. خیلی‌ها) و برعکس. یه‌جورایی پارادایم‌های زنانه دیدن و مردانه دیدن دنیا از هم به کل متفاوتند. مثل پارادایم بچگانه دیدن دنیا. حالا همیشه ممکنه که یه به‌ظاهر آدم بزرگ، تو پارادایم بچگانه باشه یا یه زن تو پارادایم مردانه یا ...  حالا پارادایم انسانیت هم یه چیزیه که ورای همه‌ی ایناست و برای همه مشترک ... راستی چرا کتاب مردونه نداریم؟؟؟ داریم؟ شما چیزی یادتونه؟ خیلی کتابا هست که راوی مرده یا داره به دغدغه‌های قهرمانی که مرده می‌پردازه، ولی دغدغه‌ها کلی و انسانیند. نه مردانه. نمی‌دونم، شاید چون من یه مرد نیستم، این‌جوری میبینم قضیه رو! آهاااااااااااااااااااای آقایون، شما کتابای زنونه رو چطور می‌بینین؟؟؟ آهان، مثال یادم اومد: «برادران کارامازوف» داستایوسکی ؟؟ «اعترافات» ژان ژاک روسو ؟ 

 راوی داستان زن بود و دغدغه‌هاش به‌نظر من کاملاْ زنانه. خیلی صادقانه و راحت بود و چه‌قدر جایگاه زن اصلی ماجرا به جایگاه زنان یه نسل بالاتر از من تو جامعه‌ی خودمون شبیه بود و از خیلی لحاظ هم کل رمان، با اینکه تو ایتالیا می‌گذشت، چه‌قدر به محیط زندگی خودمون نزدیک بود. یه‌نفس خوندمش و از خوندنش لذت بردم. 

جالب اینجاست که خانم آلبا د سس پدس گویا کتاب مردونه هم داره! «عروسک فرنگی» . من کتابو نخوندم، اما مینا خونده بود و می‌گفت کتاب توسط مرد روایت می‌شه و گویا کتاب مردونه‌ایه! این اواخر هم که چشممون روشن شد به فیلم اقتباسی آقای فرهاد صبا ، عروسک فرنگی که همین بس که ۳ تا پیت حلبی بهش می‌دم. بدترین چیزش هم بازی خسروشکیبایی بود، با اون لنزاش! 

اسم کتاب دوم بود : «چنین گذشت بر من» از ناتالیا گینزبورگ . همون ناتالیای عزیز مینا! کتاب کوچیکی بود که تو یک یا دو ساعت می‌شه خوندش. ترجمه‌ش از حسین افشار بود و هرچند خیلی بد نبود، ولی چندان هم خوب نبود. (با همون مقیاس جملات نامفهوم+ جملاتی که فهمیده می‌شن، ولی ساختار فارسیشون زیادی کج و کوله است!) ساختارش این‌جوری بود که از آخر ماجرا شروع می‌شد و با فلاش‌بک‌هایی کل ماجرا رو روشن می‌کرد. محتوا، خوب با ساختار جفت‌وجور بود. به‌نظر من اگه کل همین ماجرا رو از اول تا آخر تعریف می‌کرد، ماجرا کاملاْ یه چیز دیگه می‌شد. چون شکل رابطه برقرار کردن ما با داستان عوض می‌شد (البته هر ساختاری برای هر داستان یا فیلم یا نمایشی، اگه به زور به اون چپونده نشده باشه، باید همین اثرو داشته باشه.) بازهم یک داستان کاملاْ زنانه ومملو از دغدغه‌هایی که لمسشون می‌کنی: عشق‌ها، حسادت‌ها، اولویت‌ها و آرمان‌هایی که با تلنگری زیرورو می‌شن و ...

یادمه یه زمانی که کشت‌وکشتار توی یه‌جای دنیا (یادم نیست کجا! شاید بوسنی! سالای ۷۴-۷۵) زیاد شده بود و منم درگیر یک‌سری احساسات درونی عاشقانه بودم، یهو به خودم اومدم و دغدغه‌هام که خیلی هم شدید بودن،  به‌نظرم حقیر و ناچیز اومدن و تا چند روز حس کرمی رو داشتم که توی یه چاله‌ی کوچولوی گل غلت می‌زده و حالا دلش می‌خواد بیاد بیرون ... البته این حس تموم شد و دغدغه‌هامم فقط لرزه‌ای به خودشون دیدند و باز بودند! احساس‌های قهرمان اصلی، وقتی درگیر مریضی بچه‌ش شده بود، منو کاملاْ به اون احساسم برگردوند. (منظورم این نیست که دغدغه‌های احساسی سطحی و بی‌ارزشن یا ... نه! نه! ارزش‌گذاری نمی‌کنم. منظورم لرزه‌های جالب و عجیب و غریبیه که تو دغدغه‌ها می‌افته گاهی. شاید دغدغه‌های فداکارانه‌ی یه فعال حقوق بشر رو هم که زندگیشو وقف مسائل خاصی کرده، با روبرو شدن بایه دغدغه‌ی عاشقانه، به لرزه بیفته!)

دوست دارم بخشی از کتاب رو هم نقل کنم: معشوقه‌ی شوهر شخصیت اصلی زن داستان به سراغش رفته تا مرگ فرزندشو تسلیت بگه و شخصیت اصلی توی گفتگو بهش می‌گه:

« نه، خيلي از تو صحبت نمي كنيم. يك دفعه كه از تو صحبت كرديم، او گفت وقتي تو را نمي بيند، فراموشت ميكند. ميبايستي از اين مسأله خوشحال مي شدم، اما برعكس گرفتهتر شدم. اين حرف يعني تو را هم دوست ندارد، يعني براي او هيچ چيز مقدسي وجود ندارد. زماني نسبت به تو حسادت ميكردم و از تو تنفر داشتم، اما حالا اين قضيه هم تمام شده است. اگر تصور ميكني كه بدون تو خوشبخت نيست، اشتباه ميكني. دوست ندارد احساس بدبختي بكند. سيگاري روشن ميكند و راهش را ميكشد و ميرود.»

 

اما سومین کتاب زنونه، «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» زویا پیرزاد است که من تازگیا نخوندمش ولی مینا همین تازگیا خوندتش و معتقد بود به‌عنوان یه کتاب زنونه، حتی از اون دوتا قوی‌تر بود. نمی‌‌تونم نظر بدم که موافقم یا مخالفم با این ایده. فقط یادمه که وقتی خونده بودمش، به‌نظرم سرگرم‌کننده بود و درعین‌حال برعکس کتاب‌های عامه‌پسند، سطحی نبود. پل خوبی می‌دونستمش بین کتاب‌های عامه‌پسند و سرگرم‌کننده و ادبیات والاتر ...  ولی برام خیلی، تأثیرگذار نبود. نمی‌دونم، شاید حق با میناست و این، از اونا قوی‌تر بود. شایدم چون نویسنده‌ی کتاب ایرانی بود و  دچار مشکلات ترجمه‌ای اون کتابا نبود، و علاوه‌بر اون، نثر خوب و پاکیزه‌ای هم داشت. راستی دو تا نقد از شهرنوش پارسی‌پور و جعفر مدرس صادقی درباره‌ی این کتاب دیدم که به‌نظرم بدک نیومدن. اینجا و اینجا.

آبی تر از گناه (فایده ای که میهمانی دیشب برای من داشت!)

رمان آبی تر از گناه(یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین‌بار) ، نوشته‌ی محمد حسینی رو خوندم. برگزیده‌ی بنیاد گلشیری و همچنین، برنده‌ی جایزه‌ی مهرگان سال ۱۳۸۴ است. البته بعد از خوندن چن‌تا از این کتابای برگزیده، واقعاً اطمینانی به این برگزینش‌ها هم ندارم، ولی هنوزم در شرایط برابر، بیشتر از چیزای غیربرگزیده وسوسه‌ام می‌کنن!!!

یه کتاب ۱۲۵ صفحه‌ای که خوندنش، حدود ۲ تا ۳ ساعت وقت منو گرفت و البته یک نفس خوندمش. الان واقعاً مطمئن نیستم که اگه تو موقعیت دیگه‌ای هم بودم (جز مهمونی‌ای که یه‌جورایی می‌خوام ازش در برم و از بخت خوشم یکی از افراد خونه چن تا کتاب رو که تازه خریده، پیش روم می‌ذاره و منم از خدا خواسته تا رفتن مهمونا اتاقشو اشغال می‌کنم و ...) با این سرعت و یک نفس می‌خوندمش! واقعاً نمی‌تونم درست قضاوت کنم که چه‌قدر کشش داشت. مسلماً نه به‌اندازه‌ی کتاب «میرا» (نوشته‌ی کریستوفر فرانک و ترجمه‌ی لیلی گلستان- انتشارات بازتاب‌نگار) که البته به‌گمونم قطرش کمتر بود و تو مدت خیلی کمتری و در حالی که خونه بودم و مجبور !!! به کتاب خوندن هم نبودم، خوندمش. (حرفا و ایرادایی هم نسبت به «میرا» دارم که بماند به‌جای خود. اینجا فقط از جذابیت و کششش موقع خوندن حرف زدم.) ولی با این حال، کتاب کشش داشت. به‌هرحال از همون اولش، وقتی با جمله‌ی «من کسی‌ را نکشته‌ام» شروع می‌شه، آدم دوس داره بدونه جریان چی بوده، تا آخرش (فصل ۱۰)  که باز همون جمله رو تکرار می‌کنه.

اول از همه اینکه به یه داستان که فقط ۱۲۵ است (صفحات قطع کوچک با حروف نه‌چندان کوچک و با چندین صفحه سفید بین فصلا) می‌شه گفت رمان؟؟ یا باید گفت داستان بلند؟ یا حتی داستان کوتاه؟؟ یا چی؟؟ یادم باشه در این مورد دقیق‌تر مطالعه کنم. 

روایت داستان، از زبان اول شخص بود و به بهانه‌ی اعتراف.(این برداشت به آدم دست می‌داد که اینا اعترافای مکتوب یا جلسات بازجوئی بعد از دستگیری یه متهمه!) راوی منو که خوب با خودش همراه می‌کرد و دائم فکر می‌کردم اگه جایی معلوم نشه که این آدم داره دروغ می‌گه، پس بیچاره بی‌گناهه دیگه! خودشم که داره می‌گه! اما هیچ جا معلوم نشد که صددرصد دروغ می‌گفته و درضمنُ بی‌گناه هم نبود! رمان طوری نوشته شده بود که از شروعش، انگار چیزی در بطنش پنهان شده و حالا توی هر فصل، یک لایه از روش برداشته می‌شه. هیچ حرفی دروغ نبود! فقط اطلاعات ناقص بود و رفته رفته به‌سمت تکمیل شدن می‌رفت. بهونه‌ی روایت و این روش رو که خیلی با هم جفت و جور بودن، خیلی پسندیدم. ولی مشکل لایه‌برداری‌ها نامتوازن بودنشون بود! بعضی لایه‌ها (فصلا) فاصله‌شون با هم میلی‌متری بود و بعد به‌گمونم فصل ۹ که از همه‌ی پیشینه‌ی تاریخی پرده برمی‌داره، با کمی اغراق، کیلومتری!!! کاش فصل ۹ این‌قدر بی‌تناسب همه‌ی متن رو خراب نمی‌کرد و اون روند راست، اما ناقص بودن حرفا تا آخر ادامه پدا می‌کرد. و کاش رنگ‌وبوی تاریخ که به فصل ۹ زده شده، تو جاهای دیگه‌ای از کمپوزیسیون رمان هم با کارکرد بیشتر (جز جسته گریخته‌هایی که شازده در زمان زیر زبان‌کشی برای اعتراف به جای گنج می‌گوید) به چشممون می‌خورد.

البته برای آن کار بهانه‌ی موجهی هم آورده بود نویسنده، به‌هم‌ریختن زندانی وقتی خبر مرگ سه عزیزش رو می‌شنوه و اعتراف ناگهانی اون! ولی حتی با در نظر گرفتن چنان منطقی هم زیادی سریع بود بیرون ریختن اون اطلاعات. آدمی که اون همه نقشه کشیده بود برای لو نرفتن یه‌سری همدستی‌ها، یه لحظه هم فکر نمی‌کنه شاید این خبر، یه‌دستی باشه برای این‌که اون لو بده؟؟؟ تزلزل وحشتناک آدمی‌رو هم که از اول کتاب اون‌قدر قدرتمند پیش اومده (راوی) باور نمی‌کنم. که یک‌دفعه فرو ریخته و همه‌چیزو اعتراف کرده و بعدش تازه (تو فصل ۱۰) شک کرده که شاید ...

 تیتر و همچنین تیتر دوم کتاب رو هم برای اون متن، اصلاً نمی‌پسندم.

به‌قول کیسان هم یه‌نکته‌ی جالبی که وجود داشت و باعث می‌شد سبک نگارش رو تقلید فرض نکنیم، این بود که در دفعات مختلف روایت، یه روایت ثابت رو به‌شکلای مختلف تکرار نمی‌کرد (چیزی که بعد از «مرگ یزدگرد» تو خیلی نمایش‌نامه‌ها رواج پیدا کرد و بعد از فیلم «قهرمان» تو خیلی ... البته خود اینا هم شاید رواج‌های فرمی بعد از یه چیز دیگه بودن که من خبر ندارم یا یادم نیس!) بلکه بدون آوردن چیزای تکراری، دائم روایت‌رو کامل‌تر می‌کرد.

شخصیت‌پردازی‌ها خیلی ناقص بود. از یک داستان ۱۲۵ صفحه‌ای، شاید هم نباید انتظار شخصیت‌پردازی کامل‌تر داشت. ولی با اینکه همیشه طرفدار مختصر و مفید بودنم، این‌دفعه به‌نظرم نویسنده شتاب‌زده عمل کرده و داستان رو می‌تونست از این پخته‌تر و پرداخته‌تر و در نتیجه طولانی‌تر بکنه. مثلاً دلیل اهمیت اون انتقام‌گیری خانوادگی برای پسر رو نفهمیدم (همون‌طور که درمورد فیلم «مونیخ» هم نمی‌فهمیدم ولی با پرداخت خوب شخصیت مادر نقش اصلی فیلم، یه‌کمی قابل قبول‌تر شده بود برام) اینجا هیچی نبود. جز یه توصیف از گریه‌ی پدر که اصلاً کافی نیست ... دراماتیک‌ترین قضیه و ایجاد کننده‌ی درام، این‌همه سست؟ شاید هم جادوی خونی که در رگ‌هاش جاری بود اونو به این سمت برد!؟؟؟ یاد «خانه‌ی فراموشان» طلا افتادم و یاد نقل‌قولش از خانم ثمینی عزیز که: «دیگه تم دراماتیک جدید نداریم! باید به دنبال جادو و رمز و راز در نمایشنامه‌هایمان باشیم!» انتقام‌گیری ماسونی که توی «خانه‌فراموشان» بود البته به جهاتی دراماتیک‌تر از انتقام‌گیری این بود، ولی این هم جهات دراماتیک فراوونی داره و قابلیت کار برای اقتباس نمایشی رو داره. شاید یه روزی روی هر کدوم از این دو تا متن کار کردم و برای اجرا، به‌جایی رسوندمشون. حتی به نوشتن یه متن جدید با الهام از بخش‌هایی از هر کدوم از این دو تا متن هم فکر می‌کنم.    

تجربه گرایی فرمی در نیمه ی غایب.

«نیمه ی غایب» نوشته‌ی حسین سناپور (نشر چشمه،چاپ نهم، تابستان ۱۳۸۱) رو خوندم. کتابی که به‌عنوان بهترین رمان سال ۱۳۷۸ برنده‌ی جایزه‌ی مهرگان شده.

 به نظر من رمان بدی نبود. ولی نه‌اون‌قدر که بهترین باشه.

کتاب پنج فصل داره با نام‌های : «مراسم تشییع»(۱۴ اردی‌بهشت ۶۹)، «مراسم خواستگاری»(۲۳ آبان ۶۷)، «مراسم قربان»(۲۳ آبان ۶۷)، «مراسم وصل»(۵ دی ۶۷) و «مراسم معارفه»(۵ دی ۶۷).

 

اینم سردر دانشگاهی که می‌رفتیم و می‌رفتند و چه‌بسا می‌رفتید!

 

توی این اسم‌گذاری‌ها، نویسنده، اشاره‌ی مستقیم می‌کنه به مراسم بودن اینها و آداب و آیینی که انگار همیشه و همیشه ذهن آدمی، برای آدم ترتیب می‌ده. اما یه بازی تعلیق هم با خواننده کرده، که به نظر من تعلیق مبتذلیه و نمی‌پسندمش. اسم فصل اولو که می‌بینیم و بعد، شروع می‌کنیم به خوندن فصل و با بیماری وخیم پدر فرهاد روبرو می‌شیم، ذهنمون با اون اسم، فوری می‌ره سمت مرگ پدر فرهاد. اما خبری نیست. یه تشییع شهدا دم در دانشگاه تهران می‌بینیم و شاید یه تشییع هم در نهایت تو ذهن فرهاد برای سیمیندخت. باز با خوندن اسم مراسم خواستگاری، با توجه به آخرین جمله‌ی فصل قبل که درباره‌ی زن گرفتن برای فرهاد بوده، ذهنمون می‌ره اون‌ور و ... .

تقریباً می‌شه گفت همه‌ی فصل‌های رمان، به‌وسیله‌ی سوم شخص روایت می‌شن. هر فصل یه شخصیت محوری داره که کل روایت اون فصل حول اون می‌گرده و راوی علاوه بر اینکه به درونیات اون احاطه داره،انگار مثل یه شاهد نامرئی کنار این شخصیت محوری ایستاده و هرچی تو اطراف اون می‌گذره، می‌بینه و روایت می‌کنه. البته به‌جز فصل اول که راوی، بین همین شکل روایتی که گفتم و یک راوی اول شخص مفرد رفت و برگشت داره.

اشخاص محوری فصلا عبارتند از: فرهاد، فرح، سیندخت(یا سیمیندخت)، آقای الهی و در مورد فصل آخر نمی‌دونم چی بگم؟! شاید سیمیندخت و ثریا هردو. امانه. در واقع، بخوام دقیق‌تر باشم، باید بگم که فصل اول و آخر، ساختارشون از فصل‌های دیگه متفاوته. فصل آخر، یک روایت کاملاً بیرونیه و توصیف صرفه. انگار فیلمنامه یا نمایشنامه بخونی. یک صحنه‌ی گفتگو بین سیمیندخت و مادرش ثریا.  

توی این رمان، اول گمون می‌کنیم که فرهاد شخصیت اصلیه و ما داریم همه رو حول محور اون می‌بینیم، اما به نظر من روایت، سه‌بعدیه و واقعاً نباید دنبال شخصیت اصلی گشت. سیمیندخت دوست دختر سابق و عشق اونه. فرح، دوست و همخونه‌ی سیمیندخت، بیژن، دوست پسر فرح و دوست فرهاد و این چهارنفر، دانشجوهای هنرهای زیبای دانشگاه تهران. آقای الهی هم دانشجوی قدیمی همون دانشکده و دوست خانوادگی سیمیندخت و در واقع عاشق ثریا، مادر سیمیندخته. تمام افراد رمان، توی فصل اول از طریق داستان اصلی و نیز فلاش‌بک‌های بیش از حد این فصل، به خواننده معرفی می‌شن. می‌شه گفت هر فصل، ماجرای یه آدمه که با بی‌قراری دنبال گمشده‌اش می‌گرده. تو فصل اول، فرهاد دنبال سیمیندختی می‌گرده که دیگه نیست. اینجا نیست و ازدواج کرده گویا. پس برای فرهاد که دیگه اصلاً نیست.تا آخر فصل که به دختری که وقتی خانه‌شان رفته‌اند، سرش را بلند نکرده، راضی می‌شود. تو فصل دوم، فرح دنبال بیژن و به‌دست آوردن بیژنه، تا مبادا مجبور شه که دیگری رو بپذیره. بیژنی که این همه نزدیکه، اما اون‌قدر دور. و آخر می‌فهمه که بیژن نیست. حداقل برای اون نیست. شاید از اولم نبوده. تو فصل سوم، سیمیندخت، دنبال مادرش یعنی ثریا است. مادری که هیچ نشانی ازش نداره جز یک‌سری تصویرسازی‌های غلط. از جمله اینکه مادرش فاحشه شده و ...! و به‌نوعی تلاش می‌کنه برای اینکه شبیه ثریایی که تو ذهنش ساخته شده بشه. می‌ره تا با فیضیان بخوابه. فصل چهارم اما به‌نوعی می‌تونه وصل ثریا و الهی باشه. اما قضیه‌ی دختر ثریا یعنی سیمیندخت اون‌قدر روی این رابطه سنگینی می‌کنه که وصل و به هم رسیدنی هنوز واقعاً اتفاق نیفتاده! تو فصل آخر اما، ثریا و سیمیندخت بی هیچ واسطه‌ای رودرروی همند. اما انگار ذهنیت‌هاشون وصل رو ناممکن کرده. اصلاً وصل حقیقت داره؟ می‌تونه یه چیز عینی دراز مدت باشه؟؟؟ به قول سهراب شاید، نه، وصل ممکن نیست. همیشه فاصله‌ای هست ... آره، وصل شاید فقط در لحظه بتونه اتفاق بیفته. لحظات شیرین وصل که هر لحظه‌ای هم می‌تونن اتفاق بیفتن و واقعاً نیاز به شرایط خاصی ندارن رو با تمام وجود فقط باید سعی کنیم که درک کنیم. (احساساتی شدم و از نقد کردن زدم بیرون!) 

فصلای اول و چهارم، رفت و برگشتاشون به گذشته و رجوعشون به خاطرات خیلی بیشتر از فصول دیگه‌س. چرا؟؟ نمی‌دونم. ولی نکته‌ی جالب اینه که شخصیت محوری اون دو فصل هر دو مَردند. فکر می‌کنین چون نویسنده هم مَرده، به‌داخل ذهنیات مردای داستان خیلی بیشتر سرک کشیده تا زنا؟

مدت زمانی که تو هر کدوم از فصلا می‌گذره، یه‌چیزی کمتر از یه روزه، به‌جز فصل دوم که ۲ روز کامل از زندگی فرح رو نقل می‌کنه.

نویسنده اینجا هم مثل خیلی از رمان‌هایی که به تازگی خوندم، یه ساختار کاملاً مدرن برای کارش انتخاب کرده و در واقع، به‌جای یک روایت خطی یا روایت‌های کلاسیک غیرخطی، رمان رو با یک فضاسازی سه‌بعدی روایت می‌کنه. به‌نظر من این کار رو خیلی خیلی ناشیانه‌تر از رضا قاسمی (در «همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها») و اما خیلی زبردستانه‌تر از سودابه اشرفی (در «ماهی‌ها در شب می‌خوابند») انجام داده. اگه این سه تا رو مقایسه کردم، یکی از دلایلش این بود که این سه تا کتاب همین سال‌های اخیر که جوایز مختلف به رمان‌ها و شعرها و داستان‌های کوتاه تو ایران کلی مُد شده، هر کدومشون یه جایزه(یا جوایزی) هم گرفته‌اند و در ضمن، تجربه‌گرایی فرمی هم  هرسه‌تاشون دارن.   

دوست دارم چند جمله از کتاب رو هم که الان دوستش دارم و باهاش حال کردم بنویسم . الهی می‌گه:

- زندگی مثل کُشتی یا دعوا نیست که آدم برای رسیدن به هدف بجنگه. با جنگیدن جز فرسوده شدن چیزی به‌دست نمی‌آد. مثل ماهیگیریه. چوب و قلاب مناسب برمی‌داری. یه نقطه‌ی مناسب پیدا می‌کنی، قلابتو می‌اندازی و صبر می‌کنی، اون‌قدر تا خودش پیداش شه. بی‌سروصدا، بدون هیجان‌زده شدن. فقط هوشیار و صبور همون‌جا می‌مونی. اگه جاتو بد انتخاب کرده باشی، باید عوضش کنی. بی‌گله‌گزاری و یأس. بعد دوباره از اول. وقتی هم که ماهی به قلابت افتاد- اسمش هر چی می‌خواد باشه. زن، پول، مقام، شهرت (!)- تازه اول کاره. عجله نمی‌کنی، عصبانی نمی‌شی، باهاش نمی‌جنگی، برعکس، می‌ذاری که اون بجنگه و خودشو خسته کنه. فقط هر کاری لازمه، برای نبریدن اتصالت انجام می‌دی. اون‌وقت، خودش سماجت و اراده‌ی تو رو که دید، کم‌کم می‌آد پیشت. خود رو به هدف نزدیک نگه داشتن و تاب آوردنه که آدم رو به چیزی می‌رسونه، گرچه اون چیز ممکنه نتیجه نباشه!

-فقط دشمنا هستن که همیشه حرف همو بی‌هیچ کم‌وکاستی می‌فهمن. اغلب هم لبخندی چاشنی گفت‌وگوشونه. دوستی همیشه با سوءتفاهم همراهه. عشق که خیلی بیشتر.

بادبادک باز

دروووووود J

كتاب «بادبادك‌باز» رو خوندم. نوشته‌ي خالد حسيني، اصطلاحاً نويسنده‌ي افغاني- آمريكايي كه چه‌قدر هم اين اصطلاح درست‌تره، تا اينكه بگيم نويسنده‌ي افغاني، در حالي كه، اين رمان، به‌عنوان اولين رمان افغاني كه به زبان انگليسي نوشته‌شده شناخته مي‌شه و نويسنده‌اش بيشتر عمرش رو خارج از افغانستان و اكثرش رو (كه شامل زمان نوشته‌شدن رمان هم مي‌شه) تو آمريكا گذرونده. اين كتاب جزو پرفروش‌تريناي سال 2004 در آمريكا شده و ايزابل آلنده هم كلي ازش تعريف كرده!

من ترجمه‌ي زيبا گنجي و پريسا سليمان‌زاده اردبيلي رو از اين كتاب خوندم كه انتشارات مرواريد سال 1384 منتشر كرده.

اول از همه اينكه از خوندن كتاب به‌طور كلي لذت بردم.

شروع داستان خيلي قوي و گيراست:

 

« در سن دوازده سالگي به آدمي تبديل شدم كه حالا هستم، ... حالا كه به گذشته برمي‌گردم، مي‌بينم بيست و شش سال آزگار است كه دارم دزدكي به آن كوچه‌ي متروك نگاه مي‌كنم.»

 

 

 

خيلي تصوير قوي و گيرايي است. البته تو عكس بالا به‌نظر نمي‌رسه كه اون بچه 12 ساله باشه و پشت ديوار سست و گلي هم كز نكرده تا به كوچه‌اي متروك (كوچه‌اي كه در آن چند پسر همسن و سال قلدر، به بهترين دوستش تجاوز مي‌كنند) نگاه كند.

يك شروع عالي براي رمان (به نظر من) و پرش زماني بعدش هم از سن 12 سالگي به روزي در تابستان گذشته (در شروع بخش نوشته دسامبر 2001)  خيلي گيراست و آدمو مشتاق مي‌كنه براي خوندن ادامه‌ي روايت.

از بخش 2 اما يك روايت خطي شروع مي‌شه كه تا بخش 14 از كودكي راوي (امير) تا همان روز تابستان گذشته‌رو تقريباً موبه‌مو روايت مي‌كنه (ولي به شكلي روان و راحت، با پرش‌هاي بسيار كوچك دوست‌داشتني گاه‌به‌گاهي كه هر راوي داستان شفاهي ممكنه داشته باشه) و از بخش 14 به‌بعد، از روز تلفن رحيم خان در تابستان گذشته(قبل از دسامبر 2001) ، تا چهار روز پيش(يك روز در مارس 2002) روايت مي‌شه. من بخش 1 رو مقدمه مي‌دونم و اسم بخش 2 تا 14 رو مي‌ذارم فصل اول و بخش 14 تا آخر كتاب رو فصل دوم.

اول از همه يك نكته‌ي جالب اينكه بر راوي اول شخص رمان كه در تمام طول رمان هم از فعل‌هاي گذشته استفاده مي‌كنه (يعني در واقع هميشه داره گذشته رو روايت مي‌كنه و در هيچ لحظه‌اي تو رمان زندگي نمي‌كنه) زمان مي‌گذره. يه وقتي هست راوي در يك نقطه از زمان ثابت مي‌ايسته و تمام وقايع گذشته‌ي خودشو روايت مي‌كنه. ولي اينجا راوي در زمان حركت مي‌كنه. از دسامبر 2001 شروع كرده و تا روزي از مارس 2002 روايت كردن رو ادامه مي‌ده. اما مي‌شه گفت روايت از 1963 شروع مي‌شه و تا چهار روز قبل از آن روزي كه روايت كردن تمام بشه، ادامه داره.

البته، اين كار پيچيده‌اي نيست. چيزيه درست مثل خاطره‌نويسي ... هم مي‌تونه نويسنده خيلي صادقانه و راحت، اين شكل طبيعي و ساده‌ي روايت رو بدون تر و تميز كردن‌هاي معمول انتخاب كرده باشه و هم ممكنه اتفاقاً خيلي آگاهانه اونو انتخاب كرده باشه. البته من اولي رو ترجيح مي‌دم، چون به نظرم سواي مقدمه‌ي داستان كه در هر صورت (چه آگاهانه و دقيق انتخاب شده باشه و چه غريزي و صادقانه) خوبه، فصل اول كتاب هم خوب و دوست‌داشتنيه چون صادقانه است و طبيعي. اما فصل دوم كمي ضعيف‌تره، چون به‌نظر من، تلاش زيادي براي ساخت و ساز مطالب و پيونددهي‌ها و گره‌گشايي‌ها شده.

فصل اول اونقدر صادقانه روايت شده بود كه من يه‌جاهاي خيلي خيلي به‌ظاهر ساده‌اش بغض بدجوري گلومو مي‌گرفت و دچار احساسات شديد مي‌شدم.(به همون اندازه‌اي كه در فصل‌هاي نهايي خرمگس بغض راه گلومو گرفته بود- اينو گفتم چون خرمگس اولين كتابي بود كه باعث گير كردن بغض تو گلوم شد و بدونين كه خيلي هم احساساتي نيستم و به اين راحتي موقع خوندن كتاب بغض‌زده!! نمي‌شم)

البته از حق نگذريم، آداب و رسوم افغان‌ها، اين حس كه چه‌طور ما تا حالا افغان‌ها رو هيچ وقت - با عرض خجالت و شرمندگی البته- خيلي هم آدم نديديم (فقط افغاني رو به‌معني كارگر افغاني گرفتيم با همه‌ي بار فرهنگي كه توي اين سال‌هاي همزيستي باهاشون تو كشورمون روش اومده! از جرم و جنايت بگير تا بي‌سوادي و ...؛ حتي توي فيلمي مثل باران هم كه باهاشون سمپاتي داشتم، باز هم يك سري موجود فلك‌زده بودند ...) اينكه راجع به ايران چي فكر مي‌كنند و اينكه يهو ببيني هيچ وقت به ذهنت خطور نكرده بوده كه افغاني‌ها هم يك جمعيت مهاجر حالا آمريكايي‌شده دارند، مثل ما ايراني‌ها ... اينها همه براي من خيلي خيلي جذاب بود، ولي تقريباً تو همون فصل اول تموم مي‌شد. شايد هم فصل اول، بيشتر به تجربيات شخصي نويسنده نزديك بود.

ولي تو فصل دوم توصيف‌ها خيلي كليشه‌اي مي‌شد. شايد حتي به‌اندازه‌ي چيزي كه من بتونم در مورد افغانستان و طالبان و ...  بنويسم يا حتي يك آمريكايي با شنيده‌هاي كليشه‌ايش بخواد بنويسه بود و البته كه احتمالاً نويسنده هم مثل ماها جز از طريق اخبار چيزي از طالبان و ... نديده. نمي‌دونم شايد هم ديده ولي اونقدر رو نكات كليشه‌اي دست مي‌ذاره كه داستان ضعيف مي‌شه (مثل رياكاري مرد طالباني كه پدر و مادرش در سواحل استراليا با پول فراوان .... خودش بچه‌بازي مي‌كند و در عين حال با اعتقاد كامل زناكاران را سنگسار مي‌كند،.... و بسياري چيزهاي ديگر) شايد هم ايدئولوژي‌دار شدن داستان در فصل دوم ضعيفش كرده؛ اين ايدئولوژي كه براي رستگاري بايد تاوان بدهي؛ بايد بهاي همه چيز را تمام و كمال بپردازي و اين اتفاقي است كه تو فصل دوم قدم به قدم ساخته و پرداخته شده.    

علاوه براين از نظر شخصيت‌پردازي هم به‌نظر من ضعيف عمل كرده. به‌جز پرداختي كه به شخصيت راوي مي‌شه و تا حدودي هم شخصيت پدر، بقيه‌ي شخصيت‌ها مي‌لنگند. يا سفيدِ سفيدند، يا سياهِ سياه و همين، تمام اونها رو به سياهي لشگرهاي ماجرا تنزل مي‌ده و حداكثر يك رمان تك‌صدايي راوي داريم (شخصيت پدر هم آنقدر از ديد راوي به‌چشم مي‌آد و هرچند تك بعدي نيست، ولي ابعادش دقيقاً مشخص شده،كه ديگه شخصيت جدايي محسوب نمي‌شه و پيوسته به اونه)

نويسنده‌ي كتاب كه يه پزشكه تو كاليفرنيا و اين اولين كتابش هم هست، به نظر من خيلي آماتور مي‌آد كه با صادقانه نوشتن نابش توي بخش اول واقعاً موفق بوده ولي بخش دوم ضعيف شده و به يك ملودرام سطحي تنزل پيدا كرده.