افسردگی از دست همسایه ها!

امروز بعد از مدت‌ها، با مینا رفتیم تئاتر:

«همسایه‌ها»، نوشته‌ی نمایشنامه نویس انگلیسی‌ جیمز ساندرز (۲۰۰۴-۱۹۲۵) ، به ترجمه و کارگردانی داود دانشور (گروه سینما- تئاتر آئین که جزئی از موسسه فرهنگی- هنری سیم آیین است) با بازی دیدار رزاقی و پرویز فلاحی‌پور. 

راستش ما همیشه داود دانشور رو یه کارگردان خوب می‌دونیم. نمی‌دونم چرا. باز مینا اجرای «داستان‌هایی از آمریکای لاتین» رو ازش دیده و دوس داشته یا مقصود «پیر سگ خرفت» رو دیده و دوست داشته. ولی من فقط «آنوا» رو دیده بودم و دوست هم نداشتم!!!! ولی برام درس عبرت نشده بود!!! نمی‌دونم، شایدم چون نوع اجرای «آنوا» رو یه‌جور تجربه‌گرایی برای اجرای یک نمایشنامه‌ی به‌قولی مابعد استعماری آفریقایی تلقی کردم و تجربه‌گرایی هم ارزشمنده از نظر من. اما این‌دفعه، با انتظار دیدن یه کار خیلی خوب رفته بودم تالار چهارسو.

با کلی شوق، بعد از مدت‌ها تئاتر نرفتن، گفتیم این کار رو بریم که یه‌وقت «گفتگو با تروریست‌ها» یا «مسیو ابراهیم و ...» تو ذوقمون نزنن!!! (البته شایدم اون کارا خوب باشن! نمی‌دونم. این قضاوت دورادور، با استفاده از حدسیات و تاحدی هم شنیده‌هاست!) ولی هنوز ۲۰ دقیقه از کار نگذشته بود که پا شدیم و اومدیم بیرون!!!

نمی‌دونم! شاید کم‌تحمل شدیم!!! ولی به‌نظر من بد بود کار. هیچ‌گونه رابطه‌ی انسانی (حتی از نوع رابطه‌ی سرد یا امتناع مدام) بین دو شخصیت کار وجود نداشت و در واقع هر کدوم حرکت می‌کردن و حرفاشونو می‌گفتن! حتی شاید بدون وجود اون یکی هم می‌تونستن تموم اون کارا رو رو صحنه انجام بدن!!!!! ضمن این‌که ترجمه‌ی متن هم خوب نبود به‌نظرم. چون کل کار رو ندیدم بیشتر از این خودمو مجاز نمی‌دونم که نظر بدم!

اما احترام من برای این گروه تئاتری هنوز سر جاشه. چه به‌خاطر کارای خوب قبلی‌شون (که من ندیدمشون، ولی تعریفشو شنیدم  از کسایی که قبولشون دارم) چه به‌خاطر کار گروهی مدت‌دارشون (توی این کار هم مثل بیشتر کاراشون، آقای براهیمی هم همکاری کرده بود و اسمش ذیل گروه کارگردانی اومده بود.)  و چه برای کتاب‌های مفید و لازمی که در زمینه‌ی تئاتر ترجمه کردن. و چه به‌خاطر معرفی نمایشنامه‌نویس‌های جدید. مثلاً همین جیمز ساندرز، بعد از خوندن بروشور کار، کلی برام جالب شد و اومدم اینجا تو اینترنت دنبالش می‌گردم.

ت. م. اینجا، ت. م. آنجا، ت. م. همه جا!!

چشمتون روز بد نبینه! دیشب یه فیلم دیدم به اسم Beautiful Creatures. بازیگرای اصلیش دو تا زن بودن! ریچل وایس - بازیگر انگلیسی خوش‌چهره‌ی ۳۵ ساله، برنده‌ی اسکار بهترین بازیگر زن نقش مکمل برای فیلم «همیشه باغبان»و بازیگر فیلم «کنستانتین» و «دشمن پشت دروازه‌های شهر» که آخرین فیلمی هم که توش بازی کرده، فیلم Fountain است به کارگردانی فیلمساز مستقل، دارن آرونوفسکی (یعنی کارگردان Requiem for a Dream) که همسرشه (شاید هم دوست پسرش!) و تا چند ماه دیگه اکران می‌شه - و سوزان لینچ - بازیگر ایرلندی با یه قیافه‌ی مصمم جالب که توی حدود ۳۷ تا سریال و فیلم سینمایی از جمله «مصاحبه با خون‌آشام» بازی کرده- تو نقشای پتولا و دوروتی .

ماجرای فیلم اون‌قدر سطحی و ... بود که پیش از هر چیز به‌نظرم کلی شرم‌آور اومد که تو عنوان‌بندیش اومده بود با همکاری Arts Council of England!!! ولی بعدش فکر کردم نه‌بابا! همه جا همینه! ببین رفیق! هر کجا روی آسمان همین آبی است!!!! آخه این کارگردانه چه تحفه‌ای بوده که همچین حمایت شده!؟

احساس من این بود که طرف دقیقاً تهمینه میلانی محلشونه!!!! (اما راستش چن دقیقه پیش فهمیدم که گویا طرف مردیه انگلیسی با نام بیل ایگلز و اینم اولین و آخرین فیلم زندگیشه! و غیر این فقط کارای تلویزیونی کرده.) پس از یه نظرایی با تهمینه میلانی فرق داره بابا! اما انصافاً پلات فیلمو گوش بدین : ماجرای دو تا دختر خوب و ناز که مورد ظلم و آزار و اذیت دوست پسرای گردن کلف و الکلی و معتادشون  قرار دارن. (خداییش بمیرم واسه این زنای ستم‌کش در گوشه و کنار دنیا!!! که باید این فیلمسازای از جون گذشته حقشونو بگیرن!)  طی ماجراهایی هر دو تا دوست پسر، یه‌جورایی اتفاقی (بدون مقصر بودن دخترا) کشته می‌شن و صحنه‌ی آخر دخترا، دو تایی خوش و خرم‌، در حالی که کلی هم پول گیرشون اومده! تو کوپه‌ی قطار نشستن و در می‌آرن عینک آفتابی‌هاشونم می‌زنن و از اون شهر می‌رن!!! (حالا بماند خونخواری‌ها و بی‌عفتی‌های!!!! بقیه‌ی مردای فیلم از جمله کارآگاه و آقای برادر بزرگ‌تر و ...)

ولی انصافاً توصیه می‌کنم اگه فیلم جفنگ دیدنو دوس ندارین، این فیلمو نبینین! البته حالا شایدم نکات عمیقی داشته که من درک نکردم! اگرم شما دیدین و چیزای دیگه‌ای درک کردین که خبرمون کنین!!

پ.ن: به‌قول مینا این وبلاگ کم‌کم جز شاکی‌های خصوصی، شاکی دولتی و بین‌المللی هم پیدا می‌کنه!!! حالا آقای ایگلز به بزرگی ترانه‌ی «هتل کالیفرنیا» که هیچ ربطی به ایشون نداره خودشون تهمت ناروا زدن ما رو می‌بخشن!!!

سوء تفاهم که تموم شد! کاش سوء تفاهم ها هم تموم بشه!

چهارشنبه، اجرای پایان‌نامه‌ی سارا امینی - برداشتی از «سوء تفاهم» اثر آلبر کامو - تو هنرهای زیبا بود. بهونه‌ای شد که من بالاخره متن «سوء تفاهم» رو بخونم و به اطلاعات کلی که از ماجراش دارم، کفایت نکنم.

اینم جناب آلبر کامو!

متن، از یک‌سو، ماجرای مادر و دختریه که یه مهمونخونه‌ی کوچیک دارن و آرزوهای بزرگ. برای رسیدن به اون آرزوها، کمین مسافرای تنها و پولدار می‌شینن و بعد از پذیرفتن اونا، با دادن یه چایی مسموم، اونا رو خواب می‌کنن و زنده زنده توی رودخونه می‌اندازن و اموالشونو تصاحب می‌کنن. حالا تو کمین آخرین موردن، که دیگه بارشونو ببندن و ... . از سوی دیگه، ماجرای پسرِ همین خونواده‌اس که بعد از سالیان دوری از خونواده و به‌هم‌زدن ثروت حسابی و ازدواج، با همسرش به کشور برگشته تا به مادر و خواهرش برسه! اما می‌خواد تنها با مادر و خواهر روبرو بشه و نه به‌شکل عادی! به‌عنوان یه مسافر بره سراغشون و کم‌کم خودشو معرفی کنه. علی‌رغم نظر زنش، همین کارو می‌کنه و می‌شه اون چیزی که نباید بشه ... . 

اول دو نکته در مورد متن بگم: جلال آل احمد متن رو ترجمه کرده و همون‌طور که تو مقدمه هم توضیح داده، تلاشی نکرده که به‌لحاظ نمایش‌نامه بودن متن، زبونش رو هم محاوره‌ای بکنه. در صورتی که کار غیرممکنی نیست. فقط کلی زحمت داره و البته لازمه. دوم اینکه پرداخت شخصیت‌های کامو خیلی خوبن! رفتار جالب و پیچیده‌ی دختر نسبت به مسافر رو هم - بخشیش مبنا بر اینکه ما هیچ علاقه‌ای نداریم که شما اینجا بمونید، تا هم مشکوکش نکنه به‌خاطر علاقه‌اش به موندن مسافر و هم اینکه باز هم بیشتر تحریکش کنه به موندن - خیلی دوست داشتم. 

حالا در مورد اجرا:

کار با دراماتورژی گروهی و اتودهای اجرایی مهناز خطیبی و رضا آقا شریفیان (دو بازیگر کار) شکل گرفته بود و به گفته‌ی رضا، حاصل ۷ ماه تمرین بود. شخصیت‌های کار، به تنها دو شخصیت، یعنی خواهر و برادر کاهش پیدا کرده بود.

قبل از هر چیز، تلاش خستگی‌ناپذیر اول سارا، بعد مهناز و رضا رو واقعاً تبریک می‌گم .

دوم اینکه چه‌قدر دوست داشتم این رو که گروهی بودن کارو تو پوستر این‌طوری نشون داده بودند که سه تا اسم رو پشت سر هم نوشته بودن، بدون این که جاییش ذکر کنن که کی کارگردانه، کی بازیگر. (البته امیدوارم منظورشون همین بوده باشه و از روی سهو این اتفاق نیفتاده باشه!)

کاش از داستان متن، بیشتر می‌دیدیم توی اجرا. اتفاقاً توی اصل متن به‌نظر من خیلی صحنه‌های ملاقات خواهر و برادر خوب بود. اجرا روایت توش بود ولی خیلی کمرنگ و مغشوش. یه نکته‌ی خیلی مهم که تو این‌جور کارا وجود داره، اینه که برای مخاطبی که به‌عنوان یه متن خالص با این اجرا برخورد می‌کنه(یعنی متن اصلی رو نخونده)، هم بامعنا باشه. حالا ممکنه و حتماً فرق داره معنایی که مخاطب آگاه‌تر (کسی که متنو خونده) دریافت می‌کنه و دریافت شخص بی‌هیچ پیش‌زمینه‌ی ذهنی مرتبط. البته این که بدیهیه و به‌نظر من همیشه باید معنای هر متنی (اعم از نوشته، یا اجرا یا ...) به‌گونه‌ای لایه‌لایه و دارای سطوح مختلف باشه، که هر مخاطبی بنابه سطح آگاهی عمومی و تخصصی خودش، بتونه با لایه‌ای از معنای متن درگیر بشه و در واقع برای هر مخاطبی با هر سطحی از آگاهی، یه حرفی برای گفتن یا یه چیزی برای دیدن یا یه فضا و حسی برای حس کردن یا ... داشته باشه. اما از اون‌جایی که این کار اصولاً خیلی خیلی سخته، یه روش دیگه هم اینه که میانگینی از مخاطبمون در نظر بگیریم و برای اون میانگین کار بسازیم که به گمونم سارا هم همین کار را کرده بود. چون کار برای اساتید و دانشجویان تئاتر قرار بود اجرا بشه و میانگین اونا احتمالاً متن رو خوندن یا لااقل داستانشو می‌دونن، به روایت مستقل اجرا فکر نکرده بود.یا یک روایت مستقل حول و حواشی متن یا روشن‌گر زوایای تاریک متن یا از زاویه دیدی جدید یا ... در مورد کاری که اعلام می‌شه برداشتی از یه چیزه، به‌نظر من باز هم خیلی مهمه که مستقل از ارجاعاتش به متن، خودش معنادار باشه و این کار به‌نظر من، مستقلاً خیلی معنادار نبود.

بازی‌ها خوب بود. واقعاً خوب بودند هم مهناز و هم رضا. بازی مهناز یه‌جاهایی حالت استلیزه‌ی کارای ژاپنی‌رو داشت و حتی مهناز تو بعضی لحظات بیش از اندازه خوب بود. کار فضا داشت و این خیلی خوب بود. (خیلی کارها یک متن کامل و خیلی معنادار دارند ولی فضا ندارند) اما فضا، برای خودش یه چیز مجرد شده بود و هیچ همبستگی با معنایی که اجرا تلاش می‌کرد ارائه کنه پیدا نمی‌کرد. (یه کارایی هست، فقط فرم و فضا مد نظر کارگردانه و نه معنا به شکل سنتیش. ولی تو این کار معنا به همون شکل سنتی خودش هم به نظر من مد نظر بود، ولی بیش از حد جسته و گریخته ارائه شده بود.)

طراحی صحنه رو خیلی دوست داشتم. به‌خصوص از جایی که ما نشسته بودیم، خیلی کمپوزیسیون‌های قشنگی ساخته می‌شد و چندین بار آرزو کردم که دوربین عکاسی داشته باشم. شسته رفته و جمع‌وجور بود صحنه و یک نکته‌ که دوستش داشتم، یکی بودن یا نزدیک بودن جنس یه‌سری از اشیاء صحنه بود. اون آویزهای سقفی، چوبی بودند و چه‌قدر عالی بود که به‌جای فنجان یا لیوان چای هم یک کاسه‌ی کوچک چوبی استفاده شده بود و تشت‌ها هم رنگشون طوری بود که هرچند فلز بودند، حس همون چوب‌ها رو می‌دادند.

در مورد طراحی لباس، باید بگم کلاً با سلیقه‌ی لباسی مهناز (خصوصاً در لباس‌هایی که روی صحنه می‌پوشه) مشکل دارم. (البته این مشکل ما که پیشینه‌داره و به اولین کاری که با هم کار کردیم، یعنی «خواستگاری» چخوف برمی‌گرده!) این‌که از مهناز نام می‌برم، برای اینه که می‌دونم خودش در لباساش اغلب دخالت داره!(نیس قد بلندی هم داره، هر لباسی اندازه‌ش نمی‌شهکه!) لباسش بد نبود. حتی فاق‌بلند بودن شلوارش هم که کلاً تو تن یه آدم قد بلند به‌نظر من چیز خیلی قشنگی نمی‌شه، برای اون شخصیت به‌نظرم جالب بود. ولی چرا کمر کشدار؟؟؟ کمر کشدار از حالت وقار شخصیت کم می‌کنه به نظر من. (به درد شخصیت‌های لوده و ... می‌خوره). کلاً لباسا نسبت به صحنه، خیلی شلخته بودن!

در مورد صحنه، کارکرد اون آویزهای سقفی و وصل کردن و کندن یکی ازشون رو اصلاً نفهمیدم. (دیالوگی رو در مورد اونا جا انداختن بچه‌ها؟) امیدوارم فقط برای زیبایی صحنه نبوده باشه.

استفاده از صدای آب (چه طبیعی و چه صدای موسیقی که به صدای آب نزدیک بود) خیلی خوب بود و به فضاسازی کمک می‌کرد. ولی کاش بیشتر برامون آشکار می‌شد که پسره رو تو رودخونه می‌اندازن و دختره هم عاشق زندگی کنار دریاست. پسره آخر خیس می‌اومد تو صحنه، ولی محاطبی که متنو نخونده چی از اون می‌فهمید؟ یا از جریان چای خوردن چی درک می‌کرد؟؟؟

رخت شستن و پهن کردن اولیه‌ی مهناز هم باز فضا می‌داد ولی نه فضایی که کاملاً در خدمت کار باشه و تازه اون همه کشدار بودنش که چی؟ خوب، بله کار تکراری عذاب‌آور هر روزه! ولی هیچ بیزاری از کار تکراری توی مهناز نمی‌دیدیم. وقتی کل کار ۳۰ دقیقه است به‌نظر من نزدیک ۱۰ دقیقه فضاسازی خیلی حیلی زیاده. 

مینا با آویزون کردن رخت‌ها طوری که جلوی دید تماشاگر رو بگیره کلی مخالف بود، ولی به‌نظر من (وقتی آدم به این قضیه فکر کنه) اجبار ما برای سرک کشیدن، حس ناظر یه رابطه‌ی خصوصی بودنو تو ما تقویت می‌کنه و وقتی ملافه‌ها رو کنار پرت می‌کنه، عریان شدن هر چیز ... کاش صحنه‌ی قایم‌باشک و پیدا نکردن برادر این‌قدر تو هوا ولو نبود! صحنه‌ی خوبی بود ولی ما رو توی این بافت فعلی به هیچ چیز ارجاع نمی‌داد ...

راستی، کثافت‌کاری‌هایی مثل آب قرقره کردن مهناز روی صخنه رو هم نمی‌فهمم و نمی‌پسندم. (شاید چنان کارایی پایه‌های یه اجرا باشن ولی تو این کار لزومشو نمی‌فهمم.)

ولی باز هم خسته نباشید بچه‌ها :)

آبی تر از گناه (فایده ای که میهمانی دیشب برای من داشت!)

رمان آبی تر از گناه(یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین‌بار) ، نوشته‌ی محمد حسینی رو خوندم. برگزیده‌ی بنیاد گلشیری و همچنین، برنده‌ی جایزه‌ی مهرگان سال ۱۳۸۴ است. البته بعد از خوندن چن‌تا از این کتابای برگزیده، واقعاً اطمینانی به این برگزینش‌ها هم ندارم، ولی هنوزم در شرایط برابر، بیشتر از چیزای غیربرگزیده وسوسه‌ام می‌کنن!!!

یه کتاب ۱۲۵ صفحه‌ای که خوندنش، حدود ۲ تا ۳ ساعت وقت منو گرفت و البته یک نفس خوندمش. الان واقعاً مطمئن نیستم که اگه تو موقعیت دیگه‌ای هم بودم (جز مهمونی‌ای که یه‌جورایی می‌خوام ازش در برم و از بخت خوشم یکی از افراد خونه چن تا کتاب رو که تازه خریده، پیش روم می‌ذاره و منم از خدا خواسته تا رفتن مهمونا اتاقشو اشغال می‌کنم و ...) با این سرعت و یک نفس می‌خوندمش! واقعاً نمی‌تونم درست قضاوت کنم که چه‌قدر کشش داشت. مسلماً نه به‌اندازه‌ی کتاب «میرا» (نوشته‌ی کریستوفر فرانک و ترجمه‌ی لیلی گلستان- انتشارات بازتاب‌نگار) که البته به‌گمونم قطرش کمتر بود و تو مدت خیلی کمتری و در حالی که خونه بودم و مجبور !!! به کتاب خوندن هم نبودم، خوندمش. (حرفا و ایرادایی هم نسبت به «میرا» دارم که بماند به‌جای خود. اینجا فقط از جذابیت و کششش موقع خوندن حرف زدم.) ولی با این حال، کتاب کشش داشت. به‌هرحال از همون اولش، وقتی با جمله‌ی «من کسی‌ را نکشته‌ام» شروع می‌شه، آدم دوس داره بدونه جریان چی بوده، تا آخرش (فصل ۱۰)  که باز همون جمله رو تکرار می‌کنه.

اول از همه اینکه به یه داستان که فقط ۱۲۵ است (صفحات قطع کوچک با حروف نه‌چندان کوچک و با چندین صفحه سفید بین فصلا) می‌شه گفت رمان؟؟ یا باید گفت داستان بلند؟ یا حتی داستان کوتاه؟؟ یا چی؟؟ یادم باشه در این مورد دقیق‌تر مطالعه کنم. 

روایت داستان، از زبان اول شخص بود و به بهانه‌ی اعتراف.(این برداشت به آدم دست می‌داد که اینا اعترافای مکتوب یا جلسات بازجوئی بعد از دستگیری یه متهمه!) راوی منو که خوب با خودش همراه می‌کرد و دائم فکر می‌کردم اگه جایی معلوم نشه که این آدم داره دروغ می‌گه، پس بیچاره بی‌گناهه دیگه! خودشم که داره می‌گه! اما هیچ جا معلوم نشد که صددرصد دروغ می‌گفته و درضمنُ بی‌گناه هم نبود! رمان طوری نوشته شده بود که از شروعش، انگار چیزی در بطنش پنهان شده و حالا توی هر فصل، یک لایه از روش برداشته می‌شه. هیچ حرفی دروغ نبود! فقط اطلاعات ناقص بود و رفته رفته به‌سمت تکمیل شدن می‌رفت. بهونه‌ی روایت و این روش رو که خیلی با هم جفت و جور بودن، خیلی پسندیدم. ولی مشکل لایه‌برداری‌ها نامتوازن بودنشون بود! بعضی لایه‌ها (فصلا) فاصله‌شون با هم میلی‌متری بود و بعد به‌گمونم فصل ۹ که از همه‌ی پیشینه‌ی تاریخی پرده برمی‌داره، با کمی اغراق، کیلومتری!!! کاش فصل ۹ این‌قدر بی‌تناسب همه‌ی متن رو خراب نمی‌کرد و اون روند راست، اما ناقص بودن حرفا تا آخر ادامه پدا می‌کرد. و کاش رنگ‌وبوی تاریخ که به فصل ۹ زده شده، تو جاهای دیگه‌ای از کمپوزیسیون رمان هم با کارکرد بیشتر (جز جسته گریخته‌هایی که شازده در زمان زیر زبان‌کشی برای اعتراف به جای گنج می‌گوید) به چشممون می‌خورد.

البته برای آن کار بهانه‌ی موجهی هم آورده بود نویسنده، به‌هم‌ریختن زندانی وقتی خبر مرگ سه عزیزش رو می‌شنوه و اعتراف ناگهانی اون! ولی حتی با در نظر گرفتن چنان منطقی هم زیادی سریع بود بیرون ریختن اون اطلاعات. آدمی که اون همه نقشه کشیده بود برای لو نرفتن یه‌سری همدستی‌ها، یه لحظه هم فکر نمی‌کنه شاید این خبر، یه‌دستی باشه برای این‌که اون لو بده؟؟؟ تزلزل وحشتناک آدمی‌رو هم که از اول کتاب اون‌قدر قدرتمند پیش اومده (راوی) باور نمی‌کنم. که یک‌دفعه فرو ریخته و همه‌چیزو اعتراف کرده و بعدش تازه (تو فصل ۱۰) شک کرده که شاید ...

 تیتر و همچنین تیتر دوم کتاب رو هم برای اون متن، اصلاً نمی‌پسندم.

به‌قول کیسان هم یه‌نکته‌ی جالبی که وجود داشت و باعث می‌شد سبک نگارش رو تقلید فرض نکنیم، این بود که در دفعات مختلف روایت، یه روایت ثابت رو به‌شکلای مختلف تکرار نمی‌کرد (چیزی که بعد از «مرگ یزدگرد» تو خیلی نمایش‌نامه‌ها رواج پیدا کرد و بعد از فیلم «قهرمان» تو خیلی ... البته خود اینا هم شاید رواج‌های فرمی بعد از یه چیز دیگه بودن که من خبر ندارم یا یادم نیس!) بلکه بدون آوردن چیزای تکراری، دائم روایت‌رو کامل‌تر می‌کرد.

شخصیت‌پردازی‌ها خیلی ناقص بود. از یک داستان ۱۲۵ صفحه‌ای، شاید هم نباید انتظار شخصیت‌پردازی کامل‌تر داشت. ولی با اینکه همیشه طرفدار مختصر و مفید بودنم، این‌دفعه به‌نظرم نویسنده شتاب‌زده عمل کرده و داستان رو می‌تونست از این پخته‌تر و پرداخته‌تر و در نتیجه طولانی‌تر بکنه. مثلاً دلیل اهمیت اون انتقام‌گیری خانوادگی برای پسر رو نفهمیدم (همون‌طور که درمورد فیلم «مونیخ» هم نمی‌فهمیدم ولی با پرداخت خوب شخصیت مادر نقش اصلی فیلم، یه‌کمی قابل قبول‌تر شده بود برام) اینجا هیچی نبود. جز یه توصیف از گریه‌ی پدر که اصلاً کافی نیست ... دراماتیک‌ترین قضیه و ایجاد کننده‌ی درام، این‌همه سست؟ شاید هم جادوی خونی که در رگ‌هاش جاری بود اونو به این سمت برد!؟؟؟ یاد «خانه‌ی فراموشان» طلا افتادم و یاد نقل‌قولش از خانم ثمینی عزیز که: «دیگه تم دراماتیک جدید نداریم! باید به دنبال جادو و رمز و راز در نمایشنامه‌هایمان باشیم!» انتقام‌گیری ماسونی که توی «خانه‌فراموشان» بود البته به جهاتی دراماتیک‌تر از انتقام‌گیری این بود، ولی این هم جهات دراماتیک فراوونی داره و قابلیت کار برای اقتباس نمایشی رو داره. شاید یه روزی روی هر کدوم از این دو تا متن کار کردم و برای اجرا، به‌جایی رسوندمشون. حتی به نوشتن یه متن جدید با الهام از بخش‌هایی از هر کدوم از این دو تا متن هم فکر می‌کنم.