جوجه رانت خوارهای تئاتری و این محیط کثافت کاری!

تو سال گذشته، یکی بهم گفته بود که کار برای اجرا آماده نداری؟ بیا اسم کارگردانی مشترک روش می‌ذاریم و می‌دیم برای جشنواره دانشجویی. من گفته بودم بابا مهلتش که هزار ساله تموم  شده. اون خندیده بود و گفته بود: بابا ایرج محرمی (دبیر جشنواره) رفیقمه! گفته اگه کار داری فقط به بازبینی برسون. یه بازبینی صوری می‌شه و ...

خُب! البته از پارتی‌بازی و رانت‌خواری در حوزه‌ی کاری کذایی خودمون خیلی شنیده بودیم! اما به چشم چندان ندیده بودیم!

این مورد رو هم هرچند نمی‌دونم واقعاً راست می‌گفت یا دروغ! اما به حساب خود بزرگ‌بینی و لاف‌زنی طرف گذاشتم و از قضیه گذشتم.

اما حالا، تالار مولوی که معرف حضورتون هست! نمی‌دونم مدیر فعلیش (جناب آقای مُکاری) هم معرف حضورتون هست یا نه! اما امیدوارم که سر و کارتون بهش نیفته ...

اینم عکس آقای مُکاری محض سنت‌شکنی!

 

پیش از عید بود به نظرم، تالار مولوی فراخوان برگزاری یه جشنواره نمایشنامه‌خوانی از متون ایرانی رو داده بود و ما (من و مینا) هم دویدیم و دو تا از متن‌های مقصود رو با اطلاع و اجازه‌ی خودش دادیم. مدتی گذشت و خبری نشد و فهمیدیم با کسانی که متن‌هایشان قبول شده، تماس گرفته‌اند و اعلام کرده‌اند. از این قبول نشدن کلی حالمون گرفته شد و گذشت و گذشت و اصلاً چیزی به نام نمایشنامه‌خوانی مولوی فراموشمان شده بود که پنجشنبه‌ی گذشته یهو موبایل من زنگ زد و گفتند: از تالار مولوی تماس می‌گیریم. شما پنج‌شنبه‌ی آینده ساعت ۲:۲۰ دقیقه، بازبینی دارین. من هاج‌وواج مونده بودم و پرسیدم: بازبینیِ چی؟ گفتند نمایشنامه‌خوانی ... گفتم پس چرا اون‌موقع که نتایج بازخوانی رو اعلام کردین و به همه زنگ زدین، به من زنگ نزدین؟ گفتن بچه‌ها اون‌موقع شماره‌ی شما رو گم کرده بودن. گفتم پس حالا از کجا اوردین؟ گفت: حالا دوباره گشتن و پیدا کردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این حرفا یعنی چی آخه؟؟؟؟؟

گذشت و از طریق یکی از خاله‌زنک‌های بزرگ عالم تئاتر مطلع شدیم که برنامه از این قرار بوده که تعداد متون رسیده زیاد بوده و در نتیجه بدون خواندن، با کسانی که متن داده بودند و اسمشان هم به‌نظر آشنا می‌اومده برای دست‌اندرکاران اونجا، تماس گرفتن که بیاین بازبینی. اما وقتی بازبینی رفتن، خیلی از متنا کلی مشکل‌دار بودن و خلاصه مجبور شدن دوباره یه عده دیگه رو با خوندن متنا (یا شایدم با شیر یا خط انداختن خبر کنند!!!) و توجه کنید که چه دلیل مضحکی هم می‌آوردند!!!

حالا بگذریم از همه‌ی این کثافت‌کاری‌ها و رانت‌خواری‌ها که منابع نقلشون دست دوم و غیرقابل اعتماد بودن!

از طریق خانم ایکس مطلع شدیم که ایشون قراره همون متنی رو که مینا برای نمایشنامه‌خونی فرستاده بود و خبری در موردش نشده بود (نمی‌گم قبول نشده بود، به علت همون ماجراهایی که تعریف کردم) برای این نمایشنامه‌خوانی بازبینی بره!!!!! چطور؟ هیچی آقای ایگرگ، از دست‌اندرکاران این جشنواره به خانم ایکس گفته متن نداری برای جشنواره؟ خانم ایکس هم گفته چرا ولی ردش کردین یکی دیگه فرستاده بوده و خلاصه خانم ایکس داره کار می‌کنه برای بازبینی رفتن اون متن تو اون جشنواره .....!!!!

حالا اینا که کوچک‌ترین ماجراهای موجود بود تو این زمینه! تعمیمش بدین و فکر کنین به اینکه تمام حرف‌هایی رو هم که پیش از این شنیدیم و شاخ درآوردیم و گفتیم مزخرفاته و تازه کلی حرفا که دیگه اون‌قدر بالابالاها بود که به گوش ما نرسید، همه و همه رو باید که باور کنیم!

پانوشت: می‌بخشید که از حوزه‌ی ادب خارج می‌شم . ولی گُه بگیرن این مملکت و تئاترشو مناسبات تئاتریشو جشنواره‌هاشو  ... . کاشکی زودتر از این محیط کثافت خارج بشم.

تجربه گرایی فرمی در نیمه ی غایب.

«نیمه ی غایب» نوشته‌ی حسین سناپور (نشر چشمه،چاپ نهم، تابستان ۱۳۸۱) رو خوندم. کتابی که به‌عنوان بهترین رمان سال ۱۳۷۸ برنده‌ی جایزه‌ی مهرگان شده.

 به نظر من رمان بدی نبود. ولی نه‌اون‌قدر که بهترین باشه.

کتاب پنج فصل داره با نام‌های : «مراسم تشییع»(۱۴ اردی‌بهشت ۶۹)، «مراسم خواستگاری»(۲۳ آبان ۶۷)، «مراسم قربان»(۲۳ آبان ۶۷)، «مراسم وصل»(۵ دی ۶۷) و «مراسم معارفه»(۵ دی ۶۷).

 

اینم سردر دانشگاهی که می‌رفتیم و می‌رفتند و چه‌بسا می‌رفتید!

 

توی این اسم‌گذاری‌ها، نویسنده، اشاره‌ی مستقیم می‌کنه به مراسم بودن اینها و آداب و آیینی که انگار همیشه و همیشه ذهن آدمی، برای آدم ترتیب می‌ده. اما یه بازی تعلیق هم با خواننده کرده، که به نظر من تعلیق مبتذلیه و نمی‌پسندمش. اسم فصل اولو که می‌بینیم و بعد، شروع می‌کنیم به خوندن فصل و با بیماری وخیم پدر فرهاد روبرو می‌شیم، ذهنمون با اون اسم، فوری می‌ره سمت مرگ پدر فرهاد. اما خبری نیست. یه تشییع شهدا دم در دانشگاه تهران می‌بینیم و شاید یه تشییع هم در نهایت تو ذهن فرهاد برای سیمیندخت. باز با خوندن اسم مراسم خواستگاری، با توجه به آخرین جمله‌ی فصل قبل که درباره‌ی زن گرفتن برای فرهاد بوده، ذهنمون می‌ره اون‌ور و ... .

تقریباً می‌شه گفت همه‌ی فصل‌های رمان، به‌وسیله‌ی سوم شخص روایت می‌شن. هر فصل یه شخصیت محوری داره که کل روایت اون فصل حول اون می‌گرده و راوی علاوه بر اینکه به درونیات اون احاطه داره،انگار مثل یه شاهد نامرئی کنار این شخصیت محوری ایستاده و هرچی تو اطراف اون می‌گذره، می‌بینه و روایت می‌کنه. البته به‌جز فصل اول که راوی، بین همین شکل روایتی که گفتم و یک راوی اول شخص مفرد رفت و برگشت داره.

اشخاص محوری فصلا عبارتند از: فرهاد، فرح، سیندخت(یا سیمیندخت)، آقای الهی و در مورد فصل آخر نمی‌دونم چی بگم؟! شاید سیمیندخت و ثریا هردو. امانه. در واقع، بخوام دقیق‌تر باشم، باید بگم که فصل اول و آخر، ساختارشون از فصل‌های دیگه متفاوته. فصل آخر، یک روایت کاملاً بیرونیه و توصیف صرفه. انگار فیلمنامه یا نمایشنامه بخونی. یک صحنه‌ی گفتگو بین سیمیندخت و مادرش ثریا.  

توی این رمان، اول گمون می‌کنیم که فرهاد شخصیت اصلیه و ما داریم همه رو حول محور اون می‌بینیم، اما به نظر من روایت، سه‌بعدیه و واقعاً نباید دنبال شخصیت اصلی گشت. سیمیندخت دوست دختر سابق و عشق اونه. فرح، دوست و همخونه‌ی سیمیندخت، بیژن، دوست پسر فرح و دوست فرهاد و این چهارنفر، دانشجوهای هنرهای زیبای دانشگاه تهران. آقای الهی هم دانشجوی قدیمی همون دانشکده و دوست خانوادگی سیمیندخت و در واقع عاشق ثریا، مادر سیمیندخته. تمام افراد رمان، توی فصل اول از طریق داستان اصلی و نیز فلاش‌بک‌های بیش از حد این فصل، به خواننده معرفی می‌شن. می‌شه گفت هر فصل، ماجرای یه آدمه که با بی‌قراری دنبال گمشده‌اش می‌گرده. تو فصل اول، فرهاد دنبال سیمیندختی می‌گرده که دیگه نیست. اینجا نیست و ازدواج کرده گویا. پس برای فرهاد که دیگه اصلاً نیست.تا آخر فصل که به دختری که وقتی خانه‌شان رفته‌اند، سرش را بلند نکرده، راضی می‌شود. تو فصل دوم، فرح دنبال بیژن و به‌دست آوردن بیژنه، تا مبادا مجبور شه که دیگری رو بپذیره. بیژنی که این همه نزدیکه، اما اون‌قدر دور. و آخر می‌فهمه که بیژن نیست. حداقل برای اون نیست. شاید از اولم نبوده. تو فصل سوم، سیمیندخت، دنبال مادرش یعنی ثریا است. مادری که هیچ نشانی ازش نداره جز یک‌سری تصویرسازی‌های غلط. از جمله اینکه مادرش فاحشه شده و ...! و به‌نوعی تلاش می‌کنه برای اینکه شبیه ثریایی که تو ذهنش ساخته شده بشه. می‌ره تا با فیضیان بخوابه. فصل چهارم اما به‌نوعی می‌تونه وصل ثریا و الهی باشه. اما قضیه‌ی دختر ثریا یعنی سیمیندخت اون‌قدر روی این رابطه سنگینی می‌کنه که وصل و به هم رسیدنی هنوز واقعاً اتفاق نیفتاده! تو فصل آخر اما، ثریا و سیمیندخت بی هیچ واسطه‌ای رودرروی همند. اما انگار ذهنیت‌هاشون وصل رو ناممکن کرده. اصلاً وصل حقیقت داره؟ می‌تونه یه چیز عینی دراز مدت باشه؟؟؟ به قول سهراب شاید، نه، وصل ممکن نیست. همیشه فاصله‌ای هست ... آره، وصل شاید فقط در لحظه بتونه اتفاق بیفته. لحظات شیرین وصل که هر لحظه‌ای هم می‌تونن اتفاق بیفتن و واقعاً نیاز به شرایط خاصی ندارن رو با تمام وجود فقط باید سعی کنیم که درک کنیم. (احساساتی شدم و از نقد کردن زدم بیرون!) 

فصلای اول و چهارم، رفت و برگشتاشون به گذشته و رجوعشون به خاطرات خیلی بیشتر از فصول دیگه‌س. چرا؟؟ نمی‌دونم. ولی نکته‌ی جالب اینه که شخصیت محوری اون دو فصل هر دو مَردند. فکر می‌کنین چون نویسنده هم مَرده، به‌داخل ذهنیات مردای داستان خیلی بیشتر سرک کشیده تا زنا؟

مدت زمانی که تو هر کدوم از فصلا می‌گذره، یه‌چیزی کمتر از یه روزه، به‌جز فصل دوم که ۲ روز کامل از زندگی فرح رو نقل می‌کنه.

نویسنده اینجا هم مثل خیلی از رمان‌هایی که به تازگی خوندم، یه ساختار کاملاً مدرن برای کارش انتخاب کرده و در واقع، به‌جای یک روایت خطی یا روایت‌های کلاسیک غیرخطی، رمان رو با یک فضاسازی سه‌بعدی روایت می‌کنه. به‌نظر من این کار رو خیلی خیلی ناشیانه‌تر از رضا قاسمی (در «همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها») و اما خیلی زبردستانه‌تر از سودابه اشرفی (در «ماهی‌ها در شب می‌خوابند») انجام داده. اگه این سه تا رو مقایسه کردم، یکی از دلایلش این بود که این سه تا کتاب همین سال‌های اخیر که جوایز مختلف به رمان‌ها و شعرها و داستان‌های کوتاه تو ایران کلی مُد شده، هر کدومشون یه جایزه(یا جوایزی) هم گرفته‌اند و در ضمن، تجربه‌گرایی فرمی هم  هرسه‌تاشون دارن.   

دوست دارم چند جمله از کتاب رو هم که الان دوستش دارم و باهاش حال کردم بنویسم . الهی می‌گه:

- زندگی مثل کُشتی یا دعوا نیست که آدم برای رسیدن به هدف بجنگه. با جنگیدن جز فرسوده شدن چیزی به‌دست نمی‌آد. مثل ماهیگیریه. چوب و قلاب مناسب برمی‌داری. یه نقطه‌ی مناسب پیدا می‌کنی، قلابتو می‌اندازی و صبر می‌کنی، اون‌قدر تا خودش پیداش شه. بی‌سروصدا، بدون هیجان‌زده شدن. فقط هوشیار و صبور همون‌جا می‌مونی. اگه جاتو بد انتخاب کرده باشی، باید عوضش کنی. بی‌گله‌گزاری و یأس. بعد دوباره از اول. وقتی هم که ماهی به قلابت افتاد- اسمش هر چی می‌خواد باشه. زن، پول، مقام، شهرت (!)- تازه اول کاره. عجله نمی‌کنی، عصبانی نمی‌شی، باهاش نمی‌جنگی، برعکس، می‌ذاری که اون بجنگه و خودشو خسته کنه. فقط هر کاری لازمه، برای نبریدن اتصالت انجام می‌دی. اون‌وقت، خودش سماجت و اراده‌ی تو رو که دید، کم‌کم می‌آد پیشت. خود رو به هدف نزدیک نگه داشتن و تاب آوردنه که آدم رو به چیزی می‌رسونه، گرچه اون چیز ممکنه نتیجه نباشه!

-فقط دشمنا هستن که همیشه حرف همو بی‌هیچ کم‌وکاستی می‌فهمن. اغلب هم لبخندی چاشنی گفت‌وگوشونه. دوستی همیشه با سوءتفاهم همراهه. عشق که خیلی بیشتر.

نمایشنامه هایی که تازگیا خوندم

می‌خوام یه‌کمی درباره‌ی نمایشنامه‌هایی که اخیراً خوندم، بنویسم. منظورم نقد به‌معنای دقیقش نیست. فقط می‌خوام یادم بمونه که اینا رو خوندم.

- دوستی (ادواردو دِ فیلیپو)

- هراکلس پنجم (هاینر مولر)

این دو نمایش‌نامه، هردو ترجمه‌ی ناصر حسینی‌مهر و از مجموعه‌ی نشر تجربه هستند.  هر دو ترجمه‌ی خوب و نسبتاً روانی دارند.

اولی یه نمایش‌نامه‌‌ی کمدی بامزه است و شاید یه‌جوری بشه گفت گروتسک. اما تلخی قضیه فقط انتهای نمایشنامه روشن می‌شه. فقط ۳ تا بازیگر می‌خواد. یه زن و دو تا مرد. یکی از مردها توی بستر مرگه و اون یکی که دوست قدیمیشه، به دیدنش اومده... .به‌قول یکی از دوستان، نقش اون پیرمردی که توی بستر مرگه، سخت‌ترین نقش این نمایش‌نامه است. در تمام مدت ما فکر می‌کنیم از دوست بیچاره‌ای که با علاقه‌ی تمام به دیدنش اومده، متنفره و به همون دلیل اجازه نمیده که بیاد تو اتاقش و تازه آخر نمایشنامه می‌فهمیم که قضیه تنفر نبوده، خجالت و احساس عذاب وجدان نسبت به اون دوست بوده. اگه یه‌روز خواستم یه کار کمدی کار کنم، این خیلی خوبه. حتی بازیگراشم از الان می‌تونم انتخاب کنم. (محمد، امیر سلطان و سارا) (مینا! شاکی نشی ها! دلیل دارم!) 

ادواردو دِ فیلیپو

دومی رو خیلی دوست داشتم. در واقع نوعی خوانش از خوان پنجم هراکلس است. البته اسم کار هست: Herakles 5 که به‌نظرم بهتره هراکلس پنجم ترجمه نشه. یه نمایشنامه‌ی کاملاً مدرن که دست‌مایه‌شو از اسطوره‌های یونان گرفته. بعد از ترجمه‌ی عجیب و غریبی که از «هملت ماشین» خونده بودم، گمون نمی‌کردم تا آلمانی یاد بگیرم، بتونم چیزی از متن‌های هاینر مولر سر دربیارم. ولی دست آقای حسینی درد نکنه. همین الان تصمیم گرفتم که احتمالاً این کار رو کار کنم. سه‌شنبه می‌رم و برای اجرا در نیمه‌ی دوم سال، پیشنهادش می‌دم. اما حتماً باید روی متن کار کنم و روی بخش‌های مربوط به خوان‌های قبل هراکلس و این‌که هراکلس کیه و ... بازیگرش رو هم باید بیشتر فکر کنم روش ولی نقداً باز هم محمد رو پیشنهاد می‌کنم به خودم.(مینا می‌گه مردپوش کن، خودم بازی کنم... باید فکر کنم. نه به مردپوش کردن، به اینکه آیا دغدغه‌های مردانه‌ی نمایش‌نامه رو می‌شه زنانه کرد؟)

هاینر مولر

- پزشک پوشالی (چارلز دیزنزو)

این نمایش‌نامه هم از نشر تجربه و ترجمه‌ی هوشنگ حسامیه.می‌شه به‌شکل کمدی اجراش کرد. (غیر از کمدی فکر نکنم اصلاً جای کار داشته باشه) ترجمه‌اش نسبتاً خوبه. فقط اسمشو نمی‌فهمم چرا این‌جوری ترجمه کرده؟! شاید مشکلات ممیزی ؟؟؟؟ آخه اسم اصلی نمایشنامه هست: The Last Straw که اگه اشتباه نکنم، معنیش می‌شه «آخرین ماری‌جوانا» یا یه همچین چیزی. آخه Straw معنی کاه و پوشال و اینها هم می‌ده ولی معنیش تو فرهنگ عامه ماری‌جواناست! و حالا که این اسمو براش در نظر می‌گیرم، به‌نظرم متن می‌تونه یه حالت استعاری خیلی جالبی پیدا کنه! چه جالب، با یه تغییر نام نمایشنامه!!!!! حالا باید دوباره بخونمش! تو حالت قبلی زیادی کشدار و حوصله‌سربر بود از نظر من و البته جالب بود که یه تیکه‌هاییش منو یاد داستان کوتاه «مربی شطرنج من» می‌انداخت.

- داستان یک پلکان (آنتونیو بوئرو بایخو)

ترجمه‌ی پژمان رضایی، دومین کتاب از مجموعه‌ی دورتادور دنیا نمایش‌نامه(نشر نی). ترجمه‌ش بد نیست. این مجموعه‌ی نشر نی، خیلی ظاهر و قطع خوب و دوست‌داشتنی‌ای داره، ولی یه غلط‌غولوط‌هایی هم داره (یکیش که الان یادمه، ص ۹۴، سطر ۱۳، به‌جای فرناندو چاپ شده: اوربانو. (موضوعی که موجب بحث من و مینا شد!) و توی اولین کتاب این مجموعه، یعنی لاموزیکا دومین هم از این غلط‌غولوطا کم نبود.) یه نمایشنامه‌ی اسپانیایی (نمی‌دونم چرا تا همین چند لحظه پیش فکر می‌کردم نویسنده اهل یکی از کشورهای آمریکای جنوبی است!!!) رئالیستی.داستان زندگی سه نسل، در یک آپارتمان. دوست داشتم این نمایشنامه‌رو. به‌نظرم با اضافه کردن رگه‌های طنز توی کارگردانی، اجرای خوبی می‌شه ازش کرد.( گویا تازگیا زدم تو خط کار طنز ها! )

آنتونیو بوئرو بایخو

-عاقبت عشاق سینه‌چاک (نیل سایمون)

ترجمه‌ی شهرام زرگر و از انتشارات نیلا. ترجمه‌ش روون و خوبه.موضوع و پرداخت خوبی داره.به‌گمونم تو ایران قابل اجرا نیست (مثل خرده‌جنایت‌های زن و شوهری) و زیادی هم  روده‌درازی کرده!!!!

نیل سایمون

دکه‌ی بین راه (سام شپارد)

ترجمه‌ی حمید امجد از انتشارات نیلا. یه جاهاییش جالب ترجمه شده، ولی یه اشکالاتی هم تو ترجمه‌ش به‌نظر می‌رسه. (کاش نمایشنامه‌ها رو دو زبونه چاپ می‌کردن!) در اصل نمایشنامه نبوده، دیالوگ‌های جدا جداییه که از توی یک کتاب به اسم «گشتی در بهشت» انتخاب شده توسط آقای امجد. کتاب اصلی مخلوطی از چیزای مختلفه. نثر و توصیف و دیالوگ و ... . ولی چه‌قدر قوی و جالبند تک‌تک این دیالوگا. متن خیلی آزاده و دست کارگردانی‌رو که خلاق باشه، کلی باز می‌ذاره و آفرین به خلاقیت مقصود در ارتباط دادن اونا با هم که ذهن من رو هم کلی باز کرد. مقصود داره تمرین می‌کنه این متنو و احتمالاً تا آخر خرداد تو هنرهای زیبا، اجرا می‌ره. واقعاً امیدوارم اجرای خوبی داشته باشه. 

طرح جلد کتاب گشتی در بهشت

- خانه‌ من این‌جاست؟!؟! (علی پورعیسی)

متنیه که با ایده‌ی اولیه‌ی ساده‌اش (یکی بگه من تو رو کشتم. اون یکی یادش نیاد. ببره جسدشو نشون خودش بده. بعد نفر دوم بگه من تو رو کشتم و نفر اول یادش نیاد ... بعد بگن کی‌کیو کشته؟؟ ... بعد انگار عاشق هم می‌شن) به‌عنوان یک طرح اولیه از اون ایده، به‌نظر من خیلی خوب دراومده ولی نیاز به اصلاح و دوباره و دوباره روتوش شدن داره. خود نویسنده داره کارگردانیش می‌کنه و قراره از اول مرداد تو خانه نمایش اداره تئاتر اجرا بره. کاش اجرای خوبی داشته باشه. (قبلاً شخصی به‌نام مینا حبیلی اجرا کرده این متنو که به‌نظر کسایی که من می‌شناسم و کارو دیدن، اصلاً اجرای خوبی نبوده.)

روز تولدت را به یاد آر

اجرای «روز تولدت را به‌یاد آر» رو دیدم، از گروه تئاتر پسین. به کارگردانی محمد عباسی و اجرای محمد عباسی و علی معینی و احسان همت. (می‌گم اجرا و نمی‌گم تئاتر يا بازي، چون دقیقاً اجرا بود یعنی performance و نه تئاتر.)

علي معيني و محمد عباسي در صحنه اي از اجرا

 

قبل از هر چيز توضيح بدم، كه من با رقص و مدرن دنس و ... خيلي رابطه برقرار نمي كنم. حالا به خاطر نوع تربيت هنريم يا ... حوصله‌ي چنین چيزايي رو بيشتر از يه‌حدي ندارم. چرا، خیلی وقتا زیبایی و جذابیت شدیدی هم توشون می‌بینم. ولی یه‌حدی داره و از یه‌جایی به‌بعد، خسته می‌شم. مثل اپرا که تو ارزش هنریش هیچ شکی نیست، ولی به‌دلیل عدم تربیت هنری در اون زمینه، حوصله‌شو از یه‌حدی بیشتر ندارم. یعنی اگه ۲ ساعت و نیم دیدین نشستم پای فیلم یه اپرا، مطمئن باشین که دارم تاحدی دروغ می‌گم (یا سعی می‌کنم به تربیت خودم!) این از نظر کلی من در مورد این جور چیزا.

کار، یک کار مدرن دنس بود که البته با خیلی چیزای دیگه قاطی شده بود. مثلاً شاید بشه گفت با کار زیستگاهی (یا محیطی). تماشاگرا رو خواسته بود یه جورایی دخیل کنه.(ولی اون دخیل کردن حقیقی نبود به‌نظر من، چون تماشاگر حق انتخاب نداشت) چه با مصاحبه هایی که قبل از شروع نمایش با تک‌تک تماشاگرا می‌کردن مبنی بر اینکه قدیمی‌ترین خاطره‌ای که تو زندگی یادتون می‌آد چیه؟(جواب تماشاگرا به این سؤال ضبط می‌شد و یه‌جاهایی از نمایش، جوابایی که تماشاگرای همون شب داده بودن، پخش می‌شد) چه با صحنه‌های آغازین کار. شکل صحنه کوچه‌ای بود و هر کدوم از اجراکننده‌ها (محمد عباسی و علی معینی) جلوی یک ردیف از تماشاگرا می‌رفتند و به بعضی از اونها زل می‌زدند و مثلاً رابطه برقرار می‌کردند (که من البته اسم کار اونا رو نمی‌ذارم رابطه برقرار کردن چون روند و نتیجه‌ی رابطه در برابر همه‌ی تماشاگرا یه چیز بود از طرف اجراکننده‌ها: محمد عباسی دچار غش و ضعف می‌شد و علی معینی دچار تیک عصبی شدید توی دستش.) می‌تونم بپذیرم که برای انتقال یک کانسپت خاص، قصد این بوده که پایان رابطه‌ها یه چیز باشه ولی یکی بودن حتی روندها، یعنی استفاده از تماشاچی به‌مثابه اشیاء. اول از همه اینکه چه از لحاظ بصری و چه از لحاظ کانسپتی (اگر کانسپتی توش بود) اون لحظات آغازین کار رو اصلاً نپسندیدم. به‌نظرم خیلی نخ‌نما و تکراری و شکل بیانش هم حال‌به‌هم‌زن بود. که اگر هدفشون اون حال به‌هم خوردگی بود، باشه! ولی چرا ول شد؟؟؟

اصولاً اگه رابطه با تماشاگر جزئی از کارشون قرار بود باشه، به‌نظر من باید در جاهای دیگه‌ای از ترکیب اجراشون هم اونو می‌دیدیم. مثل گرداندن رنگ در ترکیب‌بندی نقاشی!

کار کلاً چند پاره بود. حرکات بدنی، خیلیاشون خیلی زیبا و چشم‌نواز و گویای قدرت بدنی و تمرین فراوان و تسلط فوق‌العاده‌ی اجراکننده‌ها به بدنشون بود. آفرین. (هرچند که لرزش دست‌های احسان همت تو یه جاهایی که وسط می‌اومد، برام عجیب بود. یعنی از ضعف ماهیچه‌ها بود؟ ... ولی دو نفر دیگه در نهایت  قدرت بودن) ولی حرکات بدنی هم همشون قشنگ نبودن و راستش تو بدن کت و گنده‌ای مثل محمد عباسی به‌نظر من اصلاً قشنگ نمی‌اومدند. برعکس، توی بدن نرم و ظریف‌تر علی معینی عالی بودن.(البته این شاید فقط سلیقه‌ای باشه! چون نظر مینا عکس اینه و حرکات رو تو بدن محمد عباسی خیلی هم  خوب و قشنگ می‌دونه.)

اسم کار و چند جمله‌ای که آخراش(از نظر من با بیان خیلی خیلی بد اجراکننده‌ها) گفته می‌شد و مصاحبه‌هایی که با ما کرده بودن و پخش کردند، همه یه‌جوری مدعی ارتباط کار با یادآوری آغاز زندگی و ... نمی‌دونم دیگه چی! بودن! ولی به‌قول یکی از دوستان، بدون اونها می‌شد اومد و گفت این کار درباره‌ی جنگ ایران و عراق بود یا درباره‌ی هر چیز دیگری ....

حالا اینکه چرا اون چند تا جمله رو آخرای کار آورده بودن، جای سؤاله و به‌نظر من نمی‌آوردن، کار بهتر و یک‌دست‌تر بود. ولی انگار به این نتیجه رسیدن که برای اینکه کانسپت‌های مورد نظرشونو که با حرکت بیان کردند، ممکنه مردم به‌طور کامل دریافت نکرده باشن،پس اومدن و اون جملاتو چسبوندن که کمک که نکرده، ضرر هم زده. اگه دغدغه‌ی فهمیده شدن کانسپت داشتن، به‌نظر من پیش از اون‌ها، باید به چیز حیلی مهم‌تری فکر می‌کردند و اون اینکه، بیان بدنی، چقدر بین‌الاذهانی می‌تونه باشه؟ و اگه من (که مثلاً محمد عباسی باشم) با این حرکت بدنی به شیوه‌ی مدرن دنس خشم خودم رو بیان می‌‌کنم، آیا مخاطبانم تا چه حد همین برداشت رو می‌کنن از این حرکت؟؟ خیلی چیز پیچیده‌ایه بیان صرفاً بدنی و بین‌الاذهانی کردنش! آدمایی مثل میرهلد و میخائیل چخوف و ... کلی رو این موضوع کار کردند و نمی‌دونم چه‌قدر نتایج قطعی به‌دست آوردند؟ روی کار خیلی سنگینی دست گذاشته محمد عباسی و امیدوارم موفق باشه. اما به‌نظر من اگر دغدغه‌اش بیشتر به سمت زیبایی حرکات می‌ره و دریافت تماشاگر در مراحل بعده، پس دیگه تئاتر نیست کاراش و از بدِ حادثه چون ما سالن و امکان اجرای دنس و مدرن دنس و ... نداریم، مجبور شده که با تمهیداتی (مثل افزودن چند جمله) کار رو به اسم تئاتر در سالن تئاتر به اجرا ببره.

منِ تماشاگر اعتراض دارم که این کار تئاتر نبود و اگر این اعلام نشده باشه، یعنی به حق انتخاب من تجاوز شده! مثل چند تا آدم میان‌سالی که اومده بودن تئاتر ببینن و با گذشت حدود ۱۰ دقیقه از کار کف کردند و خسته شدند و دلشون می‌خواست برن و در اولین فرصت هم رفتند.

البته حرف بالام کلی بود و من شخصاً نمی‌گم به حقم تجاوز شده. چون من به‌هرحال دلم می‌خواست کار محمد عباسی رو (به‌عنوان یکی از دوستان و آشنایان تئاتری که به تلاشش واقعاً احترام می‌ذارم) ببینم. ولی راستش منم خسته شدم از کار و دائم آرزو می‌کردم که زودتر تموم شه.(مخصوصاً که اجرا به‌جای ۵۰ دقیقه، حدود ۶۵ دقیقه هم طول کشید.)

اون دستگاه موسیقی عجیب و غریبشون خیلی خیلی جذاب بود، ولی خوب، که چی؟؟؟؟

در کل، کار متفاوتی بود و جسارت متفاوت بودن، خودش کم چیزی نیست (البته به‌شرطی که آلوده‌ی خود بزرگ‌بینی نشه!) اما کارگردانی کار خیلی ضعف داشت. اجرای علی معینی (به‌جز بیانش) عالی بود. البته یه قدرت خاص آوایی هم داشت که خیلی عجیب بود. قبل از شروع کار، محمد عباسی دم در سالن روی زمین افتاده بود و دورش شمع روشن بود و علی معینی پاش رو روی شکم اون گذاشته بود. ما از کنارشون رد می‌شدیم تا وارد سالن بشیم. با صدای طبلی که از توی سالن می‌اومد به‌اضافه‌ی آوای انسانی که از همه طرف بود و نمی‌فهمیدیم منشأش کجاست، مگر با دقت فراوان که بالاخره معلوم می‌شد علی معینیه که با دهان بسته این صدا رو ایجاد می‌کنه.   

یه نکته‌ی دیگه از کار که برام دوست‌داشتنی بود، تقدیم کار به سلمان فرخنده بود.

Munich

فيلم  مونیخ، جديدترين فيلم اسپيلبرگ رو ديدم و دوستش داشتم. راستش بنا به چيزايي كه در دوران "باني فيلم" درباره‌ي فيلم خونده بودم، فكر نمي‌كردم فيلمي باشه كه خوشم بياد، ولي خوشم اومد. بازي اريك بانا  در نقش اصلي فيلم رو خيلي دوست داشتم. بازي دانيل كريگ هم جالب بود.

نشان دادن لحظات انساني زندگي آدما. فلسطيني‌ها، اسرائيلي‌ها و حتي گروهي كه تنها دليل دور هم جمع شدنشون قراره آدم‌كشي باشه، خيلي خوب بود و به نظر من دليل قوت فيلم بود كه باعث ايرادگيري‌هاي مختلف يهودها و ...  هم به فيلم شد. (منظورم از لحظات انسانی، جزئیات و ریزه‌کاری‌های زندگیه. مثل حرف‌هایی که موقع ناهار خوردن زده می‌شه یا نمی‌شه یا ...)

من كه طرفداري از كسي در اين فيلم حس نكردم. نمي‌دونم شايد تو لايه‌هاي پنهان فيلم كه دركشون نكردم، يا متوجه نيستم كه درك كردم!!!! يه چيزايي باشه! اگه كسي كشفشون كرد، خبرمون كنه.

فيلم يه تيكه هم به تروريستي آمريكايي مي‌انداخت! وقتي كه دنبال گرفتن اطلاعات بودند و خودشونو آمريكايي و مستقل از هر دولتي معرفي مي‌كردن! تنها در اون صورت بود كه اطلاعات لازم بهشون داده مي‌شد!

تنها چيزي كه درست نمي‌فهميدیم، دليل سرسپردگي نقش اصلي (اريك بانا) و اعتقاد وحشتناكش به اينكه اين كار رو بايد بكنه، بود ... كه آخراي فيلم با ديدن حرفاي مادرش و طرز برخورد اون با مسأله، قضيه برامون روشن شد. مگه ما خودمون كم داريم از اين آدم‌هايي كه نوع ايمان بعضياشونو هر كاري مي‌كنم درك نمي‌كنم!؟ ولي از ترديد و حتي قضاوت بيرحمانه‌ي اريك بانا در مورد خودش و از صحنه‌هاي آخر فيلم كه اون افكار در موقع سكس به سرش هجوم آورده بودند  هم  خوشم اومد.      

شاهد احمدلو و چند می گیری گریه کنی؟

فیلم «چند مي گيري گريه كني؟» اولین ساخته کارگردان جوان، شاهد احمدلوست که پیش از این توی چند تا فیلم از جمله «گروهبان» کیمیایی بازی کرده بود.

 

شاهد احمدلو

 

سوژه چیز خیلی جالبی بود. پیرمردی از حارج اومده و می‌خواد کسایی باشن که سر قبرش گریه کنن (حالا گیرم فقط برای ضایع کردن بچه‌هاش بعد از مرگش!) و شرکتی وجود داره که حاضره تمام مراسم عزا حتی گریه‌کناشو برعهده بگیره. ... به نظر من فیلمنامه می تونست بهتر از این پرداخت بشه.

بازی شهرام حقیقت‌دوست رو دوست داشتم. ابوالفضل پورعرب هم انتخاب خیلی پرفکتی!!!!!! بود برای اون نقش. ولی کاش اون داد و بیدادهای معرفتی مدل فیلم فارسی قدیمو نداشت.

اما لولایی که برای این فیلم جایزه اول بازیگری مرد نقش مکمل رو تو جشنواره فجر گرفت، به‌نظرم هیچ بازی خاصی نبود. خیلی معمولی (و البته با ایراد و اشکال کم).

نمی دونم آیا ضوابط و آشنایی بازی و ... در ساخت این فیلم چه قدر دخیل بوده؟ ولی اگه دخالتش تا حد فرزندان مخملباف نبوده باشه، با این شرایط افتضاح فیلم‌سازی تو کشورمون،می‌تونم به این کارگردان که تو این سن، اولین فیلم بلندشو ساخته و اکران کرده و البته شاید نشه گفت از فیلم‌های درجه یک ولی فیلم نسبتاً خوبی هم از آب در آورده، تبریک گفت. خسته نباشی.   

آتش بس!

هرچند که پیش از این تصمیم گرفته بودیم فیلم‌های خانم میلانی رو به‌دلیل فقدان یه‌چیزایی!!!! و نیز شعارزدگی مفرط تحریم کنیم، اما خانم این‌دفه از در دیگه‌ای در اومد و با آوردن مهناز افشار و محمدرضا گلزار در جایگاه بازیگران اصلی فیلم، ما رو کنجکاو پیشرفت یا عدم پیشرفت بازیگری این دو تا بازیگر کرد.(گلزار به‌نظرم در «بوتیک» و حتی «کما»، از لحاظ بازیگری خیلی بهتر از قبل شده بود و مهناز افشار هم توی «سالاد فصل» خیلی خوب بازی می‌کرد به‌قول مینا) این‌جوری بود که گول خوردیم و رفتیم به تماشای این فیلم آتش بس. ولی چشمتون روز بد نبینه!!!! صد البته بازیگری که خیلی هم بازیگر نباشه، مهمه که کارگردان خوب هدایتش کنه و معلوم شد که جناب گلزار پیشرفت نکردن، تو اون فیلم‌ها کارگردان حواسش بوده! ولی مهناز افشار نسبتاً خوب بود به‌جز جاهایی که سرکار خانم کارگردان به‌عمد!!!! گند زده بود.

(این پوستر هیچ ربطی به کار خانم میلانی نداره!ولی چه فیلم خوبی بود بوتیک ...)

 

چیزی که هست، خود خانم میلانی اعلام کرده که قصد آموزش ازطریق فیلم رو داره. هرچند که هم فمینیست بازی شدید، از طرف هر کسی حال منو به هم می‌زنه و هم همیشه می‌گم خوب خانم، بیانیه بده! سخنرانی کن! کلاس آموزشی بذار ... و معتقدم (معتقدم؟! نه! گمون می‌کنم.) که اثر هنری جای آموزش نیست که! همش فکر می‌کردم درستش این بود که این خانم برای تلویزیون مثلاً یا اصلاً باکلاسش کنیم! برای بی.بی.سی. فیلم آموزشی برای زنان و مردمان کشورهای جهان سومی بسازه.

از فیلم اومدم بیرون و اون‌قدر اصطلاح "کودک درون" و ... رو شنیده بودم که حالم داشت به‌هم می‌خورد و فحش می‌دادم. ولی راستشو بخواین‌ دیدم تأثیر داره. تا چند روز بعد از دیدن فیلم (با اینکه من از قبل با اون اصطلاحات آشنا بودم و ...) در اثر فیلمی که حتی با لحن تمسخر باهاش برخورد می‌کردم، دائم سر چیزهای مختلف یاد اون بحث می‌افتادم و به آدما توضیح می‌دادم!!!! پس شاید باید آفرین گفت به خانم میلانی که تا حدود زیادی به هدفی که خودش گفته رسیده! ولی حالا باید یه فکری بکنه که چه‌طور می‌شه این تأثیرو ماندگار کرد؟؟؟ (بعد از ۲-۳ روز دیگه فراموش شد.) 

اما کلاً از نظر من این فیلم واجد اشکالات دراماتیک فراوان و فاقد هرگونه ارزش هنری بود! (البته به‌جز ۲ تا تابلوی نقاشی از هایده که رو دیوارای اتاق آقای روانپزشک فیلم با بازی آتیلا پسیانی بود.)   

از عوارض جلسات کارگاه نقد!!!

به‌نظرم، براي اولين‌بار، ساعت 3 بعدازظهر، من تنهايي رفته بودم كلاس ورزش. (نه اينكه هميشه با مينا با هم مي‌ريم! نه! خيلي وقتا من كلاسو دودر مي‌كنم و مينا متعهدانه مي‌ره. راستش اون تو خيلي چيزا از من متعهدتره... هرچند كه من ظاهرم جدي‌تر و سخت‌كوش‌تر به‌نظر مي‌رسه، ولي واقعاً خيلي وقتا زندگي‌رو خيلي سهل مي‌گيرم ... بگذريم.) روزي بود كه قرار بود، استپ كار كنيم كه من خيلي دوست دارم؛ ولي ميترا، مربي خيلي خيلي عزيزمون نيومده بود و يكي از دوستاشو به‌جاي خودش فرستاده بود. كلاس خوب بود. اومدم تو رخت‌كن و به مينا كه با رنوي عزيزش درحال اومدن به كلاس ورزش بود (مي‌خواست به سئانس! 4:30 كلاس برسه. آخه دو سئانس داره.)، خبر دادم كه خود ميترا نيومده. اونم تصميم گرفت كلاسو دودر كنه و بياد دنبال من تا با هم بريم كافه! (چقدر دوس دارم اين واژه رو و چقدر هم خوشحالم كه ديگه مي‌تونم به كارش ببرم، بدون اين‌كه حس كنم خارجي‌بازي است!(خندتون مي‌گيره! ولي نيست كه از جووني!(به قول كياسا) كافي‌شاپ به گوشمون خورده بود و كافه‌رو فقط تو كتابا اسمشو خونده بوديم، كافي‌شاپ به‌نظرم لغت عادي‌تري مي‌اومد تا كافه!!!! هرچند كه يكي انگليسيه يكي فرانسه!))

به قول لوئي آراگون (البته نه! به قول كياسا، به نقل از لوئي آراگون) :

J'aime les Cafés …

باز بگذريم، خلاصه، رفتيم كافه «8:30» و بعدشم تصميم گرفتيم بريم تئاتر. راه افتاديم، قدم‌زنون ، خوش‌خوشان، در حال برگزاري يك جلسه‌ي كارگاه نقد و در واقع حل‌كردن نيمه‌ي باقي‌مانده‌ي مشكلات دنيا، از كافه رفتيم تا تئاتر شهر؛ ولي از اون‌جايي كه بليت دانشجويي كار «دو متر در دو متر جنگ» تموم شده بود، بي‌خيال شديم و به ادامه‌ي جلسه‌مون پرداختيم و نمي‌دونم چرا! به‌جاي انقلاب ديديم داريم سمت خونه‌ي مينا اينا مي‌ريم. منم گفتم مهم نيست. با هم پياده مي‌ريم و من به‌جاي‌اينكه از انقلاب سوار اتوبوس بشم، از ايستگاه نزديك خونه‌ي شما سوار مترو مي‌شم. به گمونم جلسه‌مون تا سر كوچه‌ي مينا اينا هم تموم نشد و كمي هم اون با من به سمت ايستگاه مترو اومد؛ بالاخره مشكلات! حل شد و خداحافظي كرديم. ... پامو رو پله‌ي اول ايستگاه مترو كه گذاشتم تا برم پائين، موبايلم زنگ خود. مينا بود:

-         فكر نمي‌كني ما يه‌چيزي رو جا گذاشتيم؟

-         نه! چي؟ كجا!؟

-         يه‌كم فكر كن! يه چيز گنده!

-         نه! نمي‌دونم ...

-         ماشين!

 

حالا به نظر شما من حواس‌پرت‌ترم، يا مينا؟ يا هر سه؟(من و مينا و رنو؟)

 

 

پ.ن: البته لازم به ذكره كه مينا اخيراً (اخير نسبت به روز واقعه!) به‌دلايلي تصميم گرفته بود تا جايي كه مي‌تونه، ماشين اين‌ور و اون‌ور نبره (البته هنوزم تا حد ممكن سر تصميمش هست) و احتمالاً اون مسأله هم در حواس‌پرتي پت ومت!!!! بي‌تأثير نبوده!   

دغدغه های تئاتری بنده : (نامه ای به فرهاد مهندس پور در راستای تنظیم پایان نامه فخیمه!) (5)

... اين اواخر با مژگان به اين نتيجه رسيديم كه تئاتر عين زندگيه؛ هرچند شايد نتيجه‌گيري بديهي و مضحكي جلوه كنه، ولي اين قضيه الان براي ما تبديل به يه مسئله ملموس شده و ديگه صرفاً يه جمله خبري نيست. آره! معلومه كه با هر بازيگر بايد طبق شخصيت خودش رفتار كرد، كمااينكه با آدماي دور و وريمون هم همين رفتارو مي‌كنيم؛ مسلمه كه نبايد جمله‌هاي كاراكترها رو قضاوت كرد، كمااينكه قضاوت‌هاي سريع و عجولانه زندگي روزمره‌مون هم هيچ‌وقت مثمر ثمر نبوده و ... حالا اين وسط، وسط اين دغدغه‌هاي كوچيك و بزرگ زندگانيِ تئاتري كه نصف بقيشون الان يادم نيست، من، منِ مينا قراره دوباره يه پايان‌نامه بنويسم؛ يه پايان‌نامه تئاتري كه بنابر سفارشات استاد عزيز،  بهتره و درست‌تره كه موضوعش براومده از دغدغه‌هاي شخصيم باشه. در واقع همه اينا رو كه نوشتم، منظور نظر اصليم اين بود كه در راستاي پايان‌نامه قدمي برداشته باشم؛ ولي راستش در خلال اين تفكرات و نوشتن‌ها بازهم به اين نتيجه رسيدم كه پرداختن به اين مسائل نه مبحثي تئوريك، كه كاريه كاملاً عملي و محتاج آزمايشگاهي و يا خلاصه جلسات تمريني كه اين نظرات و دغدغه‌ها رو درش به معرض آزمايش بذاري و از خلال نتايج به‌دست اومده، حالا شروع كني به بحث تئوريك كردن و جمع‌بندي دستاوردهات. آره خوب، آقاي مهندس‌پور عزيز! منم مسلماً با شما موافقم كه به جاي سرك كشيدن‌ به دنياي خارج و فضولي در احوالات اونا (كه احتمالاً به دليل عدم دسترسي مستقيم به توليدات تئاتريشون، منتج به نتايج چندان درخشاني هم نخواهد شد) بهتر و مفيد فايده‌تر اينست كه اول به بررسي و شناخت جايگاه و مناسبات خودمون در فضاي تئاتري مملكت و شهري كه داريم توش زندگي مي‌كنيم بپردازيم. البته كه منم با شما( البته اگه حرف‌هاتونو درست فهميده باشم) موافقم كه خودشناسي اولين و مهمترين قدم در شروع هر راه و كاريست؛ اما! اما با تمام اين احوال، موضوعاتي كه در يك همچين مسيري مي‌شه بهشون پرداخت، باب علايق من نيستند براي تدوين يك پايان‌نامه. چراكه در قدم اول مستلزم تحقيقات مِيدانيند و منم در اين باب، مارگَزيده‌ي از ريسمون سياه و سفيد ترسيده‌ام. سر تمرين آدم‌هاي مختلف رفتن، مصاحبه كردن با اونا و پاي حرف‌ها و درد دلاشون نشستن، البته مفيد و جذاب و خاطره‌انگيزه؛ ولي براي آدم خجالتي و مشكل داري مثل من گاهي همچين پروسه‌اي تبديل به عذاب اليم مي‌شه، همون‌طور كه در پايان‌نامه ليسانسم اين اتفاق افتاد. نبايد مقايسه كرد و شروع نكرده نبايد ترسيد؛ راه نيفتاده نبايد برگشت؛ مي‌دونم. ولي وقتي من در خلال تجربيات كوچك خودم، از طريق صحبت‌ها و بحث‌هام با مژگان(كه گاهي از صدها كلاس درس پرفايده‌ترند، چرا كه اصولاً «گفتگو» هميشه سازنده است) ذره به ذره زندگي تئاتريمو زندگي مي‌كنم، نقد مي‌كنم، ياد مي‌گيرم و آزمون و خطا مي‌كنم و همه اينها از اونجا كه با همون سرعت معمول زندگي‌هامون پيش مي‌ره، لاجرم زنده و واقعي و ملموسه، دراينصورت چرا بايد در مجال كوتاه يك پايان‌نامه دغدغه‌هايي رو كه بحث و حلشون مستلزم صرف زمانه، در پريودي به كوتاهي چند ماه تئوريزه كنم و بعد هم تازه نتيجه كار از طرف محفل آموزشي قضاوت‌كننده، بي‌فايده تلقي شه؟ به‌نظرم در نهايت، نه تنها تحقيقات اينچنيني به‌علت ضيق وقت و كمبود امكانات براي محققش چندان عميق و سودمند پيش نخواهد رفت، بلكه نتايج كار هم با استقبال مواجه نمي‌شه و در نهايت دود مي‌شه و مي‌ره هوا، چرا كه فاقد ارزش به‌حساب مياد. ولي باز هم اين قضايا مهم نيست! مهم اينه كه به‌نظر من دغدغه‌هاي تئاتري آدم‌ها از خلال پايا‌نامه‌هاشون حل‌شدني نيست. اين مسائل بايد به‌صورت تجربي و آزمايشگاهي(همون‌طور كه قبلاً هم گفتم) و با صرف وقت و انرژي بررسي شن. بايد در گروه و از خلال كار گروهي بهشون پرداخت. بايد روشون متمركز شد و در عمل آزمودشون. درحالي‌كه يك پايان‌نامه نظري تئاتري به‌هيچ‌وجه مجال اين قبيل كارها نيست و اصلاً نوشتن رساله‌اي نظري در باب تئاتر و اختصاصاً هم كارگرداني تئاتر چه مفهومي مي‌تونه داشه باشه؟ تئوري‌ها و نظرياتي كه من قراره در اين رساله مطرح كنم از كجا قراره بيان؟ از تجارب و نظريات خودم و يا از تجارب و نظريات بزرگان؟ ومن يا اون ديگران، مشخصاً از كجا قراره راجع‌به مباحث كارگرداني داد سخن بديم؟ مگر نه اينكه صحبت‌هامون بايد براومده از تجربيات عملي باشه؟ مسلماً نه آنچنان زماني در اختيار منه و نه اصلاً بهم چنين اجازه‌‌اي داده مي‌شه كه در باب موضوعي برم دست به تجربه بزنم و بعد نتايجم رو بر روي كاغذ بيارم؛ اگر قرار باشه عمل و تجربه در حين نگارش اين رساله از من دريغ شه ، پس مقايسه‌اي هم در كار نخواهد بود؛ به اين معني كه اين كار رو هم نمي‌تونم انجام بدم كه بگم من و حالا مثلاً گروهم فلان تجربيات رو كرديم و مثلاً آقاي بروك هم چنين و چنان گفته بود. پس تنها راه، اكتفا كردن به تجارب همون بزرگانه. اما چه تفاوت كه اين بزرگ پيتر بروك انگليسي باشه يا فرهاد مهندس‌پور ايراني. به من مي‌گوييد مسئله‌ات چيست و اگر براي مثال مي‌خواهي راجع به بروك بنويسي سؤالت چيست و ديد انتقاديت چيست و فرضيه‌ات چيست؟ به گمان من پرداختن به موضوعات و آدم‌هاي وطني هيچ تفاوتي ندارد با مثلاً به سراغ كانتور و بروك رفتن، اگر كه قرار باشد تجارب و آزمايشات شخصي تو و اصولاً شخص خودت از اين ميانه كنار گذاشته شوي.  يعني آخر كدام مسأله، كدام فرضيه سر بر خواهد آورد نه اگر آنچه را كه بر آن متمركز شدي، خودت از نزديك تجربه كني. بله! مسلم است كه من راجع به بروك يا منوشكين يا باربا يا ... موضع انتقادي‌اي ندارم، دغدغه‌اي ندارم، فرضيه‌اي ندارم. چون حرف‌ها و تجارب آنها هيچ‌وقت با تجارب من مماس نگشته، برخوردي نداشته‌ايم و لاجرم مسأله‌اي هم پديدار نگشته. در مورد ميرزا آقا تبريزي و جعفر والي و اُوانسيان و داوود فتحعلي‌بيگي و آرش دادگر هم به همين‌ترتيب. اما مثلاً من با فرهاد مهندس‌پور مسأله دارم، حرف‌هايش برايم دغدغه‌ساز است، در موردش( رفتارش، كردارش، چشمان زيركش و ...) راستش گاهي فرضيه هم مي‌دهم! چون من با اين آدم از نزديك در تماس بوده‌ام؛ حرف‌هايش را، نظرياتش را، گلايه‌هايش را، سردرگمي‌هايش را(تا آنجه كه خودش گفته) شنيده‌ام و مهمتر از همه بحث‌ها و درس‌هايش را در عمل به‌كار بسته‌ام. حالا كاري نداريم كه به فرض در نهايت به اين نتيجه رسيده‌ام كه انگار باز و باز و باز حرف‌هايش را نفهميده‌ام؛ مهم اينست كه تجربه شخصي «من» از حرف‌هاي اين آدم، حالا مرا نسبت به او صاحب موضع كرده،  گيريم اين موضع اين باشد كه او را نمي‌فهمم، تفاوت نمي‌كند. پس مي‌خواهم بگويم آن ايرادي كه بر موضوعات فراوطني وارد مي‌آورديد، در مورد مسائل داخلي هم به عقيده من صادق است.

بنابرين با بررسي اين جوانب، يعني همه آن‌ چيزهايي كه در طول نگارش اين حرف‌ها به‌يادم آمد، مي‌خواهم نتيجه بگيرم كه پايان‌نامه(لااقل در ايران و به اين شيوه اين‌چنيني كه از ما انتظار است) مجال حل دغدغه نيست. فرصتي است شايد براي آموختن بيشتر. من مي‌گويم پايان‌نامه مفيد چيزي است مانند آنچه رضا كوچك‌زاده به انجام رساند. چه هم علم خودش زياد شد و هم منبع مفيدي در باب «دراماتورژي» در اختيار ما گذاشت. پس خوش دارم در فرصت چيزي به اسم پايان‌نامه، من‌هم به سراغ موضوعاتي از اين دست بروم؛ موضوعي كه واداردم به دنبال منبع، به سراغ مقالات و كتب زبان اصلي بروم و ازاين رهگذر، زبانم را نيز، و هم مهارت ترجمه‌ام را تقويت كنم؛ حال اين موضوع شايد پرداختن به يك نفر آدم تئاتري برجسته و مرور كارها وفعاليت‌هايش باشد و يا موضوعي صرفاً تئوريك نظير همان دراماتورژي. اينش را ديگر شما بگوييد كه من ديگر فكرهايم تا همين‌جا قد مي‌داد.

والسلام!

 

پی نوشت: لازم به ذکر است که در نهایت، موضوع پایان نامه اینجانب با عنوان «بررسی روش میخاییل چخوفدر پرورش بازیگر» به تصویب رسید. البته بنا به تشخیص اساتید فن، فرهاد مهندس پور گزینه مناسبی برای بر عهده گرفتن نقش استاد راهنمای بنده شناخته نشد و بنابراین، توفیق اجباری        بهره گیری از رهنمودهای دکتر خاکی نصیبم گشت؛ که اعتراف می کنم از این بابت تا حدود زیادی خوشحالم؛ چون  علاوه بر دانش قابل قبولش در اکثر زمینه ها و از جمله موضوع پایا نامه من، حشر و نشر با محدرضا خاکی اغلب بسی شیرینه.

دغدغه های تئاتری بنده : (نامه ای به فرهاد مهندس پور در راستای تنظیم پایان نامه فخیمه!) (4)

... بعد(!): يه چيزي كه اين وسط يادم رفت بگم اين بود كه تجربه life x 3 در مورد انتخاب بازيگر، منو به يه نتيجه ديگه‌ام رسوند؛ گفته بودم كه گاهي شيوه كار كردن من با نازنين يا حتي حافظ، حوصله بقيه رو سر مي‌برد. خوب اين باعث شد كه من ديگه كاملاً مطمئن بشم كه بازيگراي يه كارو حتي‌‌الامكان بايد از ميون آدمايي انتخاب كرد كه از نظر قدرت بازيگري، تو يه رِنج نزديكِ به هم قرار داشته باشن. سارا و مژگان و مقصود هرچند شخصيت‌هاشون زمين تا آسمون با هم متفاوته و با اينكه سارا در زمينه بازيگري ديگه تقريباً يه حرفه‌اي به حساب مياد و اون دوتاي  ديگه كاملاً آماتورن، باز با اين‌وجود، چون از نظر قدرت دريافت( چه دريافت محتوا و معناي ديالوگ‌ها و چه دریافت صحبت‌ها و راهنمايي‌هاي من) تقريباً در يه سطح قرار داشتند، مشكلي از نظر هماهنگي بينشون نداشتم. اما اين وسط، وجودِ دو تا بازیگر دیگم يه‌دستيِ كارو بهم مي‌زد؛ اونا سرشون خیلی شلوغ بود، دغدغه بازیگری نداشتن و تو خونه هم      نمی رسیدن رو نقششون کار کنن؛ البته قضيه حافظ از جاهاي ديگه‌ام آب مي‌خورد: حافظ بازيگر نيست ولي برا خيليا بازي كرده و مي‌كنه. اصولاً حافظ تا حدودي همه‌فن‌حريفه! البته به‌گمونم خودشو در اصل فيلمساز مي‌دونه! حالا به‌هرجهت، همون طور که گفتم، بازيگري و اصولاً تئاتر، دغدغه اصليش نبود(هرچند بازي چندان بدی هم نداشت و فيزيكش هم به نظر من خيلي براي نقش هيوبرت مناسب بود) و خونسردي ذاتيش هم مزيد بر علت، درنتيجه سر تمرينا بدون استثنا دير ميومد، تو طول تمرين حواسش جمع نبود و ...خوب! پس احتمالاً يه اصل ديگه اينكه: آقايون و خانوماي كارگردانا حواسشون جمع باشه كه بازيگران و اصولاً گروه كاريشونو از بين افرادي انتخاب كنن كه تئاتر دغدغه اصلي و يا حداقل مهمِ زندگيشون باشه؛ وگرنه كه يهو وسط كار ممكنه پنچر بزنن! مثل ما كه الان قريبِ 3،2 ماهه پنچرِ بازيگريم و هيچ‌كسم باورش نمي‌شه. هرچي من مي‌گم: بابا به خدا قحط بازيگره، كسي گوش نمي‌ده! و اين بي‌بازيگر موندن مارو حملِ بر تنبلي و بي‌عرضگي مي‌كنن. نامردا! ...

دغدغه های تئاتری بنده : (نامه ای به فرهاد مهندس پور در راستای تنظیم پایان نامه فخیمه!) (3)

... و اما دغدغه سوم: قبل از شروع تمريناتِ يك تئاتر چه كارهايي بايد انجام داد؟ منظورم البته در ارتباط با متنه و مشخصاً درگيري اصليم با چيزيه به اسم «تحليل متن» كه گفته مي‌شه قبل از شروع تمرينات بايد شكل گرفته باشه. متأسفانه چون اطلاعات تئوريك من در اين زمينه بسيار محدوده و يا بهتر بگم در حد صفره، نمي‌تونم اظهارنظر دقيقي در اين رابطه بكنم و همين قضيه، حرف زدن در اين موردو خيلي مشكل مي‌كنه؛ به‌هرحال در مورد life x 3 من و مژگان تصميممون اين بود كه قبل از شروع تمرين‌ها كار تحليلِ جمله به جمله و حتي‌الامكان طبق فرموده استادُنا مهندس‌پور، مورچه‌وارِ متنو به پايان ببريم كه ميسر نشد و تحليل ما همزمان شد با شروع تمرينا و خوب، شايد بايد گفت چه بهتر! چون هنوز چيزي از شروع تمرينا نگذشته بود كه به عينه فهميديم تحليلاي ما هيچ ربطي به اونچه كه داره در حال تمرينات شكل مي‌گيره نداره و آدماي نمايشنامه‌اي كه داشتيم تمرينش مي‌كرديم(حالا البته به واسطه بازيگرامون) به هيچ وجه كارايي رو كه ما در تحليل بهشون رسيده بوديم انجام نمي‌دن و بالكل آدماي ديگه‌اين! خوب، پس اگه تحليل قبل از تمرين، كار بي‌فايده‌ايه(نتيجه‌اي كه كم و بيش ما به اون رسيديم) و همه‌چيز در طول تمرينات  به‌واسطه بازيگران و ساير عوامل گروه، حتي به واسطه تغيير عقيده و ديدگاه خود ما نسبت به متن، قابل تغييره، پس چي كار بايد كرد؟ خوبي تحليل به نظر من اين بود كه به كمك اون، كارگردان، سر تمرينا همين‌جور گيج و گول حاضر نمي‌شد و نسبت به كاراكترا و حوادث متن ديد داشت، نظر داشت، با پيشنهاد سر تمرين مي‌اومد و برا پيشنهاداش دلايل قانع كننده داشت. فايده تحليل مي‌تونست كمِ كم اين باشه كه اگه بازيگرت در يه موردي ازت سؤالي كرد، مثل بز نگاش نكني! تحليل باعث مي‌شد كه يه ديد و اشراف كلي نسبت به متن داشته باشي و در مورد سؤالايي كه ممكن بود سر تمرين ازت بشه، خودت قبلاً فكر كرده باشي و يا به هر حال به‌واسطه اون نظرگاه كلي‌اي كه تحليل، نسبت به متن در تو ايجاد مي‌كرد، بتوني راجع به خيلي از چيزا درجا  و البته به‌جا و حساب‌شده و درست اظهارنظر كني. حالا اگه قرار باشه بي‌خيال تحليل شيم چي كار بايد بكنيم؟ شايد بنا به فرمايشات همون استادناي مذكور(كه البته درست يادم نيست كه به چه مناسبت داشت اين حرفو مي‌زد) وظيفه كارگردان اينه كه يه متنو چندين و چند بار بخونه. هي بخونه و بخونه و از اين كار خسته نشه و بدونه كه تو هربار خوندن قراره به كشفيات جديدي برسه. حالا من خودم اين نكته رو اضافه مي‌كنم كه: بله، كارگردان وظيفه‌اش اينه كه متنو هي بخونه و بخونه، اما از قضاوت بپرهيزه. قضاوت و نتيجه‌گيري بايد به جلسات تمرين موكول شه؛ جايي كه بازيگرا متنو زنده مي‌كنند و اون‌و‌قته كه شايد بشه راجع به متن نظر داد. پس انگار تحليل متنم مثل شناخت آدما مي‌مونه. اگه مي‌خواي آدما رو بشناسي برو جلو، بهشون نزديك شو، تو رفتاراشون خوب دقيق شو، بشناسشون، باهاشون دوستي كن، اما هيچ‌وقت قضاوتشون نكن! اين يه اصله كه البته خيلي هم مفيد فايده است! باعث راحتي خيال خودت و اطرافيانت مي‌شه. ديگه خوابم مياد يا بهتره كه بياد! بقيه‌اش باشه برا بعد! ...

دغدغه های تئاتری بنده : (نامه ای به فرهاد مهندس پور در راستای تنظیم پایان نامه فخیمه!) (2)

...حالا كجا بودم؟! اِممم! احتمالاً از همه اينا منظورم اين بود كه يه كارگردان بيچاره در قبال هركدوم از بازيگراش بايد يه شيوه خاص به‌كار بگيره؛ شيوه مختص اون آدم. ولي مگه مي‌شه؟! مثلاً من در مورد نازنين سعي مي‌كردم همه‌چي رو براش توضيح بدم(حالا كاري نداريم كه آيا اين شيوه درستي بوده يا نه) و اين قضيه كلي از وقت تمرينو مي‌گرفت و حوصله همه سر مي‌رفت. البته در مورد حافظم وضع تقریباْ به همین منوال بود؛ اما در مورد مقصود و سارا و خصوصاً مژگان وضع كاملاً فرق داشت؛ بايد هر لحظه كاملاً حواسم مي‌بود كه با توضيحاي اضافي سرچشمه خلاقيت سارا و مقصود نخشكه و ضمناً يك وقت به شعور سركار عليه خانم غفاري توهين نشه!

 اين مسئله كه با هركدوم از بازيگرا چه‌طور بايد برخورد كرد، قسمت اعظمش برمي‌گرده به شناختي كه از اون بازيگر داري يا بهتر بگم: قبل از شروع تمرينا بايد داشته باشي. مثلاً اگه من و مژگان اين شناختيو كه الان ازهم داريم، نداشتيم، عمراً نمي‌تونستيم با هم كار كنيم، كمااينكه سر «تعليم ريتا» نتونستيم! حالا اگه مژگان پيشنهادي بهش بدم  و قيافه‌اش كج و كوله شه در درجه اول مي‌فهمم كه يه مشكلي پيدا شده و در درجه دوم مي‌فهمم كه  در اون لحظه خاص نبايد كار به كارش داشته باشم؛ زمان كه بگذره يا خودش به حرف من مي‌رسه يا اگه نرسه ميادو راجبش باهام حرف مي‌زنه كه در هر دو صورت مشكل حله؛ البته خوب هميشه‌ام كار به همين آسونيا نيست، ولي كلاً يه چيزيه تو همين مايه‌ها! پس دغدغه اول اينكه آيا بايد با هر بازيگر به شيوه خاص خودش برخورد كرد و دغدغه دوم اينكه اصلاً براي انتخاب بازيگر بايد سراغ كيا رفت؟ بر خلاف عقايدم بعد از تجربه «تعليم ريتا» كه با آشنا جماعت، خصوصاً دوستاي صميمي نبايد كار كرد، الان معتقدم كه بايد حتي‌الامكان يه گروه تشكيل داد و تا حد ممكن با آدماي همون گروه كار كرد. البته دراين‌صورتم باز به‌نظرم آدم بايد حواسش كاملاً جمع باشه كه وسط دوستاش ايزوله نشه و امكان آشنايي با آدما و روشاي جديدو از خودش نگيره. به‌نظرم در شرايط آرماني، يه گروه بايد هر چند وقت يه  بار تجديد قوا كنه و از وجود آدماي جديد كمك بگيره؛ البته در صورت لزوم. يعني اگه مثلاً يه دونه دوست تو دنيا داري كه خيلي هم باهاش خوشي، به صرف اينكه در روايت است كه هرچي تعداد دوستاي آدم زياد باشه بهتره، راه نيفتي بري دنبال دوست جديد بگردي! اگر چيزي برات بسنده است، خوب هست. چرا به زور به خودت بقبولوني كه: نه نيست! اين عقايدِ الانِ منم از سرِ لزومه. يعني از سر شرايط ويژه‌اي كه الان توش قرار دارم. خوب مي‌دونم كه ممكنه فردا  عقايدم 360 درجه متفاوت باشه؛ ولي مهم نيست؛ اين مانع از اين نمي‌شه كه سعي نكنم شرايط حال حاضرمو (كه مي‌دونم شايد شرايط پايداريَم نباشه) بشناسم و تلاش نكنم جهت‌گيري خودمو نسبت به اين شرايط، هدفمند و روشمند كنم. در مورد آدماي گروهم بايد بگم به عقيده من اونا رو بايد حتي‌الامكان از ميون دوستان و آشنايان قديميت انتخاب كني. از ميون آدمايي كه خوب مي‌شناسيشون و حرفشونو مي‌فهمي و اونام نسبت به تو يه همچين وضعيتي دارن. بر طبق اين تئوري اعضاي «يك گروه معمولي!» از حد دو نفر(يعني من و مژگان) تجاوز نمي‌كنند!! البته اعضاي علي‌البدلي مثل مقصود و سارا هم وجود دارن كه درست‌تر اينه كه خيلي روشون حساب نكني!! بايد بگم در اين لحظه ناگهان حس  نزديكي شديدي نسبت به هيتلر در خودم حس كردم!! ...

دغدغه های تئاتری بنده : (نامه ای به فرهاد مهندس پور در راستای تنظیم پایان نامه فخیمه!) (1)

   (عکس تزئینی است!!!!!) نمایی از فرهاد مهندس پور

 

 

احتمالاً دغدغه‌هاي تئاتري من بعد از اينكه كارگرداني كردنو تجربه كردم، با قبلش كه فقط بازيگري برام مهم بود، فرق داره. مسلماً دغدغه چگونگي هدايت بازيگر به‌طوري‌كه در پايان كار(البته اگر پاياني وجود داشته باشه!) تو و  بازيگرات همديگرو زنده گذاشته باشين، از همون اولين تجربه‌ام در كارگرداني صحنه‌اي از نمايشنامه «تعليم ريتا» با بازي مژگان و مقصود عزيز بود كه يقه‌امو چسبيد!! البته اون موقع مسئله اصليم اين بود كه آيا اصولاً كار كردن با دوستان صميمي گزينه درستيه و يا بالكل بر باده؟!  اما بعدها فهميدم كه بازيگر حالا هر نسبتي هم كه باهات داشته باشه، گزينه دردسر سازيه. نمونه‌اش خودم! كمتر پيش مياد كه با كارگرداني كار كنم و در نهايت كارمون به دعوا نكشه! البته احتمالاً يه ذره شورش كردم، ولي مهم نيست. خلاصه در life x 3 بود كه ديگه عمق فاجعه كاملاً برم آشكار شد. ولي خوب، خوشحالم كه اولين كار جدي كارگردانيمو وقتي شروع كردم كه يه ذره عقل و سواد و البته مهم‌تر از همه تجربه‌ام بيشتر شده بود. به‌نظرم تجربه بازيگري واقعاً در كار كارگرداني مفيد فايده است. حداقلش اينه كه مي‌فهمي مثلاً همه چيزو نبايد در همون روز اول از بازيگرت انتظار داشته باشي، كمااينكه در خيلي از كارات حتي تا تو خودِ اجرا هم از شنيدن صدا و تصور شيوه بازيت، حالت از خودت بهم مي‌خورده( چقدم كه بنده تونستم اين نكته رو در كسوت كارگردان رعايت كنم!! اگه مي‌تونستم همه بازيگرامو همون دور اول روخوني مي‌انداختم بيرون!!)؛ يا اينكه مي‌فهمي همون‌طور كه خودت چشم ديدن كارگرداناي مستبد زبون‌نفهمو نداري، در مقابل شايسته است كه در كسوت كارگردان، دست بازيگراتو باز بذاري و ... . خلاصه من سعي كردم در اين اولين تجربه جدي كارگردانيم تمام نكات مهمي رو كه تا اون موقع ديده يا شنيده بودم و يا از نزديك خودم تجربه‌شون كرده بودم، مثل تجارب بازيگريم و يا فرمايشات پيچيده و جسته گريخته فرهاد مهندس‌پورو به‌كار بگيرم. اما همون‌طور كه قبلاً هم با مژگان در اين زمينه يه بوهايي برده بوديم، بهم ديگه كاملاً ثابت شد كه نمي‌شه با تمام بازيگرا به يه شيوه برخورد كرد و مثلاً دست همه‌شونو در رسيدن به نقشاشون باز گذاشت؛ اونچه كه در نظر تو قبيح جلوه مي‌كنه، مثل مسئله‌اي نظير ديكتاتور مَنِشي كارگردان، در نظر يه بازيگر ديگه كاملاً يه حسن به‌حساب مياد. یکی از بازیگرای من كاملاً ترجيح مي‌داد كه روياروييش با نقش در هر جلسه به‌صورت جويده  جويده بهش تزريق بشه و اين وسط اگر نقش پيچيده‌اس و تناقضاتي در خودش داره، اين ديگه مشكل توي كارگردانه! حق نداري به اين بهانه راهنمايي‌اي كه ديروز بهش كردي با حرف امروزت فرق داشته باشه! حالا اين وسط تو هرچقدر خودتو جر بدي كه عزيز دل! اگه مي‌خواي از حرفاي ضد و نقيض من گيج نشي، خودت برو دنبال نقشت بگرد و پيشنهاد بيار سر تمرين، فايده‌اي نداره. چون اگه از اول دست يه بازيگرو گرفتي و به‌ناچار تاتي تاتي آورديش جلو، ديگه نمي‌توني وسط راه ولش كني. گاهی فکر می کنم موقع انتخاب بازيگر بايد سراغ كسي بري كه ذهنش از نظر پيچيدگي هم‌پاي كاراكتر موردنظر باشه؛ چون فقط كافيه بازيگرت از كاراكتري كه مي‌خواد بازيش كنه يه ذره عقب‌تر باشه تا همه‌چي فنا شه! البته الان كه اينو نوشتم از خودم پرسيدم يعني نقش يه نابغه رو فقط بايد يه نابغه بازي كنه؟! خوب البته كه نه! شايد بايد گفت كارگرداناي عزيز! حواستون باشه كه بازيگرانتون از يه حد قابل قبولي از هوش برخوردار باشن! حالا البته اين حد قابل قبول چقده، اللهُ اعلم!! هرچند اين نكته احتمالاً به‌كار كارگردانايي بياد كه معتقد به كار گروهي باشن؛ كارگردانايي كه مرتب تو طول كار به خودشون يادآوري كنن كه بازيگري، كار بازيگره نه كارگردان(اين حرفو استاد عزيزم علي عمراني هميشه مي‌گفت؛ روحش شاد!! هرچند به نظرم اون خودش تو به‌كار بستن اين مسئله يه ذره زياده‌روي مي‌كرد!) وگرنه برا كارگردان ديكتاتور اتفاقاً چه بهتر كه بازيگراش همه خنگ و خول باشن!! خيلي دوس دارم بدونم نظر مهندس‌پور در اين زمينه چيه! چون با خودم فكر مي‌كنم كه اتفاقاً از اون برمياد كه بازيگراشو همه در جهل مركّب باقي بذاره و به شيوه‌هاي     از مابهترونيِ خودش، همچين كه بازيگره خودشم نفهمه از كجا خورده(!!)، از ملت بازي بگيره!! البته اين قضيه كه بعضي بازيگرا خودشون ديكتاتوريو ترجيح مي‌دن فقط مختص آدماي متوسط نيست و من واقعاً از مهناز ممنونم كه اين نكته رو به ما ثابت كرد!! مهناز واقعاً باهوشه ولي اونم ترجيح مي‌ده با كارگرداني كار كنه كه به نحوي مرعوبش كنه؛ بهش بگه: هيس! تو هيچي نگو، نمي‌فهمي؛ هر كاري من مي‌گم بكن! البته شايد اين قضيه در مورد مهناز به اين برمي‌گرده كه مهناز ذاتاً آدم مستبديه و آدم كار گروهي نيست. مهناز اگه تو يه جمعي قرار بگيره از سه حالت خارج نيست: بهترين حالت اينه كه خودش كنترل كليه امورو در دست بگيره و وقتي مي‌گيم «كليه» اغراق نكرديم؛ از كارگرداني و طراحي صحنه و موسيقي گرفته تا كلاه‌گيس سر اصغر آقا، بايد تحت فرمان شخص شخيص خودش باشه. خوب البته از حق هم نبايد گذشت، من به تنهايي حتي اگرم خودم بخوام از پس اين همه كار برنميام؛ ولي اون مي‌تونه و مي‌كنه. شق دوم اينه كه مهناز توسط كارگردان مرعوب بشه و يا حداقل خودش تصور كنه كه چنين اتفاقي افتاده(چون كمتر پيش مي‌آد كه آدمي باهوشتر و قدرتمندتر از خودش گيرش بياد!) حالت سوم هم اينه كه (حالتي كه در 90% موارد اتفاق مي‌افته!) مهناز جان به‌صورت معرفتي بره تو كار كسي و دراون‌صورت خودشو به‌طور دربست دراختيار طرف مقابل قرار مي‌ده و از هيچ كمكيم دريغ نمي‌كنه كه البته اين‌كار قسمتي از تمايلات سلطه‌طلبانه‌اشو ارضا مي‌كنه؛ چون يهو راه رضاي خدا كل كار مثلاً طراحي صحنه و لباس و بروشور طرف رو با خوشرويي گردن مي‌گيره!!  و خوب، خدا مي‌دونه كه من از اين كاراش چقدر حالم بهم مي‌خوره! يا شايدم نسبت به اين همه‌فن‌حريفيش حسوديم مي‌شه! نمي‌دونم دقيقاً...

 

پی نوشت: بنا به درخواستهای مکرر خوانندگان(!)، تصمیم گرفتم این مطلبو به علت طول و درازیش، قسمت، قسمت کنم؛ بلکه اینجوری ملت،  کمتر خوف کنن و رغبت کنن یه دو خطی ازش بخونن!

 چنین بادا ! 

کمال تبریزی و یک تکه نان و ...

درووووووووود:)

فیلم «یک تکه نان» رو برای دومین بار با مانی رفتيم ‌و هردومون هم فیلم رو دوست داشتیم. دفعه‌ی اولشو با مینا رفته بودم و با اونم باز هردومون فیلم رو دوست داشتیم. هرچند که راستشو بگم، من چند صحنه از مهم‌ترین صحنه‌های فیلمو خواب بودم! خوب مگه چیه؟! خسته بودم! تازه مگه خبر ندارین که من توی خوابیدن وسط فیلم‌ها چه ید طولایی دارم!؟ راستشو بخواین می‌دونین من کی فهمیدم که به هنرهای نمایشی علاقه دارم؟؟؟ وقتی که ۳-۴ ساله بودم و برای اولین‌بار رفتم سینما. عموی دخترعمه‌هام ما رو برده بود کارتون سیندرلا و من بیشتر فیلم رو خوابیدم! از همون روز بود که فهمیدم چه‌قدر به هنرهای نمایشی علاقه دارم!!!! (راستش الان که فکر می‌کنم، این خاطره به نظرم خیلی غریب و مشکوک می‌آد!!!! ولی از وقتی یادمه این خاطره تو ذهنم بوده!حالا به نظرتون صحت و سقمشو چطوری بسنجم؟؟؟ فهمیدم! از دخترعمه‌ام می‌پرسم!) خلاصه، گفته باشم که خوابیدن من هیچ ربطی هم به بدی و خوبی فیلم نداره! فیلم جفنگی البته یادم نیست که سرش خوابیده باشم ولی فیلم خوب، تا دلتون بخواد!!!!!! بگذریم ...   

آقای کمال تبریزی عزیز، چند وقتیه که هر چی فیلم ازش دیدم لذت بردم. عرفان صمیمی و مخلوط با فانتزی «یک تکه نان»، فانتزی فوق‌العاده‌ی «گاهی به آسمان نگاه کن»، صمیمت و کودکانگی جای‌جای «فرش باد»، هرچند که یه فیلم سفارشی به نظر می اومد، فیلم «شیدا» که پر از احساس بود و صدای لیلا حاتمی که قرآن می‌خوند توی اون ... و طنز عالی «مارمولک» و «لیلی با من است» که اولین فیلمی بود که این کارگردانو باهاش شناختم. در نقاط قوت مجموعه تلویزیونی «دوران سرکشی» هم به‌نسبت بیشتر تولیدات نازل تلویزیون ایران، حقیقتاً جای شکی نیست.

راستش الان که دقت می‌کنم، می‌بینم  آقاي تبريزي توی هرکدوم از این کارها یه‌جوری می‌شه گفت پیشرو بوده و با جسارت باب یه چیزی رو تو سینمای ایران باز کرده. اونی که از همه برای من مهم‌تر بوده و همیشه می‌گم، باز شدن باب فانتزی به شکلی که با تمام بافت کار بخونه و به تماشاچی دهن‌کجی نکنه(البته بعد از تلاش‌ خوبی که به‌نظرم آقای افخمی تو فیلم «روز فرشته» به خرج داده بود) توی فیلم «گاهی به آسمان نگاه کن» بود که خودش گوشه ي چشمی به رمان بسیار قوی و دوست‌داشتنی «مرشد و مارگریتا» نوشته‌ی میخائیل بولگاکف داشت و بخش‌هایی از فانتزیش رو هم از اون گرفته بود، ولی ایرانیش کرده بود و به شکل خوبی هم حفظش کرده بود. کاری ندارم که بعضی‌ها می‌گن اين آقا سر و تهش به یه جاهایی وصله و به همون دلیله که می‌تونه فیلم‌هایی مثل «مارمولک» و ... بسازه. البته به دوستان توصیه می‌کنم اگه به موزه‌ی سینما سر زدین، توی بخش سینمای دفاع مقدس عکس جوونیای آقای تبریزی رو ببینین. بامزه است!! 

این عکسو می‌بینین؟

این عکسو مدت‌ها پیش مینا توی مجله فیلم دیده بود که زیرش نوشته بوده: رضا کیانیان و هومن برق‌نورد در نمایی از فیلم «یک تکه نان». جای شما خالی که با توجه به آن نوشته‌ی غلط، مینا و من، از قبل از رفتن به ديدن فیلم تا وسط و حتی آخر فیلم که اسم‌ها را خواندیم و از اشتباه خودمون در پی اشتباه مجله فیلم آگاه شدیم، تو کف این بودیم که چه‌طور هومن برق‌نورد با کچل کردن، این‌قدر خوش‌قیافه شده؟؟؟! فکرشو بکنین، حتی وقتی هومن برق نورد در نقش یکی از برادرزاده‌های خل و چل کربلایی (با بازی بسیار خوب اسماعیل خلج) ظاهر شد، باز بیشتر کف کردیم که پس توی دو تا نقشه؟ پس چرا اینقدر متفاوت!؟ خلاصه همین‌جا از آقای هومن سیدی خیلی معذرت می‌خوام!!! به‌نظر من خیلی خوب بازی کرده بود توی اون نقش و هیچ لحظه‌ای بیرون نمی‌زد از نقشش (آخه نقشی بود که احتمال بیرون زدن بازیگر ازش زیاد بود!!) شایدم به قول مینا،چهره‌ی سمپاتش این حسو به آدم می‌داد. 

ولی یک نکته‌ی مهم دیگه‌ای که باز توی کارای کمال تبریزی وجود داره، انتخاب خیلی خوب بازیگران و هدایت عالی اونهاست. یه نگاهی به فهرست بازیگرای کارای مختلف اون بندازین. بیشترشون درجه یک هستند و واقعاً هم توی کار کمال تبریزی چیزی از درجه‌یکیشون کم که نشده، اضافه هم شده. بقیه هم عالی هدایت شدن. (وگرنه چرا همه جا این‌قدر عالی بازی نمی‌کنند؟) مثلاً تو همین فیلم، بازی هومن سیدی یا اسماعیل خلج یا احمد آقالو (امیدوارم خبری که اخیراً در مورد بیماریش شنیدم صحت نداشته باشه و سالم و سلامت و خوب باشه مثل همیشه) یاحتی پیام دهکردی (بقاله اون بود دیگه؟؟) و هومن برق‌نورد یا فرزین محدث (چه جالب که این همون بود که تو نمایش «شب‌به خیر جناب کنت» به کارگردانی میکائیل شهرستانی که همین تازگیا دیدیمش بازی می‌کرد!)  رو نگاه کنید ... رؤیا نونهالی و رضا کیانیان هم که به ترتیب ۲ و ۳ نقش داشتند و خوب بودند. فقط به قول مینا کاش کیانیان یه‌کم صداشم گریم می‌شد!!!! و اینکه کاش گریمور به دست‌های کیانیان هم توجه می‌کرد و این‌قدر جوون ولشون نمی‌کرد.

لیست بازیگرای فیلمو این‌ور و اون‌ور که چک می‌کنم، اسم گلاب آدینه می‌بینیم!!!!!!!!!!!!!! گلاب آدینه هم تو این فیلم بود و من ندیدمش؟؟؟؟ شاید هم قرار بوده نقش عزیز (زنی بی‌سوادی که یک شبه سوره‌ی مریم رو از حفظ شده بود) رو بازی کنه؟؟

در هم ریختگی زمانی فیلم (اینکه اتفاقی رو که بعد می‌افته یکی پیش از این لمس کرده و دیده) رو خیلی دوست دارم.

توی فیلم به نظر من پرداختن به چیزای مختلف که هر کدوم به نوعی مسـأله ي جامعه س فيلمو در ظاهر جالب مي كنه، ولي پيوند درستي بين بخش هاي مختلف پيدا نشده مثلاً بين پلان فرعي جووناي دنبال كار و پلان اصلي يا بين ماجراي خانوادگي كربلايي و پلان اصلي يا نماي طولاني كه از كسب و كار بقاله ديديم يا ... يعني به نظر من از يك سري ماجراها و صحنه هاي فيلم صرفاً به منظور شخصيت پردازي استفاده شده كه تاحدودي هم شخصيت ها، چيزهاي كليشه اي از آب در اومده و شخصيت هاي سياه و سفيد ساخته شده (شايد فقط كربلايي رو بشه يه جورايي يه شخصيت خاكستري دونست) و البته هر كسي بعد از درس هاي مقدماتي نمايشنامه نويسي و فيلمنامه نويسي به روش آموزشي قديمي كه مي آد و مي گه هر صحنه و ديالوگي چند كاركرد مي تونه داشته باشه : ۱) فضاسازي ۲) معرفي شخصيت ۳) ...  ، يه ذره كه درست و حسابي فكر كنه و يه استاد غيرعتيقه ي حسابي هم باشه كه بهش تلنگر بزنه، مي فهمه كه هيچ ديالوگ و صحنه اي رو در كار به اين منظورها نبايد كاشت ... ممكنه صحنه ها و ديالوگهااين كاركردهاي فرعي رو هم داشته باشن، ولي مهم ترين چيز كنش است؛ يعني وقتي تحليل مي كني براي اجرا بايد كنش نهفته در ديالوگو بيابي نه اينكه به راحتي بگي اين ديالوگو گذاشته براي اطلاع رساني يا براي شخصيت پردازي يا ... در نمايش و در فيلم چيه؟ بايد فكر كنم. كنش در فيلم معناي گسترده تري پيدا مي كنه شايد. آخه به نظر من تئاتر، كنش هاي زنجيروار انساني است. اما فيلم المان هاي ديگه اي هم داره شايد. راستي اين موضوع جالبيه! اگر كسي نظري داره منو در جريان قرار بده.

يك نكته جالب فيلم هم صداهاي محيطي خيلي خوب و رنگ ها و تصاوير چشم نواز و دوست داشتني بود. راستي خوش به حال آقاي تبريزي كه چنين نگاتيوها و امكانات خوب صدابرداري و فيلم برداري در اختيارشه!!! چون به نظرم اين چيزا به جز توجه كارگردان و عوامل، به متريال در دسترس كارگردان هم خيلي بستگي داره.

يك صحنه ي جالب فيلم هم به نظر من بازار مكاره و كارناوال مانندي بود كه روستاي محل زندگي عزيز راه افتاده بود. منو ياد صحنه هايي از فيلم «كارناوال بزرگ» بيلي وايلدر با بازي كرك داگلاس انداخت. ولي باز اين صحنه ها هم يه جورايي سطحي بود. اونجا همه به بهانه ي معدن كاوي كه تو معدن گير افتاده بود جمع شده بودند و تفريح مي كردند و اينجا به بهانه ي معجزه ولي اونجا بحث اصلي اين بود كه چطور اين اتفاق افتاد و اينكه روزنامه ها و در واقع رسانه ها ... چه نقش پررنگي تو اين قضيه داشتند. ولي اينجا چي بود؟؟ چطور اصلاً اون همه آدم رنگارنگ خبر شده بودند؟؟؟ مهم نبود؟ پس چرا اون همه نماهاي طولاني از غذا خوردن ها و ... داشتيم؟ اون صحنه ها هم به نظرم به يك پلان فرعي سطحي تبديل شده بود. 

نمی دونم البته وقتی فرض کنیم که تم اصلی و پیوند دهنده ی این پلان فرعی شاید صبر باشه، یک ذره پیوند پیدا می شه ولی باز هم خیلی سسته این پیوند. راستي به نظر شما چرا هر دو تا بچه ي برادر كربلايي خل و چا و منگل بودن؟؟ به دليل ساده ي اخلاقي و سطحي و روي مال حرامي كه پدرشان خورده بود؟(حق برادرش)