گله و شکایت تا اطلاع ثانوی ممنوع!!!! (با خودم بودم)

دارم فرو می‌رم. دارم غرق می‌شم. مثل همه، مثل همیشه، از همه‌چی شاکی ... چرا توانِ خوشحال بودن و لذت بردن تو ما این‌قدر کمه؟؟ کاشکی بیشتر از چیزایی حرف بزنیم که دوستشون داریم. 

بذار امتحان کنم: همین الان سینما چهار،یه فیلمی دیدم که می‌تونم بگم ازش لذت بردم :«صفر درجه‌ی کلوین». محصول سال ۱۹۹۵ از یه کارگردان نروژی به اسم هانس پتر مولاند.

نه! اصلاً حوصله ندارم درباره‌ش چیزی بنویسم و حتی دلایل لذت بردنمو بگم!!! نمی‌دونم، شاید کار درست توی چنین شرایطی چیزی ننوشتن باشه!

Zero Kelvin

مقصود صالحی و چشم زدنش! مهدی کرم پور و امیرش!

این جناب مقصود گویا جداْ چشمش شوره‌ها! مواظب باشین صداش درنیاد! چشم زد و مرگ در زد و پست مینا رو با خودش برد!!! راستش یه چند وقت پیش طبق معمول، به همراه استاد مینای خودمون (والبته سرهنگشون!) رفتیم سینما و فیلم «چه کسی امیر را کشت؟» رو دیدیم، به کارگردانی آقای مهدی کرم‌پور. (این سایتشو سر بزنین که جالبه). اگه مثل من کمی تا قسمتی آلزایمر نداشته باشین، نیاز به ۱ روز فکر کردن ندارین تا یادتون بیاد که این آدم کارگردان فیلم «جایی دیگر» هم بود. دو تا فیلمی که مشخصه‌ی هردوشون به‌نوعی «متفاوت بودن» بود. متفاوت از چی؟ معلومه دیگه! از فیلمای روز کشور! تو اولی هم ساختار روایی (اگه اشتباه نکنم. راستش هرچی با مینا فکرامونو گذاشتیم رو هم، این فیلمو که با هم دیده بودیم، به‌طور کامل و دقیق یادمون نیومد.) و هم استفاده از انیمیشن وسط فیلمش و اینجا ... 

آتيلا پسياني در نمايي از فيلم مذكور

حالا مینای بیچاره این بار یه پست بلند بالا در نقد این فیلم نوشته بود که همشو باد برد!! حتماْ می‌دونین که اگه آفلاین تو ادیتور بلاگفا بنویسین، وقتی وصل می‌شین اگه کلید «ثبت مطلب و ...» رو بزنین کل مطلب بر باد میره. غفلت از کپی کردن و بعد دوباره چسباندن همان و باد بردن پست همین!!! (اینم یه نقد الکی به مینا و چشم شور مقصود!)

حالا پس برای خالی نبودن عریضه من چند خطی می‌نویسم:  

قبل از اينكه من چيزي بنويسم ارجاعتون مي‌دم به اين نقد آقاي مهرزاد دانش  (منتقد پركار سينما و دوست اينترنتي تازه يافته ي ما) که من البته توی روزنامه ایران خوندمش. نقد خوبی است و من با خیلی جاهاش موافقم و از بعضی قسمتاشم استفاده کردم و سوادم زیاد شد. من به این فیلم ۴و نیم ستاره می‌دم. (درحال حاضر بالاترین مقدار ستاره تو فیلمای ایرانی رو به این می‌دم) البته اینم بگم که اگه فاکتوری با عنوان «سرگرم‌کنندگی برای عموم مردم به میزان معقول!» رو به فاکتورام برای ستاره دادن اضافه کنم، این فیلم امتیازش کلی می‌آد پایین (با وجود این همه بازیگر ستاره) ولی من خیلی شخصی امتیاز می‌دم و خوش اومدن (گاهی هم سرگرم شدن) خودم و بعدم شاید بعضی از دوستای نزدیکم مثل مینا مثلاْ برام از همه چی مهم‌تره.

مهم‌ترین نکته‌ی فیلم، فیلم‌نامه‌ی بسیار خوب (مدت‌ها بود که تو ایران فیلمنامه‌ی خوب و کم‌سوتی کمیاب بود.) و نوع روایت متفاوت و شاید منحصر به‌فردش تو سینمای ایرانه. (تو نقدی که بالا گفتم دقیق‌تر به این موضوع پرداخته) و چه خوبه که اخیراْ تو سینمای ایران داریم الگوهای روایتی متفاوت و غیرخطی می‌بینیم. تقاطع، کافه ستاره و حتی مکس از نمونه‌های الگوی روایتی متفاوته که من یادم می‌آد. ولی این دیگه از همه‌شون متفاوت‌تره! یه عده آدم، هر کدوم یه‌جا، تو فضای مربوط به خودشون، یه حرفایی می‌زنن و یه کارایی می‌کنن. البته حداقل تا نیمه‌های فیلم، این تعلیق با من بود که ببینم کی و کجا این آدما با هم روبرو می‌شن؟ که هیچ وقتم نشدن! ولی همه‌شون نسبت به بقیه کنش داشتن و در عین عدم حضور دیگری توی صحنه، با بسیاری از دیگری‌ها کشمکش داشتن هرکدوم از شخصیت‌ها!

نکته‌ی دیگه‌ای که خیلی توجه منو جلب کرد، شکل حضور دوربین توی صحنه‌ها بود! تا یه‌جایی فکر می‌کردی دوربین شاید جای یه بازجو نشسته که از تک‌تک بازیگرا داره بازجویی می‌کنه. ولی درنهایت من به این نتیجه رسیدم که دوربین جای وجدان یا مخاطب درونی آدما (که باهاش گفتگوی درونی می‌کنند) نشسته. از زاویه‌های فیلمبرداری متفاوت و جالبی هم استفاده شده بود مثلاْ از توی یخچال، از توی قابلمه، از زیر میز شیشه‌ای و ... که خیلیاشون جالب و خوب دراومده بودن.

هستند کسایی که استفاده‌ی آقای کرم‌پور از این همه ستاره رو نادرست می‌دونن. در شکل خوبش نوعی بی‌صداقتی نسبت به تماشاگر که یعنی خواسته با استفاده از این بازیگرا به فیلم به‌خاطر متفاوت بودنش کم محلی نشه.و در شکل بدش، نوعی شارلاتانیسم برای جلب مشتری. من هر دوی این فرض‌ها رو می‌ذارم کنار و می‌گم یه جور دیگه نگاه کنیم: شماها اگه تو کار تئاتر یا فیلم باشین، تا حالا چند بار آرزو کردین که کاش می‌شد فلانی براتون فلان نقشو بازی کنه؟ چه‌قدر به بازیگرای ایده‌آل برای نقشای کارتون فکر کردین؟ مثلاْ خود من، تو کار «خانه‌ی فراموشان» یه‌جورایی اون‌موقع احمد آقالو رو بهترین بازیگر برای کارم می‌دیدم. حالا اگه می‌تونست و می‌اومد و منم توان کار کردن با اونو داشتم آیا می‌شد به اینکه من بازیگر حرفه‌ای برای کارم آورده‌ام تا .... ایراد بگیرند؟ من که می‌گم نه! حالا گیرم یا زور و پول و پارتی‌بازیشو داشته (تو فیلم قبلیشم بازیگرای معروف کم نبودن) یا بازیگرا دوست داشتن کار کردن باهاشو و در هر صورت هم سواد و توان این کارو داشته پس چرا نباید از ایده‌آل‌ترین بازیگرا برای نقشای مورد نظرش استفاده کنه؟ (البته من مطمئن نیستم و نمی‌تونم باشم که حتماْ این بوده که من می‌گم و نه دغدغه‌های گیشه و ... . فقط می‌گم این‌یکی احتمال رو هم ببینیم.)

بیش از همه، از بازی آتیلا پسیانی لذت بردم، بعد هم خسرو شکیبایی. (آخه وقتی ایشون تو این نقش یا تو «سالاد فصل» اون‌قدر عالیه، برای چی ورمی‌دارین نقش متفاوت «عروسک فرنگی» رو بهش می‌دین که نمی‌شه!؟) بازی بقیه رو هم دوست داشتم. هرکسی یه‌میزانی از غلوشدگی خاص نقش خودشو داشت، حتی نقش امیر! اما با هم هماهنگ بودند و می‌تونم بگم توی این فیلم اُرگانیک.

ماجرای عشق‌های نافرجام موجود در فیلم هم جالب توجه بود. 

چیزایی که باعث شد یهویی ۵ ستاره به فیلم ندم، یکی کشدار شدن فیلم از یه‌جایی به‌بعد بود. هرچند، هرچی فکر می‌کنم، می‌بینم که این لازمه‌ی روایت فیلم بود. روایتی که قرار بود توسط هرکدوم از بازیگرا از یه نقطه شروع بشه و در نقطه‌ای کاملاْ برعکس تموم شه و جالب اینکه تو روایت خیلی از بازیگرا اون‌قدر حرکت بطئی و آرومه که نمی‌شه نقطه‌ی مشخصی برای چرخش در طول دیدن فیلم (حداقل در بار اول دیدن) پیدا کرد. به‌جز روایت عسل که تو چشم می‌زد از یه‌جایی، ابراز انزجارش از امیر!

یه نکته: در طول مدت فیلم، تنها کسی که یک تولید ملموس و قابل استفاده تو زندگیش داشت، مرجان منشی امیر بود (با بازی مهناز افشار) که با آب و تاب فراوون برای خودش یه نفر غذا پخت و آخرشم نشست و خورد! شایدم عمل صحنه‌ای آدما رو بشه با نوع رابطه‌شون با امیر مقایسه کرد. تنها کسی که یک استفاده‌ی واقعی و ملموس از امیر و رابطه‌ش با اون کرده بود، شاید مرجان بود. (بچه می‌خواست و بهش رسیده بود.)  

آخرین فیلمایی که دیدیم!

اینم از امتیازبندی آخرین فیلمایی که دیدم:

راستي، بگم كه فيلماي ستاره‌دار به نسبت تعداد ستاره‌هاشون ارزش ديدن دارن و فيلماي پيت‌حلبي‌دار به نسبت تعداد پيت‌حلبي‌هاشون ارزش ديدن ندارن! دوباره مي‌گم، اينا همه نظراي شخصي منه و هركسي ممكنه نظراي متفاوتي داشته باشه و بخواد نظر منو نقد كنه. البته که استقبال مي‌كنم.

Birth

اول ایرانیا:

             ميم مثل مادر(رسول ملاقلي پور): ۴ پیت حلبی

تنها به‌خاطر بازی خوب گلشیفته فراهانی و جمشید هاشم‌پور نتونستیم به این فیلم ۵ تا پیت حلبی بدیم. وگرنه فیلمنامه و کارگردانی و بازیگری و تدوین و تقریباً همه چیز این فیلم شایسته‌ی پنج پیت حلبی بود که متأسفانه از دستش داد. امین عظیمی هم نقد نسبتاً خوبي درباره‌ی این فیلم داره. راستی سحر دولتشاهی هم تو این فیلم تلاش زیادی کرده بود برای ارائه‌ی یک چهره‌ی متفاوت!! پیش از این با دیدن «نسل سوخته» و «قارچ سمی» با تجربه‌گری در روایت تو فیلم اول و تجربه‌گری در فیلم‌برداری و تدوین تو فیلم دوم، به سینمای ملاقلی‌پور علاقه‌مند شده بودم ولی دیدین این فیلم، اونم درست دو روز بعد از دیدن فیلم خیلی ضعیف «کمکم کن» ملاقلی‌پور، دیدگاه منو نسبت به این کارگردان عوض کرد و حالا دیگه اون دوتا فیلمو استثنا می‌دونم ...

            تقاطع (ابوالحسن داوودی) : 4 ستاره

فيلم خوبي بود. خیلی عجیب بود که صحنه‌ي تصادف توی یه فیلم ایرانی این‌قدر خوب دراومده بود. كارگردان توي شكل روايتش موفق بود و به نظر من تو هر چيزي اندازه رو نگه داشته بود. مجید مظفری هم اینجا برعکس بیشتر فیلما بازی خوبی داشت. به قول مینا، شاید چون نقشش این‌قدر کوتاه بود! شاید تنها ایرادی که بود، اینکه اگه موضوع فيلم رو معضلات اجتماعي بگيريم، زيادي كلي بود و اون قدر به چيزاي مختلف خواسته بود بپردازه كه تمركز موضوعي خودشو كاملاً از دست مي داد. ميشه از فيلم تصادف به‌عنوان يه فيلم با همچين فرم روايي نام برد كه برعكس اين فيلم تمركز موضوعي خيلي قوي داشت و همه‌ي داستانك‌ها كه اجزاي فيلمو تشكيل مي‌دادن، ذهنو با قدرت تمام به سمت تبعيضات نژادي و ... همگرا مي‌كردن.

        گرگ و ميش(قاسم جعفری): ۱ پيت حلبي

به‌قول مینا، جسارت كارگردان در استفاده از دو چهره‌ي جديد به عنوان دو بازيگر نقش اصلي فيلم تحسين برانگيز بود.  بازيگر اصلي (روناک یوسفی) رو دوست داشتم. فيلمبرداري خوب از مناظر خيلي قشنگ هم زياد داشت. به پيروز ارجمند هم تبريك مي‌گم، چون فكر نمي كنم كسي بتونه يه همچين آشِ درهم‌جوشي رو به‌عنوان موسيقي يك فيلم ارائه بده. موسيقي فيلم افتضاح بود و حتي آزارنده و جاهايي آدمو به خنده مي‌انداخت. اين قضيه در كنار اينكه خيلي از تبليغات فيلم به‌همراه بردن نام بنيامين به‌عنوان خواننده‌ي فيلم انجام شده بود، باز جالب‌تر مي‌شه. حتي بنيامين عامه‌پسند، در همون حد عامه‌پسنديش هم به چشم نمي‌اومد. اما فيلم اون‌قدر اشكالات فيلمنامه‌اي و ساختاري داشت كه ... راستي اون صحنه هايي كه پسر ماشينشو نگه داشت و با يه تدوين سريع ديديم كه اين‌ور و اون ور پريد!!!!! به‌معني مصرف مواد مخدر بود و به تقليد از فيلم Requiem for a dream ؟

چند تا فيلم هم تو اون تعطيلات اجباري براي بار دوم با خانواده  ديديم، شايد كه اين همه تعطيلي بگذره! به اونام امتياز مي دم:

              مكس (سامان مقدم) :  ۳ ستاره

              گيلانه (رخشان بني اعتماد) : ۳ ستاره

              كافه ترانزيت (كامبوزيا پرتوي) : ۴ ستاره

              كمكم كن (رسول ملاقلي پور) : ۳ پيت حلبي

              یک تکه نان (کمال تبریزی) : ۳ ستاره

و فيلماي خارجي:

               Terminal (استيون اسپيلبرگ) : ۱ ستاره

اين يه ستاره رو هم به خاطر بازي خوب تام هنكس و قابليت سرگرم‌كنندگي فيلم مي‌دم. وگرنه با يه فيلم كاملاً هاليوودي سر و كار داشتيم پر از شعارهاي ضد آمريكايي يا آمريكايي!!! (خيلي وقتا شعار ضد آمريكايي دادن يعني تبليغ براي آمريكا و يا برعكس. اين بستگي زيادي به مخاطب هم داره! چقدر تبليغات ايدئولوژيك تو فيلما كار عجيب و غريبي شده!) راستي من يه فيلم قديمي دوبله شده تو تلويزيون ديده بودم كه ماجراش يه جورايي همين بود و بسيار هم خوب و قوي بود و يك سري ضعف‌هاي فيلمنامه اي اين فيلمو نداشت. راستي اين فيلم بازسازي اون نيست؟

               Birth  (جاناتان گليزر) : ۳ ستاره

نيكول كيدمن به نظر من بازيگر قدرتمنديه. كسي كه تو نقشاي متفاوت حقيقتاً شخصيتاي متفاوت به ما ارائه مي‌ده. حتي شخصيت‌هاي كاملاً متضاد. زن قدرتمند، زن ضعيف، امروزي، شورشی، آوانگارد، سنتي، ..... فيلم‌برداري و صحنه ‌پردازي فيلم رو هم خيلي دوست داشتم. ولي ماجرا رو يه جور بازي با تماشاگر با مخفي كردن يه سري اطلاعات ديدم.

               Bee Season  (دیوید سیگال) : ۲ ستاره

این فیلمو از تلویزیون دیدم دوبله شده و مسلماْ با سانسور و با اسم «اسرار حروف». به نظر من اسم «اسرار حروف»، انتظار آدمو از فیلم تغییر می‌داد نسبت به انتظاری که آدم از فیلم با  اسم اصلیش داره. (اسمی که به معنی دوره ی مسابقات هجی کردن کلمات در آمریکاست (چیزی که تو خود فیلم هم کاملاْ مشخص می‌شه) به نظر من با این اسم جدید آدم دنبال چیزای خاصی تو فیلم می‌گرده و بعد حس می‌کنه که فیلم تو بیان اونا ضعیف بوده! درحالی که بنابه اسم اصلی فیلم، فیلم می خواد از یه سری مسابقات بچه‌ها تو آمریکا حرف بزنه و با این بهانه به زندگی یک خانواده‌ی آمریکایی بپردازه که .... . اما با اسم جدیدش بیشتر به تز دکترای پدر و نظریات فرقه‌هایی مثل حروفیه و ... توجه می‌کنیم و دنبال عمیق شدن در اونهاییم. ژولیت بینوش خوب بود طبق معمول به جز تغییر ناگهانیش که نمی دونم به خاطر سانسور بود یا نه. ریچارد گر هم که عمراْ پدر مستبد بودن به قیافش نمی‌اومد!!! دوست دارم اصل فیلم رو دوباره ببینم و نظر بدم. 

               Reqiem for a Dream   (دارن آرونوفسکی) : ۴  ستاره

فیلم قوی و تأثیرگذاری بود. صحنه‌های تدوین موازی آخرش هم، خیلی آزارنده اما درعین حال قدرتمند بودن. بازی‌ها هم خیلی خوب بود و همه چیز خیلی خوب بود. اگه بخوام درموردش بنویسم باید یک نوشته‌ی حسابی و کامل بنویسم ولی حالشو الان ندارم.  

Requiem for a dream

اندر حکایت اجسام جیز!

                         

 

امروز با مژگان رفته‌بودیم فیلم «تقاطع»، ساخته‌ی جناب آقای ابوالحسن داوودی. فیلم، فیلمِ خوب و چه‌بسا خیلی خوبی بود اما نکته‌ای که در طول تماشای فیلم وحتی پس از خروج از سینما، یعنی تا همین الان منو به خودش مشغول کرده، نکته‌ایه سوای کیفیت فیلم، نکته‌ای بس غامض و ظریف!

نکته:

آقا به نظر شما، دست‌اندرکاران هنرهای تصویریِ مملکت ما بالاخره کِی به این نکته پی خواهند برد که وقتی غذایی روی اجاقه و به دلیل اهمال آشپز در حال سر رفتن یا جزغاله شدنه، عاقلانه‌ترین کار پس از رؤیت دسته‌گل مزبور، اینه که در وهله‌ی اول زیر اجاقو خاموش کنیم و در مرحله‌ی بعد، با ادواتی نظیر دستگیره، اقدام به برداشتن ظرف از روی آتیش کنیم؟!! واقعاً به نظر شما درک این نکته توسط دست‌اندرکاران ساخت فیلم‌ها و سریال‌های کشور عزیز اسلامیمون، مستلزم صرف چه مدت زمانیه؟!!

در «تقاطع» هم صحنه‌ای وجود داشت که غذای روی گاز می‌سوخت؛ دقیق‌تر بخوام بگم، آقای بیژن امکانیان، در اثر مشغله‌ی ذهنی فراوان، سه عدد نیمروی نازنینو جزغاله می‌کرد؛ بعد که گند کار درمی‌اومد و طرف دوزاریش می‌افتاد، مثل هزاران نمونه‌ی مشابه دیگه، هجوم می‌برد طرف ماهیتابه که دست‌خالی از روی گاز بلندش کنه که خوب طبعاً موفق نمی‌شد و باز مثل هزاران نمونه‌ی مشابه دیگه، ماهیتابه و محتویاتش نقش زمین می‌شد!

به محض این‌که دوربین، صحنه‌ای از نیمروهای درحال جزغاله شدنو نشون داد، بنده با حدس ادامه‌ی ماجرا، در دلم دست به دعا برداشتم که: بیژن جون! تو رو به خدا دستگیره یادت نره!! که خوب، طبق معمول صدای ما به عرش اعلی نرسید!

تا اونجا که من یادم میاد، پایان صحنه‌های سوخت‌وسوز این‌چنینی همیشه در آثار تصویری وطنی، یک چیز بوده: همون واقعه‌ی فوق‌الذکرِ سوختن دست آشپز و واژگونی رحمت الهی! پس بهتره به جای عبارت " هزاران نمونه‌ی مشابه"، بگیم: چنان که افتد و دانی!!

ولی واقعاً چقدر ممکنه اتفاق بیفته که به علت حواس‌پرتی، داغی ظرف رو بالکل فراموش کنیم؟! اونم وقتی که سروشکل غذایی که در حال سر رفتن یا سوختنه، از هشت فرسخی داد می‌زنه که چه میزان جیزه!! نمی‌گم محاله اما وقوعش به نظر من یکی که بسیار نادره. حتی اگر هم به نظر بعضی هموطنان عزیز کارگردان و فیلم‌نامه‌نویسمون ، این عکس‌العمل بسیار هم به‌جا ومنطقی بیاد، شایسته است به‌علت کثرت استعمال و کلیشه‌ای شدن، ازش چشم‌پوشی کنن.

خلاصه که: آقای داوودی! از شما و این تقاطعتون بعید بود!!

 

منٍ او

درووووود :)

نزدیک یک ماهه که چیزی ننوشته‌ام! قبلاً هم که مرتب می‌نوشتم، کلی از اون چیزی که می‌خواستم عقب بودم (دلم می‌خواست حداقل درمورد هر فیلم و کتاب و تئاتری که می‌بینم و می‌خونم، یکی دوجمله‌ای بنویسم). حالا چه برسه بعد از این یه ماه تعطیلی! راستش برای چند تا کار فوری سرم خیلی شلوغ بود. حالا هم از آخر شروع می‌کنم می‌رم عقب، ببینم حسابم صاف می‌شه یانه!!! راستی این روزا بازم سرم کم شلوغ نیست! یه برنامه‌ریزی فشرده کردیم که بالاخره این سه تا کتاب مرحوم استانیسلاوسکی رو بخونیم و طبق اون، هر روز اقلاً چهل صفحه از کتابو باید بخونیم. البته ۴۰ صفحه چیز چندان زیادی نیست. ولی خوب یک کار مرتب و دائمه و خوب می‌دونین که من هم مثل بیشتر آدمای دور و برم عادت به کارای آهسته و پیوسته ندارم. (یا باید یهو یه هفته زندگی رو تعطیل کنم و استانیسلاوسکی رو تموم کنم، یا وسط راه ول می‌شه!) ولی این بار دیگه نه! بالاخره باید از یه جا شروع کرد دیگه! خبرشو می‌دم بهتون!

بگذریم‌. این چند روزه‌ی اخیر داشتم کتاب «من او» نوشته‌ی رضا امیرخانی رو می‌خوندم. نمی‌تونم بگم از بهترین رمان‌هایی بود که خوندم، ولی دوستش داشتم. همون‌طور که «ارمیا» رو هم دوست داشتم. این دومین کتابیه که از رضا امیرخانی می‌خونم و این کتاب دوم، به‌وضوح قوی‌تر از کتاب اول بود. البته ارمیا رو زمانی خونده بودم که تو فضاهای خاصی بودم. فضاهای غریب مذهبی ... کلاس آقای روحانی ... حرف‌های گاه‌به‌گاهی زهره و چه‌قدر (نمی‌دونم با چه صفتی توصیف کنم) عظیم بود فضاهای اون دوران. فضاهایی که تأثیر لازم خودشونو به‌نظرم روی من گذاشتن! نمی‌دونم. نمی‌دونم. شاید سمپادی بودن نویسنده‌ی کتابم تو اون دوران بی‌اثر نبود. به‌قول یه‌عزیزی : «یه عِرق سمپادی بود که ... » یاد تمام اون دوران اول و بعدشم تمام این دوران دوم و ... هم به‌خیر!

برگردیم به کتاب!هرچند که همچنان شخصیت‌های سفید سفید (آدم‌های زیادی خوب) و شخصیت‌های سیاه کتاب بدجوری تو ذوق می‌زنن، ولی سفیدا دوست‌داشتنی هستند بیشترشون. کتاب پره از شخصیت‌های شاید فرعی جذاب و ازیادنرفتنی و اتفاقات به‌یاد موندنی مثل هفت کور و درویش مصطفی و ... . نویسنده با یه دم کوزه‌گری که نمی‌دونم چیه!؟ با اتفاقات ملودراماتیکش هم حتی! آدم رو گاهی احساساتی میکنه و رو آدم تأثیر می‌ذاره. ولی وقتی آخر ماجرا رو می‌دونی و باز می‌خوای بخونی از اینجا معلومه که ملودرام قضیه نبوده که تو رو جذب کرده.

یه فضای ایرونی و آدمای ایرونی رو خوب توصیف کرده بود. کار فرمی که تو کتاب کرده بود خیلی برام جذاب نبود. جالب بود، ولی جالب بودن که کفایت نمی‌کنه! اونم تقسیم فصل‌ها به فصل‌های من و فصل‌های او بود (یک من، یک او، دو من، دو او، ...) و در آخر هم فصل من او بود. انگار راوی دو پاره شده بود که یکیش راوی بود و دیگری علی فتاح، شخصیت اصلی رمان که در فصل آخر با هم دیدار می‌کردند و شبهه‌ی یکی شدن یا یکی بودنشون هم ایجاد می‌شد یه‌جوری. نه یکی شدن. انگار دانای کلی بود که با راوی اول شخص دیدار کرد و لمسش کرد. تا حالا دانای کل بود. ولی لمس نکرده بود خیلی از چیزا رو که می‌گفت ...

در کل رمان جذابی بود و من با وجود وقت کمی که داشتم (تقریباً فقط توی اتوبوس و مترو که بودم وقت خوندنشو داشتم) تو کمتر از یه هفته تمومش کردم. 

ت. م. اینجا، ت. م. آنجا، ت. م. همه جا!!

چشمتون روز بد نبینه! دیشب یه فیلم دیدم به اسم Beautiful Creatures. بازیگرای اصلیش دو تا زن بودن! ریچل وایس - بازیگر انگلیسی خوش‌چهره‌ی ۳۵ ساله، برنده‌ی اسکار بهترین بازیگر زن نقش مکمل برای فیلم «همیشه باغبان»و بازیگر فیلم «کنستانتین» و «دشمن پشت دروازه‌های شهر» که آخرین فیلمی هم که توش بازی کرده، فیلم Fountain است به کارگردانی فیلمساز مستقل، دارن آرونوفسکی (یعنی کارگردان Requiem for a Dream) که همسرشه (شاید هم دوست پسرش!) و تا چند ماه دیگه اکران می‌شه - و سوزان لینچ - بازیگر ایرلندی با یه قیافه‌ی مصمم جالب که توی حدود ۳۷ تا سریال و فیلم سینمایی از جمله «مصاحبه با خون‌آشام» بازی کرده- تو نقشای پتولا و دوروتی .

ماجرای فیلم اون‌قدر سطحی و ... بود که پیش از هر چیز به‌نظرم کلی شرم‌آور اومد که تو عنوان‌بندیش اومده بود با همکاری Arts Council of England!!! ولی بعدش فکر کردم نه‌بابا! همه جا همینه! ببین رفیق! هر کجا روی آسمان همین آبی است!!!! آخه این کارگردانه چه تحفه‌ای بوده که همچین حمایت شده!؟

احساس من این بود که طرف دقیقاً تهمینه میلانی محلشونه!!!! (اما راستش چن دقیقه پیش فهمیدم که گویا طرف مردیه انگلیسی با نام بیل ایگلز و اینم اولین و آخرین فیلم زندگیشه! و غیر این فقط کارای تلویزیونی کرده.) پس از یه نظرایی با تهمینه میلانی فرق داره بابا! اما انصافاً پلات فیلمو گوش بدین : ماجرای دو تا دختر خوب و ناز که مورد ظلم و آزار و اذیت دوست پسرای گردن کلف و الکلی و معتادشون  قرار دارن. (خداییش بمیرم واسه این زنای ستم‌کش در گوشه و کنار دنیا!!! که باید این فیلمسازای از جون گذشته حقشونو بگیرن!)  طی ماجراهایی هر دو تا دوست پسر، یه‌جورایی اتفاقی (بدون مقصر بودن دخترا) کشته می‌شن و صحنه‌ی آخر دخترا، دو تایی خوش و خرم‌، در حالی که کلی هم پول گیرشون اومده! تو کوپه‌ی قطار نشستن و در می‌آرن عینک آفتابی‌هاشونم می‌زنن و از اون شهر می‌رن!!! (حالا بماند خونخواری‌ها و بی‌عفتی‌های!!!! بقیه‌ی مردای فیلم از جمله کارآگاه و آقای برادر بزرگ‌تر و ...)

ولی انصافاً توصیه می‌کنم اگه فیلم جفنگ دیدنو دوس ندارین، این فیلمو نبینین! البته حالا شایدم نکات عمیقی داشته که من درک نکردم! اگرم شما دیدین و چیزای دیگه‌ای درک کردین که خبرمون کنین!!

پ.ن: به‌قول مینا این وبلاگ کم‌کم جز شاکی‌های خصوصی، شاکی دولتی و بین‌المللی هم پیدا می‌کنه!!! حالا آقای ایگلز به بزرگی ترانه‌ی «هتل کالیفرنیا» که هیچ ربطی به ایشون نداره خودشون تهمت ناروا زدن ما رو می‌بخشن!!!

Munich

فيلم  مونیخ، جديدترين فيلم اسپيلبرگ رو ديدم و دوستش داشتم. راستش بنا به چيزايي كه در دوران "باني فيلم" درباره‌ي فيلم خونده بودم، فكر نمي‌كردم فيلمي باشه كه خوشم بياد، ولي خوشم اومد. بازي اريك بانا  در نقش اصلي فيلم رو خيلي دوست داشتم. بازي دانيل كريگ هم جالب بود.

نشان دادن لحظات انساني زندگي آدما. فلسطيني‌ها، اسرائيلي‌ها و حتي گروهي كه تنها دليل دور هم جمع شدنشون قراره آدم‌كشي باشه، خيلي خوب بود و به نظر من دليل قوت فيلم بود كه باعث ايرادگيري‌هاي مختلف يهودها و ...  هم به فيلم شد. (منظورم از لحظات انسانی، جزئیات و ریزه‌کاری‌های زندگیه. مثل حرف‌هایی که موقع ناهار خوردن زده می‌شه یا نمی‌شه یا ...)

من كه طرفداري از كسي در اين فيلم حس نكردم. نمي‌دونم شايد تو لايه‌هاي پنهان فيلم كه دركشون نكردم، يا متوجه نيستم كه درك كردم!!!! يه چيزايي باشه! اگه كسي كشفشون كرد، خبرمون كنه.

فيلم يه تيكه هم به تروريستي آمريكايي مي‌انداخت! وقتي كه دنبال گرفتن اطلاعات بودند و خودشونو آمريكايي و مستقل از هر دولتي معرفي مي‌كردن! تنها در اون صورت بود كه اطلاعات لازم بهشون داده مي‌شد!

تنها چيزي كه درست نمي‌فهميدیم، دليل سرسپردگي نقش اصلي (اريك بانا) و اعتقاد وحشتناكش به اينكه اين كار رو بايد بكنه، بود ... كه آخراي فيلم با ديدن حرفاي مادرش و طرز برخورد اون با مسأله، قضيه برامون روشن شد. مگه ما خودمون كم داريم از اين آدم‌هايي كه نوع ايمان بعضياشونو هر كاري مي‌كنم درك نمي‌كنم!؟ ولي از ترديد و حتي قضاوت بيرحمانه‌ي اريك بانا در مورد خودش و از صحنه‌هاي آخر فيلم كه اون افكار در موقع سكس به سرش هجوم آورده بودند  هم  خوشم اومد.      

شاهد احمدلو و چند می گیری گریه کنی؟

فیلم «چند مي گيري گريه كني؟» اولین ساخته کارگردان جوان، شاهد احمدلوست که پیش از این توی چند تا فیلم از جمله «گروهبان» کیمیایی بازی کرده بود.

 

شاهد احمدلو

 

سوژه چیز خیلی جالبی بود. پیرمردی از حارج اومده و می‌خواد کسایی باشن که سر قبرش گریه کنن (حالا گیرم فقط برای ضایع کردن بچه‌هاش بعد از مرگش!) و شرکتی وجود داره که حاضره تمام مراسم عزا حتی گریه‌کناشو برعهده بگیره. ... به نظر من فیلمنامه می تونست بهتر از این پرداخت بشه.

بازی شهرام حقیقت‌دوست رو دوست داشتم. ابوالفضل پورعرب هم انتخاب خیلی پرفکتی!!!!!! بود برای اون نقش. ولی کاش اون داد و بیدادهای معرفتی مدل فیلم فارسی قدیمو نداشت.

اما لولایی که برای این فیلم جایزه اول بازیگری مرد نقش مکمل رو تو جشنواره فجر گرفت، به‌نظرم هیچ بازی خاصی نبود. خیلی معمولی (و البته با ایراد و اشکال کم).

نمی دونم آیا ضوابط و آشنایی بازی و ... در ساخت این فیلم چه قدر دخیل بوده؟ ولی اگه دخالتش تا حد فرزندان مخملباف نبوده باشه، با این شرایط افتضاح فیلم‌سازی تو کشورمون،می‌تونم به این کارگردان که تو این سن، اولین فیلم بلندشو ساخته و اکران کرده و البته شاید نشه گفت از فیلم‌های درجه یک ولی فیلم نسبتاً خوبی هم از آب در آورده، تبریک گفت. خسته نباشی.   

آتش بس!

هرچند که پیش از این تصمیم گرفته بودیم فیلم‌های خانم میلانی رو به‌دلیل فقدان یه‌چیزایی!!!! و نیز شعارزدگی مفرط تحریم کنیم، اما خانم این‌دفه از در دیگه‌ای در اومد و با آوردن مهناز افشار و محمدرضا گلزار در جایگاه بازیگران اصلی فیلم، ما رو کنجکاو پیشرفت یا عدم پیشرفت بازیگری این دو تا بازیگر کرد.(گلزار به‌نظرم در «بوتیک» و حتی «کما»، از لحاظ بازیگری خیلی بهتر از قبل شده بود و مهناز افشار هم توی «سالاد فصل» خیلی خوب بازی می‌کرد به‌قول مینا) این‌جوری بود که گول خوردیم و رفتیم به تماشای این فیلم آتش بس. ولی چشمتون روز بد نبینه!!!! صد البته بازیگری که خیلی هم بازیگر نباشه، مهمه که کارگردان خوب هدایتش کنه و معلوم شد که جناب گلزار پیشرفت نکردن، تو اون فیلم‌ها کارگردان حواسش بوده! ولی مهناز افشار نسبتاً خوب بود به‌جز جاهایی که سرکار خانم کارگردان به‌عمد!!!! گند زده بود.

(این پوستر هیچ ربطی به کار خانم میلانی نداره!ولی چه فیلم خوبی بود بوتیک ...)

 

چیزی که هست، خود خانم میلانی اعلام کرده که قصد آموزش ازطریق فیلم رو داره. هرچند که هم فمینیست بازی شدید، از طرف هر کسی حال منو به هم می‌زنه و هم همیشه می‌گم خوب خانم، بیانیه بده! سخنرانی کن! کلاس آموزشی بذار ... و معتقدم (معتقدم؟! نه! گمون می‌کنم.) که اثر هنری جای آموزش نیست که! همش فکر می‌کردم درستش این بود که این خانم برای تلویزیون مثلاً یا اصلاً باکلاسش کنیم! برای بی.بی.سی. فیلم آموزشی برای زنان و مردمان کشورهای جهان سومی بسازه.

از فیلم اومدم بیرون و اون‌قدر اصطلاح "کودک درون" و ... رو شنیده بودم که حالم داشت به‌هم می‌خورد و فحش می‌دادم. ولی راستشو بخواین‌ دیدم تأثیر داره. تا چند روز بعد از دیدن فیلم (با اینکه من از قبل با اون اصطلاحات آشنا بودم و ...) در اثر فیلمی که حتی با لحن تمسخر باهاش برخورد می‌کردم، دائم سر چیزهای مختلف یاد اون بحث می‌افتادم و به آدما توضیح می‌دادم!!!! پس شاید باید آفرین گفت به خانم میلانی که تا حدود زیادی به هدفی که خودش گفته رسیده! ولی حالا باید یه فکری بکنه که چه‌طور می‌شه این تأثیرو ماندگار کرد؟؟؟ (بعد از ۲-۳ روز دیگه فراموش شد.) 

اما کلاً از نظر من این فیلم واجد اشکالات دراماتیک فراوان و فاقد هرگونه ارزش هنری بود! (البته به‌جز ۲ تا تابلوی نقاشی از هایده که رو دیوارای اتاق آقای روانپزشک فیلم با بازی آتیلا پسیانی بود.)   

کمال تبریزی و یک تکه نان و ...

درووووووووود:)

فیلم «یک تکه نان» رو برای دومین بار با مانی رفتيم ‌و هردومون هم فیلم رو دوست داشتیم. دفعه‌ی اولشو با مینا رفته بودم و با اونم باز هردومون فیلم رو دوست داشتیم. هرچند که راستشو بگم، من چند صحنه از مهم‌ترین صحنه‌های فیلمو خواب بودم! خوب مگه چیه؟! خسته بودم! تازه مگه خبر ندارین که من توی خوابیدن وسط فیلم‌ها چه ید طولایی دارم!؟ راستشو بخواین می‌دونین من کی فهمیدم که به هنرهای نمایشی علاقه دارم؟؟؟ وقتی که ۳-۴ ساله بودم و برای اولین‌بار رفتم سینما. عموی دخترعمه‌هام ما رو برده بود کارتون سیندرلا و من بیشتر فیلم رو خوابیدم! از همون روز بود که فهمیدم چه‌قدر به هنرهای نمایشی علاقه دارم!!!! (راستش الان که فکر می‌کنم، این خاطره به نظرم خیلی غریب و مشکوک می‌آد!!!! ولی از وقتی یادمه این خاطره تو ذهنم بوده!حالا به نظرتون صحت و سقمشو چطوری بسنجم؟؟؟ فهمیدم! از دخترعمه‌ام می‌پرسم!) خلاصه، گفته باشم که خوابیدن من هیچ ربطی هم به بدی و خوبی فیلم نداره! فیلم جفنگی البته یادم نیست که سرش خوابیده باشم ولی فیلم خوب، تا دلتون بخواد!!!!!! بگذریم ...   

آقای کمال تبریزی عزیز، چند وقتیه که هر چی فیلم ازش دیدم لذت بردم. عرفان صمیمی و مخلوط با فانتزی «یک تکه نان»، فانتزی فوق‌العاده‌ی «گاهی به آسمان نگاه کن»، صمیمت و کودکانگی جای‌جای «فرش باد»، هرچند که یه فیلم سفارشی به نظر می اومد، فیلم «شیدا» که پر از احساس بود و صدای لیلا حاتمی که قرآن می‌خوند توی اون ... و طنز عالی «مارمولک» و «لیلی با من است» که اولین فیلمی بود که این کارگردانو باهاش شناختم. در نقاط قوت مجموعه تلویزیونی «دوران سرکشی» هم به‌نسبت بیشتر تولیدات نازل تلویزیون ایران، حقیقتاً جای شکی نیست.

راستش الان که دقت می‌کنم، می‌بینم  آقاي تبريزي توی هرکدوم از این کارها یه‌جوری می‌شه گفت پیشرو بوده و با جسارت باب یه چیزی رو تو سینمای ایران باز کرده. اونی که از همه برای من مهم‌تر بوده و همیشه می‌گم، باز شدن باب فانتزی به شکلی که با تمام بافت کار بخونه و به تماشاچی دهن‌کجی نکنه(البته بعد از تلاش‌ خوبی که به‌نظرم آقای افخمی تو فیلم «روز فرشته» به خرج داده بود) توی فیلم «گاهی به آسمان نگاه کن» بود که خودش گوشه ي چشمی به رمان بسیار قوی و دوست‌داشتنی «مرشد و مارگریتا» نوشته‌ی میخائیل بولگاکف داشت و بخش‌هایی از فانتزیش رو هم از اون گرفته بود، ولی ایرانیش کرده بود و به شکل خوبی هم حفظش کرده بود. کاری ندارم که بعضی‌ها می‌گن اين آقا سر و تهش به یه جاهایی وصله و به همون دلیله که می‌تونه فیلم‌هایی مثل «مارمولک» و ... بسازه. البته به دوستان توصیه می‌کنم اگه به موزه‌ی سینما سر زدین، توی بخش سینمای دفاع مقدس عکس جوونیای آقای تبریزی رو ببینین. بامزه است!! 

این عکسو می‌بینین؟

این عکسو مدت‌ها پیش مینا توی مجله فیلم دیده بود که زیرش نوشته بوده: رضا کیانیان و هومن برق‌نورد در نمایی از فیلم «یک تکه نان». جای شما خالی که با توجه به آن نوشته‌ی غلط، مینا و من، از قبل از رفتن به ديدن فیلم تا وسط و حتی آخر فیلم که اسم‌ها را خواندیم و از اشتباه خودمون در پی اشتباه مجله فیلم آگاه شدیم، تو کف این بودیم که چه‌طور هومن برق‌نورد با کچل کردن، این‌قدر خوش‌قیافه شده؟؟؟! فکرشو بکنین، حتی وقتی هومن برق نورد در نقش یکی از برادرزاده‌های خل و چل کربلایی (با بازی بسیار خوب اسماعیل خلج) ظاهر شد، باز بیشتر کف کردیم که پس توی دو تا نقشه؟ پس چرا اینقدر متفاوت!؟ خلاصه همین‌جا از آقای هومن سیدی خیلی معذرت می‌خوام!!! به‌نظر من خیلی خوب بازی کرده بود توی اون نقش و هیچ لحظه‌ای بیرون نمی‌زد از نقشش (آخه نقشی بود که احتمال بیرون زدن بازیگر ازش زیاد بود!!) شایدم به قول مینا،چهره‌ی سمپاتش این حسو به آدم می‌داد. 

ولی یک نکته‌ی مهم دیگه‌ای که باز توی کارای کمال تبریزی وجود داره، انتخاب خیلی خوب بازیگران و هدایت عالی اونهاست. یه نگاهی به فهرست بازیگرای کارای مختلف اون بندازین. بیشترشون درجه یک هستند و واقعاً هم توی کار کمال تبریزی چیزی از درجه‌یکیشون کم که نشده، اضافه هم شده. بقیه هم عالی هدایت شدن. (وگرنه چرا همه جا این‌قدر عالی بازی نمی‌کنند؟) مثلاً تو همین فیلم، بازی هومن سیدی یا اسماعیل خلج یا احمد آقالو (امیدوارم خبری که اخیراً در مورد بیماریش شنیدم صحت نداشته باشه و سالم و سلامت و خوب باشه مثل همیشه) یاحتی پیام دهکردی (بقاله اون بود دیگه؟؟) و هومن برق‌نورد یا فرزین محدث (چه جالب که این همون بود که تو نمایش «شب‌به خیر جناب کنت» به کارگردانی میکائیل شهرستانی که همین تازگیا دیدیمش بازی می‌کرد!)  رو نگاه کنید ... رؤیا نونهالی و رضا کیانیان هم که به ترتیب ۲ و ۳ نقش داشتند و خوب بودند. فقط به قول مینا کاش کیانیان یه‌کم صداشم گریم می‌شد!!!! و اینکه کاش گریمور به دست‌های کیانیان هم توجه می‌کرد و این‌قدر جوون ولشون نمی‌کرد.

لیست بازیگرای فیلمو این‌ور و اون‌ور که چک می‌کنم، اسم گلاب آدینه می‌بینیم!!!!!!!!!!!!!! گلاب آدینه هم تو این فیلم بود و من ندیدمش؟؟؟؟ شاید هم قرار بوده نقش عزیز (زنی بی‌سوادی که یک شبه سوره‌ی مریم رو از حفظ شده بود) رو بازی کنه؟؟

در هم ریختگی زمانی فیلم (اینکه اتفاقی رو که بعد می‌افته یکی پیش از این لمس کرده و دیده) رو خیلی دوست دارم.

توی فیلم به نظر من پرداختن به چیزای مختلف که هر کدوم به نوعی مسـأله ي جامعه س فيلمو در ظاهر جالب مي كنه، ولي پيوند درستي بين بخش هاي مختلف پيدا نشده مثلاً بين پلان فرعي جووناي دنبال كار و پلان اصلي يا بين ماجراي خانوادگي كربلايي و پلان اصلي يا نماي طولاني كه از كسب و كار بقاله ديديم يا ... يعني به نظر من از يك سري ماجراها و صحنه هاي فيلم صرفاً به منظور شخصيت پردازي استفاده شده كه تاحدودي هم شخصيت ها، چيزهاي كليشه اي از آب در اومده و شخصيت هاي سياه و سفيد ساخته شده (شايد فقط كربلايي رو بشه يه جورايي يه شخصيت خاكستري دونست) و البته هر كسي بعد از درس هاي مقدماتي نمايشنامه نويسي و فيلمنامه نويسي به روش آموزشي قديمي كه مي آد و مي گه هر صحنه و ديالوگي چند كاركرد مي تونه داشته باشه : ۱) فضاسازي ۲) معرفي شخصيت ۳) ...  ، يه ذره كه درست و حسابي فكر كنه و يه استاد غيرعتيقه ي حسابي هم باشه كه بهش تلنگر بزنه، مي فهمه كه هيچ ديالوگ و صحنه اي رو در كار به اين منظورها نبايد كاشت ... ممكنه صحنه ها و ديالوگهااين كاركردهاي فرعي رو هم داشته باشن، ولي مهم ترين چيز كنش است؛ يعني وقتي تحليل مي كني براي اجرا بايد كنش نهفته در ديالوگو بيابي نه اينكه به راحتي بگي اين ديالوگو گذاشته براي اطلاع رساني يا براي شخصيت پردازي يا ... در نمايش و در فيلم چيه؟ بايد فكر كنم. كنش در فيلم معناي گسترده تري پيدا مي كنه شايد. آخه به نظر من تئاتر، كنش هاي زنجيروار انساني است. اما فيلم المان هاي ديگه اي هم داره شايد. راستي اين موضوع جالبيه! اگر كسي نظري داره منو در جريان قرار بده.

يك نكته جالب فيلم هم صداهاي محيطي خيلي خوب و رنگ ها و تصاوير چشم نواز و دوست داشتني بود. راستي خوش به حال آقاي تبريزي كه چنين نگاتيوها و امكانات خوب صدابرداري و فيلم برداري در اختيارشه!!! چون به نظرم اين چيزا به جز توجه كارگردان و عوامل، به متريال در دسترس كارگردان هم خيلي بستگي داره.

يك صحنه ي جالب فيلم هم به نظر من بازار مكاره و كارناوال مانندي بود كه روستاي محل زندگي عزيز راه افتاده بود. منو ياد صحنه هايي از فيلم «كارناوال بزرگ» بيلي وايلدر با بازي كرك داگلاس انداخت. ولي باز اين صحنه ها هم يه جورايي سطحي بود. اونجا همه به بهانه ي معدن كاوي كه تو معدن گير افتاده بود جمع شده بودند و تفريح مي كردند و اينجا به بهانه ي معجزه ولي اونجا بحث اصلي اين بود كه چطور اين اتفاق افتاد و اينكه روزنامه ها و در واقع رسانه ها ... چه نقش پررنگي تو اين قضيه داشتند. ولي اينجا چي بود؟؟ چطور اصلاً اون همه آدم رنگارنگ خبر شده بودند؟؟؟ مهم نبود؟ پس چرا اون همه نماهاي طولاني از غذا خوردن ها و ... داشتيم؟ اون صحنه ها هم به نظرم به يك پلان فرعي سطحي تبديل شده بود. 

نمی دونم البته وقتی فرض کنیم که تم اصلی و پیوند دهنده ی این پلان فرعی شاید صبر باشه، یک ذره پیوند پیدا می شه ولی باز هم خیلی سسته این پیوند. راستي به نظر شما چرا هر دو تا بچه ي برادر كربلايي خل و چا و منگل بودن؟؟ به دليل ساده ي اخلاقي و سطحي و روي مال حرامي كه پدرشان خورده بود؟(حق برادرش)

   

ازدواج به سبک ایرانی!!!!

نگو به سبک ایرانی! بگو به سبک فیلم فارسی. یه فیلم (به قول یکی از دوستان) از بر و باند علی معلم(تهیه کننده فیلم) که احتمالا بقیه افراد باند به زودی سیل نقدهای تشویق و تمجید کننده شان را روانه جراید کثیرالانتشار خواهند کرد!!!!! ولی راستش من با دیدن این فیلم از خودم و مانی که بهش گفته بودم: " بیا بریم. می خندیم اقلا. هر کی دیده می گه خیلی خنده داره" ... کلی شرمنده شدم!!!!!!!!

البته اون موقع که پیشنهاد دادم یکی دیگه از نکات مثبت فیلم از نظرم این بود که فیلمنامه شو مینو فرشچی نوشته و تا پیش از این فیلم راستش یه احترام خاصی برای فیلمنامه نویسی به این نام قائل بودم. واقعا چقدر برای نوشتن این فیلمنامه وقت گذاشته شده بود؟ و بدتر از اون برای اجراش چی؟ آخه چرا تو آثار هنری ایرانی این قدر راحت همه ی جزئیات رو با شلختگی و گشادی نادیده می گیرن!؟ (البته من که شک دارم بشه به این کار گفت یک اثر هنری. این فوق فوقش یه تولید سرگرم کننده ی عامه پسند بود. تازه از اون کارایی که عامه رو تحمیق هم می کنن! کارای عامه پسندی هم هستند که واقعا حرف دارند برای مخاطبانشون. مثال بخوام بزنم باید بگم: زیر درخت هلو . کاش نقدی که مینا به اون فیلم نوشته بود سوت نمی شد و الان تو این وبلاگ بود.) یه مثال کوچولوش اینکه تو یه صحنه از این فیلم دو نفر داشتن چت می کردن و صفحه مانیتورشونو هی نشون می داد. تو صفحه word واسه هم تایپ می کردن و به جای webcam هم توی برنامه realplayer فیلم بهمون نشون می داد ...

راستش این ازدواج به سبک ایرانی حتی خیلی خنده دار هم نبود!!!!

حتی بازی ها هم خوب نبود. داریوش ارجمند در کمال تعجب (به جز بعضی صحنه های کوچولو) اصلا خوب بازی نمی کرد. شریفی نیای اینجوری که دیگه تکراری شده!بازی شیلا خداداد رو دوست نداشتم. لادن طباطبایی تکراری بود. فاطمه گودرزی تقریبا خوب بود و حسام نواب صفوی در کمال تعجب می تونم بگم از همه بهتر بازی می کرد.

و می رسیم به آقای سعید کنگرانی عزیز. سعید کنگرانی خوش چهره و دوست داشتنی در امتداد شب و ماهی ها در خاک می میرند  (یا دمه که دو تا فیلم قدیمی از سعید کنگرانی دیدم ولی مطمئن نیستم که دومیش ماهی ها ... بود اسمش یا بوی گندم.) حالا اینجا بعد از مدت ها دوباره بازی می کرد. اما نه نقش خیلی درخشان بود نه بازی ... نمی دونم احتمالا پوست صورتش رو هم کشیده و به همین خاطر کلی زشت شده.

سينماي ايران | ازدواج به سبك ايراني
( عكس: شهاب الدين عادل )

لادن طباطبایی- سعید کنگرانی

فکرشو بکنین آدمی که اون موقع توی فیلم های ظاهرا روشنفکری و یه کم متفاوت اون زمان بازی کرده بود (قبول که درامتداد شب هم در نهایت فیلم فارسی بیشتر نبود و تازه کپی برداری از فیلمای هندی!!! ولی خداییش فیلم آبگوشتی هم نبود دیگه! نمی دونم! شاید هم نوستالژی ممنوع بودن اون فیلم از طرف خانواده و یواشکی از آخر به اول دیدنش تو بچگی باعث این حرفا و یه جور ارزش دادن!!!!!! به سعید کنگرانی شده!) حالا بعد از سال ها دوباره اومده بازی کنه و تو یه فیلم فارسی درجه یک بازی می کنه!!!! ناراحت شدم یه کمی!! اما خوب به قول معروف پول هم نقش کمی تو زندگی مردم بازی نمی کنه!

حسن فتحی پیش از این کلی سریال ساخته بود که اغلب بد هم نبودند مثل پهلوانان نمی میرند و  شب دهم و .... حالا نمی شد این فیلمو نسازه؟؟؟؟

شخصیت پردازی ها هم ناقص و آبکی بود. در نهایت می تونم بگم ضعف بزرگ فیلم نپرداختن به جزئیات در همه زمینه ها بود و کلا از نظر من فیلم خیلی خیلی بدی بود. 

بازمانده روز.

جمعه شب٬ سینما ۴ فیلم The Remains of the Day رو نشون داد. من و مینا فیلمو دیدیم. (البته هر کدوم تو خونمون!)چقدر لذت بردیم از فیلم. و چقدر لذت بردم از بازی محشر آنتونی هاپکینز و اما تامپسون. (مینا معتقده که  آنتونی هاپکینز کار خیلی سختی نکرده بود.)

فیلم ساخته زوج جیمز آیوری- اسماعیل مرچنت و فیلمنامه نویسی جابوالا (فیلمنامه نویس بسیاری از کارهای آن دو)  بود. چیزی که من رو یاد اولین روزهای کارم در بانی فیلم انداخت. یک مطلب بلند در مورد این دو نفر ترجمه کردم در مورد آخرین فیلم مشترکشان «کنتس سفید» و اینکه حالا مرچنت نیست و آیوری تنها مانده.

چه گروهی بودن اونا. باز آرزوهای گروه و کار گروهی و ... که همیشه دارم حسابی بالا زد.

تازه هیو گرانت عزیزم (از معدود بازیگراییه که می تونم بگم بدون دلیل ازشون خوشم میاد. شاید به خاطر قیافشه! الان مینا کلی می خنده چون محبوب ترین بازیگر من به همین ترتیب٬ جانی دپه که راستش نمی دونم قیافش چه ربطی به هیو گرانت داره؟! البته مگه باید ربط هم داشته باشه؟) هم توی فیلم بازی می کرد. و  پیتر وان(در نقش پدر آنتونی هاپکینز) هم محشر بود. به طور کلی می تونم بگم بازی های فیلم همه خیلی خوب بود.

اول از همه اینکه به نظر من اسم این فیلم و نیز رمان کازو ایشی گورو٬ نباید «بازمانده روز» ترجمه بشه. چرا؟ چون تو فرهنگ ما لغت بازمانده٬ یه جورایی جنگ یا زلزله یا وقایع طبیعی رو به یاد می آره و در نتیجه تا اسم انگلیسی فیلم را نبینیم نمی فهمیم منظور از اسم فیلم چی بوده! شاید «باقی روز» خیلی گویاتر باشه.

یادم باشه رمانشو که گویا نجف دریابندری ترجمه کرده بخونم.

فکرشو بکنین٬ چقدر احساسات در لایه های نهفته فیلم پنهان بود. در حالی که به جز چند قسمت٬ احساسات به سطح فیلم نمی آمد٬ با یک فیلم سراسر احساس روبرو بودیم. و اینکه چقدر خوب و قوی در مورد روابط سلطه صحبت کرده بود.

اول می خواستم یک چیز درست و حسابی در مورد فیلم بنویسم٬ دیدم که در اون صورت باز هم به گنجه خاطرات سپرده می شه این کار. برای همین تصمیم گرفتم که هر چی به ذهنم می رسه٬ تو همین لحظه بنویسم.

چند نکته اخلاقی که از این فیلم آموختم:

۱) علیرضا انگلیسی است. (قابل توجه مینا!)

۲) یکی از صحنه های این فیلم را براساس رابطه مریم و فردیس ساخته بود. اگه گفتین کدوم؟!