رمان آبی تر از گناه(یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین‌بار) ، نوشته‌ی محمد حسینی رو خوندم. برگزیده‌ی بنیاد گلشیری و همچنین، برنده‌ی جایزه‌ی مهرگان سال ۱۳۸۴ است. البته بعد از خوندن چن‌تا از این کتابای برگزیده، واقعاً اطمینانی به این برگزینش‌ها هم ندارم، ولی هنوزم در شرایط برابر، بیشتر از چیزای غیربرگزیده وسوسه‌ام می‌کنن!!!

یه کتاب ۱۲۵ صفحه‌ای که خوندنش، حدود ۲ تا ۳ ساعت وقت منو گرفت و البته یک نفس خوندمش. الان واقعاً مطمئن نیستم که اگه تو موقعیت دیگه‌ای هم بودم (جز مهمونی‌ای که یه‌جورایی می‌خوام ازش در برم و از بخت خوشم یکی از افراد خونه چن تا کتاب رو که تازه خریده، پیش روم می‌ذاره و منم از خدا خواسته تا رفتن مهمونا اتاقشو اشغال می‌کنم و ...) با این سرعت و یک نفس می‌خوندمش! واقعاً نمی‌تونم درست قضاوت کنم که چه‌قدر کشش داشت. مسلماً نه به‌اندازه‌ی کتاب «میرا» (نوشته‌ی کریستوفر فرانک و ترجمه‌ی لیلی گلستان- انتشارات بازتاب‌نگار) که البته به‌گمونم قطرش کمتر بود و تو مدت خیلی کمتری و در حالی که خونه بودم و مجبور !!! به کتاب خوندن هم نبودم، خوندمش. (حرفا و ایرادایی هم نسبت به «میرا» دارم که بماند به‌جای خود. اینجا فقط از جذابیت و کششش موقع خوندن حرف زدم.) ولی با این حال، کتاب کشش داشت. به‌هرحال از همون اولش، وقتی با جمله‌ی «من کسی‌ را نکشته‌ام» شروع می‌شه، آدم دوس داره بدونه جریان چی بوده، تا آخرش (فصل ۱۰)  که باز همون جمله رو تکرار می‌کنه.

اول از همه اینکه به یه داستان که فقط ۱۲۵ است (صفحات قطع کوچک با حروف نه‌چندان کوچک و با چندین صفحه سفید بین فصلا) می‌شه گفت رمان؟؟ یا باید گفت داستان بلند؟ یا حتی داستان کوتاه؟؟ یا چی؟؟ یادم باشه در این مورد دقیق‌تر مطالعه کنم. 

روایت داستان، از زبان اول شخص بود و به بهانه‌ی اعتراف.(این برداشت به آدم دست می‌داد که اینا اعترافای مکتوب یا جلسات بازجوئی بعد از دستگیری یه متهمه!) راوی منو که خوب با خودش همراه می‌کرد و دائم فکر می‌کردم اگه جایی معلوم نشه که این آدم داره دروغ می‌گه، پس بیچاره بی‌گناهه دیگه! خودشم که داره می‌گه! اما هیچ جا معلوم نشد که صددرصد دروغ می‌گفته و درضمنُ بی‌گناه هم نبود! رمان طوری نوشته شده بود که از شروعش، انگار چیزی در بطنش پنهان شده و حالا توی هر فصل، یک لایه از روش برداشته می‌شه. هیچ حرفی دروغ نبود! فقط اطلاعات ناقص بود و رفته رفته به‌سمت تکمیل شدن می‌رفت. بهونه‌ی روایت و این روش رو که خیلی با هم جفت و جور بودن، خیلی پسندیدم. ولی مشکل لایه‌برداری‌ها نامتوازن بودنشون بود! بعضی لایه‌ها (فصلا) فاصله‌شون با هم میلی‌متری بود و بعد به‌گمونم فصل ۹ که از همه‌ی پیشینه‌ی تاریخی پرده برمی‌داره، با کمی اغراق، کیلومتری!!! کاش فصل ۹ این‌قدر بی‌تناسب همه‌ی متن رو خراب نمی‌کرد و اون روند راست، اما ناقص بودن حرفا تا آخر ادامه پدا می‌کرد. و کاش رنگ‌وبوی تاریخ که به فصل ۹ زده شده، تو جاهای دیگه‌ای از کمپوزیسیون رمان هم با کارکرد بیشتر (جز جسته گریخته‌هایی که شازده در زمان زیر زبان‌کشی برای اعتراف به جای گنج می‌گوید) به چشممون می‌خورد.

البته برای آن کار بهانه‌ی موجهی هم آورده بود نویسنده، به‌هم‌ریختن زندانی وقتی خبر مرگ سه عزیزش رو می‌شنوه و اعتراف ناگهانی اون! ولی حتی با در نظر گرفتن چنان منطقی هم زیادی سریع بود بیرون ریختن اون اطلاعات. آدمی که اون همه نقشه کشیده بود برای لو نرفتن یه‌سری همدستی‌ها، یه لحظه هم فکر نمی‌کنه شاید این خبر، یه‌دستی باشه برای این‌که اون لو بده؟؟؟ تزلزل وحشتناک آدمی‌رو هم که از اول کتاب اون‌قدر قدرتمند پیش اومده (راوی) باور نمی‌کنم. که یک‌دفعه فرو ریخته و همه‌چیزو اعتراف کرده و بعدش تازه (تو فصل ۱۰) شک کرده که شاید ...

 تیتر و همچنین تیتر دوم کتاب رو هم برای اون متن، اصلاً نمی‌پسندم.

به‌قول کیسان هم یه‌نکته‌ی جالبی که وجود داشت و باعث می‌شد سبک نگارش رو تقلید فرض نکنیم، این بود که در دفعات مختلف روایت، یه روایت ثابت رو به‌شکلای مختلف تکرار نمی‌کرد (چیزی که بعد از «مرگ یزدگرد» تو خیلی نمایش‌نامه‌ها رواج پیدا کرد و بعد از فیلم «قهرمان» تو خیلی ... البته خود اینا هم شاید رواج‌های فرمی بعد از یه چیز دیگه بودن که من خبر ندارم یا یادم نیس!) بلکه بدون آوردن چیزای تکراری، دائم روایت‌رو کامل‌تر می‌کرد.

شخصیت‌پردازی‌ها خیلی ناقص بود. از یک داستان ۱۲۵ صفحه‌ای، شاید هم نباید انتظار شخصیت‌پردازی کامل‌تر داشت. ولی با اینکه همیشه طرفدار مختصر و مفید بودنم، این‌دفعه به‌نظرم نویسنده شتاب‌زده عمل کرده و داستان رو می‌تونست از این پخته‌تر و پرداخته‌تر و در نتیجه طولانی‌تر بکنه. مثلاً دلیل اهمیت اون انتقام‌گیری خانوادگی برای پسر رو نفهمیدم (همون‌طور که درمورد فیلم «مونیخ» هم نمی‌فهمیدم ولی با پرداخت خوب شخصیت مادر نقش اصلی فیلم، یه‌کمی قابل قبول‌تر شده بود برام) اینجا هیچی نبود. جز یه توصیف از گریه‌ی پدر که اصلاً کافی نیست ... دراماتیک‌ترین قضیه و ایجاد کننده‌ی درام، این‌همه سست؟ شاید هم جادوی خونی که در رگ‌هاش جاری بود اونو به این سمت برد!؟؟؟ یاد «خانه‌ی فراموشان» طلا افتادم و یاد نقل‌قولش از خانم ثمینی عزیز که: «دیگه تم دراماتیک جدید نداریم! باید به دنبال جادو و رمز و راز در نمایشنامه‌هایمان باشیم!» انتقام‌گیری ماسونی که توی «خانه‌فراموشان» بود البته به جهاتی دراماتیک‌تر از انتقام‌گیری این بود، ولی این هم جهات دراماتیک فراوونی داره و قابلیت کار برای اقتباس نمایشی رو داره. شاید یه روزی روی هر کدوم از این دو تا متن کار کردم و برای اجرا، به‌جایی رسوندمشون. حتی به نوشتن یه متن جدید با الهام از بخش‌هایی از هر کدوم از این دو تا متن هم فکر می‌کنم.