خندستان ماتمیان و مشکلات اجرای متن های دکتر ناظرزاده!
پارسال، نمایشنامهخوانی «خندستان ماتمیان»، نوشتهی استاد عزیزم، دکتر فرهاد ناظرزاده کرمانی رو که دیده بودم، هم متنش به نظرم بد اومده بود و هم بهخصوص اجراش. اجرا بهنظرم لودهبازی اومده بود. اما حالا که اجرای صحنهای همون کار رو به کارگردانی همون شخص قبلی یعنی بهاره سپاهی تو سالن اصلی مولوی دیدم، متن اونقدرها هم بد نبود (البته از اول هم ایدهاش بهنظرم جالب و خیلی خوب بود ولی ... ) و اجرا هم برخلاف انتظارم، نکتههای مثبت خیلی زیادی داشت. (کمکم دارم به این نتیجه میرسم که با دید بد سراغ هر کاری که میرم، نکات مثبتشو بیشتر میبینم تا نکات منفی و وقتیکه با دید مثبت به دیدن کاری میرم، انگار انتظارم خیلی زیاد میشه!)
داستان نمایشنامه، ماجرای سخنرانی بود که با مطلع شدن از مرگ صاحب یه خونه،توسط یه پستچی، به اونجا اومده بود تا مثلاً سخنرانیای در رثای مرده بکنه و متعاقبش گوشبری از بازماندگان اون. غافل از اینکه نابکار و سلیطه (پسر شخص مرده و کلفت خل و چل و عاشق سینمای خونه) با مرگ موش خوروندن، اونو کشتهاند و چیزی از اونا بهش نمیماسه ...
ایدهی متن جالب بود، ولی بهنظر من بعضی چیزا که تو متن به کار رفته بود، دیگه خیلی کلیشهای شدن، مثل اینکه پسره اولین بار که باباش تو سرش زد شاعر شده و اشاره به اینکه شعرش از شعرای بنفشه و ... ولی جالب این بود که تماشاچی که از سنین مختلف توش بودن، به این شوخیها میخندید. من تا پیش از این فکر میکردم که بحث شعر بنفشو!! (اسم شعر پسره بود: خشتک هویجهای بنفش) پیش کشیدن دیگه برای نسل ما یه حرف تکراریه و شاید فقط نسل قبل باهاش حال کنه ولی انگار ... یه ایراد دیگه هم اینه که زبون تموم شخصیتهای نمایشنامههای دکتر ناظرزاده به هم شبیهه! از کلفت و پسر خونه گرفته تا کسی که ادعای سخنرانی داره و همه هم بهغایت ادبی!!!!

کارگردان بهنظرم یهذره این قضیهی زبونو تعدیل کرده بود ولی بازم نشده بود. مثلاً سخنران درحین سخنرانیش ادبی حرف میزد و با پسر که میخواست حرف بزنه، عادی میشد ولی خیلی زود از دست میرفت اون عادی شدن و ... یا مثلاً ادبی حرف زدنهای پسر رو اینطور نمایش میداد که به تأسی از سخنرانه. (این بهونه پیدا کردن برای گذاشتن زبان ادبی در دهان بازیگر، بدبختیای بود که من هم در اجرای پایاننامهی لیسانسم که متن «افق در استانبول» دکتر ناظرزاده بود، داشتم. قبل از کار روی متن، نظرم رو در مورد زبون نمایشنامه به استاد گفتم. هم من گفتم، هم مینا. ولی اون نظرش این بود که ما اشتباه میکنیم و زبون نمایشنامه لازمه که اعتلا یافته باشه و به زبان مردم عادی نزدیک نباشه!!! برای همین، به نمایشنامه زیاد نمیتونستیم دست بزنیم و زبانشو عادی کنیم! تنها کاری که از دستمون برمیاومد، استفاده از این موضوع بود که تک شخصیت متن، زمانی شعر میگفته و حالا خیلی جاها داره از روی دفتر خاطراتش بهیاد میآره و ...)
یه نکتهی خیلی خیلی جالب که وجود داشت، (نمیدونم البته بهعمد و فکرشده بود یا کاملاً سهوی) شباهت ظاهری زیاد سخنران به خود دکتر ناظرزاده بود. البته یه دکتر ناظرزادهی جوان. حس میکردی خودشه که داره با این زبان حرف میزنه و به بامزگی کار میافزود. ولی انصافاً باید بگم که بازیها تاحد زیادی خوب بودن. طنز قضیه خیلی جاها دراومده بود. کاری که کار آسونی نبود. بازی بازیگر نقش سلیطه رو هم دوست داشتم. هرچند که بازی اغراقشدهای بود، ولی برای چنین کار طنزی بهنظرم تاحدی لازم بود.
در مورد کارگردانی و هدایت بازیگرا فقط حرف دارم! اول از همه، امان از استرس غلط در جملات بازیگرا که اصلاحش وظیفهی کارگردانه. دوم اینکه بازیگرا خیلی خوب وارد حسهای مختلف میشدند ولی تداوم حس نداشتند. هر سهتاشون شدیداً دچار انقطاع حس میشدن و یادشون میرفت که همین یه لحظه پیش ناراحت یا خوشحال یا چی بودن. نکتهی دیگهای که باز کارگردان باید بهش توجه میکرد، جلوگیری از عکسالعمل نشون دادن، پیش از انجام عمل بود. خیلی تو تئاترا میبینیم که (تو غلوشدهترین حالتش) پیش از اینکه مثلاً صدای زنگ بیاد، یارو بهطرف در رفته. چون میزانسنش این بوده!!!!!! به توالی منطقی اعمال توجه نمیکنن!!
میزانسنهای کار، یکدستی نداشتند. برای همین گمون میکنم که هرکدوم از بازیگرا خودشون میزانسنای مربوط به خودشونو تو تمرینا پیشنهاد دادن و متأسفانه کارگردان هم در نهایت به یکدست کردن اونا نپرداخته. مثلاً یک سری میزانسن "پشت دیوار دلم!!!!" ی توی کار بود که همه مال پسر بود. مثلاً میگفت سرم داره دود میکنه و فوری سیگار درمیآورد و درحالی که پشتش به ما بود میذاشت توی دهنش و دودشو میفرستاد بالای سرش. یا میگفت این گوی و این میدان و یه دایرهی بزرگ میکشید روی زمین یا ...
اما در عوض میزانسنهایی که از جارو بهجای بوم صدابرداری فیلم استفاده میکردن،خوب بود. یا استفاده از کلاهگیس خوب بود ...

یه نکتهی دیگه، گیر دادن سخنران به سلیطه و یا برعکس بود. که اونم اگه وجود داشت (با توجه به شخصیتاشون خوب بود که وجود داشته باشه) باید بهتر بهش پرداخته میشد. یکی دوجا گیر دادن سخنران درحین سخنرانی به هیکل زن و یا پاک کردن مکانیکی کفشهای مرد توسط زن نشونههایی از این قضیه بود ولی با اجرای بد و منقطع ...
صحنهی کار با اینکه خیلی جمعوجور بود ظاهراً، خیلی کثیف و شلخته بود! مثلاً وجود خاکاره روی زمین چه لزومی داشت!؟ که هربار غلت و واغلت میزدند روی زمین، کثیفیهای لباسشون توجهو به خودش جلب کنه؟؟؟