رمان «محشر صغری» نوشته‌ی تادئوش کونویتسکی رو خوندم. نویسنده و فیلمساز و فیلمنامه‌نویس لهستانی، که تا اون‌جا که من بررسی کردم، تنها کتاب ترجمه‌شده ازش به فارسی همین «محشر صغری» یا A Minor Apocalypse است که فروغ پوریاوری ترجمه‌اش کرده و توسط انتشارات روشنگران (فکر کنم سال ۱۳۷۹) چاپ شده. به‌دنبالش هم نمایشنامه‌ی «روز رستاخیز» ، بازخوانی فرهاد مهندس‌پور و محمد چرمشیر رو از این رمان خوندم.

طرح جلد A Minor Apocalypse

رمان جالبیه. هرچند که کشش خیلی زیادی نداره (خوندنش خیلی آسون نیست شاید چون بعضی جاها می‌زنه تو یه‌سری بحث‌های سیاسی-فلسفی که تو ترجمه، جملات سنگینی هم از آب در اومدن. نمی‌دونم اصلش چه‌جور چیزی بوده.)

راستی، یادتونه وقتی فیلم «خیلی دور، خیلی نزدیک» اکران‌شده بود می‌گفتن اسمشو از رو یه فیلم خارجی کش رفته؟! همین آقای کونویتسکی یه فیلم داره به اسم « از اینجا چه‌قدر دور، به اینجا چه‌قدر نزدیک است.»

کل کتاب، ماجرای یک روز از زندگی یک نویسنده‌ی لهستانی است که چندین ساله دیگه چیزی نمی‌نویسه و حالا اول صبح دو نفر از ظاهراً هم‌مرام‌هاش می‌آن سراغش و ازش می‌خوان که ساعت ۸ شب جلوی کاخ فرهنگ خودشو آتش بزنه. در طول اون روز، نویسنده، خیلی جاها می‌ره و با خیلی کسا ملاقات می‌کنه و ما از خلال این ملاقات‌ها با چیزای زیادی در مورد افکار و گذشته‌ی اون و وضعیت جامعه و مردم و محیط اون روبرو می‌شیم و روابطشو با آدما و با دنیای اطرافش می‌بینیم. آدمی که تمام روزشو با یه گالن آبی‌رنگ بنزین و مقدار معتنابهی بی‌تصمیمی (که از مشخصه‌های بارز روشنفکری تو هر دوره و زمانی بوده و هست به‌نظر من) تو شهر می‌گرده و با خیلی چیزها روبرو می‌شه. کسی که سیگار پیش از ناشتایی رو به‌خاطر اینکه طعم کوتاه کردن عمرو داره، همیشه دوست داشته، حالا زندگی براش عزیز می‌شه، حتی تو این یه روز عشقی رو تجربه می‌کنه و ... .

رمان سرشار از لحظات ناب انسانیه ولی در کل روده‌درازی هم زیاد داره و دو تا صحنه‌اش که خیلی محشر بود، یکی صحنه‌ی رفتن مخفیانه به سالن غذای چیده شده (سالنی مملو از ماهی‌های گرانقیمت و خاویار و پرده‌های زربفت و ...) برای جشن دبیرکل‌های کمونیست و صحنه‌ی دیگه، صحنه‌‌ای در پایان روز (غروب) که در آن نویسنده با تمام دوست‌دخترها و معشوق‌ها و خلاصه زن‌های مقابلش در زندگی، در باغی ملاقات می‌کند. مقدار معتنابهی م...یسم تو این صحنه موج می‌زد و محشر بود. (حالا گیر ندین که این صحنه‌ها ذهنی بود یا عینی. خودتون بخونید و بفهمید.) نکته‌ی جالب اینکه این دو تا صحنه که تو دید اول خیلی جذابن و به‌نظرم برای هرکسی هم که رمانو بخونه، خیلی جالب خواهند بود، عامدانه توی نمایش نیومدن. البته توی این ساختار نمایش، شاید جایی هم براشون نباشه.

حالا می‌رسیم به اینکه چی شد اصلاً رفتم سراغ این رمان؟ راستش دلیل اول نمایشنامه‌ی اقتباسی با نام «روز رستاخیز» از این رمان بود. و اینکه دارم به این ور و اون ور نگاه می کنم تا ببینم اقتباس چگونه؟ یا اینکه دیگران چگونه اقتباس می‌کنند؟ و دلیل دوم هم لهستانی بودن نویسنده‌ی رمان و ارادتی که من مدتیه به لهستان و لهستانی جماعت (خصوصاً تئاتری و ادبیاتی و شاعر و ...) پیدا کردم.

راستش اجرای «روز رستاخیز» رو که دیده بودم، چیز زیادی از نمایش نفهمیده بودم.(به خود مهندس‌پور هم گفتم که شاید به‌خاطر ریتم تند کار، انگار دیالوگ‌ها از یه گوش آدم داخل می‌شه و از گوش دیگه خارج.) ولی خیلی ازش لذت برده بودم.بازی‌ها به‌نظرم خیلی قوی بود و تصاویری از لحظاتی از کار، به‌شدت تو ذهنم مونده بود.

یک نکته‌ی خیلی جالب که هم تو اجرا بود و هم توی سراسر نمایشنامه و هم خصوصاً تو اولای رمان، ریتم تند بود. (راستش تا حالا نشده بود این‌جوری موقع خوندن یه نمایشنامه ریتم تندشو احساس کنم. گاهی فکر می‌کنم شاید اجرای کار که پیش از اون دیده بودمش، روی اون حسم بی‌تأثیر نبوده. خلاصه نمی‌تونم قضاوت قطعی بکنم.) نمایشنامه عصاره‌ی بسیار فشرده‌شده‌ای از رمان بود. منتها مسلماً با افزودنی‌ها و کاستنی‌های بسیار! یکی از مهم‌ترین چیزهایی که شاید فقط و فقط به‌خاطر همین فشرده‌سازی از بین رفته، بی‌تصمیمی‌ها و تردیدهای کاملاً انسانی نویسنده‌ توی رمان، که تو نمایش، اسمش تادئوشه (همون اسم نویسنده‌ی رمان تو دنیای واقعی) بود. بی‌تصمیمی و بلاتکلیفی و از این‌سو به اون‌سو کشیده شدن که به‌نظر من مشخصه‌ی بارز انسان متفکر و روشنفکر امروزی است، توی نمایشنامه خیلی خیلی کمرنگ شده بود و درعوض فضای خفقان اجتماعی وحشتناک، ناب و به‌شدت به این رسانه منتقل شده بود.

نکات خیلی جالبی توی اون بازخوانی یا اقتباس بود. یکی از مهمتریناش جرأت و جسارت نویسنده‌های نمایشنامه در انتخاب و افزودن و کاستن‌ها بود. مثلاً یکی از بارزترین‌هاش، یه‌جورایی یکی کردن دو تا شخصیت نادژدا و هالینا بود. اولی توی رمان طرف یک رابطه‌ی عشقی نویسنده در آن روز غریب می‌شه و معنی اسمش امید است و دومی رابط پی‌گیری خودسوزی و ... . ولی تو نمایشنامه این دو نفر فقط یک نفر هستند و با جسارت معنای هالینا توی نمایشنامه امید اعلام شده. آیا واقعاً معنی این اسم هم امید است؟ نه؟ اصلاً اهمیتی دارد که واقعاً این‌طور هست یا نه؟ حالا این واقعاً که می‌گم یعنی چی؟ آیا می‌تونیم بگیم دنیای متنه. بپذیر!؟ دنیای متن دنیای ایزوله‌شده‌ای نسبت به دنیای ما که نیست. هست؟ ... بگذریم. 

ولی یه سؤال که همچنان برام باقی مونده اینه که رنگ گالن بنزینی که نویسنده توی رمان انتخاب می‌کنه، آبیه. اما تو نمایشنامه، رنگ آبی حتی جزو گزینه‌هایی که می‌تونه انتخاب کنه نیست. سفیدو انتخاب می‌کنه. چرا؟؟