این یک داستان کوتاه است، کوتاه‌تر از یک زندگی. حتی کوتاه‌تر از سرگذشت عروسکی در دستان کودک همسایه که مرتب جیغ می‌کشد، دماغش آویزان است و به زمین پا می‌کوبد. این داستان کوتاه است، کوتاه مثل جَست زدن کلاغ‌ها از یک شاخه به شاخه دیگر، روی درخت چنار که با صدای زمخت و کشدارشان کله صبح اهل محل را بیدار می‌کنند. از اول هم قرار نبود داستان بلندی باشد. این یک داستان کوتاه است، خیلی کوتاه. 

این داستان، سرگذشت آقای ب است. وقتی جوان بود سبیل مختصری داشت و موهای پرپشت و سیاه. یقه پیراهن‌های روشنش که راه‌های تیره داشت مثل دو بال پرستو بودند. شلوار جین آبی تیره‌ با پاچه‌های گشاد می‌پوشید. پاچه‌ها این قدر بلند و گشاد بودند که موقع راه رفتن انگار زمین را جارو می‌کرد. چشمانش ضعیف نبودند، اما تصمیم گرفت عینک بزند. یک روز از خانه زد بیرون. چند چهارراه‌ را پشت سرگذاشت. رسید به عینک‌فروشی مردمک، در خیابان کاخِ تهران که تازگی‌ها اسمش را گذاشته بودند فلسطین. داخل شد. از سمت راست مغازه شروع کرد به تماشای عینک‌ها. رسید به نقطه اول. دوباره به حرکت در همان مسیر ادامه داد. چند قدم برداشت. با انگشت اشاره کرد به یک عینک بزرگ کائوچویی قهوه‌ای. قیمتش را پرسید. شاگرد مغازه گفت باید نسخه دکتر داشته باشد. آقای ب گفت: «نسخه ندارم. فقط شیشه باشد کافی است.» عینک را امتحان کرد. برای صورتش بزرگ‌ بود. اصلا می‌خواست بزرگ باشد. شاگرد مغازه گفت: «هفته بعد آماده است.» آقای ب لبخندی زد، شاید تشکر مختصری هم کرد. با همان لبخند از مغازه آمد بیرون. ته دلش خوشحال بود که با این عینک بزرگ کائوچویی به آرزویش می‌رسد. اما چه آرزویی؟ مادر آقای ب این راز را اندکی دیگر برملا می‌کند. رسید به دکه روزنامه‌فروشی. تیتر روزنامه‌های عصر را خواند. یک روزنامه و یک بسته سیگار خرید. از دکه که دور می‌شد پاکت سیگار را از جیبش درآورد. وسط پاکت نارنجی سیگار، عکس یک تاج بود و زیر آن یک دایره سفید که با قرمز رویش نوشته شده بود: اشنو ویژه. کنار یکی از درختان چنار خیابان کاخ سیگارش را روشن کرد. چند پک عمیق زد. ته سیگارش را انداخت توی جوب آب. ته سیگار راه افتاد به سمت جنوب. آقای ب همان مسیر را رفت. بعد راهش را کج کرد به سمت غرب و برگشت به خانه. 

آقای ب با خواهر کوچک‌تر و مادرش زندگی می‌کرد در خانه‌ای یک طبقه با دیوارهای آجری، کمرکش کوچه رازی در همان خیابان کاخ. خواهرش چهار-پنج ساله بود با موهای بلند سیاه و چهره‌ای غمگین که انگار همیشه گوشه لبش تبخال داشت. سر زانوهایش پوست‌پوست شده و ‌دست‌هایش همیشه کثیف بود. از این چرک و کثافت، زیر ناخن‌هایش اثری دیده نمی‌شد. با تیزی دندان‌های نیشش،‌ زیر ناخن‌هایش را تمیز می‌کرد. همسایه‌ها این صحنه را وقتی می‌دیدند که  دخترک گاهی مادرش را برای خرید همراهی می‌کرد و در یک دستش زنبیل قرمز پلاستیکی بود. گاهی زنبیل را می‌کشید روی زمین. مادر آقای ب هر روز بین ساعت هشت تا نه، چادر خاکستری تیره به سر می‌کرد که گل‌های ریز سفید داشت، دمپایی پلاستیکی سفید به پا، می‌رفت سرگذر برای خرید. انگشت‌های پایش از لای دمپایی پلاستیکی سفید پیدا بودند و انگار می‌کشیدند روی زمین. اوایل هفته لاک سرخ تر و تمیز و مرتبی داشتند. روزها که به آخر هفته نزدیک‌تر می‌شدند، رنگ‌ و رویی برای لاک‌ها نمی‌ماند؛ این شمایل عصر روزهای تعطیل به کلی عوض می‌شد. نه از چادر خبری بود و نه از دمپایی پلاستیکی سفید. لباس‌ بلند آبی‌تیره می‌پوشید با گل‌های درشت نارنجی که موقع راه رفتن روی بدنش می‌رقصیدند. موهای بلند و بلوندش به دنبال او در هوا پیچ و تاب می‌خوردند و بوی بهار از آنها می ریخت توی کوچه. کسی نمی‌داند او کجا می‌رفت. به کسی هم مربوط نبود. امروز هم به کسی مربوط نیست. آن روزها هیچ‌کس نمی‌دانست پدر آقای ب کجاست و چرا یک زن و دو بچه را به امان خدا رها کرده است. امروز هم اهل محل، چیزی درباره او نمی‌دانند. جلسه بررسی وضعیت خانوادگی و رفتار همسایه‌ها در صف نان سنگک برگزار می‌شد که تقاطع خیابان تیر و ابوریحان بود، با ساختمانی قدیمی و دیوارهایی که مشتری‌ها منتظر بودند هر لحظه فرو بریزد. اعضای این جلسات پسرهای نوجوان محل بودند که با هیجان حرف می‌زدند. گاهی صحبت‌های پدر و مادر‌هایشان را تکرار می‌کردند. در بعضی از این جلسات چند پیرمرد هم دل به دل‌شان می‌دادند، گاهی برای تفریح و دست‌انداختن نوجوان‌ها و گاهی برای همکاری در کشف اسرار حرف‌هایی می‌زدند اما آنها هم از اصل قضیه کوچک‌ترین خبری نداشتند. در یکی از همین جلسات که موضوع به مادر آقای ب اختصاص داشت، برخی می‌گفتند شوهرش ساواکی بوده و به دست خلق انقلابی کشته شده است. چند نفر دیگر از اعضای جلسه به کلی این حرف را رد کردند و گفتند او مرد متمولی بوده که با زن جوانی از کشور خارج شده و دیگر برنگشته. هیچ وقت واقعیت ماجرا روشن نشد. شاید خانواده آقای ب هم واقعیت را نمی‌دانستند.

آقای ب با اهل محل گرم نمی‌گرفت، با پسرهای هم‌سن‌وسالش هم حرف نمی‌زد. بیش از حد ماخوذ به حیا و سرش همیشه پایین بود. از لای کیف چرمی‌ رنگ‌ و رو رفته‌اش که دو سگک داشت، همیشه گوشه‌ای از یک روزنامه بیرون زده بود. خانم ز که دیوار به دیوار آقای ب زندگی می‌کرد، تنها کسی بود که گاهی با مادرش هم‌صحبت می‌شد. به شرطی که اتفاقی همدیگر را موقع ورود یا خروج به خانه‌هایشان می‌دیدند. مادر آقای ب درباره زندگی‌ خصوصی‌اش، شوهرش یا این که آخر هفته‌ها کجا می‌رود، حرفی نمی‌زد. فقط گاهی از دخترش می‌گفت که در باغچه کوچک خانه‌شان که یک درخت آلبالو و دو درخت شاه‌توت و هفت‌-هشت پایه گل سرخ داشت، دنبال کرم‌ها می‌گشت و با مورچه‌ها حرف می‌زد. گاهی هم از پسرش می‌گفت. در همین صحبت‌های دم در بود که خانم ز فهمید آقای ب تازگی دیپلمش را گرفته و برخلاف شایعه‌ اهل محل، دانشجوی پزشکی نیست. مادرش می‌گفت عاشق نوشتن است و در یک روزنامه عصر کار گرفته اما کارش ارتباطی به نوشتن نداشت. آقای ب در چاپخانه کار می‌کرد. خیلی زود شد مخبر روزنامه عصر. آیا استعداد خاصی داشت که به سرعت به خواسته‌اش رسید؟ نه چندان. آن زمان یکی بعد از دیگری روزنامه‌نویس‌ها و نویسنده‌ها مفقود می‌شدند، به زندان می‌افتادند یا خبر می‌رسید از کشور رفته‌اند. فرصت برای پیشرفت، خود به خود ایجاد می‌شد و با عینک بزرگ کائوچویی این پیشرفت، سرعت هم می‌گرفت. 

آقای ب هر روز صبح می‌رفت تحریریه روزنامه عصر با همان عینک کائوچویی بزرگ و قهوه‌ای‌‌اش. کم‌کم شلوار جین را کنار گذاشت و رنگ پیراهن‌هایش هم تیره شد، همگی رنگ و رو رفته که بعضی‌های‌شان رفو شده بودند یا وصله‌های کوچکی هم داشتند. غروب‌ها که به خانه برمی‌گشت، کیف چرمی‌اش را اینقدر از روزنامه و مجله پر می‌کرد که سگکش به زور بسته می‌شد. زیر بغلش هم تعدادی روزنامه و مجله بود و لبخند ریزی هم بر لبانش. هر قدر اسم خبرنگاران و نویسندگان قدیمی کمتر در روزنامه‌ها منتشر می‌شد، آقای ب بیشتر در کارش پیشرفت می‌کرد. از وقتی او شد نویسنده، مادرش هم آخر هفته‌ها با چادر مشکی می‌رفت سقاخانه، شمع روشن می‌کرد. همسایه‌ها می‌گفتند نذرش ادا شده. یکی دو سالی نگذشته بود که آقای ب برای کار به تلویزیون دعوت شد. اهل محل این را وقتی فهمیدند که یک پیکان سفید او را می‌برد و می‌آورد، و روی درهای جلوی هر دو طرف آرم صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران را دیده بودند. شاید کمتر از سه چهار ماه بعد از اولین باری که آن پیکان سفید را دیدند، آقای ب و خانواده‌اش از آن خانه رفتند. کسی نمی‌دانست کجا. یک خاور آمد کل اثاث را بار کرد. فقط دو سوم خاور پر شد. موتور را که روشن کرد، خیابان را دود برداشت و دور شد. مادر آقای ب با تنها کسی که خداحافظی کرد خانم ز بود اما شماره تلفن نداد و گفت: «در منزل‌مان خط تلفن نداریم» (آن زمان تلفن هوشمند و اپلیکشین‌های رنگ و ورانگ وجود نداشتند). اهل محل، دیگر آقای ب را ندیدند جز چند باری در تلویزیون که داشت با مردم کوچه و خیابان مصاحبه می‌کرد. مدتی بعد، فقط اسمش را به عنوان کارگردان تلویزیونی، اول یا آخر سریال‌ها خوانده بودند. فردای آن شب‌ها که اسم آقای ب روی صفحه تلویزیون ظاهر می‌شد، نوجوان‌ها و گاهی بزرگ‌ترها ضمن نقد و بررسی آن سریال در صف نان سنگک، خاطره‌های‌شان را از آقای ب و خانواده‌اش برای هم تعریف می‌کردند. این خاطره‌ها هر بار طولانی‌تر می‌شد با جزییات بیشتر. مدتی بعد، دیگر کسی اسم آقای ب را در تلویزیون ندید. چند سالی گذشت. روزنامه‌ها عکس او را با لباس زندان، درشت در صفحه اول چاپ کردند و تیتر زدند: جاسوس صهیونیسم، دستگیر شد. چهره‌اش شکسته شده بود. از وقتی اهل محل برای آخرین بار آقای ب را دیدند چهار-پنج سالی بیشتر نمی‌گذشت،‌ اما در عکس انگار پنجاه سال پیرتر شده بود. دیگر عینک کائوچویی نداشت. عینکش، ظریف و پنسی بود به رنگ طلا. پیراهن کرم یقه آخوندی -که بعدتر شد یقه دیپلماتیک- به تن داشت. از سیبل کم‌پشتش هم خبری نبود. دوباره شایعه در محل بالا گرفت. بعضی‌ها می‌گفتند: «اعدامش می‌کنند.» یک عده می‌گفتند: «از خودشان است. تبرئه می‌شود.» هیچ کس نفهمید چه شد. یکی دو سال بعد آقای ب از لندن سر در آورد و مادرش از سانفرانسیسکو (این سانفرانسیسکو با سانفرانسیسکوی سریال دایی‌جان ناپلئون فرق دارد). تلویزیون‌های برون‌مرزی آقای ب را به عنوان مستندساز و خبرنگار معرفی می‌کردند و مادرش را فعال سیاسی. یکی دو سال دیگر هم گذشت، کسی مادر آقای ب را با همان لباس‌های رنگی و گل‌های درشتش در تلویزیون‌ها ندید. دیگر هیچ‌کس درباره‌اش حرف نمی‌زد. دیگر برای کسی مهم نبود. مرده بود؟ شوهر کرده بود؟ زنده و خوشحال بود؟ هیچ کس نمی‌دانست چه بر سر مادر آقای ب آمد. 

 

 □

 

آقای ب در مدتی که لندن زندگی می‌کرد فیلم مستند می‌ساخت: یکی درباره طلاق مهاجران ایرانی و یکی هم درباره زندگی همجنس‌گرایان ایرانیِ خارج از کشور. مستندی دو قسمتی و طولانی هم ساخت از زندگی یهودیان در ایران و مقایسه‌اش کرده بود با زندگی یهودیان ایرانی‌تبار در انگلیس. کم‌کم به سرگذشت خواننده‌های لس‌آنجلس علاقمند شد: یکی مستند درباره فتانه، یکی درباره فرزین و یکی هم از زندگی سوزان روشن ساخت. منتقدی نوشته بود که فیلم‌های طولانی‌ آقای ب حرف جدیدی برای گفتن ندارند؛ همه آنچه او در فیلم‌هایش می‌گوید در اینترنت بهتر و دقیق‌ترش در دسترس است؛ فقط تصاویر قدیمی که از تلویزیون‌های اروپایی می‌گرفت یا آنهایی که خودش از تلویزیون ایران به انگلیس برده بود، فیلم‌هایش را به آلبومی قدیمی و کمتر دیده شده بدل می‌کردند. هیچ‌وقت نقدها درباره‌ کارهایش مثبت نبودند. مخاطبان تلویزیون‌هایی که فیلم‌های آقای ب را پخش می‌کردند هر جا می‌شد اظهار نظر کنند، برایش فحش می‌نوشتند. آقای ب ول‌کن ِ فیلم‌سازی نبود. مرتب فیلم‌های طولانی می‌ساخت و تلویزیون‌های برون‌مرزی آنها را پخش می‌کردند. ناگهان آقای ب ناپدید شد، درست مثل مادرش. نه فیلمی از او پخش شد و نه مصاحبه‌ای، و نه حتی متنی درباره سیاست که مدتی خودش و دیگران را با آنها سرگرم می‌کرد. مثل یک قطره آب روی آسفالت داغ تابستان در خیابان کاخ تبخیر شده بود. اهل محل همچنان درباره او حرف می‌زنند. بعضی می‌گویند بالاخره پدرش را پیدا کرده و با ثروت او نیازی به کار کردن ندارد. جوان‌ترها که آقای ب را ندیده‌اند می‌گویند کارمند یک سرویس اطلاعاتی بود. جزیره‌ای در اقیانوس آرام خریده، بازنشسته شده و آنجا زندگی می‌کند. مسن‌ترها می‌گویند آقای ب مرده اما چون آدم مهمی نبود رسانه‌ها خبرش را منتشر نکردند. این حدس و گمان‌ها هیچ کدام به واقعیت داستان نزدیک نبودند. آقای ب آلزایمر گرفته بود. این را خانمی در یک تلویزیون برون‌مرزی گفت. چهره سبزه‌ی بدون آرایش و موهای رنگ کرده‌ نقره‌ای داشت. تماشاگران نمی‌دانستند او کیست. چند لحظه بعد معلوم شد همسر آقای ب است. تا آن زمان کسی نمی‌دانست او ازدواج کرده. همسر آقای ب ادامه داد که او  یک روز از خانه رفت بیرون، بدون مدارک شناسایی. گم شد و تا امروز پیدا نشده است.