عامه پسند به چه می گویم! - 2

گفته بودم کتابی خوندم به اسم «بیگانه‌ای با من است!». کتابی که جذاب و پرکشش بود و خیلی سریع خوندمش. این کتاب، نوشته‌ی خانم جوی فیلدینگ (متولد ۱۹۴۵)، رمان‌نویس و بازیگر کانادایی و ترجمه‌ی شهناز مجیدی (حمزه‌لو) است و انتشارات شادان منتشرش کرده. اسم  اصلی کتاب هست  See Jane Run و در سال ۱۹۹۱ نوشته شده و گویا سال ۱۹۹۹ پرفروش‌ترین رمان اجتماعی در آمریکا شده. يه فيلم تلويزيوني هم ازش ساخته شده.

طرح روي جلد كتاب بيگانه اي با من است

از همین نویسنده، کتابای «تکه‌های گمشده» ، «ژرفای زندگی» ، «محکوم به نیستی» ، «زمانی برای گریستن نیست» و «بوسه‌ی خداحافظی با مادر»هم می‌دونم که به فارسی ترجمه شده، ولی من نخوندمشون. راستی، وقتی برای ارضای حس کنجکاویم در مورد عامه‌پسند بودن یا نبودن کتاب، به اطراف و اکناف اینترنت سرمی‌زدم، توی یه فورومی هم دیدم که یه کسی گفته بود: «از کتابای جوی فیلدینگ و سیدنی شلدون خیلی خوشش می‌آد.» البته هیچ قضاوت دقیقی نمی‌شه از روی این جمله کرد. ولی یادآوری می‌کنم که سیدنی شلدون یه‌جورایی تو مایه‌ی!!! دانیل استیله، حالا یه‌کم بهتر!!!!!!!!!!!!!! نویسنده خودش هم تو سایتش، در مورد محبوبیت بسیار کتاباش بین اقشار مختلف مردم نوشته و البته اینکه این‌همه کتاب از این خانم به فارسی ترجمه شده (با توجه به اینکه کلاْ کتاباش از سال ۱۹۸۰ به‌بعد نوشته شدن) هم می‌تونه نشونه‌ی خاصی باشه در مورد این نویسنده. مثلاْ در مورد پائولوکوئیلو چی فکر می‌کنین؟ به‌نظرتون چرا تمام کتاباش به این سرعت ترجمه و چاپ می‌شه؟ البته، منظورم ارزش‌گذاری نیست، من خودمم بعضی از کتابای کوئیلو رو دوست دارم، ولی جوابم به سؤال بالا اینه: عامه‌پسندی کتاباش. بازم بیشتر از این در مورد عامه‌پسندی، که اصلاْ هم چیز بدی نیست به‌نظرم، حرف نمی‌زنم و بحث مفصل در اون موردو به آینده موکول می‌کنم. یه موج روشنفکرنمایی همیشه سوقمون می‌ده به این سمت که دنبال کتابای خوب مهجور بگردیم. کتابایی که خودندنش برای خیلی از مردم شاید سخت باشه و حوصله‌شونو سر ببره! شاید یه میل همیشگی به متفاوت بودنه این تمایلی که تو قشر مثلاْ روشنفکر وجود داره. نمی‌دونم، باشه برای بعد، بگذار رها از این حواشی درمورد خود کتاب حرف بزنیم:

ترجمه‌ی کتاب بد نبود. ولی غلطای نشانه‌گذاری اون‌قدر زیاد داشت که گاهی آدمو اذیت می‌کرد. مثلاْ نصف جمله‌ای رو که یکی داره می‌گه تو گیومه گذاشته، بقیه‌شو بیرون. یا نصفی از توصیفات رو اشتباهی برده تو گیومه .... حالا از ترجمه بگذریم.

موقعیت آغازین کتاب، جدا از اینکه چه‌جوری قراره ادامه پیدا کنه، به اندازه‌ی کافی جذاب و پرکشش هست:

«یه زنی، درحالی که سر چهارراهی ایستاده، به خودش می‌آد که اصلاْ یادش نیست کیه و کجا زندگی می‌کنه و چند سالشه و چه شکلیه و قدش چه‌قدره و ازدواج کرده یا نه و بچه داره یا نه  و ... . زن توی خیابونای بوستون سرگردون می‌شه و می‌بینه که شهرو به‌خوبی می‌شناسه ولی حتی نمی‌دونه که توی این شهر زندگی می‌کرده یا برای یه موقعیت کاری یا هر چیز دیگه‌ای به این شهر اومده؟؟؟ »

بعد از مدتی متوجه می‌شه که جلوی پیراهنش که کتش اونو پوشونده خونیه و تو جیبای کتش هم ده هزار دلار پول نقد هست (که از اون‌جایی که همه با کردیت کارت خرید می‌کنن، برای همه چیز عجیبی به نظر می‌آد وقتی از اون پولا می‌خواد استفاده کنه.)  و یه کاغذ که روش نوشته تخم مرغ و ... ، پت رادرفورد، ساعت دوازده و نیم، اتاق شماره ... .

همراه با خود اون زن، ما هم شروع می‌کنیم به حدس زدن در مورد اتفاقی که افتاده و در مورد هویت زن. تا اینکه زن به پلیس مراجعه می‌کنه و خلاصه کسی پیدا می‌شه که اظهار و ثابت می‌کنه نسبتی با اون داره و اونو با خودش می‌بره. باز با یه موقعیت عجیب و غریب دیگه روبرو می‌شیم: آدمایی که زنو می‌شناسن و خیلیاشون از مشکل زن خبر ندارن. زن اون‌ها رو می‌شناخته، حالا هم اسم و یه‌سری اطلاعات کلی راجع بهشونو داره، ولی چیزی از چگونگی رفتارش با اونا یادش نمی‌آد. اینم موقعیت خاص و بغرنجیه که برای من جالبه. مثل پرت شدن تو خلاء می‌مونه. نمی‌خوام داستانو تا به آخر تعریف کنم. چون شاید دلتون بخواد بخونینش. راستی، درطول رمان معلوم می‌شد که اسم زن جِین است و نام اصلی کتاب هم به اسم قهرمان اصلی اشاره می‌کنه. اما اسمی که مترجم روی کتاب گذاشته به نظر من یه اصرار زیادی روی بخشی از تمی است که شاید برای مترجم جذاب بوده!

مهم‌ترین ویژگی رمان، تعلیق قدرتمند و جالبش بود. تعلیقی که تو «نمایشنامه‌ی مرگ یزدگرد» هست، یا تو فیلم «قهرمان»، یادتون هست؟ داستانی که دائم رنگ عوض می‌کنه و همه‌ی احتمالایی که ممکنه مطرح می‌شن. توی اونا، به‌نظر من این تعلیق صرفاْ با تمهیدات نمایشی اتفاق می‌افتاد. (تمهیدات و جنبه‌های نمایشی منظورم چیزهاییه که تو زندگی روزمره هم ممکنه وجود داشته باشن) اما تو این رمان با اینکه جنبه‌های نمایشی وجود داره، اما فراموشیِ زنه که به‌طور طبیعی این تعلیق رو بالا می‌بره و به اون کمک می‌کنه و به هیجانمون می‌آره.

در مورد آخرای رمان نمی‌تونم یه نظر قاطع بدم. از یه‌طرف به‌نظرم نویسنده لطف بزرگی به مخاطبا کرده  که انتهای ماجرارو زیادی کش نداده و خسته‌کننده نشده، اما یهویی تعریف کردن یه بخش بزرگ از گذشته خیلی جالب نبود و می‌شد با یک‌سری اشارات مطرح بشه و کم‌کم باز بشه. و بعد از اون هم به‌نظرم خیلی سرهم‌بندی‌شده می‌اومد.

در کل از خوندن کتاب لذت بردم. مسلماْ ۵ تا ستاره بهش نمی‌دم. شاید ۳ تا یا ۳ و نیم، اما خوب بود.

این ملک متروکه اعلام می شود - 3

قبل از هرچیز، بگم که سیدنی پولاک هم، یه اقتباس سینمایی از این نمایشنامه کرده .(درواقع باید بگم که کلی چیز به نمایشنامه اضافه کرده.) گویا یکی از فیلمنامه‌نویساشم کاپولا بوده. 

رابرت ردفورد و ناتالي وود در پوستر فيلم سيدني پولاك

و بعد بقيه‌ي ترجمه:

Tom: Tom

Willie: Mine’s Willie. We’ve both got boy’s names.

Tom: How did that happen?

Willie: I was expected to be a boy but I wasn’t. They had one girl already. Alva. She was my sister. Why ain’t you at school?

Tom: I thought it was going to be windy so I could fly my kite.

Willie: What made you think that?

Tom: Because the sky is so white.

Willie: Is that a sign?

 Tom: Yeah.

Willie: I know. It looks like everything had been swept off with a broom. Don’t it?

Tom: Yeah.

Willie: It’s perfectly white. It’s white as a clean piece of paper.

Tom: Uh-huh.

Willie: But there isn’t a wind.

Tom: Naw.

Willie: It’s up too high for us to feel it. It’s way, way up in the attic sweeping the dust off the furniture up there!

Tom: Uh-huh. Why ain’t you at school?

Willie: I quituated. Two years ago this winter.

Tom: What grade was you in?

Willie: Five A.

Tom: Mrs. Preston.

Willie: Yep. She used to think that my hands were dirty until I explained that it was cinders from falling of the railroad tracks so much.

Tom: She’s pretty strict.

Willie: Oh, no, she’s just disappointed because she didn’t get married. Probably never had an  opportunity, poor thing. So she has to teach Five A for the rest of her natural life. They started teaching algebra an’ I didn’t give a damn what X stood for so I quit.

Tom: You’ll never get an education walking the railroad tracks.

Willie: You won’t get one flying a kite neither. Besides…

Tom: What?

Willie: What a girl needs to get along is social training. I learned all of that from my sister Alva. She had a wonderful popularity with the railroad men.

 

 

تـام  :  تام.

ويلي :  منم ويلي‌اَم. اسمِ هردومون پسرونه‌س.

تـام  :  خوب، چرا اسمِ پسرا رو روت گذاشتن؟

ويلي :  آخه قرار بود پسر بشم، ولي نشدم. اونا قبلِ من، يه دختر داشتن. آلوا. اون خواهرم بود. چرا مدرسه نرفتي؟

تـام  :  فكركردم امروز باد مي‌آد، مي‌تونم بادبادكمو هوا كنم.

ويلي :  چي‌شد كه همچين فكري كردي؟

تـام  :  آخه آسمون خيلي سفيد بود.

ويلي :  اين يعني‌ اين‌كه باد مي‌آد؟

تـام  :  خوب آره.

ويلي :  راس مي‌گي. انگار يه جارو برداشته باشن، همه‌جا رو جارو كرده باشن. نه؟

تـام  :  آره.

ويلي :  آسمون سفيدِ سفيده؛ درست عينِ كاغذاي بي‌خطِ نقاشي.

تـام  :  اوهوم.

ويلي :  ولي از باد خبري نيست.

تـام  :  نه.

ويلي :  به‌گمونم باد اون‌قدر بالابالاها مي‌وزه كه ما نمي‌تونيم حسش كنيم. فكرشو بكن، اون بالا، از يه پنجره، مي‌ره تو يه‌جايي كه انگار اتاقِ زيرشيروونيِ دنياست؛ انگار بخواد گردوخاكاي اسباب‌اثاثيه‌ي اون بالاها رو جارو كنه.

تـام  :  اوهوم. تو چرا مدرسه نرفتي؟

ويلي :  من خودمو براي هميشه تعطيليدم. اين زمستون مي‌شه دو سال.

تـام  :  كلاس چندم بودي؟

ويلي :  پنجم.

تـام  :  خانم پِرِستون.

ويلي :  آره. اون هميشه فكر مي‌كرد دستاي من كثيفن؛ تا اينكه روشنش كردم چيزي كه اون فكر مي‌كنه كثيفيه، مال خاكستراي خط‌آهنه؛ نيست خيلي از رو ريلا مي‌افتم، واسه‌همين دستام اين‌جوري مي‌شه.

تـام  :  اون زيادي سخت‌گيره.

ويلي :  نه بابا، اون فقط چون عروسي نكرده، اين‌جوري افسرده‌ شده. بيچاره، شايد هيچ‌وقت، حتي يه خواستگارم نداشته. حالام مجبوره تمام عمرش معلم كلاس پنجم باشه. شروع كرده بود بهمون جبر درس دادن؛ منم كه يه پاپاسي واسم نمي‌ارزيد بدونم x به چي برمي‌گرده. واسه همينم بي‌خيالش شدم.

تـام  :  ولي اگرم قرار باشه دائم رو خطِ آهن راه بري، هميشه بي‌سواد مي‌موني كه.

ويلي :  تو هم با هوا كردنِ اون بادبادكِ قرمزت، چيزي به سوادت اضافه نمي‌شه. تازه‌شم، ...

تـام  :  چي؟

ويلي :  چيزي كه يه دختر لازم داره، تربيت اجتماعيه؛ كه من تمام ‌و كمال از خواهرم آلوا يادش گرفتم. اون، بين كاركناي راه‌آهن، كلي معروف بود. 

 

ادامه دارد ...

عامه پسند به چه می گویم! - 1

پسر داییم ازم خواسته بود یه کتابی رو براش از کتابخونه بگیرم. دیروز بهش زنگ زدم که کتابه رو گرفتم و اون گفت که ظهر می‌آد، ازم می‌گیره. ظهر شد و عصر شد و اون نیومد. کتابه‌رو ورق زده بودم و چند صفحه‌ی اولشو خونده بودم. به‌نظرم جالب اومد. مخصوصاْ موقعیت شروع کتاب:

یه‌زنی، درحالی‌که سر یه چهارراهی ایستاده، به خودش می‌آد که اصلاْ یادش نیست کیه و کجا زندگی می‌کنه و چند سالشه و چه شکلی داره و .... (تموم اینا درحالیه که خیابونا و شهر رو به خوبی می‌شناسه)  

عصری زنگ زدم به پسرداییم که چرا نیومدی؟ پس چند روز دیگه بیا چون من می‌خوام بخونمش. امروز ساعت ۳ دیدم که به صفحه‌ی ۴۱۳ کتاب (صفحه‌ی آخر) رسیدم و همین‌طور درگیرم که می‌تونم بگم یه کتاب خوب بود یا اینکه یه کتاب صرفاْ عامه‌پسند و جذاب بود؟

می‌تونم بگم این درگیری در اصل از پریشب شروع شد. با کلی اصرار مینا رو نشوندم پای فیلم جورج رومرو «نیمه‌ی تاریک» که من جمعه تو سینما چهار دیده بودم و برام خیلی جذاب بود، ولی اون گفت از علاقه‌ی من تعجب کرده و این فیلم از اول همه چیزش معلوم بوده!! دچار این حس شدم که شاید رگه‌هایی از علاقه به چیزای عامه‌پسند تو من هست که نباید انکارش کنم. ولی چه اون فیلم و چه این کتاب «بیگانه‌ای با من است!» هر دو برای من شدیداْ جذاب و پرکشش بودن.

صحنه اي از فيلم نيمه تاريك

تو خونه تنها بودم پا شدم برم به‌عنوان ناهار یه‌چیزی بخورم. طبق یه عادت (شایدم برای پاسخ‌گویی به سلیقه‌ی عامه‌پسندطلبم!!!!) تلویزیونو روشن کردم:

شبکه‌ی ۵:

- فرامرز خان ...

- فهیمه خانوم ...

- فرامرز خان ...

- فهیمه خانوم ...

...

و  تیتراژ پایانی: «طبقه دوم»

شبکه‌ی ۲:

تیتراژ آغازین : «ماهی»- قسمت اول - مریم سعادت

- حسام ...

- سهیلا ...

- حسام ...

- سهیلا ...

... (البته به همراه کلی حرکت اضافی سر و دست. تازه بگین بازیگرا کی بودن؟ ستاره اسکندری و احمد ساعتچیان!)

تلویزیونو خاموش کردم و باز موندم که آیا من عامه‌پسندپسند!!! شدم؟؟؟؟؟ شاید آره! اما اصلاْ به این سریال‌هایی که با استفاده از یه‌سری کلیشه‌ی نخ‌نما می‌خوان خنده بگیرن، می‌شه گفت عامه‌پسند؟!!! باید تحقیق مفصل‌تری بکنم!

پ.ن : راستی از همه‌ی اینا به‌کنار، به همه‌ی نمایشنامه‌نویسا و دیالوگ‌نویسا توصیه‌ی اکید می‌کنم که این سریال «طبقه دوم» رو ببینن. برای خودش یه کلاس درسه! برای اینکه چه‌طور نباید دیالوگ نوشت!!!! و البته برای کارگردانا و دیگر عوامل تولید هم مفید خواهد بود! 

اين ملك ، متروكه اعلام مي شود - 2

 

تصويري از يك اجراي صحنه اي از اين نمايشنامه

Tom: Hello. Who are you?

Willie: Don’t talk to me till I fall off. (She proceeds dizzily. Tom watches with mute fascination. Her gyrations grow wilder and wilder. She speaks breathlessly.) Take my- crazy doll- will you?

Tom: (scrambling up the bank) Yeh.

Willie: I don’t wanta- break her when- I fall! I don’t think I can- stay on much- longer- do you?

Tom: Naw

Willie: I’m practically- off- right now! (Tom offers to assist her.) No, don’t touch me. It’s no fair helping. You’ve got to do it- all- by yourself! God, I’m wobbling! I don’t know what’s made me so nervous! You see that water-tank way back yonder?

Tom: Yeah?

Willie: That’s where I- started- from! This is the furthest-I ever gone- without once- falling off. I mean it will be- if I can manage to stick on- to the next- telephone- pole. Oh! Here I go! (She becomes completely unbalanced and rolls down the bank.)

Tom: (standing above her now) Hurtcha self?

Willie: Skinned my knee a little. Glad I didn’t put my silk stockings on.

Tom: (coming down the bank) Spit on it. That takes the sting away.

Willie: Okay.

Tom: That’s animal’s medicine, you know. They always lick their wounds.

Willie: I know. The principal damage was done to my bracelet, I guess. I knocked out one of the diamonds. Where did it go?

Tom: You never could find it in all them cinders.

Willie: I don’t know. It had a lot of shine.

Tom: It wasn’t a genuine diamond.

Willie: How do you know?

Tom: I just imagine it wasn’t. Because if it was you wouldn’t be walking along a railroad track with a banged-up doll and a piece of a rotten banana.

Willie: Oh, I wouldn’t be so sure. I might be peculiar or something. You never can tell. What’s your name?

 

تـام  :  سلام. تو كي‌اي اينجا؟

ويلي :  تا نيفتادم، با من حرف نزن. (ويلي تلوتلوخوران پيش مي‌رود. تام بدون اينكه حرفي بزند، با شيفتگي به او نگاه مي‌كند. خطر افتادن دختر هرلحظه بيشتر مي‌شود. او با نفسِ حبس‌شده، حرفش را ادامه مي‌دهد.) مي‌شه – اين- عروسكَمو[1] - بگيري؟

تـام  :  ( به‌زحمت از خاكريز بالامي‌رود) آها.

ويلي :  نمي‌خوام – وقتي مي‌افتم – طوريش شه! فكر نكنم بتونم – بيشتر از اين – خودمو نگه دارم – تو چي مي‌گي؟

تـام  :  نه، منم فكر نكنم بتوني.

ويلي :  تقريباً الانشم – از دور – خارجم! (تام مي‌خواهد به او كمك كند.) نه، به من دست نزن. كمك گرفتن يه‌جور تقلبه. آدم بايد – خودش تنهايي – از پسِش- بربياد! پسر، چه‌قدر تلوتلو مي‌خورم! نمي‌دونم چرا اين‌قدر دستپاچه شدم! اون تانكرِ آبو اون ته مي‌بيني؟

تـام  :  خُب؟

ويلي :  من- از اون‌جا – شروع كردم! اين بيشترين – راهيه كه تا حالا – بدون اينكه – بيفتم زمين– اومدم. يعني– اگه بتونم خودمو– تا تيرِ – تلفنِ – بعدي – نگه دارم! اوف! ديگه افتادم! (تعادل خود را كاملاً از دست مي‌دهد و از خاكريز پايين مي‌غلتد.)

تـام  :  (كه حالا بالاتر از او ايستاده) طوريت شد؟

ويلي :  پوست زانوم يه‌كم رفته. خوب شد جوراب ابريشميامو نپوشيدم.

تـام  :  (از خاكريز پايين مي‌آيد) روش تُف كن. سوزششو خوب مي‌كنه.

ويلي :  باشه.

تـام  :  مي‌دوني، اين دوا درمونِ حيووناس. اونا هميشه زخماشونو مي‌ليسن.

ويلي :  آره، مي‌دونم. گمونم، بيشتر از اينكه خودم چيزيم بشه، دستبندم داغون شد. يكي از الماساش افتاده. كجا رفت اين؟

تـام  :  عمراً بتوني از بينِ اون همه زغال و خاكستر پيداش كني.

ويلي :  چه مي‌دونم، شايدَم پيدا نشه. ولي آخه خيلي برق مي‌زد.

تـام  :  الماسِ اصل كه نبود.

ويلي :  از كجا مي‌دوني؟

تـام  :  همين‌جوري، به‌نظرم اومد. چون اگه اصل بود كه تو اين‌جوري با يه عروسك درب‌وداغون و يه‌تيكه موز گنديده، نمي‌اومدي رو لبه‌ي خط‌آهن، واسه خودت راه بري.

ويلي :  هه، من بودم اين‌قدر مطمئن حرف نمي‌زدم. شايدم يه‌جور آدمِ خاصي، چيزي باشم. چه مي‌دوني تو؟ اسمت چيه؟

 
ادامه دارد ...

[1]   در متن اصلي آمده است: my Crazy Doll . از قرارِ معلوم، Crazy Doll نام رده‌اي از عروسك‌هاي آن دوره است. (مثل باربي در اين سال‌ها.)

 

پیوندهای روزانه!!!!!

درووود:)

از امروز تصمیم گرفتم تو قسمت پیوندهای روزانه، نتایجی از وبگردی‌های روزانه‌مو در اختیار دوستام بذارم. لینکایی از مطالبی که برام جالب بودن. شاید برای اونام جالب باشن. فعلاْ برای خودم دو تا قانون خیلی بدیهی می‌ذارم (که یادم نره!!):

۱)مطلب اون لینکو کامل خونده باشم.

۲) به هر دلیلی (که شاید دلیلشم بیارم) برام جذاب بوده باشه!

راستی، هی مینا! کجایی؟ اگه وتویی چیزی داری زودتر آستینا رو بالا بزن. من نمی‌خوام از طرف خودم برای وبلاگ مشترکمون تصمیم بگیرم! ولی عملاْ این اتفاق می‌افته! چه کنم؟! با ما باش ...

این ملک، متروکه اعلام می شود - 1

درووووود:)

من دارم یه نمایشنامه‌ی تک‌پرده‌ای از تنسی ویلیامز رو ترجمه می‌کنم. کم‌کم اصل متن رو با ترجمه‌ی خودم اینجا می‌گذارم. امیدوارم حوصله کنین و بخونینش و اگه به اشتباهی هم برخوردین، خوشحال می‌شم که بهم تذکر بدین.

راستش دوست داشتم به یه زبون ساده و خودمونی ترجمه‌ش کنم. ولی هرکاری کردم توی این توضیح صحنه نشد (شاید به خاطر چند جمله که تو آخراشه) شما راهی می‌دونین؟ حالا تو گفتگوها بیشتر سعی می‌کنم زبون ساده و راحت‌تری داشته باشه.

 

“This Property is Condemned”

 

Tennessee Williams

 

Characters

            Willie, a young girl

            Tom, a boy

 

Scene: A railroad embankment on the outskirts of a small Mississippi town on on milky white winter mornings peculiar to that part of the country. The air is moist and chill. Behind the low embankment of the tracks is a large yellow frame house which has a look of tragic vacancy. Some of the upper windows are boarded, a portion of the roof has fallen e of thoseaway. The land is utterly flat. In the left background is a billboard that says “Gin with Jake” and there are some telephone poles and a few bare winter trees. The sky is a great milky whiteness: crows occasionally make a sound of roughly torn cloth.

            The girl Willie is advancing precariously along the railroad track, balancing herself with both arms outstretched, one clutching a banana, the other an extraordinarily dilapidated doll with frowsy blond wig.

            She is a remarkable apparition- thin as a beanpole and dressed in outrageous cast-off  finery. She wears a long blue velvet party dress with a filthy cream lace collar and sparkling rhinestone beads. On her feet are battered silver kid slippers with large ornamental buckles. Her wrists and her fingers are resplendent with dimestore jewelry. She has applied rouge to her childish face in artless daubs and her lips are made up in a preposterous Cupid’s bow. She is about thirteen and there is something ineluctably childlike and innocent in her appearance despite the makeup. She laughs frequently and wildly and with a sort of precocious, tragic abandon.

            The boy Tom, slightly older, watches her from below the embankment. He wears corduroy pants, blue shirt, and a sweater and carries a kite of red tissue paper with a gaudily ribboned tail.

 

 

 

این ملک، متروکه اعلام می‌شود.

 

 

 

(صفت Condemned وقتي براي يك ملك يا ساختمان به‌كار برود، به اين معناست كه آن ساختمان ازسوي مسؤولين امر، براي زندگي، ناامن تشخيص داده شده و لازم است كوبيده و درصورت‌لزوم، از نو ساخته شود. معادل دقيقي براي اين اصطلاحي كه ممكن است براي خانه‌ها يا ساختمان‌هاي كلنگي به‌كار رود، در فارسي پيدا نشد؛ به همين دليل توضيح، لازم به نظر مي‌رسيد. (معادل‌هاي نه‌چندان دقيق ديگر عبارتند از: «اين خانه كلنگي است.» يا «اين ملك مصادره شده است.» اما به دليل شواهدي از متن، اصطلاح متروكه را انتخاب كردم.) اگه شما چیز دیگه‌ای به ذهنتون می‌رسد، بازم منو در جریان قرار بدین.)

 

شخصیت‌ها:

                     ویلی: یک دختربچه.

 

                     تام: یک پسر.

صحنه:

امتداد خط‌آهني برفراز يك خاكريز كم‌ارتفاع، درحومه‌ي يكي از شهرهاي كوچك اطراف مي‌سي‌سي‌پي. يك صبح زمستاني با آسمان شيري رنگي كه خاصِ آن ناحيه است. هوا مرطوب و خنك است. پشت خاكريز، يك خانه‌ي چوبي بزرگ به‌چشم مي‌خورد كه نماي بيروني آن  زرد رنگ است و ظاهر متروكه‌ي اسف‌باري دارد. بعضي از پنجره‌هاي بالايي با تخته مسدود شده‌اند و بخشي از سقف نيز فروريخته است. ملك بر زميني كاملاً مسطح واقع است. در سمت چپِ پس‌زمينه‌ي صحنه، يك تابلوي آگهي با نوشته‌ي «GIN WITH JAKE»[1] و چند تير خط تلفن و همچنين چند درخت عريان زمستاني قرار دارند.    

            ويلي، دختري است كه به‌سختي تلاش مي‌كند تا برلبه‌ي خط‌آهن راه برود.  او دست‌ها را براي حفظ تعادل از دوسو گشوده است. با يك دست، موزي را محكم چسبيده و در دست ديگرش، يك عروسك درب‌وداغان با موهاي بور ژوليده و كثيف ديده مي‌شود.

            ظاهر دختر، شديداً جلب توجه مي‌كند : بسيار لاغر است، مانند ني غليان، و با لباس و زيور آلاتي خنزرپنزري، خود را آراسته است. يك پيراهن شب بلند از جنس مخمل آبي بر تن دارد كه يقه‌ي توري  كرم رنگ چرك‌مُردي دارد. سنگ‌هاي بدلي براقي به گردن آويخته وكفش‌هاي چرمي نقره‌اي رنگي با سگك‌هاي تزئيني بزرگ به‌پا دارد كه بسيار فرسوده هستند. مچ دست‌ها و انگشتانش از جواهرات بدلي ارزان‌قيمت مي‌درخشند. به‌طرز ناشيانه‌اي به صورت بچگانه‌اش رُژِگونه ماليده و لب‌هايش را به‌شكل مضحكي كشيده است.[2] حدود سيزده سال دارد و عليرغم آرايشي كه كرده، معصوميت و كودكانگي غيرقابل مقاومتي در ظاهرش موج مي‌زند. او گاه‌به‌گاه خنده‌هاي وحشيانه‌ي شديدي سرمي‌دهد كه در آن نوعي بي‌خيالي زودرس و غم‌انگيز به چشم مي‌خورد.

            تام، پسري كه كمي بزرگ‌تر از دختر است، از پايينِ خاكريز به او نگاه مي‌كند. يك شلوار مخمل كبريتي، بلوزي آبي و يك پلوور بر تن دارد. او يك بادبادك قرمز رنگ، با دنباله‌ا‌ي زيبا و پرزرق‌وبرق، همراه خود دارد.

 

ادامه دارد ...



[1]  معادل دقيق و خوبي براي اين جمله پيدا نشد. شايد بتوان به‌جاي آن گذاشت: «انواع نوشيدني»

[2]  در متن آمده است: به‌شكل كمان كوپيد (خداي عشق)(Cupid's bow) كه شكل اغراق‌شده‌اي از حالت لب بالايي انسان دارد.

 

 

 

مقصود صالحی و چشم زدنش! مهدی کرم پور و امیرش!

این جناب مقصود گویا جداْ چشمش شوره‌ها! مواظب باشین صداش درنیاد! چشم زد و مرگ در زد و پست مینا رو با خودش برد!!! راستش یه چند وقت پیش طبق معمول، به همراه استاد مینای خودمون (والبته سرهنگشون!) رفتیم سینما و فیلم «چه کسی امیر را کشت؟» رو دیدیم، به کارگردانی آقای مهدی کرم‌پور. (این سایتشو سر بزنین که جالبه). اگه مثل من کمی تا قسمتی آلزایمر نداشته باشین، نیاز به ۱ روز فکر کردن ندارین تا یادتون بیاد که این آدم کارگردان فیلم «جایی دیگر» هم بود. دو تا فیلمی که مشخصه‌ی هردوشون به‌نوعی «متفاوت بودن» بود. متفاوت از چی؟ معلومه دیگه! از فیلمای روز کشور! تو اولی هم ساختار روایی (اگه اشتباه نکنم. راستش هرچی با مینا فکرامونو گذاشتیم رو هم، این فیلمو که با هم دیده بودیم، به‌طور کامل و دقیق یادمون نیومد.) و هم استفاده از انیمیشن وسط فیلمش و اینجا ... 

آتيلا پسياني در نمايي از فيلم مذكور

حالا مینای بیچاره این بار یه پست بلند بالا در نقد این فیلم نوشته بود که همشو باد برد!! حتماْ می‌دونین که اگه آفلاین تو ادیتور بلاگفا بنویسین، وقتی وصل می‌شین اگه کلید «ثبت مطلب و ...» رو بزنین کل مطلب بر باد میره. غفلت از کپی کردن و بعد دوباره چسباندن همان و باد بردن پست همین!!! (اینم یه نقد الکی به مینا و چشم شور مقصود!)

حالا پس برای خالی نبودن عریضه من چند خطی می‌نویسم:  

قبل از اينكه من چيزي بنويسم ارجاعتون مي‌دم به اين نقد آقاي مهرزاد دانش  (منتقد پركار سينما و دوست اينترنتي تازه يافته ي ما) که من البته توی روزنامه ایران خوندمش. نقد خوبی است و من با خیلی جاهاش موافقم و از بعضی قسمتاشم استفاده کردم و سوادم زیاد شد. من به این فیلم ۴و نیم ستاره می‌دم. (درحال حاضر بالاترین مقدار ستاره تو فیلمای ایرانی رو به این می‌دم) البته اینم بگم که اگه فاکتوری با عنوان «سرگرم‌کنندگی برای عموم مردم به میزان معقول!» رو به فاکتورام برای ستاره دادن اضافه کنم، این فیلم امتیازش کلی می‌آد پایین (با وجود این همه بازیگر ستاره) ولی من خیلی شخصی امتیاز می‌دم و خوش اومدن (گاهی هم سرگرم شدن) خودم و بعدم شاید بعضی از دوستای نزدیکم مثل مینا مثلاْ برام از همه چی مهم‌تره.

مهم‌ترین نکته‌ی فیلم، فیلم‌نامه‌ی بسیار خوب (مدت‌ها بود که تو ایران فیلمنامه‌ی خوب و کم‌سوتی کمیاب بود.) و نوع روایت متفاوت و شاید منحصر به‌فردش تو سینمای ایرانه. (تو نقدی که بالا گفتم دقیق‌تر به این موضوع پرداخته) و چه خوبه که اخیراْ تو سینمای ایران داریم الگوهای روایتی متفاوت و غیرخطی می‌بینیم. تقاطع، کافه ستاره و حتی مکس از نمونه‌های الگوی روایتی متفاوته که من یادم می‌آد. ولی این دیگه از همه‌شون متفاوت‌تره! یه عده آدم، هر کدوم یه‌جا، تو فضای مربوط به خودشون، یه حرفایی می‌زنن و یه کارایی می‌کنن. البته حداقل تا نیمه‌های فیلم، این تعلیق با من بود که ببینم کی و کجا این آدما با هم روبرو می‌شن؟ که هیچ وقتم نشدن! ولی همه‌شون نسبت به بقیه کنش داشتن و در عین عدم حضور دیگری توی صحنه، با بسیاری از دیگری‌ها کشمکش داشتن هرکدوم از شخصیت‌ها!

نکته‌ی دیگه‌ای که خیلی توجه منو جلب کرد، شکل حضور دوربین توی صحنه‌ها بود! تا یه‌جایی فکر می‌کردی دوربین شاید جای یه بازجو نشسته که از تک‌تک بازیگرا داره بازجویی می‌کنه. ولی درنهایت من به این نتیجه رسیدم که دوربین جای وجدان یا مخاطب درونی آدما (که باهاش گفتگوی درونی می‌کنند) نشسته. از زاویه‌های فیلمبرداری متفاوت و جالبی هم استفاده شده بود مثلاْ از توی یخچال، از توی قابلمه، از زیر میز شیشه‌ای و ... که خیلیاشون جالب و خوب دراومده بودن.

هستند کسایی که استفاده‌ی آقای کرم‌پور از این همه ستاره رو نادرست می‌دونن. در شکل خوبش نوعی بی‌صداقتی نسبت به تماشاگر که یعنی خواسته با استفاده از این بازیگرا به فیلم به‌خاطر متفاوت بودنش کم محلی نشه.و در شکل بدش، نوعی شارلاتانیسم برای جلب مشتری. من هر دوی این فرض‌ها رو می‌ذارم کنار و می‌گم یه جور دیگه نگاه کنیم: شماها اگه تو کار تئاتر یا فیلم باشین، تا حالا چند بار آرزو کردین که کاش می‌شد فلانی براتون فلان نقشو بازی کنه؟ چه‌قدر به بازیگرای ایده‌آل برای نقشای کارتون فکر کردین؟ مثلاْ خود من، تو کار «خانه‌ی فراموشان» یه‌جورایی اون‌موقع احمد آقالو رو بهترین بازیگر برای کارم می‌دیدم. حالا اگه می‌تونست و می‌اومد و منم توان کار کردن با اونو داشتم آیا می‌شد به اینکه من بازیگر حرفه‌ای برای کارم آورده‌ام تا .... ایراد بگیرند؟ من که می‌گم نه! حالا گیرم یا زور و پول و پارتی‌بازیشو داشته (تو فیلم قبلیشم بازیگرای معروف کم نبودن) یا بازیگرا دوست داشتن کار کردن باهاشو و در هر صورت هم سواد و توان این کارو داشته پس چرا نباید از ایده‌آل‌ترین بازیگرا برای نقشای مورد نظرش استفاده کنه؟ (البته من مطمئن نیستم و نمی‌تونم باشم که حتماْ این بوده که من می‌گم و نه دغدغه‌های گیشه و ... . فقط می‌گم این‌یکی احتمال رو هم ببینیم.)

بیش از همه، از بازی آتیلا پسیانی لذت بردم، بعد هم خسرو شکیبایی. (آخه وقتی ایشون تو این نقش یا تو «سالاد فصل» اون‌قدر عالیه، برای چی ورمی‌دارین نقش متفاوت «عروسک فرنگی» رو بهش می‌دین که نمی‌شه!؟) بازی بقیه رو هم دوست داشتم. هرکسی یه‌میزانی از غلوشدگی خاص نقش خودشو داشت، حتی نقش امیر! اما با هم هماهنگ بودند و می‌تونم بگم توی این فیلم اُرگانیک.

ماجرای عشق‌های نافرجام موجود در فیلم هم جالب توجه بود. 

چیزایی که باعث شد یهویی ۵ ستاره به فیلم ندم، یکی کشدار شدن فیلم از یه‌جایی به‌بعد بود. هرچند، هرچی فکر می‌کنم، می‌بینم که این لازمه‌ی روایت فیلم بود. روایتی که قرار بود توسط هرکدوم از بازیگرا از یه نقطه شروع بشه و در نقطه‌ای کاملاْ برعکس تموم شه و جالب اینکه تو روایت خیلی از بازیگرا اون‌قدر حرکت بطئی و آرومه که نمی‌شه نقطه‌ی مشخصی برای چرخش در طول دیدن فیلم (حداقل در بار اول دیدن) پیدا کرد. به‌جز روایت عسل که تو چشم می‌زد از یه‌جایی، ابراز انزجارش از امیر!

یه نکته: در طول مدت فیلم، تنها کسی که یک تولید ملموس و قابل استفاده تو زندگیش داشت، مرجان منشی امیر بود (با بازی مهناز افشار) که با آب و تاب فراوون برای خودش یه نفر غذا پخت و آخرشم نشست و خورد! شایدم عمل صحنه‌ای آدما رو بشه با نوع رابطه‌شون با امیر مقایسه کرد. تنها کسی که یک استفاده‌ی واقعی و ملموس از امیر و رابطه‌ش با اون کرده بود، شاید مرجان بود. (بچه می‌خواست و بهش رسیده بود.)  

3 تا کتاب زنونه و کمی افاضات در مورد ترجمه و زنونه و مردونه!

آلبا د سس پدس

کتاب اول، به اسم «دفترچه‌ی ممنوع» نوشته‌ی آلبا د سس پدس Alba De Cespedes  بود. محض اطلاع کسایی که مثل من و مینا این اسم براشون یه‌جورایی غریبه، این خانم، اسمش آلبا است و البته یه نکته: از اینکه سال تولدو توی اون لینکی که دادم ننوشته، مثل ما در حیرت فرو نرین که اون هنوز  از سال ۱۹۱۱ تا حالازنده است. اون، سال ۱۹۹۷ مرده و درضمن این خانم فیلمنامه های مختلفی هم داره که اگه اشتباه نکنم تو یکیش با آنتونیونی همکاری کرده.

کتاب ترجمه‌ی نسبتاْ خوب و روونی داشت که کار آقای بهمن فرزانه بود. اگه ميگم ترجمه‌ي نسبتاْ خوب، منظورم اینه که جملات غیرقابل فهمش، خیلی کمتر از بیشتر کتابای ترجمه‌شده‌ی دیگه بود.

کمی افاضات خارج از متن درمورد ترجمه:

اصلاْ من نمی‌فهمم یه مترجم چه‌طوری می‌تونه به خودش اجازه بده که وقتی که معنی یه جمله رو نمی‌فهمه، اونو ترجمه کنه و یه جمله‌ی بی‌معنی دیگه به‌جای جمله‌ای که معنی‌شو نمی‌فهمه بگذاره؟؟؟  حالا گیرم که وفادارانه عمل کنه و ترجمه‌ی لغت به لغت جمله رو بذاره اون‌جا. وقتی قراره یه جمله‌ی کاملاْ بی‌معنی تحویل آدم بده، اگه استنباطی داره از جمله اونو بذاره یا اصلاْ حذفش کنه که بهتره!!! (البته این نظری بود که تو لحظه دادم. باید حسابی بحث و بررسی کرد در مورد این قضیه و بعد یه نظر دقیق‌تر داد. شاید هم این جملات غیرقابل فهم جاهای خالی باشند که قراره خلاقیت مخاطبو تحریک کنند!)حالا اگه زیادی تند نرم، به‌عنوان یه درصد خطای قابل قبول یه‌مقداری از این قضیه رو می‌شه تحمل کرد. ولی وقتی بسامد اون‌جور جملات بی‌معنی بالا می‌ره واقعاْ چه‌طوری اون آدم به خودش اجازه داده کتابو چاپ کنه و ناشر و وزارت ارشادی هم که بهش مجوز دادن خونشون حلاله!!!!!!!(نمونه‌ی بارزش همین کتابای استانیسلاوسکی که خانم اسکویی ترجمه کرده! بله، شاید از یه دیدی، این‌جوری ترجمه کردنش از اصلاْ ترجمه نشدن کتاب خیلی بهتر  باشه. اما شایدم اگه ترجمه نشده بود، یه آدم دقیق‌تر که زبان مبداء و مقصد رو بهتر می‌دونه، دست به ترجمه‌ش می‌زد. حالا که یه چیزی هست، هرچند تاحدودی غیراستفاده، کسی حوصله‌ی دوباره‌کاری!!!! (از دید اقتصادی و مصرفی و ...) نداره!)

کتاب، یه کتاب کاملاْ زنانه بود.

بازهم افاضات خارج از متن راجع‌به کتاب مردونه و زنونه و بچه‌گونه!!! :

 حالا می‌گین مگه کتاب زنونه و مردونه داریم؟؟ به‌نظر من، بله. البته مثالی برای کتاب مردونه یادم نمی‌آد الان. داشتم به «خداحافظ گری کوپر» رومن گاری فکر می‌کردم. ولی اون زنونه و مردونه و انسانی، هر سه‌ی اینا با هم هست. این تقسیم‌بندی برای من به این شکله که راوی داره به چه نوع دغدغه‌هایی می‌پردازه؟ (حالا راوی هرکس باشه! حتی دانای کل گاهی به نوع خاصی از دغدغه‌ها می‌پردازه.) و من، حالا، بعد از سال‌ها دم از نبود تفاوت اساسی بین زن و مرد زدن، در ۲۸ سالگی اعتراف می‌کنم که واقعاْ معتقدم دغدغه‌ها، واهمه‌ها، رنج‌ها، افکار و ... وجود دارند که بعضی‌هاشون زنونه‌اند (بیشتر به جنس زن می‌چسبن و شاید خیلی از مردا براشون اون چیزا محلی از اعراب نداشته باشه! نمی‌گم همه. خیلی‌ها) و برعکس. یه‌جورایی پارادایم‌های زنانه دیدن و مردانه دیدن دنیا از هم به کل متفاوتند. مثل پارادایم بچگانه دیدن دنیا. حالا همیشه ممکنه که یه به‌ظاهر آدم بزرگ، تو پارادایم بچگانه باشه یا یه زن تو پارادایم مردانه یا ...  حالا پارادایم انسانیت هم یه چیزیه که ورای همه‌ی ایناست و برای همه مشترک ... راستی چرا کتاب مردونه نداریم؟؟؟ داریم؟ شما چیزی یادتونه؟ خیلی کتابا هست که راوی مرده یا داره به دغدغه‌های قهرمانی که مرده می‌پردازه، ولی دغدغه‌ها کلی و انسانیند. نه مردانه. نمی‌دونم، شاید چون من یه مرد نیستم، این‌جوری میبینم قضیه رو! آهاااااااااااااااااااای آقایون، شما کتابای زنونه رو چطور می‌بینین؟؟؟ آهان، مثال یادم اومد: «برادران کارامازوف» داستایوسکی ؟؟ «اعترافات» ژان ژاک روسو ؟ 

 راوی داستان زن بود و دغدغه‌هاش به‌نظر من کاملاْ زنانه. خیلی صادقانه و راحت بود و چه‌قدر جایگاه زن اصلی ماجرا به جایگاه زنان یه نسل بالاتر از من تو جامعه‌ی خودمون شبیه بود و از خیلی لحاظ هم کل رمان، با اینکه تو ایتالیا می‌گذشت، چه‌قدر به محیط زندگی خودمون نزدیک بود. یه‌نفس خوندمش و از خوندنش لذت بردم. 

جالب اینجاست که خانم آلبا د سس پدس گویا کتاب مردونه هم داره! «عروسک فرنگی» . من کتابو نخوندم، اما مینا خونده بود و می‌گفت کتاب توسط مرد روایت می‌شه و گویا کتاب مردونه‌ایه! این اواخر هم که چشممون روشن شد به فیلم اقتباسی آقای فرهاد صبا ، عروسک فرنگی که همین بس که ۳ تا پیت حلبی بهش می‌دم. بدترین چیزش هم بازی خسروشکیبایی بود، با اون لنزاش! 

اسم کتاب دوم بود : «چنین گذشت بر من» از ناتالیا گینزبورگ . همون ناتالیای عزیز مینا! کتاب کوچیکی بود که تو یک یا دو ساعت می‌شه خوندش. ترجمه‌ش از حسین افشار بود و هرچند خیلی بد نبود، ولی چندان هم خوب نبود. (با همون مقیاس جملات نامفهوم+ جملاتی که فهمیده می‌شن، ولی ساختار فارسیشون زیادی کج و کوله است!) ساختارش این‌جوری بود که از آخر ماجرا شروع می‌شد و با فلاش‌بک‌هایی کل ماجرا رو روشن می‌کرد. محتوا، خوب با ساختار جفت‌وجور بود. به‌نظر من اگه کل همین ماجرا رو از اول تا آخر تعریف می‌کرد، ماجرا کاملاْ یه چیز دیگه می‌شد. چون شکل رابطه برقرار کردن ما با داستان عوض می‌شد (البته هر ساختاری برای هر داستان یا فیلم یا نمایشی، اگه به زور به اون چپونده نشده باشه، باید همین اثرو داشته باشه.) بازهم یک داستان کاملاْ زنانه ومملو از دغدغه‌هایی که لمسشون می‌کنی: عشق‌ها، حسادت‌ها، اولویت‌ها و آرمان‌هایی که با تلنگری زیرورو می‌شن و ...

یادمه یه زمانی که کشت‌وکشتار توی یه‌جای دنیا (یادم نیست کجا! شاید بوسنی! سالای ۷۴-۷۵) زیاد شده بود و منم درگیر یک‌سری احساسات درونی عاشقانه بودم، یهو به خودم اومدم و دغدغه‌هام که خیلی هم شدید بودن،  به‌نظرم حقیر و ناچیز اومدن و تا چند روز حس کرمی رو داشتم که توی یه چاله‌ی کوچولوی گل غلت می‌زده و حالا دلش می‌خواد بیاد بیرون ... البته این حس تموم شد و دغدغه‌هامم فقط لرزه‌ای به خودشون دیدند و باز بودند! احساس‌های قهرمان اصلی، وقتی درگیر مریضی بچه‌ش شده بود، منو کاملاْ به اون احساسم برگردوند. (منظورم این نیست که دغدغه‌های احساسی سطحی و بی‌ارزشن یا ... نه! نه! ارزش‌گذاری نمی‌کنم. منظورم لرزه‌های جالب و عجیب و غریبیه که تو دغدغه‌ها می‌افته گاهی. شاید دغدغه‌های فداکارانه‌ی یه فعال حقوق بشر رو هم که زندگیشو وقف مسائل خاصی کرده، با روبرو شدن بایه دغدغه‌ی عاشقانه، به لرزه بیفته!)

دوست دارم بخشی از کتاب رو هم نقل کنم: معشوقه‌ی شوهر شخصیت اصلی زن داستان به سراغش رفته تا مرگ فرزندشو تسلیت بگه و شخصیت اصلی توی گفتگو بهش می‌گه:

« نه، خيلي از تو صحبت نمي كنيم. يك دفعه كه از تو صحبت كرديم، او گفت وقتي تو را نمي بيند، فراموشت ميكند. ميبايستي از اين مسأله خوشحال مي شدم، اما برعكس گرفتهتر شدم. اين حرف يعني تو را هم دوست ندارد، يعني براي او هيچ چيز مقدسي وجود ندارد. زماني نسبت به تو حسادت ميكردم و از تو تنفر داشتم، اما حالا اين قضيه هم تمام شده است. اگر تصور ميكني كه بدون تو خوشبخت نيست، اشتباه ميكني. دوست ندارد احساس بدبختي بكند. سيگاري روشن ميكند و راهش را ميكشد و ميرود.»

 

اما سومین کتاب زنونه، «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» زویا پیرزاد است که من تازگیا نخوندمش ولی مینا همین تازگیا خوندتش و معتقد بود به‌عنوان یه کتاب زنونه، حتی از اون دوتا قوی‌تر بود. نمی‌‌تونم نظر بدم که موافقم یا مخالفم با این ایده. فقط یادمه که وقتی خونده بودمش، به‌نظرم سرگرم‌کننده بود و درعین‌حال برعکس کتاب‌های عامه‌پسند، سطحی نبود. پل خوبی می‌دونستمش بین کتاب‌های عامه‌پسند و سرگرم‌کننده و ادبیات والاتر ...  ولی برام خیلی، تأثیرگذار نبود. نمی‌دونم، شاید حق با میناست و این، از اونا قوی‌تر بود. شایدم چون نویسنده‌ی کتاب ایرانی بود و  دچار مشکلات ترجمه‌ای اون کتابا نبود، و علاوه‌بر اون، نثر خوب و پاکیزه‌ای هم داشت. راستی دو تا نقد از شهرنوش پارسی‌پور و جعفر مدرس صادقی درباره‌ی این کتاب دیدم که به‌نظرم بدک نیومدن. اینجا و اینجا.

آخرین فیلمایی که دیدیم!

اینم از امتیازبندی آخرین فیلمایی که دیدم:

راستي، بگم كه فيلماي ستاره‌دار به نسبت تعداد ستاره‌هاشون ارزش ديدن دارن و فيلماي پيت‌حلبي‌دار به نسبت تعداد پيت‌حلبي‌هاشون ارزش ديدن ندارن! دوباره مي‌گم، اينا همه نظراي شخصي منه و هركسي ممكنه نظراي متفاوتي داشته باشه و بخواد نظر منو نقد كنه. البته که استقبال مي‌كنم.

Birth

اول ایرانیا:

             ميم مثل مادر(رسول ملاقلي پور): ۴ پیت حلبی

تنها به‌خاطر بازی خوب گلشیفته فراهانی و جمشید هاشم‌پور نتونستیم به این فیلم ۵ تا پیت حلبی بدیم. وگرنه فیلمنامه و کارگردانی و بازیگری و تدوین و تقریباً همه چیز این فیلم شایسته‌ی پنج پیت حلبی بود که متأسفانه از دستش داد. امین عظیمی هم نقد نسبتاً خوبي درباره‌ی این فیلم داره. راستی سحر دولتشاهی هم تو این فیلم تلاش زیادی کرده بود برای ارائه‌ی یک چهره‌ی متفاوت!! پیش از این با دیدن «نسل سوخته» و «قارچ سمی» با تجربه‌گری در روایت تو فیلم اول و تجربه‌گری در فیلم‌برداری و تدوین تو فیلم دوم، به سینمای ملاقلی‌پور علاقه‌مند شده بودم ولی دیدین این فیلم، اونم درست دو روز بعد از دیدن فیلم خیلی ضعیف «کمکم کن» ملاقلی‌پور، دیدگاه منو نسبت به این کارگردان عوض کرد و حالا دیگه اون دوتا فیلمو استثنا می‌دونم ...

            تقاطع (ابوالحسن داوودی) : 4 ستاره

فيلم خوبي بود. خیلی عجیب بود که صحنه‌ي تصادف توی یه فیلم ایرانی این‌قدر خوب دراومده بود. كارگردان توي شكل روايتش موفق بود و به نظر من تو هر چيزي اندازه رو نگه داشته بود. مجید مظفری هم اینجا برعکس بیشتر فیلما بازی خوبی داشت. به قول مینا، شاید چون نقشش این‌قدر کوتاه بود! شاید تنها ایرادی که بود، اینکه اگه موضوع فيلم رو معضلات اجتماعي بگيريم، زيادي كلي بود و اون قدر به چيزاي مختلف خواسته بود بپردازه كه تمركز موضوعي خودشو كاملاً از دست مي داد. ميشه از فيلم تصادف به‌عنوان يه فيلم با همچين فرم روايي نام برد كه برعكس اين فيلم تمركز موضوعي خيلي قوي داشت و همه‌ي داستانك‌ها كه اجزاي فيلمو تشكيل مي‌دادن، ذهنو با قدرت تمام به سمت تبعيضات نژادي و ... همگرا مي‌كردن.

        گرگ و ميش(قاسم جعفری): ۱ پيت حلبي

به‌قول مینا، جسارت كارگردان در استفاده از دو چهره‌ي جديد به عنوان دو بازيگر نقش اصلي فيلم تحسين برانگيز بود.  بازيگر اصلي (روناک یوسفی) رو دوست داشتم. فيلمبرداري خوب از مناظر خيلي قشنگ هم زياد داشت. به پيروز ارجمند هم تبريك مي‌گم، چون فكر نمي كنم كسي بتونه يه همچين آشِ درهم‌جوشي رو به‌عنوان موسيقي يك فيلم ارائه بده. موسيقي فيلم افتضاح بود و حتي آزارنده و جاهايي آدمو به خنده مي‌انداخت. اين قضيه در كنار اينكه خيلي از تبليغات فيلم به‌همراه بردن نام بنيامين به‌عنوان خواننده‌ي فيلم انجام شده بود، باز جالب‌تر مي‌شه. حتي بنيامين عامه‌پسند، در همون حد عامه‌پسنديش هم به چشم نمي‌اومد. اما فيلم اون‌قدر اشكالات فيلمنامه‌اي و ساختاري داشت كه ... راستي اون صحنه هايي كه پسر ماشينشو نگه داشت و با يه تدوين سريع ديديم كه اين‌ور و اون ور پريد!!!!! به‌معني مصرف مواد مخدر بود و به تقليد از فيلم Requiem for a dream ؟

چند تا فيلم هم تو اون تعطيلات اجباري براي بار دوم با خانواده  ديديم، شايد كه اين همه تعطيلي بگذره! به اونام امتياز مي دم:

              مكس (سامان مقدم) :  ۳ ستاره

              گيلانه (رخشان بني اعتماد) : ۳ ستاره

              كافه ترانزيت (كامبوزيا پرتوي) : ۴ ستاره

              كمكم كن (رسول ملاقلي پور) : ۳ پيت حلبي

              یک تکه نان (کمال تبریزی) : ۳ ستاره

و فيلماي خارجي:

               Terminal (استيون اسپيلبرگ) : ۱ ستاره

اين يه ستاره رو هم به خاطر بازي خوب تام هنكس و قابليت سرگرم‌كنندگي فيلم مي‌دم. وگرنه با يه فيلم كاملاً هاليوودي سر و كار داشتيم پر از شعارهاي ضد آمريكايي يا آمريكايي!!! (خيلي وقتا شعار ضد آمريكايي دادن يعني تبليغ براي آمريكا و يا برعكس. اين بستگي زيادي به مخاطب هم داره! چقدر تبليغات ايدئولوژيك تو فيلما كار عجيب و غريبي شده!) راستي من يه فيلم قديمي دوبله شده تو تلويزيون ديده بودم كه ماجراش يه جورايي همين بود و بسيار هم خوب و قوي بود و يك سري ضعف‌هاي فيلمنامه اي اين فيلمو نداشت. راستي اين فيلم بازسازي اون نيست؟

               Birth  (جاناتان گليزر) : ۳ ستاره

نيكول كيدمن به نظر من بازيگر قدرتمنديه. كسي كه تو نقشاي متفاوت حقيقتاً شخصيتاي متفاوت به ما ارائه مي‌ده. حتي شخصيت‌هاي كاملاً متضاد. زن قدرتمند، زن ضعيف، امروزي، شورشی، آوانگارد، سنتي، ..... فيلم‌برداري و صحنه ‌پردازي فيلم رو هم خيلي دوست داشتم. ولي ماجرا رو يه جور بازي با تماشاگر با مخفي كردن يه سري اطلاعات ديدم.

               Bee Season  (دیوید سیگال) : ۲ ستاره

این فیلمو از تلویزیون دیدم دوبله شده و مسلماْ با سانسور و با اسم «اسرار حروف». به نظر من اسم «اسرار حروف»، انتظار آدمو از فیلم تغییر می‌داد نسبت به انتظاری که آدم از فیلم با  اسم اصلیش داره. (اسمی که به معنی دوره ی مسابقات هجی کردن کلمات در آمریکاست (چیزی که تو خود فیلم هم کاملاْ مشخص می‌شه) به نظر من با این اسم جدید آدم دنبال چیزای خاصی تو فیلم می‌گرده و بعد حس می‌کنه که فیلم تو بیان اونا ضعیف بوده! درحالی که بنابه اسم اصلی فیلم، فیلم می خواد از یه سری مسابقات بچه‌ها تو آمریکا حرف بزنه و با این بهانه به زندگی یک خانواده‌ی آمریکایی بپردازه که .... . اما با اسم جدیدش بیشتر به تز دکترای پدر و نظریات فرقه‌هایی مثل حروفیه و ... توجه می‌کنیم و دنبال عمیق شدن در اونهاییم. ژولیت بینوش خوب بود طبق معمول به جز تغییر ناگهانیش که نمی دونم به خاطر سانسور بود یا نه. ریچارد گر هم که عمراْ پدر مستبد بودن به قیافش نمی‌اومد!!! دوست دارم اصل فیلم رو دوباره ببینم و نظر بدم. 

               Reqiem for a Dream   (دارن آرونوفسکی) : ۴  ستاره

فیلم قوی و تأثیرگذاری بود. صحنه‌های تدوین موازی آخرش هم، خیلی آزارنده اما درعین حال قدرتمند بودن. بازی‌ها هم خیلی خوب بود و همه چیز خیلی خوب بود. اگه بخوام درموردش بنویسم باید یک نوشته‌ی حسابی و کامل بنویسم ولی حالشو الان ندارم.  

Requiem for a dream

اين وودي آلن ديوانه ي ديوانه ي ديوانه!

مدت‌هاست که می‌خوام درمورد فیلم Match Point وودی آلن یه چیزایی بنویسم، ولی اون‌قدر موضوع به تعویق افتاده که ...

اين ديوانه ي ديوانه ي ديوانه!!!!

قبل از هرچیز باید بگم که این وودی آلن، دیوانه‌ی دیوانه‌ی دیوانه است! بچه‌های کلاس آقای روحانی کجان که بفهمن چی می‌گم؟! (نازلی یادته بحث دیوانه‌ی دیوانه‌ی دیوانه که آقای روحانی می‌کرد؟ یاد اون دوران به‌خیر!) با فیلماش آدمو بدبخت می‌کنه! عجیب اینجاست که حتی غلوهای فیلم‌هاشم دوست داشتنی و تکون‌دهنده‌س. اینو می‌گم چون من اصولاً با غلوشدگی حال نمی‌کنم و مثلاً به شوخی‌های زیاد از حد غلوشده هیچ خنده‌م نمی‌گیره. ولی این آدم تو غلوهاش هم استاده! (البته منظورم تو مجموع کاراشه، نه فقط این فیلم.)

یکی از مهم‌ترین کارایی که این آدم تو فیلماش می‌کنه به‌نظر من اینه که حول (شاید) یه موضوع ظاهراً کوچیک انسانی اون‌قدر پرسه می‌زنه تا آدمو دیوانه می‌کنه و حس می‌کنی که بزرگ‌تر از این مسأله تو عالم سراغ نداری (واقعاً هم مسائلی که روش دست می‌ذاره چیزای اساسی انسانی هستن!) آني هال يا پايان هاليوودي و يا همين فيلم آخري رو  ببينين! عجیب اینجاست که وسوسه نمی‌شه تا به موضوعات ظاهراً بزرگ بپردازه و حتی یک لحظه هم به بیراهه نمی‌زنه! حتی قلمبه‌گویی‌هایی که باید بابتشون n بار فیلمو نگه داری و سعی کنی معنی زیرنویسو بفهمی‌، باز به خارج از فیلم پرتت نمی‌کنه.

از ديدن فيلم خيلي لذت بردم و ترجيح مي دم توضيح ديگه اي ندم تا خودتون اگه خواستين برين و ببينين.

پ.ن: تو آخرين جلسه ي كارگاه نقدمون با مينا تصميم گرفتيم كه حالا كه هر بنياد و انجمن و كارگاهي واسه خودش جايزه و مسابقه و انتخاب بهترين مي ذاره ما هم كم نياريم و به فيلما امتياز بديم. يك تا پنج ستاره به فيلماي خوب و يك تا پنج پيت حلبي به فيلماي بد. هر وقت هم دلمون خواست توضيح بديم علت امتيازو. هر وقت هم دلمون نخواست شما سعي كنين كشف كنين!!!!! راستي توجه كنين كه ستاره و پيت حلبي فيلم ايرانيا رو با فيلماي خارجي يه وقت مقايسه نكنين! دو تا طبقه ي متفاوتن! شما هم نظرات خودتونو برامون بفرستين!!! جالبه! 

Match Point

حالا من به اين فيلم، 4 تا ستاره مي دم. هيچ ايراد خاصي هم ندارم كه ازش بگيرم ولي نمي دونم چرا!