در باب زيبايي‌شناسي حركات معلولين ذهني- حركتي!

ديروز بهطور نطلبيده!! به تماشاي تئاتري با نام«گاهي بخند دراكولا» به كارگرداني بابك دقيقي از مجموعه كارهاي اين دورهي كارگاه نمايش رفته بوديم. (در اصل ميخواستيم بريم اجراي «خواهش ميكنم» به كارگرداني رضا مولايي، ولي گويا درمورد برنامه اشتباه كرده بوديم!)

متأسفانه كار، خيلي خيلي بد بود و به مجموعهي كارايي كه مجبور شديم وسطش بلند شيم و بريم اضافه شد. شرمندهي بازيگراي كار هم شديم كه تو اون سالن كوچيك، با وجود تلاشي كه براي سروصدا راه نينداختن كردم، آخرش گند زدم ... همينجا از همشون عذر ميخوام. البته از حق نگذريم توي اون كار دو تا از بازيگرا تواناييهاي بدني فوقالعادهاي داشتند. يكي كسي كه نقش بچه رو بازي ميكرد كه ظاهراً استخونمستخون تو كارش نبود (بهنظرم اسمش آرمين قطبي بود.) و يكي هم نادر فلاح كه نقش دراكولا رو بازي ميكرد و سروصداهاي غريب و درخشاني هم باحنجرهاش ايجاد ميكرد. اما كارگرداني كار به نظر من نتونسته بود به ايدههاي گروه انسجام بده و كليت كار (حداقل تا اونجاييش كه ما ديديم) بهقول مينا در حد كار پيشدبستاني از آب دراومده بود.

Sean Penn in New Line's I Am Sam

حالا از اينا بگذريم. بهجز اون دو تا بازيگري كه گفتم، بقيهي بازيگراي كار، حركاتشون بهنظر من كاملاً الگوبرداريشده از روي حركات معلولين ذهني- حركتي بود! اين قضيه منو  دوباره يادِ فيلم «ميم مثل مادر» انداخت و همونقدر كه از تصاوير فراوان معلولين توي اون فيلم بدم اومده بود، بهطور مجزا، از حركات اين بازيگرا هم منزجر شدم. قبلاً به اين فكر كرده بودم كه آخه چرا آقاي ملاقليپور اين اندازه از اين تصاوير استفاده كرده؟ (تحريك احساسات مردم؟ نشون دادن مشكلات اين معلولين و مطرح كردن آنها در جامعه؟ ...)

اما حالا به اين فكر كردم كه من چرا بايد منزجر بشم؟ سؤالي كه خيلي بزرگتر و مهمتر از قبليه! آيا ديدن نقص در ديگري، بهخوديِ خود منزجركننده و ناراحت كننده است؟ نقص چيه؟ ناقص نسبت به كي؟ نسبت به خودِ من؟ نسبت به چيزي كه تو عرف نرمال ناميده ميشه؟ نسبت به يك كامل مثالي؟؟  كامل مثالي كه در دسترس نيست. اما اون چيزي كه با من يا با نرمال عرفي متفاوته آيا بايد اسم ناقص روش بگذارم؟! عجب خودمحوري جالبي! (آخه پذيرفتن و نپذيرفتن نرمال عرفي هم حتي بستگي زيادي به دوري و نزديكيِ خود، از نرمالِ عرفي داره به نظرِ من.) كاش يادمون داده بودند كه كسي رو  (از هر لحاظ)ناقص ندونيم. مردم متفاوتند. سيستم عصبي-حركتي اونا به شكل متفاوتي از ما عمل ميكنه. همين. حالا اگه همهي مردم مثل معلولا حركت ميكردند و عدهي معدودي مثل كسايي كه امروز نرمال ميدونيم، اونوقت به كي ميگفتيم ناقص؟ معلومه! به نرمالا!

شايد با يه نگاه علمي (نپرسين كدوم علم كه خودمم نميدونم) بشه گفت، تفاوت و فاصلهي زياد با نرمال عرفي (تو هر زمينهاي) نبايد اسم نقص و كمبود به خودش بگيره. فقط شخص رو بهجاي دستهبندي در گروه اكثريت (بهجاي نرمالان عرفي هم بهتره اسم اكثريت روش بذاريم) تو يه گروه اقليت قرار ميده. بحث اقليتها و حقوق اونها و ... هم كه تو دنياي پستمدرن حسابي داغه.  اما توجه كنيد به اين كه يه دورهاي چپ دستها رو هم  ناقص ميدونستن و نه يك «گروه اقليت».

از روي خوشدلي، از بچگي يادمون دادهاند كه وقتي آدم معلولي ميبينيم، از متفاوت بودن آنها تعجب نكنيم و زيادي هم نگاهشون نكنيم (حتي به اندازهي يه آدم معمولي كه ميبينيم هم نگاهش نكنيم). اگه نگاشون ميكرديم، با تعجب نگاهشون ميكرديم، بعد اون تعجب برامون عادي ميشد و ميگفتيم متفاوتند. بعد فكر كنيم كه حالا در مورد اين متفاوتا چي كار ميتونيم بكنيم تو جامعه؟ حق نداريم تعجب كنيم، چون اگه ما تعجب كنيم، داريم نقصشونو به رُخشون ميكشيم و زجرشون ميديم كه اين كار بديه و بايد دلمون بسوزه براشون و اين كارو نكنيم. بايد ازشون دوري كنيم. ولي همين دوري آزارندهتر نيست براشون؟ براي دركشون بايد تفاوتشون رو ببينيم. بدون احساساساتيگري ...

نميخواستم از اين چيزا حرف بزنم، ولي شايد تابوي تربيتيِ «به آدمِ معلول زُل نزن.» باعث شده كه از تصاوير اون فيلم يا از حركات اون بازيگرا منزجر بشم!!!!! حالا اين تصوير رو براي اين نوشته انتخاب كردم تا با خيالِ راحت بهش زُل بزنم!! (هرچند که شون پن اون‌قدر دوستداشتنیه که فکر نکنم عکسش به دردی تابوشکنی بخوره!)  کلی دنبال عکس‌هایی از «میم مثل مادر» گشتم، ولی نیافتم!  

شوايك، شوايك نازنين، ... !

بعد از مدت‌ها[i] ، كلي دلمونو صابون زده بوديم كه داريم مي‌ريم يه تئاتر خوب!!! اون‌هم چه صابوني! با اطمينان و يقين، تازه به ديگرونم توصيه مي‌كرديم كه:  «اين كار جديد كوروش نريماني رو ازدست ندين!» ... « «شوايك» رو حتماً برين ببينين!» ... مخصوصاً كه پيش از اين، كلي هم از رمان ياروسلاو هاشك (نویسنده‌ی چک) تعريف شنيده بوديم و اقتباس خيلي خوبِ نريماني از «دن كاميلو» رو هم ديده بوديم.

عكس : شوايك/ منبع: سايت سينما-تئاتر

در راستاي اقتباس‌پژوهي شخصيمون، دويديم و كتاب «شوايك، سرباز پاكدل» ترجمه‌ي ايرج پزشك‌زاد (از قرار همون نويسنده‌ي «دايي‌جان ناپلئون» معروف) رو هم گير آورديم و خوانديم. (البته گويا اين ترجمه، فقط جلد اول رمان «شوايك» است كه از زبان فرنسوي ترجمه شده و ناشرش هم انتشارات زمان است. البته مؤخره‌اي هم داره درباره‌ي ياروسلاو هاشك و «شوايك» كه خوندنيه. به قلم ريشارد بلوك  كه كلي هم درباره‌ي اجراي اروين پيسكاتور از«شوايك» نوشتهاما ترجمه‌ي آقاي كمال ظاهري، ترجمه‌ي كامل كتاب است كه از زبان مجارستاني ترجمه شده و نشر چشمه چاپش كرده. باز هم دريغ از ترجمه از زبان اصلي كتاب.)  

اما اگه يه فايده داشت ديدن اين اجرا،  ‌اين بود كه راز شلوغي اخير صف‌ گيشه‌ي تئاترشهرو كمي تا قسمتي دريافتيم! نمي‌دونم. شايدم ماها اشتباه مي‌كنيم. شايد هم براي جذب مردم به سالن‌هاي تئاتر دنباله‌روي از تئاتر گلريز و بولينگ عبدو و امثالهم، برنامه‌ريزي و هوشمندي خاصي درش باشه. اونم اينكه مردم با جايي به اسم تئاتر شهر هم آشنا بشن تا كم‌كم اجراها رو از صِرفِ سرگرمي‌ و تفريح (اونم از نازل‌ترين نوعش) خارج كنيم و سطح سليقه‌شونو قدم‌به‌قدم بالا ببريم.

البته اميد به چنان برنامه‌ريزي و فكري مثل هميشه از نيمه‌ي خوش‌بين ما ساطع مي‌شه و نيمه‌ي بدبينمونم مي‌گه برو بابا! باز تو الكي از خودت حرف درآوردي؟ خوب مگه تئاتري‌هاي خوب (به‌زعم خودم) چي كم دارن از تئاتر گلريزي‌ها و امثالهم؟ بذار نون دربيارن ... بگذريم، اما شوخي‌هاي نازل كه فقط براي خنده گرفتن بارها و بارها  توي بعضي كارا تكرار مي‌شه، بدجوري حالمو مي‌گيره. آخرين نمونه‌ش تو «مرگ فروشنده» بود و از همه بدتر، شوخي‌هاي احمد مهرانفر اون تو و بعدشم حالا اين جناب امير جعفري كه گويا ديگه خودش به يه شوخي نازل تبديل شده!!! (اينو از اين لحاظ مي‌گم كه تماشاگر سرگرم‌شده و خوشحال، توي هر دوتاي اين اجراها، ايشون پاشونو كه تو صحنه مي‌گذاشتند و يا دهن كه بازمي‌كردند، مي‌زد زير خنده!)

بازي احمد مهرانفر تو نقش سگ، انصافاً خيلي خوب و دوست‌داشتني بود. راستش من هيچ‌وقت بازي احمد مهرانفر رو دوست نداشتم. اما اينجا با وجود اينكه بازهم از تكنيك هميشگي تكرارهاي مكرر حركات بامزه استفاده مي‌كرد، دوست داشتم بازیشو. ولي با ديدن اين كار يه سؤال بزرگ برام مطرح شد. آيا توي اين نمايش مي‌شه گفت سگ يه شخصيت بود؟؟ البته اين برمي‌گرده به تعريف ما از شخصيت در درام. به‌نظر من ميزان شخصيت بودن نقش‌ها توي درام به كنشگري اون‌ها برمي‌گرده. (منظور كنشيه كه توي زنجيره‌ي كنش‌هاي نمايش جا بگيره. وگرنه شخصيتي كه دائم بياد و يه خنده‌اي تو تماشاچي بندازه، كنشي انجام داده ولي بايد به اينكه جز اون خنده گرفتن كنشي هم توي زنجيره‌ي كنش‌هاي درام داشته يا نه، فكر كرد. ) به‌نظر من اينجا، نقش سگ با اينكه خيلي خوب اجرا شد، ولي شخصيت نبود. كلي خنده گرفت ولي هيچ كنش واقعي توي درام نداشت. دگرگوني‌هايي هم كه بر اثر وجودش توي افراد مختلف و سرنوشت‌هاي اونا ايجاد مي‌شد از درون خود اون‌ها و كنش‌هاي ذهني اون‌ها بود و سگ بيچاره دخالتي نداشت! ظاهراً تنها عمل واقعي كه توسط سگ انجام شد بعد از ديپورت شدنش بود كه دستور اعزام سرهنگ به جنگ رو باهاش فرستادند كه اونم باز هيچ ربطي به سگ نداشت. مي‌تونست هر جور ديگه‌اي برسه اون خبر. اين بحث‌ها براي من فتح بابيه براي اينكه كدام نقش‌ها شخصيت هستند و كدام‌ها شخصيت نيستند؟ (توجه دارين كه، اينجا منظورم اصلاً تقسيم‌بندي‌هاي مربوط به شخصيت و تيپ و ... نيست. از يه منظر ديگه به شخصيت نگاه كردم.) مثلاً اين سؤال مطرح مي‌شه! آيا مي‌شه شخصيت‌ها رو به چند دسته‌ي كنشگر و فضاساز و ... تقسيم كرد؟؟ (كه اين سگ يه شخصيت فضاساز باشه؟) به‌نظر من نه! همون‌طور كه نمي‌شه ديالوگ‌ها رو به كنش، فضاسازي، اطلاع‌رساني و ... تقسيم كرد. من كه مي‌گم ديالوگ يعني كنش حالا ممکنه فضاسازی و اطلاع‌رسانی و ... هم توش باشه ... (البته بسياري از بزرگان اینو مي‌گن نه من! ولي وقتي يه حرفي رو قبول داشته باشم به خودم اجازه مي‌دم بگم من مي‌گم.) و الان هم به‌تبعش مي‌گم شخصيت يعني كنشگر. اين نكته تو اقتباس مي‌تونه به آدم كمك كنه.

درمورد بقيه‌ي بازي‌ها، از بازي امير جعفري بدم اومد. اميررضا دلاوري چيزي بيشتر از تكرار هموني كه تو «دن كاميلو» بود، نيست. سيامك صفري به‌قول مينا، پرسوناي هميشه دوست‌داشتنيش باز هم دوست‌داشتنيش مي‌كرد، ولي اونم ديگه همش داره يه شكل تكراري بازي مي‌كنه وبقيه هم چنگي به دل نمي‌زدن.

درمورد طراحي هم يه سؤال برامون پيش اومد، اونم اينكه اون دوتا عكس سياه و سفيدي كه روي سه‌پايه توي صحنه بودند، چه كاركردي داشتند؟؟؟؟ فضاسازي؟؟؟؟ چه فضايي؟؟؟

در كل، اجراي خيلي خيلي عجولانه‌اي به نظر مي‌رسيد. از بازي‌هاي تكراري و ميزانسن‌هاي ابتدايي و ايده‌هاي تكراري و بدتر از همه متني كه به‌نظر من خيلي عجولانه سرهم‌بندي شده بود، اينو مي‌گم. بيش از همه چيز بايد بگم متأسفانه نمايش نسبت به رمان خيلي خيلي سطحي و بي‌مايه بود. اصلاً شوايك كي بود؟ ماجراي نمايش چي بود؟؟؟ و اصلاً كه چي؟ (البته براي بسياري، شايد سرگرمي و خنده داشت. ولي براي من نه! براي همين مي‌گم كه چي؟؟؟)

جدا از این حرفا، به هركسي كه فرصت رمان خوندن داره، خوندن رمان  «شوايك» رو توصيه مي‌كنم و ديدنش رو ...           



[i] اين بعد از مدت‌ها كه گفتیم، منظور بعد از تئاترهاي اخير زير است: (به ترتيب از آخر به اول مي‌نويسمشان مجموع تئاترهايي رو كه من و مينا ديديم!)

1)      «خط ، نقطه ، صفحه» به كارگرداني رضا كشاورز

2)      «كالون و قيام كاستليون» به كارگرداني آرش دادگر

3)      «مرگ فروشنده» به كارگرداني نادر برهاني مرند

4)      «سمفوني درد» به كارگرداني حسين پاكدل

5)      «پروانه‌هاي آسيايي» به كارگرداني محمد حاتمي

6)      «جوليوس سزار» به كارگرداني مسعود دلخواه

7)      «افق در استانبول» به كارگرداني فرزاد جعفري

8)      «كوري» به كارگرداني منيژه محامدي

و ...

البته انصافاً بايد بگم كه  «سمفوني درد» بين تمام اينها بهترين بوده! (شايد بشه 3 تا ستاره بهش داد.) حوصله نكردم راجع‌به هيچ‌كدومشون بنويسم. الانم نمي‌نويسم. ولي به اين نكته‌ي جالب، توجه كنين كه با احتساب «شوايك» تو اين چند وقت 5 تا تئاتر اقتباس از رمان ديديم.  

 

مرضهای من کجا و امراض آقای داستایوسکی کجا؟!

از جمله مرضهايِ بسيارِِ بنده، يكيش هم اينه كه گاهي اوقات با خودم يه تصميمايي (شايد از لحاظاتي احمقانه و از لحاظاتي هم آرمانگرايانه) ميگيرم كه مطمئنم احتمال خيلي خيلي ناچيزي براي عملي شدنشون هست! ولي مصرانه پاشون واميستم و در عين اينكه به پابرجايي و آرمانخواهي!!!! خودم افتخار ميكنم، گهگداري هم حماقت خودمو مسخره ميكنم!!!!

گويا توضيحاتم بهجاي روشنگري، قضيهرو بغرنجتر كرد!!! يه مثال ميزنم : يكي از سادهترين نمونههاي اينجور تصميما، اينه كه وقتي نسخهي انگليسي يه كتابي كه جزو كتاباييه كه دوست دارم بخونمشون گيرم ميآد (حتي در بعضي موارد نسخهي انگليسيشو رو اينترنت گير ميآرم) با خودم عهد ميكنم كه سراغ نسخهي ترجمه نرم و همين نسخهي انگليسي رو بخونم به چند دليل:

 

1 )  قويشدن زبان انگليسي.

2) اگر انگليسي همان زباني باشد كه كتاب به آن نوشته شده باشد كه نورعلينور است. خواندن كتاب به زبان اصلي كه نوشته شده.

3) اين توهم كه ترجمههاي انگليسي بسيار دقيق و وفادارانه هستند. (نهبابا اينجوريا هم نيست. حداقل در چند موردي كه مجبور شدم دقيق بررسي كنم و با زبان اصلي بسنجم كه اصلاً اينطور نبوده. از جمله «زندگي ضربدر سه» نوشتهي ياسمينا رضا و «پدرو پارامو» نوشتهي خوان رولفو )

4) نجات از دست ترجمههاي (دربسياري موارد) افتضاح فارسي

و ...

ازجمله كتاباي بيچارهاي كه درگير اين تصميم شد «1984» اورول است كه از 15-16 سالگي يه نسخهي انگليسيشو تو خونهمون پيدا كردم و صاحب شدم و هميشه هم در فهرست برنامههاي آيندهم بوده، اما هنوز كه هنوزه اين كتابو نخوندم. يعني در واقع در صفحهي اولش رو بارها خوندم ولي الانم يادم نيست.  (مسلماً به ترجمهش هم بهخاطر تصميم كبراي خودم، هرگز نگاهي ننداختم!!)

تا يادم نرفته همينجا اعتراف كنم كه يه مرض ديگهم دارم من و اونم Reset  شدنه!!! يعني اگه يه كتابو حتي تا نزديكاي نيمه هم خونده باشم  و براي مدت زيادي ولش كرده باشم، وظيفهي خودم ميدونم كه برگردم از اول كتاب بخونم!!!! حتماً اينم از آرمانطلبي ناشي ميشه و بهنظرم ميشه گفت يهجور وسواس هم هست!

جناب داستايوسكي

 

اتفاقاً نمايشگاه كتاب امسال يه نسخهي جيبي خيلي خوشگل از كتاب «جنايت و مكافات» به زبون انگليسي ديدم و خريدمو با قطع و شكلش هم كلي حال كردم. ولي اينم باز 5-6 صفحهشو دائم خوندم و باز Reset شدم. (البته جاتون خالي از خوندنش كلي كِيف ساديستي هم بردم سرِ مسابقات شطرنجي كه بهنظرم تو خرداد ماه بود. يه حريفي داشتم كه كشف كردم حربهاش معطل كردن بيخودي حريفه، فقط و فقط براي رفتن رو اعصابش. نميگم حتماً اين بود، ولي برداشت من اين بود و منم همين نسخهي «جنايت و مكافات»رو درميآوردم. راستش اولا كلي دچار عذاب وجدان ميشدم، ولي بعدش كلي با آسودگي رو اعصابش رفتم. يادمه اونقدر پررو بود كه وقتي داشت ميباخت بهم پيشنهاد مساوي داد ...! البته به گمونم آخرش باز بازي چرخ خورد و چرخ خورد و اون برنده شد. نميدونم، شايدم من بردم. بگذريم.)

ولي بالاخره طلسم شكست و من بيخيالِ تصميمم شدم و با اعتراف به شكست اراده و آرمانخواهي!!! ترجمهي «جنايت و مكافات» رو دست گرفتم. چاپ سال 1363 بنگاه مطبوعاتي صفيعليشاه است و در سال 1363 توسط شخصي ترجمه شده كه اسمش روي جلد لاله رازي و صفحهي اول كتاب ا. لالهزاري نوشته شده!! البته ميفهمم كه ترجمهي همچين كتاباي گندهاي همچين كار آسوني هم نيست، اما چشمتون روز بد نبينه، ترجمه و ويرايش و حروفچيني كتاب اونقدر بده كه اوايل كتاب بارها Reset شدم. اما از يهجايي، خودِ كتاب اونقدر جذاب ميشه كه حتي ترجمهي آزارنده و خستهكنندهي كتابم نميتونه باعث بشه كتابو زمين بگذارين! (اصلاً حال و حوصله ندارم از غلطاي ترجمه بگم. فقط نقداً اينارو داشته باشين: بارها تو كتاب به كار رفته بود: مبلهاي اتاق عبارت بودند از: يك ميز، يك تخت ... يا آخراي كتاب يه جا از وضعيت بسيار بد و مخالف بهداشت زندانيان حرف زده بود و ...)

در مورد محتواي كتاب بعد مينويسم. فعلاً ميخوام جملاتي از مقدمهي كتاب با عنوان «داستايوسكي از نظر سبك و ادبيات و فلسفه» نقل كنم. آقايي به اسم باقر ادبي، تو همدان نشسته و با اين مقدمه، همهي اين چيزايي رو كه تو عنوانش گفته، تو 6 صفحه بررسي كرده. بهنظر من اين مقدمه، نمونهي يه نقد و تحليل ايرانيِ نابه. اين روزا حتي تحليلاي سياسي تلويزيون خودمون و تلويزيونهاي فارسيزبان ماهوارهاي و حتي نظر مردم (كه تو تلويزيون نشون ميداد) در مورد دليل رأي دادن از همين الگوي تحليل پيروي ميكرد. (البته من نميگم اين بخشاي قضايا كاملاً از دايرهي واقعيات خارجه. نه، اتفاقاً ممكنه كاملاً واقعيت داشته باشه. ولي براينتيجهاي كه ازش ميگيرن، حداقل دليل كافي نيست هيچ وقت. حالا گيرم كه يه دليل لازم جزئي يا كلي باشه!)

 بخشهايي از اين مقدمهرو نقل ميكنم:

-          آثار داستايوسكي از جنبهي روانشناسي تحليلي و ثروت فكر و مضمون و خلاقيت بسيار غني و باعظمت هستند ولي متأسفانه جنبهي هنري را آنطور كه شايستهي چنان آثاري است، دارا نميباشند و علت آن را ميتوان از دو جهت يكي از جهت عدم برخورد و توجه به طبيعت و زيباييهاي گوناگون آن است. ... (بعد گفته آره اون خونوادهي فقيري داشت و مثلاً مثل تورگنيف اونهمه به گردش و شكار نميرفت تا بتونه آثار فانتزي و زيبا بهوجود بياره!!!) ... جهت ديگر ضعف هنري آثار داستايوسكي موضوع فقر و بيچارگي و آوارگي دائمي و ميل مفرط او به قمار بوده و بيشتر تناقضات و درهمبرهمي و بينظمي و عدم مراعات تناسب در قسمتهاي آثارش بههمين علت است، زيرا ازجهت استيصال مجبور بود كه زياد و باعجله كار كند چنانكه غالباً هنوز كتابي را شروع نكرده، قيمتش را دريافت و خرج كرده بود و گاهي اتفاق ميافتاد كه زنش مدتي مجبور ميشد در رختخواب باقي بماند زيرا داستايوسكي آخرين پيراهن او را در قمارخانه باخته بود. (بهقول معروف مجبور بوده {با لهجهي تركي بخوانيد!})

-          تيپهايي مثل راسكولنيكوف و ... هرگز وجود نداشتهاند و داستايوسكي با مغز فوقالعاده و خلاقش اين تيپهاي متقاعدكننده را خلق كرده. ولي ميتوان گفت كه بعد از او خيليها با خواندن كتابهايش خود را شبيه به آن قهرمانها ساختند و نقش مريض هيجانهاي عصبي را بازي كردند. ... در اين ابداعات داستايوسكي، مرض صرع هم بيتأثير نبوده.

-          يهجاي ديگه در مورد مشخصات نوابغ و متفكرين بزرگي كه از عدم تعادل درون خود و عدم توافق اوضاع جهان با افكارشان در رنج بودهاند اينا رو نام ميبره:

1)      تواتر و توالي سريع احساسات كه بدينوسيله ميخواهند از تهديد دائمي كسالت فرار و علاقه به زندگي را تجديد نمايند.      

2)      متحرك بودن و ولگردي خود شخص

(با توجه به موارد ذكر شده به اطرافيان نگاه كردم و نوابغ بعد از اينِ چندي كشف نمودم. افرادي كه حائز شرايط هستند، مراجعه نموده و جوايز خود را دريافت نمايند!!!)

این ملک متروکه اعلام می شود - 7(قسمت پایانی)

Willie:  She was The Main Attraction.  The house is sure empty now.

Tom:  You ain’t still living there, are you?

Willie:  Sure.

Tom:  By yourself?

Willie: Uh-huh.  I’m not supposed to be but I am.  The property is condemned but there’s nothing wrong with it.  Some county investigator come snooping around yesterday.  I recognized her by the shape of her hat.  It wasn’t exactly what I would call stylish-looking.

Tom:  Naw.

Willie:  It looked like something she took off the lid of the stove.  Alva knew lots about style.  She had ambitions to be a designer for big wholesale firms in Chicago.  She used to submit her pictures.  I never worked out.

                                      You’re the only star

                                      In my blue hea-ven…

Tom:  What did you do?  About the investigators

Willie:  Laid low upstairs.  Pretended like no one was home.

Tom:  Well, how do you manage to keep on eating?

Willie:  Oh, I don’t know.  You keep a sharp look-out you see things lying around.  This banana, perfectly good for instance.  Thrown in a garbage pail in back of the Blue Bird Café. (She finishes the banana and tosses away the peel)

Tom: (grinning)  Yeh.  Miss Preston for instance.

Willie:  Naw, not her.  She gives you a white piece of paper says “Draw what you please!”  One time I drawn her a picture of- Oh, but I told you that, huh?  Will you give Frank Waters a message?

Tom:  What?

Willie:  Tell him the freight sup’rintendent has bought me a pair of kid slippers.  Patent.  The same as the old ones of Alva’s.  I’m going to dances with them at Moon Lake Casino.  All night I’ll be dancing an’ come home drunk in the morning!  We’ll have serenades with all kinds of musical instruments. Trumpets an’ trombones.  An’ Hawaiian steel guitars.  Yeh! Yeh! (She rises excitedly.)  The sky will be white like this.

Tom:  (impressed) Will it?

Willie:  Uh-huh.  (she smiles vaguely and turns slowly toward him.)  White-as a clean-piece of paper…(then excitedly)  I’ll draw-pictures on it!

Tom:  Will you?

Willie: Sure!

Tom:  Pictures of  what?

Willie:  Me dancing!  With the freight sup’rintendent!  IN a pair of patent kid shoes!  Yeh!  Yeh!  With French heels on them as high as telegraph poles! An’ they’ll play my favorite music!

Tom:  Your favorite?

Willie:  Yeh.  The same as Alva’s.  (breathlessly, passionately)

                        You’re the only STAR-

                        In my blue HEA-VEN…         

I’ll-

Tom:  What?

Willie:  I’ll wear a corsage!

Tom:  What’s that?

Willie:  Flowers to pin on your dress at a formal affair!  Rose buds!  Violets!  And lilies-of-the-valley!  When you come home it’s withered but you stick ‘em in a bowl of water to freshen ‘em up.

Tom:  Uh-huh.

Willie:  That’s what Alva done.  (She pauses, and in the silence the train whistles.)  The Cannonball Express…

Tom:  Where to, Willie?

Willie:  The water-tank.

Tom: Yeah?

Willie: An’ start all over again.  Maybe I’ll break some kind of continuous record.  Alva did once.  At a dance marathon in Mobile. Across the state line.  Alabama.  You can tell Frank Waters everything that I told you.  I don’t have time for inexperienced people.  I’m going out now with popular railroad men, men with good salaries, too.  Don’t you believe me?

Tom:  No.  I think you’re drawing an awful lot on you imagination.

Willie:  Well, if I wanted to I could prove.  But you wouldn’t be worth convincing.  (She smoothes out Crazy Doll’s hair)  I’m going to live for a long, long time like my sister.  An’ when my lungs get affected I’m going to die like she did-maybe not like in the movies, with violins playing-but with my pearl earrings on an’ my solid gold beads from Memphis

Tom:  Yes?

Willie:  (examining Crazy Doll very critically)  An’ then I guess-

Tom:  What?

Willie (gaily but with a slight catch)  Somebody else will inherit all of my beaux!  The sky sure is white.

Tom:  It sure is.

Willie:  White as a clean piece of paper.  I’m going back now.

Tom:  So long.

Willie:  Yeh.  So long.  (She starts back along the railroad track, weaving grotesquely to keep her balance.  She disappears.  Tom wets his finger and holds it up to test the wind.  Willie is hear singing from a distance.)

                                                You’re the only star

                                                In my blue heaven-

(There is a brief pause.  The stage begins to darken.)

                                                An’ you’re shining just-

                                                For me!

                                                            CURTAIN

 

ويلي :  همه در اصل به‌خاطر اون مي‌اومدن. براي همينه كه خونه حالا خاليِ خاليه.

تـام  :  تو كه ديگه اون‌جا نمي‌موني، نه؟

ويلي :  معلومه كه مي‌مونم.

تـام  :  تنهايي؟

ويلي :  آره. البته نبايد اون‌جا بمونم، ولي مي‌مونم. خونه رو متروكه اعلام كردن، ولي هيچ مشكلي نداره. ديروز يه بازرس اومده بود، دور و اطرافو وارسي مي‌كرد. از شكلِ كلاهش فهميدم كه بايد چي‌كاره باشه. آخه حسابي ازمُدافتاده و بي‌ريخت بود.

تـام  :  نه بابا؟

ويلي :  انگار كه درِ قابلمه رو گذاشته باشه رو كله‌ش. آلوا خيلي از مُد سرش مي‌شد. اون آرزو داشت كه براي شركت‌هاي عمده‌فروشي بزرگ تو شيكاگو لباس طراحي كنه. هميشه عكسِ خودشم براشون مي‌فرستاد؛ اما هيچ‌وقت فايده‌اي نكرد.

 

You're the only star

In my blue hea-ven…

 

تـام  :  بالاخره چي كارش كردي؟ بازرسه رو مي‌گم.

ويلي :  طبقه‌ي بالا، دراز كشيدم رو زمين. انگارنه‌انگار كه كسي تو خونه‌س.

تـام  :  خوب، غذا از كجا گير مي‌آري؟

ويلي :  چه مي‌دونم، بابا. اگه چشماي تيزي داشته باشي، هميشه يه‌چيزايي اين دوروبرا ريخته. مثلاً همين موزِ، تو يه سطل آشغال، پشت كافه‌ي پرنده‌ي آبي پيداش كردم؛ چيزيش نيست كه. (خوردنِ موز را تمام مي‌كند و پوستش را دور مي‌اندازد.)  

تـام  :  (با پوزخند)هه، آره. مثل خانم پرستون.

ويلي :  نه، اون نه. اون بهت يه كاغذ سفيد مي‌ده و مي‌گه: " هرچي دلت مي‌خواد بكش!" يه‌بار براش يه نقاشي كشيدم كه توش – اَه، اونو كه برات تعريف كردم؛ نه؟ مي‌شه يه پيغوم برا فرانك واترز ببري؟

تـام  :  چي؟

ويلي :  بهش بگو رئيسِ قسمت بار، برام يه جفت كفشِ چرمي خريده. اصلِ اصل. درست عينِ كفشاي قديمي آلوا. مي‌خوام برم كازينو مون‌لِيك با كفشاي تازه‌ام برقصم. تموم شبو مي‌رقصم و صبح، مستِ مست برمي‌گردم خونه! قراره تو جشنِ عاشقونه‌مون همه‌جور سازي داشته باشيم. ترومپت، ترومبون، حتي گيتار هاوايي. آره! آره!  (با هيجان ازجا بلند مي‌شود.) آسمونم قراره كه مثل الان، همين‌جوري سفيد باشه. 

تـام  :  (تحت‌تأثير قرار گرفته) مگه مي‌شه؟

ويلي :  چرا نه؟ (لبخند مرموزي مي‌زند و به‌آرامي به‌سمت پسر برمي‌گردد.) سفيد- مثلِ يه كاغذِ - بي‌خط ... (با هيجان ادامه مي‌دهد.) من روي اون- نقاشي مي‌كشم. 

تـام  :  واقعاً؟

ويلي :  معلومه.

تـام  :  چي مي‌كشي؟

ويلي :  خودمو درحالِ رقص! با رئيسِ قسمتِ بار! يه‌جفت كفشِ چرمِ اصل هم پامه! آره! آره! با پاشنه‌هاي باريكشون[1] كه قدمو اندازه‌ي تيراي تلگراف كردن! آهنگِ موردِ علاقه‌ام هم پخش مي‌شه.

تـام  :  آهنگِ موردِ علاقه‌ات؟

ويلي :  آره ديگه. درست هموني كه آلوا هم دوستش داشت. (با نهايتِ شور و اشتياق)

 

You're the only star

In my blue hea-ven …

من -

تـام  :  تو چي؟

ويلي :  من – يه كورساژ هم دارم.

تـام  :  چي چي؟

ويلي :  كورساژ. كورساژ به گلايي مي‌گن كه خانوما تو مراسماي رسمي به لباسشون مي‌زنن! غنچه‌هاي گل سرخ! بنفشه! زنبق‌هاي وحشي! وقتي برمي‌گردي خونه، ديگه پلاسيده شدن، ولي مي‌ذاريشون تو يه ظرفِ آب تا دوباره تروتازه بشن.

تـام  :  آهان.

ويلي :  آلوا هميشه اين كارو مي‌كرد. (مكث مي‌كند و در ميانه‌ي سكوتي كه مي‌افتد، صداي سوت قطار به‌گوش مي‌رسد.) قطارِ سريع‌السير ...  

تـام  :  خيلي راجع‌به آلوا فكر مي‌كني، نه؟

ويلي :  راستش، نه‌چندان. فقط گاهي وقتا. مُردنش هيچ ربطي به مردنايِ تو فيلما نداشت. رفيقاش همه غيبشون زده بود. كسي هم ويولون نمي‌زد. من ديگه بايد برگردم.

تـام  :  برگردي كجا، ويلي؟

ويلي :  پيشِ تانكرِ آب.

تـام  :  واسه چي؟

ويلي :  واسه‌اينكه از اولِ اول شروع كنم. شايد بتونم ركورد بزنم. آلوا يه‌بار ركورد شيكوند. تو يه مسابقه‌ي رقصِ استقامت تو موبيل[2]. سرتاسرِ مرزِ ايالتو رقصيد. ايالتِ آلاباما. مي‌توني تمومِ چيزايي رو كه بهت گفتم، به فرانك واترز بگي. من براي آدماي صفر كيلومتر، وقت ندارم. مخصوصاً حالا كه با كاركناي راه‌آهن بيرون مي‌رم. كسايي كه همه دوستشون دارن و درآمداي خوبي‌هم دارن. حرفامو باور نمي‌كني؟ 

تـام  :  نه كه باور نمي‌كنم. به‌گمونم تو زيادي به تخيلاتت چسبيدي.

ويلي :  خيلي خوب، اگه دلم مي‌خواست، مي‌تونستم بهت ثابت كنم. ولي روشن كردن تو، براي من نمي‌ارزه. (موهاي عروسك را صاف مي‌كند.) من يه‌مدت خيلي خيلي طولاني مثل خواهرم سَر مي‌كنم. وقتي هم كه ريه‌هام آب آورد، منم همون‌جوري كه اون مُرد، مي‌ميرم – ممكنه مثِ فيلما كه تو صحنه‌ي مردن صداي ويولن مي‌آد، نباشه – ولي با گوشواره‌هاي مُرواري تو گوشم، گردن‌بندِ طلاي ساختِ ممفيس ...

تـام  :  آره؟

ويلي :  (عروسك را به‌دقت وارسي مي‌كند.) فكر كنم بعدشم-

تـام  :  بعدش چي؟

ويلي :  (با خوشحالي اما كمي به‌سختي)همه‌ي دوست‌پسراي من به يكي ديگه برسن. آسمون واقعاً سفيده.

تـام  :  آره.

ويلي :  به سفيديِ يه كاغذِ بي‌خطِ نقاشي. من ديگه بايد برگردم.

تـام  :  خداحافظ.

ويلي :  آره. خداحافظ. (او شروع‌به برگشت، بر روي لبه‌ي خط‌آهن مي‌كند و براي حفظ تعادل، پيچ‌وخم‌هاي عجيب‌وغريبي به خود مي‌دهد. وقتي كه ويلي از ديدرس خارج مي‌شود، تام انگشتش را مرطوب مي‌كند و بالا مي‌گيرد تا ببيند از باد خبري هست يا نه؟ از دور صداي خواندنِ ويلي به‌گوش مي‌رسد.)

 

You're the only star

In my blue heaven-

(يك مكث كوتاه. صحنه به آرامي تاريك مي‌شود.)

An' you're shining just-

For me!

 

 

 (پرده بسته مي‌شود.)

 



[1]  French Heels نوعي پاشنه‌ي باريك و بلند، مخصوص كفش خانم‌ها

[2]  Mobile نام شهري در ايالت آلاباماي آمريكا

استانیسلاوسکی، استانیسلاوسکی، استانیسلاوسکی!!!!

سسسس! شلوغ نكن! (استاد داره Game بازي مي كنه)

یه جمله از کتاب «زندگی من در هنر» استانیسلاوسکی:

آدم نمی‌تواند با تماشای ساده‌ی ورزشکارانی که درحال تمرین هستند نیرومندتر شود.

پ.ن: به هرکسی که کمی تا قسمتی، یا به‌طورکامل خودشو تئاتری می‌دونه، اگه تا حالا این کتابو نخونده، خوندن کتابو توصیه می‌کنم.

پ.ن.۲: راستی، اگه تونستین پیدا کنین که این پست، نقدش کجاشه؟!

این ملک متروکه اعلام می شود - 6

دروووود :)

راستش این مدت، مشغول تموم کردن و اصلاح ترجمه بودم. از مينا که تو یه طومار عریض و طویل نظرات اميدوارم نويسنده خيلي از ترجمه م حرص نخوره!و ایرادای خودشو برام نوشته بود و از سارا و مقصود و دوست اینترنتیم ترنج که با نظریات و پیشنهاداشون کلی کمکم کردن، ممنونم. (ممکنه از پیشنهادشون مستقیماً استفاده نکرده باشم ولی تک تک پیشنهادا حسابی راه‌گشا بودن و حداقل باعث شدن به خیلی از جملات، دوباره با یه دید تازه و با دقت بیشتر نگاه کنم.) قسمت‌های قبلو، تغییراتی دادم و جایگزین کردم. امیدوارم بازم حال و حوصله داشته باشین و بخونین و نظر بدین.

راستی حق کپی رایتی این ترجمه رو هم برای خودم (البته به اضافه‌ی دوستانی که کمکم کردن) محفوظ می‌دونم!!!!

مخلص   

Willie: But she never did care for Sidney. She said his teeth was decayed so he didn’t smell good.

Tom: Aw!

Willie: It wasn’t like death in the movies. When somebody dies in the movies they play violins.

Tom: But they didn’t for Alva.

Willie: Naw. Not even a damn victrola. They said it didn’t agree with the hospital regulations. Always singing around the house.

Tom: Who? Alva?

Willie: Throwing enormous parties. This was her favorite number. (She closes her eyes and stretches out her arms in the simulated rapture of the professional blues singer. Her voice is extraordinarily high and pure with a precocious emotional timbre.)

                                    You’re the only star

                                    In my blue hea-ven

                                    And you’re shining just

                                    For me!

This is her clothes I got on. Inherited from her. Everything Alva’s is mine. Except her solid gold beads.

Tom: What happened to them?

Willie: Them? She never took ‘em off.

Tom: Oh!

Willie: I’ve also inherited all my sister’s beaux. Albert and Clemence and even the sup’rintendent.

Tom: Yeah?

Willie: They all disappeared. Afraid that they might get stuck for expenses I guess. But now they turn up again, all of ‘em, like a bunch of bad pennies. They take me out places at night. I’ve got to be popular now. To parties an’dances an’all of the railroad affairs. Lookit here!

Tom: What?

Willie: I can do bumps! ( She stands in front of him and shoves her stomach toward him in a series of spasmodic jerks.)

Tom: Frank Waters said that…

Willie: What?

Tom: You know.

Willie: Know what?

Tom: You took him inside and danced for him with your clothes off.

Willie:  Oh. Crazy Doll’s hair needs washing.  I’m scared to wash it though ‘cause her head might come unglued where she had that compound fracture of the skull.  I think that most of her brains spilled out.  She’s been acting silly every since.  Saying an’ doing the most outrageous things.

Tom:  Will you do that for me?

Willie:  What?  Put glue on your compound fracture?

Tom:  Naw.  What you did for Frank Waters.

Willie:  Because I was lonesome then an’ I’m not lonesome now.  You can tell Frank Waters that.  Tell him that I’ve inherited all of my sister’s beaux.  I go out steady with men in responsible jobs.  The sky sure is white.  Ain’t it?  White as a clean piece of paper.  In Five A we used to draw pictures.  Miss Preston would give us a piece of white foolscap an’ tell us to draw what we pleased.

Tom:  What did you draw?

Willie:  I remember I drawn her a picture one time of my old man getting conked with a bottle.  She thought it was good, Miss Preston, she said, “Look here.  Here’s a picture of Charlie Chaplin with his hat on the side of his head!”  I said, “Aw, naw, that’s not Charlie Chaplin, that’s my father, an’ that’s not his hat, it’s a bottle!”

Tom:  What did she say?

Willie: Oh, well.  You can’t make a school-teacher laugh.

                                    You’re the only star

        In my blue hea-VEN…

The principal used to say there must’ve been something wrong with my  home atmosphere because of the fact that we took in railroad men an’ some of ‘em slept with my sister.

Tom:  Did they?

 

ويلي :  ولي آلوا عمراً محلِ سيدني نمي‌ذاشت. مي‌گفت سيدني دندوناش خرابه و براي همينم بوگند مي‌ده.

تـام  :  اَيييي.

ويلي :  مردنش هيچ ربطي به مردنِ تو فيلما نداشت. تو فيلم، وقتي كسي مي‌ميره، ويولن مي‌زنن.

تـام  :  ولي براي آلوا ويولن نزدن.

ويلي :  نه. حتي صداي يه گرامافونِ لعنتي هم درنيومد. مي‌گفتن برخلاف مقررات بيمارستانه. هميشه تو خونه آواز مي‌خونه.

تـام  :  كي؟ آلوا؟

ويلي :  مهموني‌هاي حسابي راه مي‌انداخت. آهنگ مورد علاقه‌ش اين بود. (دستانش را به دو طرف باز مي‌كند و چشمانش را مي‌بندد؛ نوعي حس گرفتن، شبيه به خوانندگان حرفه‌اي بلوز[1]. صدايش به‌طور فوق‌العاده‌اي رسا و شفاف است و نوعي طنين احساساتي در آن هست كه به سن كمش نمي‌خورد.)

 

You're the only star

In my blue hea-ven

And you're shining just

For me![2]

 

اين لباساي اونه كه به من رسيده. ازش به ارث بردمشون. تمومِ چيزايِ آلوا، حالا مالِ من شدن. البته، به‌جز گردن‌بندِ طلاش.

تـام  :  پس چي شد، اگه به تو نرسيد؟

ويلي :  گردن‌بنده؟ آلوا اونو هيچ‌وقت از گردنش درنياورد.

تـام  :  عجب!

ويلي :  تازه، تموم دوست‌پسراي‌خواهرمم به من رسيدن. آلبرت و كلِمنس و حتي رئيسِ قسمتِ بار.

تـام  :  جدي؟

ويلي :  از دَم، غيبشون زد. گمونم از ترسِ اين كه يه‌وقت درگيرِ خرج و مخارج بشن، در رفتن. ولي حالا باز ظاهر شدن، درست عينِ يه گله جنِ بوداده. اونا شبا، منو اين‌ور اون‌ور مي‌برن. حالا ديگه نوبت منه كه معروف بشم. تو مهموني‌ها و سالن‌هاي رقص و تو تموم عشق و عاشقي‌هاي آدماي راه‌آهن. اينو ببين.  

تـام  :  چيو؟

ويلي :  مي‌تونم بلرزونمش. (دختر، جلوي پسر مي‌ايستد و شكمش را با يك‌سري حركات انقباض و رهاسازي سريع، براي او مي‌لرزاند.)

تـام  :  فرانك واترز گفته بود ...

ويلي :  چي گفته بود؟

تـام  :  خودت مي‌دوني.

ويلي :  خودم چيو مي‌دونم؟

تـام  :  اونو بردي تو خونه و لُخت براش رقصيدي.

ويلي :  اَه آَه. بايد موهاي عروسكمو بشورم. اما مي‌ترسم بشورمش؛ چون ممكنه چسبي كه به اين شكستگيِ اساسيِ كله‌اش زدم وا بره. فكر كنم بيشترِ مخش ريخته باشه بيرون. از اون‌موقع به بعد، هَمَش كاراي احمقانه مي‌كنه. وحشتناك‌ترين حرف‌ها و كارا ازش برمي‌آد. 

تـام  :  برا من اون كارو نمي‌كني؟

ويلي :  چه كاري؟ مگه كله‌ت شيكسته كه بخوام بهش چسب بزنم؟

تـام  :  نه بابا. منظورم همون كاريه كه واسه فرانك واترز كردي.

ويلي :  اون موقع تنها يه‌گوشه افتاده بودم، ولي حالا كه تنها نيستم. مي‌توني اينو به اون فرانك واترزم بگي. بهش بگو كه تمومِ رفيقاي خواهرم، حالا به من رسيده‌ان. حالا من دائم با مردايي كه شغلاي آبرومند دارند، بيرون مي‌رم. آسمون هنوزم سفيدِ سفيده. مي‌بيني؟ سفيد، درست مثل كاغذاي بي‌خطِ نقاشي. تو مدرسه، دائم نقاشي مي‌كشيديم. خانم پرستون به هركدوم، يه كاغذ گنده‌ي سفيد مي‌داد، مي‌گفت هرچي دلمون مي‌خواد بكشيم. 

تـام  :  تو چي مي‌كشيدي؟

ويلي :  يادمه يه‌بار براش عكسِ بابامو كشيدم كه يه شيشه مشروب خورده بود تو سرش. به‌نظرِخانومِ  پرستون، نقاشيِ خوبي بود. گفت: " اينجارو باش، چارلي چاپلينو كشيده با كلاهش كه افتاده كنارِ كله‌ش." بهش گفتم: " نه خير، اين كه چارلي چاپلين نيست، بابامه؛ درضمن، اونم كلاهش نيست، يه شيشه مشروبه!" 

تـام  :  اون چي گفت؟

ويلي :  آهان، خوبه. معلماي مدرسه رو كه نمي‌شه خندوند.

 

You're the only star

In my blue hea-ven …

 

مدير هميشه مي‌گفت جَوّ خونه‌مون واسه من خيلي مناسب نيست؛ فقط به‌اين‌خاطر كه كاركناي راه‌آهن تو خونه‌ي ما مي‌موندن و بعضياشونم با آلوا مي‌خوابيدن.

تـام  :  حالا واقعاً با آلوا مي‌خوابيدن؟

ادامه دارد ...


[1]  Blues شاخه‌اي از موسيقي سبك جاز

[2]   از آن‌جا‌ كه براساس توضيح صحنه، احتمالاً آواز به سبك بلوز خوانده مي‌شود، متن اصلي آواز را آوردم تا كارگردان بتواند در صورت امكان به آهنگ اصلي مراجعه نمايد و به آن گوش بدهد. اين كارگردان است كه بايد در مورد چگونگي اجراي آواز تصميم بگيرد و باتوجه به ملودي و ريتم و ... (مورد نظر كارگردان) مي‌توان ترجمه‌هاي گوناگوني از آواز ارائه داد. يك ترجمه‌ي بسيار ساده‌ي متن به اين صورت است: (توي آسمون آبيم/ تويي تك‌ستاره‌ي من/ مي‌درخشي، مي‌درخشي/ تو فقط به‌خاطرِ من!)

وا اسفا !!

جناب مهندس‌پور به مژگان گفت و مژگانم به من گفت که تو تئاتر شهر دو تا تئاتر قراره اجرا بره، مقتبس(!) از دو کتاب. یه ذره بعد، مژگانِ بچه مثبت دوید رفت هر دو تا کتابو خرید. یکیشو خودش شروع کرد به خوندن، یکیشم داد دست من. دستش درد نکنه! نتیجتاْ بنده الان دارم «مکتب بی خدایی» اثر آقای «الکساندر تیشما» رو مطالعه می‌کنم. کتاب متشکل از ۴ تا داستان کوتاهه(البته نسبتاْ کوتاه!) که من تا الان یکی و نصفیشو خوندم.

حرمان

قبل‌ترا  یه چند تا کتاب دیگه‌ام خونده بودم که قصد داشتم راجع بهشون بنویسم. اما بعداْ انگیزه‌مو از دست دادم. یعنی با خودم گفتم ازشون بنویسم که چی بشه؟ که بگم:  "ببینید! منم کم کتاب نمی‌خونم!" یا اینکه بنویسم که یه وقت از این مژگان پرکارِ پرنویس کم نیارم و ملت یه‌وقت یادشون نره که اینجا وبلاگ میم "به توان دو"اِ !!؟ خلاصه دیدم هیچ‌گونه دلیل منطقی‌ای برا دست  به قلم شدن ندارم و لاجرم ننوشتم! البته حالا شاید بعداْ نوشتم. الله اعلم!!

کتابایی که خونده بودم اینا بودن:                                                                  

«حرمان» نوشته‌ی «یاسمینا رضا»، «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» اثر «ماشادو د آسیس»، «ناتور دشت» از «جی.دی. سلینجر» و «دن کامیلو و پسر ناخلف» یکی دیگه از شاهکارای «جووانی گوارسکی».

خاطرات پس از مرگ براس کوباس

اسماشونو آوردم با این انگیـــــــزه که پیشنهـــاد کنم اگــه تا حــــالا نخوندینشون، حتماْ اقدام کنین چون همشون از نظر من واقعاْ خوندنی بودن، هر کدوم به یه علت.

اما چیزی که منو واداشت که بالاخره بیــام و یه افــــاضاتی اینجــــا از خودم در کنم، ترجمه‌ی افتضاح این «مکتب بی خدایی»اِ ! اصل کتاب به زبان صربیه و مترجم اونو از آلمانی به فارسی برگردونده اما پیداست کوچک‌ترین تسلطی، حداقــــل، روی زبان مقصد نداشتــــه. بعضی جمله‌ها و عبارات رسماْ خنده‌دارن!:

"صاحب‌خانه‌ی شنک، پیرزنی تنها و منزوی و کــارمند بازنشسته‌ی پست، قبــــــل از ظـــهر یــک روز، هنگـــامی که پس از مراجــعت از مأموریتی در اتاقش دراز کشیده‌بود وارد اتاق شد..."(ص۱۴)

"... در این مابین کسی به دفتر نیامده بود..."(ص۵۳)

ناتور دشت

کتاب، چاپ نشر ثالثه.  دیگه اسم مترجمشو نمی‌گم که یه وقت توهین نشه!! ولی واقعاْ که وااسفا! حالا دست مترجم درد نکنه که کتابو ترجمه کرده، هرچند چپ و چوله! اما خوب این‌وسط، ویراستار پس چی‌کاره است؟!! به‌نظر من اینجاست که ناشر تقصیرکاره و باید جــــــوابگوی چاپ یک چنین کتـــاب ویراستــاری نشده‌ای باشه. آخه نیست تو مملکت ما همه‌چی رو حسابه، خوب آدم توقعاتش  می‌ره بالا دیگه!!!!

دن کامیلو و پسر ناخلف

اما حقیقتاْ دست مترجمین «ناتـــــــــــــــــور دشت»(محمد نجفی) و «دن کامیلو و پسر ناخلف»(مرجــــان رضایی) درد نکنه. هر دو ترجمه عالی بود. هرچند در هردو هم مواردی از اشکــــــــال مشــــاهده شد امــــــا در مقایسه با نمونه‌های مشابه، عین قدیمـــــــا که تو مدرسه ۷۵/۱۹ هامونو با ارفاق ۲۰ می‌دادن، منم با ارفاق، به این دو ترجمه صد در صدِ نمره‌ی قبولیو می‌دم.  واقعاْ دمشون قییییژ و تا باد، ترجمه‌ها چنین بادا !!!

 

 

این ملک متروکه اعلام می شود - 5

Tom: You ain’t still living there?

Willie: Uh-huh.

Tom: What happened? Where did everyone go?

Willie: Mama ran off with a brakeman on the C. & E. I. After that everything went to pieces. (A train whistles far off.) You hear that whistle? That’s Cannonball Express. The fastest thing on wheels between St. Louis, New Awleuns an’ Memphis. My old man got to drinking.

Tom: Where is he now?

Willie: Disappeared. I guess I ought to refer his case to the Bureau of Missing Persons. The same as he done to Mama when she disappeared. Then there was me and Alva. Till Alva’s lungs got affected. Did you see Greta Garbo in Camille?  It played at the Delta Brilliant one time las’ spring. She had the same what Alva died of. Lung affection.

Tom: Yeah?

Willie: Only it was – very beautiful that way that she had it. You know. Violins playing. And loads and loads of white flowers. All of her lovers come back in a beautiful scene!

Tom: Yeah?

Willie: But Alva’s disappeared.

Tom: Yeah?

Willie: Like rats from a sinking ship! That’s how she used to describe it. Oh, it- wasn’t like death in the movies.

Tom: Naw?

Willie: She says, “Where is Albert? Where’s Clemence?”  None of them was around. I used to lie to her, I says, “They send their regards. They’re coming to see you tomorrow”. “Where’s Mr. Johnson?” she asked me. He was the freight sup’rintendent, the most character we ever had in our rooming-house. “He’s been transferred to Grenada”, I told her. “But wishes to be remembered”. She known I was lying.

Tom: Yeah?

Willie: “ This here is the payoff!”, she says. “They all run out on me like rats from a sinking ship!” Except Sidney.

Tom: Who was Sidney?

Willie: The one that used to give her the great big enormous red-silk box of American Beauty choc’lates.

Tom: Oh.

Willie: He remained faithful to her.

Tom: That’s good.

 

تـام  :  تو كه ديگه اون‌جا زندگي نمي‌كني؟

ويلي :  چرا.

تـام  :  خوب، چي شد؟ بقيه كجا رفتن؟

ويلي :  ماما با يكي از كاركناي راه‌آهن فرار كرد. بعد از اون همه‌چي خراب شد. (صداي سوت قطاري از دوردست به گوش مي‌رسد.) صداي سوتو شنيدي؟ اون، قطارِ سريع‌السيره. سريع‌ترين چيزيه كه بين سنت‌لوئيس و نيواورلئان و ممفيس، اين‌ور اون‌ور مي‌ره. بابا هم، الكلي شد.

تـام  :  الان كجاست؟

ويلي :  گم‌وگور شده. فكر كنم بايد مشخصاتشو براي دايره‌ي افراد گمشده مي‌فرستادم. وقتي ماما گم شده بود، بابا براي پيدا كردنش، همين كارو كرد. بعدش مونديم من و آلوا. تا اينكه ريه‌هاي آلوا، آب آورد. گِرِتا گاربو[1] رو تو كَميل[2] ديدي؟ همون فيلمه كه يه‌دفعه پارسال بهار، تو سينما دلتا بريليانت نشونش دادن. گرتا گاربو تو اون فيلمه، همون مرضي رو داشت كه آلوا ازش مرد. ريه‌هاش آب اَورده بود.

تـام  :  جداً؟

ويلي :  تنها فرقش اين بود كه اون – مريضيش، يه‌جورِ خيلي خوشگلي بود. فكرشو بكن، صداي ويولونا، دسته‌دسته گلاي سفيد، تو يه صحنه‌ي خيلي قشنگم، تمام خاطرخواهاش برگشتن سراغش.

تـام  :  خُب؟

ويلي :  ولي خاطرخواهاي آلوا، همه غيبشون زد.

تـام  :  واقعاً؟

ويلي :  درست عينِ موشايي كه از كشتي‌اي كه داره غرق مي‌شه، در مي‌رن! آلوا هميشه همينو درباره‌شون مي‌گفت. پوف، مردنِ اون – هيچ ربطي به مردناي تو فيلما نداشت.

تـام  :  ربطي نداشت؟

ويلي :  اون مي‌گه، «آلبرت كجاست؟ كلِمِنس كجاست؟» هيچ‌كدومشون اون دوروبرا نبودن. منم هميشه بهش دروغ مي‌گفتم. ويلي مي‌گه، «اونا سلام رسوندن. مي‌خوان فردا بيان ديدنت.» ازم مي‌پرسيد: «آقاي جانسون كجاست؟» آقاي جانسون، رئيسِ قسمتِ بار بود؛ اون مهم‌ترين آدمي بود كه تا اون‌موقع، سروكله‌اش تو پانسيونِ ما پيدا شده بود. من بهش مي‌گفتم: «اون منتقل شده به گرِنادا[3]، ولي اميدواره كه فراموشش نكني.» اون مي‌دونست دارم دروغ مي‌گم.

 تـام  :  آره؟

ويلي :  آلوا مي‌گه: «اينم از آخرِ كار! همه‌شون ولم كردن، درست عينِ موشايي كه از كشتي‌اي كه داره غرق مي‌شه، در مي‌رن !» البته به‌جز سيدني.

تـام  :  سيدني ديگه كي بود؟

ويلي :  هموني كه هميشه جعبه‌ها‌ي خيلي گُنده‌ي شكلاتِ American Beauty براش مي‌اُورد. جعبه‌هاش هميشه روكش ابريشمي قرمز داشتند. خيليَم گرون بودند.

تـام  :  عجب.

ويلي :  اون به آلوا وفادار موند.

تـام  :  چه خوب.

 
ادامه دارد ...

[1]  Greta Garbo (1905-1990) نام يك بازيگر سينما

[2]  Cammile (1936)

[3]  Grenada نام يك جزيره در آمريكا


 

دیالوگ به سبک ایرانی در جستجوی عدالت!

شبکه ۴ تلویزیون، یه برنامه داره به اسم «در جستجوی عدالت» که پنج‌شنبه‌ها شب، ساعت یک ربع به ده پخش می‌شه و جمعه‌ها ظهر (به‌نظرم حدود ساعت ۲) تکرارش می‌کنه. به‌طور کلی، برنامه‌ی مفرحیه!

من که پیشنهاد می‌کنم به چند دلیل این برنامه رو از دست ندین! حالا ممکنه از حرفای آقایون محترم شرکت‌کننده چیزی در مورد موضوع برنامه دستگیرتون نشه، اما به نکاتی اساسی در مورد «دیالوگ ایرانی» پی می‌برین. حتی سعی کنین با خانواده برنامه‌رو ببینین. شرط می‌بندم که مایه‌ی تفریح اساسی خانواده هم می‌شه. راستش ما که از خیلی از سریالای طنز، به این برنامه بیشتر خندیدیم. تلخیِ پشت خنده هم برای همه‌مون خوبه!!!!

157449.jpg 

مهمون این قسمت، صادق زیباکلام بود (که به‌نظر من، حرفای بسیار درستی می‌زد و بلد بود که به حرفای نه‌چندان مرتبط دیگران حالا با بی‌حوصلگی یا درحالی‌که زیر ناخناشو تمیز می‌کنه، گوش بده.) و دو تا آقایون معممی که حتی در میان حرفای دیگران یادداشت برمی‌داشتند، ولی به‌جای جواب دادن مثلاْ به مدل عدالت اقتصادی ازطریق غیردولتی کردن اقتصاد، از سوختن‌ها و گریه‌های شبانه‌شون حرف می‌زدن!  جدا از همه‌ی اینا، مجری برنامه هم معمم بدون عمامه‌ای بود به نام «دکتر فرشاد شریعت» که اون دیگه در زمینه‌ی دیالوگ ایرانی شاهکار بود. از همه‌شون (به‌قول خانم اسکویی) نمونه‌وارتر بود!!!

این ملک متروکه اعلام می شود -4   

اينم كه صاحابشه!

 

Tom: Train engineers?

Willie: Engineers, firemen, conductors. Even the freight sup’rintendent. We run a boarding-house for railroad men. She was I guess what you might say The Main Attraction. Beautiful? Jesus , she looked like a movie star.

Tom: Your sister?

Willie: Yeah. One of ‘em used to bring her regular after each run a great big heart-shaped red-silk box of assorted chocolates and nuts and hard candies. Marvelous?

Tom: Yeah. (The cawing of crows sounds through the chilly air.)

Willie: You know where Alva is now?

Tom: Memphis?

Willie: Naw.

Tom: New Awleuns?

Willie: Naw.

Tom: St. Louis?

Willie: You’ll never guess.

Tom: Where is she then? (Willie does not answer at once).

Willie: (Very solemnly) She’s in the bone-orchard.

Tom: What?

Willie: (violently) Bone-orchard, cemetery, graveyard! Don’t you understand English?

Tom: Sure. That’s pretty tough.

Willie: You don’t know the half of it, buddy. We used to have some high old times in that big yellow house.

Tom: I bet you did.

Willie: Musical instruments going all the time.

Tom: Instruments? What kind?

Willie: Piano, victrola, Hawaiian steel guitar. Everyone played on something. But now it’s- awful quiet. You don’t hear a sound from there, do you?

Tom: Naw. Is it empty?

Willie: Except for me. They got a big sign stuck up.

Tom: What does it say?

Willie: (loudly but with a slight catch) “THIS PROPERTY IS CONDEMNED!”

 

تـام  :  بين مهندسا؟

ويلي :  مهندسا، آتيش‌كاراي لكومتيو، كنترل‌چياي بليت، حتي رئيسِ قسمتِ بار. ما يه پانسيون داشتيم، براي كاركناي راه‌آهن. گمونم بايد گفت، رونقِ پانسيونِ ما، دراصل به‌خاطر آلوا بود. چي بگم از خوشگليش؟ بايد مي‌ديديش، عينهو هنرپيشه‌هاي معروف بود!

تـام  :  خواهرت؟

ويلي :  آره. يكي از اونا، هردفعه كه باهاش مي‌رفت، يه جعبه‌ي خيلي گُنده، پر از آب‌نبات و آجيل و شكلاتاي حسابي براش مي‌اُورد. جعبه‌هه شكلِ قلب بود، با روكشِ قرمزِ ابريشمي. باورت مي‌شه؟

تـام  :  اوهوم. (بادِ سردي مي‌وزد و همراه با آن، صداي قارقارِ كلاغ‌ها، به‌گوش مي‌رسد.)

ويلي :  اگه گفتي آلوا الان كجاست؟

تـام  :  ممفيس؟

ويلي :  نُچ.

تـام  : نيواورلئان؟

ويلي :  نُچ.

تـام  :  سَنت لوئيس؟

ويلي :  عمراً بتوني حدس بزني.

تـام  : خوب پس كجاست؟ (ويلي پيش از جواب دادن، مدتي مكث مي‌كند.)

ويلي :  (خيلي موقر و رسمي) اون در گورستانه.

تـام  :  چي؟

ويلي :  (با تندي) گورستان، قبرستون، جايي كه آدما رو چال مي‌كنن! زبونِ آدميزاد سرت نمي‌شه؟

تـام  :  چرا! تسليت مي‌گم.

ويلي :  تازه هنوز نصفِ ماجرارَم نمي‌دوني رفيق. اگه بدوني قديما تو اون خونه‌ زرد گنده‌هه، چه روزاي محشري داشتيم.

تـام  :  آره. حتماً خيلي محشر بوده.

ويلي :  هميشه‌ي خدا سازا به‌راه بود.

تـام  :  سازا؟ چه‌جور سازايي؟

ويلي :  پيانو، گرامافون[1] ، گيتار هاوايي. هركي يه چيزي مي‌زد. ولي حالا، اون‌جا -  بدجوري ساكته. هيچ صدايي از اون‌ورا نمي‌آد. تو چيزي مي‌شنوي؟

تـام  :  نه. اون‌جا خاليه؟

ويلي :  اگه منو به‌حساب نياريم آره. اونا يه تابلوي گنده بالا دَرِش كوبوندن.

تـام  :  چه‌جور تابلويي؟

ويلي :  (باصداي بلند اما كمي به‌سختي) روش نوشته:  «اين ملك متروكه اعلام مي‌شود!»

 
 
ادامه دارد ...

[1]  در اصل آمده: ) Victrola  ماركِ نوعي گرامافون)