يه كمي هم كتاباي غير پايان نامه اي بخونيم!

نويسنده ي رمان، آقاي حسين مرتضائيان آبكنار است و از خوندن كتاب كلي لذت بردم. اين كتاب، از معدود كتابايي بود كه (بعد از «پدرو پارامو» و «همنوايي شبانه ي اركستر چوب ها») به محض تموم شدنشون، با لذت تمام، برگشتم و يه دور ديگه از اول خوندمش. مطمئنم كه در مورد اين كتابم مثل اون دوتاي قبلي، هر بار ديگه اي هم كه بخونمش، يه سري نكات جالب كه تابه حال متوجه شون نشده بودم، توش كشف مي كنم.
من يه مدت طولاني روي رمان «پدرو پارامو» براي اقتباس يه نمايش نامه ازش، كار كردم و اولين چيزي كه با خوندن اين رمان يادش افتادم، «پدرو پارامو» بود. هم بعضي صحنه هاي سرگردوني مرتضي(شخصيت اصلي رمان «عقرب ...») در شهر انديمشك به دنبال ايستگاه راه آهن شباهت غريبي داشتند با صحنه هاي سرگرداني خوان در كومالا به دنبال پدرش، هم كلاً از نظر سياليت فرم روايت رمان ،هم دو پارگي كلي روايت (در «پدرو پارامو» يكي روايت زندگي پدر خوان يعني پدرو پارامو را داريم و ديگر، روايت جستجوي خواني كه به كومالا آمده دنبال پدر. در «عقرب ...» هم دو روايت درهم تنيده داريم به نظر من. يكي روايت گذشته و زندگي مرتضي در جبهه و ديگري روايت جستجوي مرتضايي كه به انديمشك آمده به دنبال قطار)، هم شك دائم ما در مورد زنده يا مرده بودن شخصيت اصلي (در بخش روايت هاي مربوط به جستجو)، و هم سوم شخص بودن روايت. يعني تعريف روايت توسط داناي كل محدودي كه كنار شخصيت اصلي ايستاده. كلي حال كرده بودم كه چنين كشفي در مورد اين شباهت ها كرده م. اومدم اينجا بنويسم و گفتم قبلش بذار ببينيم ديگران چي نوشتن؟ با يه جست و جو توي گوگل نوشته هايي پيدا كردم كه پايين تر لينك بهتريناشونو مي ذارم. ولي ديدم بيشتر حرفاي منو اونام زدن. پس فقط حرفايي رو كه به نظرم كمتر تكراري بودن مي نويسم و براي حرفاي بيشتر به لينكاي پايين مراجعه كنين. در مورد «پدرو پارامو » هم ديدم كه مهدي يزداني خرم خيلي زودتر از من كشف كرده و از خود نويسنده هم سؤال كرده ... (مراجعه به لينك مصاحبه در روزنامه ي شرق) بعضي ها شديداً با دسته بندي اين رمان در آثار رئاليسم جادويي مخالفند، ولي نكته ي جالب اينه كه آقاي مرتضائيان آبكنار هم مثل (اگه اشتباه نكنم) ماركز مي گه اينا واقعيت زندگي تو اونجا بود. من سعي نكردم چيز عجيب و غريبي تو رمان وارد كنم. رئاليزم اونجا اين جوريه!
قبول كه اين جور رمانا رو نبايد به يه تأويل خاص محدود كرد، ولي تأويلي كه من دوست دارم و شواهدشم برام محرزتره، اينه كه با توجه به فصل اول و آخر رمان، معلوم مي شه كه تمام رمان در حالي كه مرتضي روي پله هاي راه آهن انديمشك نشسته و در انتظاره كه دژبانا پيداش كنن، بين خواب و بيداري مي گذره.
روايت با اين سطرها شروع مي شه : «سرباز وظيفه مرتضي هدايتي، اعزامي برج يک شصت و پنج، از تهران، روي پله هاي راه آهن انديمشک نشسته بود و منتظر بود تا بيايند و او را هم بگيرند و ببرند ...»- ص 7 - و آخرين فصل از رمان با اين جملات تموم مي شه که : «دژبان سر باتوم را آهسته مي زد به ستوني که او بهش تکيه داده بود» و تو اين فاصله، بعضي فصلا شايد كاملاً ً خاطره باشند، بي كم و كاستي، بعضيا خاطره اي كه با ذهنيات در هم و بر هم شده مثل راننده ي آيفا و بعضيا خواب و رؤياي محض، مثل صحنه ي استخري كه آتش مي گيرد.صحنه اي كه يه جا تو صحنه هاي خاطره اي هم اومده كه: «اون شب باز خواب اون استخري رو كه آتش گرفته بود ديدم.» يعني داره به تأكيد مي گه كه اين يه خوابه.
من برعكس خيليا، گمان نمي كم كه مرتضي شهيد شده باشه و جواب آخري رو هم كه به دژبان مي ده به پاي مغشوشيت ذهنش بعد از اون خواب و بيداري مي ذارم. هر چند كه با احتمال مرده بودن مرتضي هم شايد بشه كل رمان رو تحليل كرد. در ضمن، روايت سوم شخص (داناي كل محدودي كه شانه به شانه ي شخصيت اصلي حركت مي كند، اما خودش نيست) بيشتر مي تونه روايتو به تعريف خواب و رؤيا نزديك كنه. براتون پيش اومده كه تو خواب خودتونو ببينين، ولي حس نكنين كه خودتونين؟
خلاصه اينكه كلي با اين رمان كه ضد جنگ هم هست، حال كردم. دستتون درد نكنه آقاي نويسنده. 5 ستاره ( از 5 ستاره) از آن شما.
- تحليل مجتبا پورمحسن از اين رمان
- روايت شهرنوش پارسي پور از اين رمان
- نگاهي ديگر به اين رمان
- مصاحبه ي مهدي يزداني خرم با حسين مرتضائيان آبكنار در روزنامه ي شرق (+ نگاه حسن محمودي به رمان)

يه مجموعه داستان، نوشته ي اميرحسين خورشيدفر . مجموعه داستان خوب و رووني بود. لذت بردم و از روزي كه خوندم، خيلي از داستاناش همين طور توي ذهنم سير مي كنن. بازم توضيحات كلي رو مي سپرم به اين لينكا:
- نگاهي به اين مجموعه داستان
- مروري بر اين مجموعه داستان
از بين داستاناي كتاب، «همسايه»، «خارق العاده» و «عشق آقاي جنود» رو بيشتر دوست داشتم و به نظرم قابليت فيلم كوتاه شدنو دارن. «همسايه» يه جورايي(!) منو ياد نمايشنامه ي «خانه ي شماره 109» از طلا معتضدي انداخت.
يه نكته كه جالب بود، وجود عناصر مشترك تو ي داستان ها بود: سيگار كشيدن تقريباً تمام زنان همه ي داستان هاي كتاب، تم فراموشي و آلزايمر وخيلي چيزاي ديگه كه الان ديگه يادم رفته!
دست آقاي خورشيدفر درد نكنه. من چهار و نيم ستاره (از 5 ستاره) به كتابش مي دم.

نوشته ي ريچارد براتيگان و ترجمه ي دوست عزيزم مهدي نويد. داستان عجيب و غريبي هاي خاص خودشو داشت و حتي غريب تر از «صيد ماهي قزل آلا» و البته جذاب تر از اون. شايد چون اون خيلي آمريكايي تر بود و براي ما ديرياب تر، تا اين، كه خيلي يه جورايي بي زمان و مكان بود و توي يك دنياي كاملاً برساخته ي ذهن نويسنده به اسم iDEATH مي گذشت. رمان توي توصيف يك سري احساسات دروني خيلي قدرتمند بود و يه نقاط شاعرانه ي شاهكار داشت. مثل فصل «نام من» كه خيلي دوستش داشتم :
كسي از تو سؤالي مي پرسد و تو جوابش را نمي داني.
اين نام من است.
.
.
.
ترجمه هم نسبتاً روون بود و فقط يه جاهاي محدودي بود كه به نظرم ساختار جمله بي ربط و حتي غلط مي شد. به نظر من بي ربطي و فرم خاص داشتن جملات متن اصلي نبايد به جملات غلط فارسي ترجمه بشه. به نظرم براي هر نوع كج و كولگي عمدي در متن اصلي، مي شه يه كج و كولگي درست و قابل فهم تو فارسي پيدا كرد. نه اينكه عين جمله رو ترجمه كرد ....
من در نهايت، سه و نيم ستاره (از 5 ستاره) بهش مي دم.
بد نيست به اين وبلاگ هم نگاهي بيندازيد.


«خاطره ي دلبركان غمگين من» :
جديدترين كتاب ترجمه شده از ماركز كه چاپ و بعد جمع آوري كتاب كلي سروصدا برپا كرد و باعث شد تو بازار سياه به قيمت سرسام آور فروش بره.كه البته به اون قيمتا خريدنش نمي ارزه. تازه يه ترجمه ي ديگه هم كه بعضيا مي گن بهتره تو اينترنت گذاشتن كه من اين كنار لينكشو گذاشتم. كتاب بدي نبود ولي در مقايسه با كتاباي ديگه ي ماركز خيلي هم درخشان نبود. آقاي كاوه ميرعباسي اين كتابو ترجمه كرده. قبول دارم كه آقاي ميرعباسي مترجم خوبي هستند. ولي اين ترجمه زياد خوب نبود. دو دستي در زبان و به كار بردن يك سري لغت ها يا تركيبات قديمي در حالي كه بقيه ي متن روون و امروزيه، يكي از مشكلات اين ترجمه است! مثل به كار بردن يوميه به جاي روزنامه يا تركيباتي مثل «بديع طنيني تيز» (ص26) از روان بودن انداخته متن رو! البته من بعيد نمي دونم كه در متن اصلي هم از آنجايي كه در متن مي آيد كه راوي اصرار در ادامه ي استفاده از زبان قديميش در نوشته هاي ستونش را داشته، بعيد نيست كه اينا نشانه هايي از اون اصرار بوده باشند و ماركز به عمد لغتها يا تركيبات قديمي آورده باشه ولي پس چرا فقط بعضي جاها ....؟ يا يك جا مترجم آورد: «گوشي تلفن را برمي دارم تا كسي مزاحمم نشود»(ص37) اين به نظر شما يعني چي؟؟؟
چند مورد ديگه از مشكلات ترجمه:
قضاي حاجتي عاجل و ناغافل چنان
معده ام را به هم ريخت كه نگران سرنوشتم شدم . (ص 26
لباسا: پيراهني كتاني با
پروانه هاي باسمه اي، تنكه ي زردرنگي از پارچه ي دستباف و صندلي هايي از الياف طبيعي (ص 31)
دبير صفحه ي حقوقي لبه ي آفتابگردان از تلق سبز
بر پيشاني مي گذاشت ( ص88)
اتاق به ام ريخته بود (ص 111)
نمي دونم اينا از يه مترجم خوب نشونه ي چيه؟ عجله؟ عدم ويراستاري يا چي؟؟؟
كلاً دو ستاره (از پنج ستاره) به كتاب مي دم. اونم بابت اينكه در كل لذت بخش بود و در يك نشست خوندمش.
اين مطلب و نقد آقاي مهاجراني از ترجمه ي كتاب هم براي خوندن بد نيستن.

«ويران مي آيي» :
يه رمان از حسين سناپور كه وقتي خوندمش دوستش داشتم. رمان از آخر به اوله بخشاش و خودشم اول كتاب تذكر داده كه اگه مي خواين روال خطي بخونين، از فصل آخر شروع كنين.
تعجب نكنين، ولي من بهش چهار ستاره مي دم.

يه رمان نسبتاً عامه پسند خوب از پري نوش صنيعي كه يه جورايي مثل كاراي زويا پيرزاد به نظرم عامه پسند سطح بالاست. يعني اگه مي خواين سطح سليقه ي آدماي كتابخوني رو كه كتاباي فهيمه رحيمي و نسرين ثامني و ... مي خونن، بالا ببرين و شاكي هم نشن كه از كتاب چيزي نفهميدن اين كتابو توصيه كنين بهشون. ولي بي انصاف نباشم، بايد بگم كه اين كتابو تو يه نشست شب تا صبح خوندم و ازشم كلي لذت عوامانه بردم. حتي گاهي نم اشكي هم ... ولي چيز خاصي نداشت كه به فكرم بندازه ...
من 3 ستاره بهش مي دم.

يك مجموعه داستان از رومن گاري با ترجمه ي خوب ابوالحسن نجفي. چاپ 1353 كتاب زمان. شامل اين داستان ها :
پرندگان مي روند در پرو مي ميرند - بشردوست- ملالي نيست جز دوري شما - همشهري كبوتر- كهن ترين داستان جهان.
هركدوم از داستاناشو يه جورايي دوست داشتم. 4 و نيم ستاره بهش مي دم.


به قول نويسنده ي كتاب در آغاز كتاب، يك مجموعه داستان به هم پيوسته. بد نيست. ولي يه بازي هايي تو خودش داره كه براي فهميده شدن، از آدم انرژي مي گيره و باعث مي شه خيلي هم از ماجرا كه البته ماجراي چندان پيچيده اي هم نيست، لذت نبريم. در كل، من 3 ستاره بهش مي دم.





