يه كمي هم كتاباي غير پايان نامه اي بخونيم!

درود:)
چند وقتي بود كه درگير پايان نامه (ها) بودم و هم كمتر كتاب خوندم و هم وقت نكردم در مورد اونايي هم كه خوندم، بنويسم. مهمتر از همه اينكه اين قضيه يه كتاب خيلي خوب رو هم شهيد كرد : «بچه هاي نيمه شب» سلمان رشدي. وقتي مي گم شهيد كرد، اصلاً شوخي نمي كنم ها! وقتي يه كتاب خيلي خوبو حداكثر شبي دو صفحه (اونم بيشتر اوقات موقع خواب) بخوني، اين چيه جز شهيد شدن اون كتاب؟ آخر سر، حالا كه سرم خلوت تر شده، «بچه هاي نيمه شب» رو كنار گذاشتم، تا بعد از يه مدت، دوباره، درست و حسابي بخونمش!!! اما كتابايي كه تو اين مدت خوندم:



«عقرب روي پله هاي راه آهن انديمشك» يا از اين قطار خون مي چكه قربان! :

نويسنده ي رمان، آقاي حسين مرتضائيان آبكنار است و از خوندن كتاب كلي لذت بردم. اين كتاب، از معدود كتابايي بود كه (بعد از «پدرو پارامو» و «همنوايي شبانه ي اركستر چوب ها») به محض تموم شدنشون، با لذت تمام، برگشتم و يه دور ديگه از اول خوندمش. مطمئنم كه در مورد اين كتابم مثل اون دوتاي قبلي، هر بار ديگه اي هم كه بخونمش، يه سري نكات جالب كه تابه حال متوجه شون نشده بودم، توش كشف مي كنم.
من يه مدت طولاني روي رمان «پدرو پارامو» براي اقتباس يه نمايش نامه ازش، كار كردم و اولين چيزي كه با خوندن اين رمان يادش افتادم، «پدرو پارامو» بود. هم بعضي صحنه هاي سرگردوني مرتضي(شخصيت اصلي رمان «عقرب ...») در شهر انديمشك به دنبال ايستگاه راه آهن شباهت غريبي داشتند با صحنه هاي سرگرداني خوان در كومالا به دنبال پدرش، هم كلاً از نظر سياليت فرم روايت رمان ،هم دو پارگي كلي روايت (در «پدرو پارامو» يكي روايت زندگي پدر خوان يعني پدرو پارامو را داريم و ديگر، روايت جستجوي خواني كه به كومالا آمده دنبال پدر. در «عقرب ...» هم دو روايت درهم تنيده داريم به نظر من. يكي روايت گذشته و زندگي مرتضي در جبهه و ديگري روايت جستجوي مرتضايي كه به انديمشك آمده به دنبال قطار)، هم شك دائم ما در مورد زنده يا مرده بودن شخصيت اصلي (در بخش روايت هاي مربوط به جستجو)، و هم سوم شخص بودن روايت. يعني تعريف روايت توسط داناي كل محدودي كه كنار شخصيت اصلي ايستاده. كلي حال كرده بودم كه چنين كشفي در مورد اين شباهت ها كرده م. اومدم اينجا بنويسم و گفتم قبلش بذار ببينيم ديگران چي نوشتن؟ با يه جست و جو توي گوگل نوشته هايي پيدا كردم كه پايين تر لينك بهتريناشونو مي ذارم. ولي ديدم بيشتر حرفاي منو اونام زدن. پس فقط حرفايي رو كه به نظرم كمتر تكراري بودن مي نويسم و براي حرفاي بيشتر به لينكاي پايين مراجعه كنين. در مورد «پدرو پارامو » هم ديدم كه مهدي يزداني خرم خيلي زودتر از من كشف كرده و از خود نويسنده هم سؤال كرده ... (مراجعه به لينك مصاحبه در روزنامه ي شرق) بعضي ها شديداً با دسته بندي اين رمان در آثار رئاليسم جادويي مخالفند، ولي نكته ي جالب اينه كه آقاي مرتضائيان آبكنار هم مثل (اگه اشتباه نكنم) ماركز مي گه اينا واقعيت زندگي تو اونجا بود. من سعي نكردم چيز عجيب و غريبي تو رمان وارد كنم. رئاليزم اونجا اين جوريه!  
قبول كه اين جور رمانا رو نبايد به يه تأويل خاص محدود كرد، ولي تأويلي كه من دوست دارم و شواهدشم برام محرزتره، اينه كه با توجه به فصل اول و آخر رمان، معلوم مي شه كه تمام رمان در حالي كه مرتضي روي پله هاي راه آهن انديمشك نشسته و در انتظاره كه دژبانا پيداش كنن، بين خواب و بيداري مي گذره.
روايت با اين سطرها شروع مي شه : «سرباز وظيفه مرتضي هدايتي، اعزامي برج يک شصت و پنج، از تهران، روي پله هاي راه آهن انديمشک نشسته بود و منتظر بود تا بيايند و او را هم بگيرند و ببرند ...»- ص 7 - و آخرين فصل از رمان با اين جملات تموم مي شه که : «دژبان سر باتوم را آهسته مي زد به ستوني که او بهش تکيه داده بود» و تو اين فاصله، بعضي فصلا شايد كاملاً ً خاطره باشند، بي كم و كاستي، بعضيا خاطره اي كه با ذهنيات در هم و بر هم شده مثل راننده ي آيفا و بعضيا خواب و رؤياي محض، مثل صحنه ي استخري كه آتش مي گيرد.صحنه اي كه يه جا تو صحنه هاي خاطره اي هم اومده كه: «اون شب باز خواب اون استخري رو كه آتش گرفته بود ديدم.» يعني داره به تأكيد مي گه كه اين يه خوابه. 
من برعكس خيليا، گمان نمي كم كه مرتضي شهيد شده باشه و جواب آخري رو هم كه به دژبان مي ده به پاي مغشوشيت ذهنش بعد از اون خواب و بيداري مي ذارم. هر چند كه با احتمال مرده بودن مرتضي هم شايد بشه كل رمان رو تحليل كرد. در ضمن، روايت سوم شخص (داناي كل محدودي كه شانه به شانه ي شخصيت اصلي حركت مي كند، اما خودش نيست) بيشتر مي تونه روايتو به تعريف خواب و رؤيا نزديك كنه. براتون پيش اومده كه تو خواب خودتونو ببينين، ولي حس نكنين كه خودتونين؟

خلاصه اينكه كلي با اين رمان كه ضد جنگ هم هست، حال كردم. دستتون درد نكنه آقاي نويسنده. 5 ستاره ( از 5 ستاره) از آن شما.

- تحليل مجتبا پورمحسن از اين رمان

- روايت شهرنوش پارسي پور از اين رمان

- نگاهي ديگر به اين رمان

- مصاحبه ي مهدي يزداني خرم با حسين مرتضائيان آبكنار در روزنامه ي شرق (+ نگاه حسن محمودي به رمان)




«زندگي مطابق خواسته ي تو پيش مي رود» :

يه مجموعه داستان، نوشته ي اميرحسين خورشيدفر . مجموعه داستان خوب و رووني بود. لذت بردم و از روزي كه خوندم، خيلي از داستاناش همين طور توي ذهنم سير مي كنن. بازم توضيحات كلي رو مي سپرم به اين لينكا:
- نگاهي به اين مجموعه داستان

- مروري بر اين مجموعه داستان

از بين داستاناي كتاب، «همسايه»، «خارق العاده» و «عشق آقاي جنود» رو بيشتر دوست داشتم و به نظرم قابليت فيلم كوتاه شدنو دارن. «همسايه» يه جورايي(!) منو ياد نمايشنامه ي «خانه ي شماره 109» از طلا معتضدي انداخت.
يه نكته كه جالب بود، وجود عناصر مشترك تو ي داستان ها بود: سيگار كشيدن تقريباً تمام زنان همه ي داستان هاي كتاب، تم فراموشي و آلزايمر وخيلي چيزاي ديگه كه الان ديگه يادم رفته!
دست آقاي خورشيدفر درد نكنه. من چهار و نيم ستاره (از 5 ستاره) به كتابش مي دم.




«در قند هندوانه» :

نوشته ي ريچارد براتيگان و ترجمه ي دوست عزيزم مهدي نويد. داستان عجيب و غريبي هاي خاص خودشو داشت و حتي غريب تر از «صيد ماهي قزل آلا» و البته جذاب تر از اون. شايد چون اون خيلي آمريكايي تر بود و براي ما ديرياب تر، تا اين، كه خيلي يه جورايي بي زمان و مكان بود و توي يك دنياي كاملاً برساخته ي ذهن نويسنده به اسم iDEATH مي گذشت. رمان توي توصيف يك سري احساسات دروني خيلي قدرتمند بود و يه نقاط شاعرانه ي شاهكار داشت. مثل فصل «نام من» كه خيلي دوستش داشتم :

هر وقت درباره ي چيزي كه مدت ها پيش اتفاق افتاده فكر مي كني:
كسي از تو سؤالي مي پرسد و تو جوابش را نمي داني.
اين نام من است.
.
.
.
يه نقاط تكان دهنده و وحشتناك هم داشت. مثل صحنه ي خودكشي inBOIL و دار و دسته اش...
ترجمه هم نسبتاً روون بود و فقط يه جاهاي محدودي بود كه به نظرم ساختار جمله بي ربط و حتي غلط مي شد. به نظر من بي ربطي و فرم خاص داشتن جملات متن اصلي نبايد به جملات غلط فارسي ترجمه بشه. به نظرم براي هر نوع كج و كولگي عمدي در متن اصلي، مي شه يه كج و كولگي درست و قابل فهم تو فارسي پيدا كرد. نه اينكه عين جمله رو ترجمه كرد ....
من در نهايت، سه و نيم ستاره (از 5 ستاره) بهش مي دم.
بد نيست به اين وبلاگ هم نگاهي بيندازيد.




«خاطره ي دلبركان غمگين من»
:

جديدترين كتاب ترجمه شده از ماركز كه چاپ و بعد جمع آوري كتاب كلي سروصدا برپا كرد و باعث شد تو بازار سياه به قيمت سرسام آور فروش بره.كه البته به اون قيمتا خريدنش نمي ارزه. تازه يه ترجمه ي ديگه هم كه بعضيا مي گن بهتره تو اينترنت گذاشتن كه من اين كنار لينكشو گذاشتم. كتاب بدي نبود ولي در مقايسه با كتاباي ديگه ي ماركز خيلي هم درخشان نبود. آقاي كاوه ميرعباسي اين كتابو ترجمه كرده. قبول دارم كه آقاي ميرعباسي مترجم خوبي هستند. ولي اين ترجمه زياد خوب نبود. دو دستي در زبان و به كار بردن يك سري لغت ها يا تركيبات قديمي در حالي كه بقيه ي متن روون و امروزيه، يكي از مشكلات اين ترجمه است! مثل به كار بردن يوميه به جاي روزنامه يا تركيباتي مثل «بديع طنيني تيز» (ص26) از روان بودن انداخته متن رو! البته من بعيد نمي دونم كه در متن اصلي هم از آنجايي كه در متن مي آيد كه راوي اصرار در ادامه ي استفاده از زبان قديميش در نوشته هاي ستونش را داشته، بعيد نيست كه اينا نشانه هايي از اون اصرار بوده باشند و ماركز به عمد لغتها يا تركيبات قديمي آورده باشه ولي پس چرا فقط بعضي جاها ....؟ يا يك جا مترجم آورد: «گوشي تلفن را برمي دارم تا كسي مزاحمم نشود»(ص37) اين به نظر شما يعني چي؟؟؟
چند مورد ديگه از مشكلات ترجمه:

قضاي حاجتي عاجل و ناغافل چنان معده ام را به هم ريخت كه نگران سرنوشتم شدم . (ص 26 )

لباسا: پيراهني كتاني با پروانه هاي باسمه اي، تنكه ي زردرنگي از پارچه ي دستباف و صندلي هايي از الياف طبيعي (ص 31)

دبير صفحه ي حقوقي لبه ي آفتابگردان از تلق سبز بر پيشاني مي گذاشت ( ص88)

اتاق به ام ريخته بود (ص 111)

نمي دونم اينا از يه مترجم خوب نشونه ي چيه؟ عجله؟ عدم ويراستاري يا چي؟؟؟

كلاً دو ستاره (از پنج ستاره) به كتاب مي دم. اونم بابت اينكه در كل لذت بخش بود و در يك نشست خوندمش.

اين مطلب و نقد آقاي مهاجراني از ترجمه ي كتاب هم براي خوندن بد نيستن.



«ويران مي آيي» :

يه رمان از حسين سناپور كه وقتي خوندمش دوستش داشتم. رمان از آخر به اوله بخشاش و خودشم اول كتاب تذكر داده كه اگه مي خواين روال خطي بخونين، از فصل آخر شروع كنين.
تعجب نكنين، ولي من بهش چهار ستاره مي دم.



«سهم من» :

يه رمان نسبتاً عامه پسند خوب از پري نوش صنيعي كه يه جورايي مثل كاراي زويا پيرزاد به نظرم عامه پسند سطح بالاست. يعني اگه مي خواين سطح سليقه ي آدماي كتابخوني رو كه كتاباي فهيمه رحيمي و نسرين ثامني و ... مي خونن، بالا ببرين و شاكي هم نشن كه از كتاب چيزي نفهميدن اين كتابو توصيه كنين بهشون. ولي بي انصاف نباشم، بايد بگم كه اين كتابو تو يه نشست شب تا صبح خوندم و ازشم كلي لذت عوامانه بردم. حتي گاهي نم اشكي هم ... ولي چيز خاصي نداشت كه به فكرم بندازه ...
من 3 ستاره بهش مي دم.




«پرندگان مي روند در پرو مي ميرند» :

يك مجموعه داستان از رومن گاري با ترجمه ي خوب ابوالحسن نجفي. چاپ 1353 كتاب زمان. شامل اين داستان ها :
پرندگان مي روند در پرو مي ميرند - بشردوست- ملالي نيست جز دوري شما - همشهري كبوتر- كهن ترين داستان جهان.

هركدوم از داستاناشو يه جورايي دوست داشتم. 4 و نيم ستاره بهش مي دم.




«جايي ديگر» :
يه مجموعه داستان كوتاه از گلي ترقي كه بعضياشون فضاسازي هاي خوبي داشتن. داستان كوتاه «درخت گلابي»هم كه مهرجويي فيلمش كرده اينجا بود. در كل 3 ستاره بهش مي دم.



«ها كردن» :

به قول نويسنده ي كتاب در آغاز كتاب، يك مجموعه داستان به هم پيوسته. بد نيست. ولي يه بازي هايي تو خودش داره كه براي فهميده شدن، از آدم انرژي مي گيره و باعث مي شه خيلي هم از ماجرا كه البته ماجراي چندان پيچيده اي هم نيست، لذت نبريم. در كل، من 3 ستاره بهش مي دم.

گزارشي از سمينار تئاتر پداگوژي:

از 18 تا 20 آذرماه در دانشگاه تربيت مدرس (دانشكده هنر- گروه كارگرداني) سميناري برگزار شد باعنوان:


«سمينار تئاتر پداگوژي»

Theatre Pedagogy
 

(تئاتر در تعليم و تربيت)

 


اين سمينار با همكاري دانشگاه اوسنابروك(Fachhochschule Osnabruck)  آلمان و دانشگاه تربيت مدرس تهران و با حضور دو نفر از اساتيد (پروفسور آندرياس پوپه و خانم نادين گيزه (استاديار) ) و يكي از دانشجويان دانشگاه اوسنابروك (Niklas) و نيز يكي از فارغالتحصيلان آن دانشگاه (خانم مهوش فيروز زاده) در تهران برگزار شد. دبير اين سمينار، دكتر محمدرضا خاكي بود و دكتر مسعود دلخواه نيز ديگر استاد ايراني برگزاركنندهي سمينار بود. شركتكنندگان سمينار نيز تعدادي نهچندان زياد از اساتيد و دانشجويان دانشكدههاي مختلف تئاتري تهران بودند كه براي نخستين بار در كشور با اينگونه تئاتر آشنا گشتند.


به ترتيب از راست: نيكلاس، خانم گيزه، پروفسور پوپه، دكتر خاكي، دكتر دلخواه، خانم فيروززاده، آقاي دانشفر (مترجم از آلماني)


جلسات صبح اين سمينار از ساعت 9 تا 12 روزهاي 18 و 19 و 20 آذرماه، بهترتيب با سخنراني پروفسور پوپه و خانم گيزه بههمراه پخش فيلم و اسلايد و جلسهي بحث و گفتگو و پرسش و پاسخ در روز آخر برگزار شد كه در آن به بررسي واحدهاي درسي اين رشته پرداختند.
جلسات بعدازظهر سمينار نيز از ساعت 14 تا 16:30 در دو روز نخست به كارگاههاي عملي اختصاص داشت كه روز اول توسط خانم گيزه و روز دوم توسط خانم فيروززاده هدايت ميشدند و كارگاههاي بسيار خوب و آموزندهاي بودند. جلسهي بعدازظهر روز سهشنبه نيز جلسهي جمعبندي بود كه در آن اساتيد و دانشجويان دو دانشگاه در دو نشست مجزا به جمعبندي تبادلات و يافتههاي خود در اين سه روز و نيز امكانات ادامهي همكاري در آينده پرداختند.
اين سمينار
به منظور آشنايي مراكز دانشگاهي تئاتر ايران با اين رشته و در ادامهي سفر كوتاه دو تن از اساتيد (دكتر خاكي و دكتر دلخواه) و دو نفر از دانشجويان كارشناسي ارشد كارگرداني تئاتر دانشگاه تربيت مدرس در آبان ماه به آلمان و بازديد و برگزاري سخنراني و كارگاه در دانشگاه اوسنابروك برگزار گرديد.

دربارهي رشتهي تحصيلي تئاتر- آموزش (به نقل از بروشور دانشگاه اوسنابروك)

 انستيتوي تئاتر در تعليم و تربيت مدرسه عالي اوسنابروك رشتهي تحصيلي تمام وقت تئاتر تعليم و تربيت را تا مرحلهي كارشناسي، در 6 نيمسال در شهر لينگن برگزار مي‌كند. تمركز اين رشتهي تحصيلي به ايجاد توانايي از طريق تئاتر و اجرا در عرصه‌هاي آموزشي اجتماعي، مدرسه‌اي، هنري و اقتصادي و همچنين بر ايجاد پايه‌هاي علمي- نظري و تاريخي آن‌هاست.
 در دورهي كارشناسي بر شكل‌گيري هويت يك مربي تئاتر تعليم و تربيت كار مي‌شود تا وي قادر گردد در محل‌هاي كار، آموزش و صحنه‌هاي بازي انسان‌ها، مبتكر و .باني توسعهي اجتماعي باشد
مربي تئاتر در تعليم و تربيت براي اين منظور برمبناي پژوهش‌هاي قومشناختي، جامعهشناختي و تاريخي براي صحنه‌پردازي و بيان
 نمايش ارتباطات از روش‌هاي كارگرداني، دراماتورژي،‌بازيگري، فعاليت صحنه‌اي و نيز جست و جوي واقعيتها از طريق تئاتر استفاده مي‌كند.
 در نگاه نخست، محتوا و رسانهي واژهي تئاتر تعليم و تربيت(theaterpadagogik) پويشي است در تجربهي‌ كارگاهي بهعنوان عكس‌العمل اجتماعي- زيباشناختي.
 تاكنون در اين مركز دانشگاهي 120 نفر در مقطع كارشناسي پايان‌نامهي خود را ارائه كرده‌اند كه در آيندهي نزديك براي ارتقاي موقعيت آكادمي شهر لينگن، دوره كارشناسي ارشد تئاتر تعليم و تربيت در بخش‌هاي آموزشي، مديريت و هنر- تئاتر طرح‌ريزي خواهدشد.

و اما در اين سمينار از چه سخن گفته شد؟


تئاتر پداگوژي يا تئاتر در تعليم و تربيت، در واقع وسيلهاي است براي روشنگري و با تئاتر تبليغي-تهييجي (propaganda يا Agi-Prop) و سياسي متفاوت است. تئاتر پداگوژي سبكي از تئاتر هنري نيست و كار آن، نشستن بهجاي سبكهاي ديگر نيست. هدف در تئاتر پداگوژي اين است كه از طريق تئاتر و تأثيراتي كه تئاتر ميتواند بگذارد، در زمينههاي مختلف اجتماعي، همهچيز راحتتر و بهتر پيش برود. در واقع استفاده از تئاتر است بهعنوان ابزاري براي كار فرهنگي و توسعهي اجتماعي (مثلاً در آفريقا براي مبارزه با ايدز). تئاتر پداگوژي در درجهي اول يك كار فرهنگي-هنري است و در مرحلهي بعد وظيفهاش كار بر روي شخصيت افراد است تا خود را بشناسند و پرورش دهند و در جامعه نمود پيدا كنند.اين گونه تئاتر، بيشتر تئاتر حركت و بدن است و از آنجايي كه گروه هاي بازيگران همواره افرادي آماتور هستند كه از يك گروه اجتماعي خاص انتخاب شدهاند و حفظ كردن متن براي آنها مشكل است، پس متن را تا حد ممكن كوتاه و ساده ميكنند.
افرادي كه در ايجاد تئاتر تعليم و تربيت در كنار تعليم و تربيت در بازيگري نقش داشتند، عبارتاند از: استانيسلاوسكي، استلا آدلر، ميخائيل چخوف، يوگني واختانگوف و برتولت برشت.
با توجه به هدف اجتماعي كه اين نوع تئاتر براي خود متصور است، پس همواره با گروههاي اجتماعي مختلف در ارتباط است كه اين گروههاي هدف هميشه براساس علاقهي خودشان به كار يا موضوع وارد كار ميشوند.

يك پداگوگ(آموزگار تئاتر تعليم و تربيت) بايد چگونه عمل كند؟

پيش از هرچيز توجه كنيد كه وقتي كسي در رشتهي تئاتر پداگوژي تحصيل ميكند قرار نيست يك كارگردان يا بازيگر يا طراح صحنه شود بلكه قرار است يك پداگوگ يا معلم تئاتر تعليم و تربيت بشود كه البته ازآن جايي كه تنها و مستقل كار ميكند، از بازيگري و كارگرداني و طراحي صحنه و طراحي لباس و ديگر عناصر تئاتر نيز بسيار ميداند و تكنيكهاي مختلف بازي، ساخت ماسك، طراحي لباس، طراحي صحنه و ... را به خوبي ميشناسد. او چمداني از ايدههاي فراوان براي كار با گروههاي مختلف در اختيار دارد و قرار است در رويارويي با گروه هدف مورد نظر نقش معلمي را براي آنها بازي كند كه به آنها در ايجاد تئاتر خودشان كمك كند. اين آموزگاران بايد در درجهي اول خود را پرورش دهند تا به سطحي از آگاهي برسند كه در خود احساس استقلال كنند و توانايي هدايت يك گروه هدف غير تئاتري به سمت ايجاد تئاتر خودشان را پيدا كنند. آنها بايد بازي (منظور بازيگري نيست بلكه بازي در معناي عمومي و كلي آن) را ياد بگيرند تا بتوانند وارد بازي نوجوانان يا جوانان يا زندانيان يا هر يك از گروههاي هدف بشوند و بتوانند كنش و واكنش در آن گروه ايجاد كنند و با استفاده از ديد زيباييشناختي خود به توليد تئاتر بپردازند. آنها بايد همواره متوجه باشند كه قرار نيست با يك فرد كار كنند و قرار است در گروه كار كنند و پداگوژي يك گفتگوي دوجانبه و رابطه برقرار كردن است. يك پداگوگ بايد هدفش، موضوعش و گروهش را بشناسد و بداند كه با آن گروه چه كار ميخواهد بكند؟ بايد از شروع كارش با يك گروه تا پايانش را برنامهريزي كرده و براساس آن كار كند. پشت اين برنامهريزي دانش علمي پداگوگ در زمينهي تئاتر پداگوژي و پداگوژي بهطور عام نشسته است. پداگوگها بعد از هر جلسهي تمرين عملي، جلسات بحث و صحبت با گروه برگزار ميكنند و طي آن جلسات، يادداشتبرداري كرده و عكسالعملهاي شركتكنندگان را بررسي ميكنند. يك پداگوگ بايد همزمان به دو مسأله فكر كند:
1) همواره با يك ديد انتقادي نسبت به خود و برنامه ي خود و گروه نگاه كند.
2) تا حد امكان از طريق زيباييشناسي كار را پيش ببرد.
بر سر راه يك پداگوگ مشكلات زيادي هست كه همواره بايد نسبت به آنها هوشيار باشد. هدف اصلي پداگوگ انسانها هستند؛ نه هنر و تئاتر. در تئاتر پداگوژي، زيباييشناسي هنري در مقام دوم قرار دارد.
از مآخذي كه پداگوگ براي انتخاب موضوع كار در اختيار دارد ميتوان به بيوگرافي شركتكنندگان يا دفتر خاطرات بچهها اشاره كرد. پداگوگ نبايد به اشكال هنري مورد علاقهي خود فكر كند بلكه بايد به گروه فكر كند. پداگوگ نبايد مستبد باشد و بايد قادر باشد كه ايده هاي شخصي خود را كنار گذاشته و با ايدههاي گروه كار كند.
برشت را به ياد بياوريد كه روي سنگ قبرش نوشته شده:

«حالا ديگر من فقط پيشنهاد ميكنم. باقي ماجرا دست شماست.»


حوزه هاي مختلف تئاتر پداگوژي:

1) تئاتر پداگوژي در مؤسسات آموزش فرهنگي

كار آنها آموزش، برگزاري برنامههاي هفتگي و اجراي نمايش توسط گروه هاي آماتور داوطلب است كه براي اجراي اين نمايشها، در شهر به دنبال مكانهاي خالي از سكنه ميگردند تا با استفاده از آنها بتوانند تصاوير ذهني افراد آماتور را تقويت نمايند.

2) تئاتر پداگوژي در تئاترها،خانههاي تئاتر و تئاترهاي موزيكال

فعاليت تئاتر پداگوژي در تئاترهاي شهر به اين شكل است كه قبل و بعد از اجرا، جلساتي با گروه تماشاگر ميگذارند. قبل از اجرا در ارتباط با نمايشي كه قرار است بر صحنه بيايد، آمادهشان ميكنند و بعد از اجرا به بحث و گفتگو و نتيجهگيري ميپردازند.

3)تئاتر پداگوژي در مدارس

در مدارس به جز كار توليد تئاتر با كمك پداگوگ، توسط بچهها، ممكن است در مورد نمايشنامههايي كه قرار است بچهها ببيند با آنها كار كنند تا با اطلاعات بيشتر به تماشاي آن تئاتر بروند و اين باعث كنجكاوي بچهها و توجه بيشتر آنها در موقع اجرا ميشود. در كنار كار با دانش آموزان، با معلم ها نيز كار ميشود. ميدانيد كه يادگيري تنها از طريق آموزش مستقيم و فهميدن نيست. بلكه گاه از طريق ارتباط است و تجربهي آن، بالاتر از فهم آن است.

4)تئاتر پداگوژي در پيشدبستاني

در كار با كودكان پيشدبستاني، تمركز بر بازي و تغيير شناخت كودكان 5 سال و كمتر نسبت به دنياي اطراف است.

5)تئاتر پداگوژي در حوزههاي اجتماعي

هدف در اين حوزه تنها خودشناسي است. گروههاي هدف در اينجا، خردسالان، نوجوانان، افراد مسنتر، معلولين (براي خودشناسي و نه درمان)، افراد زاغهنشين، بيكاران، مجرمين، مهاجرين و ... هستند. اهميت به اين شاخه از تئاتر پداگوژي،نوعي سياست فرهنگي خاص را ميطلبد؛ زيرا در اينجا افراد ميتوانند خواستهاي خود را در هر زمينهاي به روي صحنه بياورند.
در كار براي بچهها(كه شامل تئاتر عروسكي نيز ميشود) گاهي بزرگسالان به توليد تئاتر براي خردسالان ميپردازند و گاهي مستقيماً با بچهها بازي ميشود. اما هدف نهايي، تئاتر بازي كردن خود بچهها براي بچههاست و ايجاد احساس خودباوري در بچهها نسبت به تئاتر. هدف اصلي از كار تئاتر با بچهها اين است كه آنها خودشان را بشناسند، پرورش دهند، خواستههايشان را بشناسند، در فرم تئاتر به آنها شكل بدهند و آگاهانهتر به مسائل شخصي خود نگاه كنند.يعني درواقع، توسعهي خودآگاهي در بچهها با استفاده از يكسري تمرينات تئاتري.
جوانان و نوجوانان مشكلات فراواني دارند و مهم اين است كه خودشان علت مشكلات را پيدا كنند، آنها را عنوان كنند و بهوسيلهي تئاتر بررسي نمايند و تجربه كنند. دو موضوع خيلي مهم در مورد جوانان كه تئاتر پداگوژي اوسنابروك بر آن تمركز ميكند عبارتند از: تجاوز و عشق ورزيدن.
تئاتر سنيورها (افراد سالمند/50 سال به بالا) نيز به زندگي خود آن افراد و مشكلات آنها ميپردازد.
تئاتر مهاجرين يا پناهندگان هم جزء اين حوزه است كه نوعي تئاتر بينافرهنگي محسوب ميشود.
تئاتر زندانيان هم جزئي از اين حوزه است، اما متأسفانه از عدم ثبات فراواني رنج ميبرد زيرا اين افراد حاضر نيستند به راحتي در برابر ديگران ظاهر شوند و اولين مرحله، ايجاد يك سطح كاري است كه افراد را به هم نزديك كند و سلسله مراتب را در ميان آنها از بين برده، اعتماد به نفس در آنها به وجود آورد و ترس از ايفاي نقش اجتماعي را در آنها از ميان بردارد.

6)تئاتر پداگوژي در حوزههاي پزشكي و درماني

هدف از اين شاخه از تئاتر پداگوژي اين است كه اتاقهاي بيمارستان را به جايي تبديل كنند كه بويي از زندگي در آن به مشام برسد و فرهنگ هم وارد آن شود. البته توجه كنيد كه در اينجا بههيچ وجه از نوعي درمان با تئاتر يا تئاتردرماني حرف نميزنيم. شكلي از اين تئاتر، كار دلقكهايي است كه نقش خوشحالكنندهي بيماران و خصوصاً بچهها را دارند. پداگوگهايي كه ميخواهند در مراكز درماني كار كنند، بايد حتماً يكسري آموزشهاي پزشكي ببينند.

7) تئاتر پداگوژي در اقتصاد (يا تئاتر شركتي)

اين حوزهي تئاتر پداگوژي بسيار جديد استو نقش فرهنگ را در محافل كاري بررسي ميكند. در واقع نوعي استفاده از روشهاي تئاتري براي پژوهش و اجرا و رفع مشكلات در شركتها يا ادارات مختلف است. كار يك پداگوگ اين است كه مسائل جاري در شركت را با تئاتري كه توسط خود كارمندان اجرا ميشود، براي كارمندان روشن كند و در واقع راهي براي گفتگوي آزادتر كارمندان ايجاد ميكند.

8)تئاتر پداگوژي در كليساها / Bibliodrama

هدف از آن، ايجاد يكسري روشها و شرايط براي بهتر اجرا كردن مراسم مذهبي در كليساست. يكي از مشكلات امروز كليساها عدم استقبال جوانان از آنهاست. پس كليسا دنبال روشهايي است كه دوباره جوانان را به آنجا بكشاند. نمايشگاهها، تئاترها يا كنسرتهايي در كليسا برگزار ميكنند تا نه فقط از طريق كلام، كه از طريق زيباييشناسي جوانان را به كليسا بكشانند.

9)تئاتر پداگوژي در مراكز آموزش عالي

در اين حوزه نيز، تئاتر سعي در ايجاد گفتگو و گفتمان ميان مراكز مختلف يك دانشگاه دارد.



 


به گزارش سايت ايران تئاتر، راه‌اندازي رشتهي تئاتر پداگوژي (تئاتر تعليم و تربيت) در دانشگاه تربيت مدرس يكي از چشم‌اندازهاي برنامه‌هاي مشترك بين دانشگاه اوسنابروك و دانشگاه تربيت مدرس است. بنابر گفتهي دكتر مسعود دلخواه، اين رشتهي تحصيلي در مقطع كارشناسي ارشد تا سال 2009 در دانشگاه تربيت مدرس برپا مي‌شود و مسؤوليت راه‌اندازي آن هم با دكتر محمدرضا خاكي خواهد بود. تاكنون نيز به اين منظور حمايت‌هايي از طرف دانشگاه تربيت مدرس صورت گرفته است، تا در آينده شاهد اين اتفاق باشيم. 
  دکتر خاکی با اشاره به اهداف برگزاری این سمینار گفت: یکی از فکرهای پیش ‌رو راه اندازی رشتهي پداگوژی در ایران بود و از آنجا که دانشگاه تربيت مدرس در سطح تحصیلات تکمیلی است و دانشگاه اوسنابروک نيز قصد دارد دورهي کارشناسی ارشد خود را راه‌اندازی کند، این سمینار زمینه‌ای ایجاد ميكند كه دانشگاه‌ها با تجربهي مشترک و بررسی نیازهای یکدیگر با همفکری برنامهاي مشترك تنظيم كنند. البته این امر به شرایط فرهنگی دو کشور و امکانات و نيازهاي دو کشور بازمی‌گردد.
 

خود من، حقيقتاً از اين سمينار لذت بردم و آموختم و راهي براي پاسخگويي به چندي از دغدغههاي ذهني هميشگي خودم پيدا كردم.
اول اينكه هميشه در زندگي راه حل تمام مشكلات اجتماعي، اقتصادي، سياسي و ... مملكت را درسطح كلان و طولاني مدت، بالا بردن سطح فرهنگ و شعور فردي تك تك افراد اجتماع ديدهام و حالا چه چيز بهتر و قدرتمندتر و مرتبط تر با رشته ي تخصصي من، جز تئاتر پداگوژي؟؟
فايدهي ديگري كه گسترش تئاتر پداگوژي در كشور ما ميتواند داشته باشد، يكي رفع معضل بيكاري فارغ التحصيلان فراوان تئاتر است كه با شركت در دورههايي، ميتوانند به متخصصين تئاتر پداگوژي تبديل شده و در جامعه به فعاليت بپردازند. ديگري، رفع معضل كمتماشاگري و بيمخاطبي تئاتر در كشور است. وقتي مردم با كمك تئاتر پداگوژي اين اندازه مستقيم و به طور عملي در ارتباط با تئاتر قرار گيرند، علاقهمند ميشوند كه گاهگاهي هم سري به سالنهاي تئاتر هنري بزنند و وقتي با بچهها از كودكي (پيش دبستاني) تئاتر كار كنند، تماشاگراني براي نسل آينده، از كودكي تربيت خواهند شد و اين رشتهي هنري، جايگاه خود را در ميان اجتماع پيدا ميكند.

از صميم قلب اميدوارم كه تلاشهاي اساتيد براي راه اندازي اين رشته به بار بنشيند و من هم به سهم خودم در گسترش اين رشته تلاش خواهم كرد.

پ.ن : به نظرم يكي از خوانندگان وبلاگ تذكر درستي داد در مورد ترجمهي Theatre Pedagogy كه در ابتداي مطلب، «تئاتر در تعليم و تربيت» آمده. سؤال رامين بسيار به جاست. به نظر من هم اين تركيب معادل theatre pedagogy نيست اما همين اصطلاح رو به كار بردم، چون روي پوستر سمينار نوشته شده بود. در واقع بايد گفت تعليم و تربيت از طريق تئاتر». ممنونم كه يادآوري كردي.

پ.ن.2 : در گفتوگويي با دكتر خاكي فهميدم كه اصطلاح «تئاتر در تعليم و تربيت» در برگردان  Theatre Pedagogy درستتر از «تعليم و تربيت از طريق تئاتر» است. چون وقتي اصطلاح دوم را بهكار ميبريم انگار كه بخواهيم بگوييم تمام جنبهإهاي تعيليم و تربيت، از طريق تئاتر قابل دستيابي است، كه اينطور نيست. تئاتر پداگوژي در واقع امكان استفاده از تئاتر به عنوان يكي از وسايل در جنبههايي از كارهاي تعليم و تربيتي است پس همان اصطلاح «تئاتر در تعليم و تربيت» درستتر است.
  

و بالاخره پايان نامه!

دروووووووووود:)

بالاخره پاياننامه رو تموم كردم و اومدم سراغ اينكه كركرهي وبلاگو بالا بكشم!



راستش جلسهي دفاع خوبي بود، نمرهي خوبي هم گرفتم.
پايان نامهي نظريم راجعبه «تادئوش كانتور و تئاتر مرگ» بود.
پاياننامهي عملي هم قرار بود اجراي نمايشنامهي «پدرو پارامو» باشه كه با ابراهيم كلي وقت گذاشتيم و نوشتيمش، ولي راستش تو پيدا كردن 13 تا بازيگر، شكست خوردم و اين آخرا متنمو عوض كردم و هولهولكي يه «هملت» با دو بازيگر به صحنه بردم. بهنظرم حدود يك ماه و نيم تمرين كرديم و به من كه خيلي خوش گذشت.
با دو تا بازيگري كار ميكردم كه به جرأت ميگم تو پروسهي كار، بهترين بازيگرايي هستن كه تو عمرم ديدم. مهناز خطيبي و كياسا ناظران، از هر دوتون ممنونم و اميدوارم كه بازهم با هم اين كارو اجرا كنيم و كارهاي ديگه هم ...
از استاداي عزيزم و تمام كسايي هم كه براي ديدن اجراي پايان نامهام اومدن خيلي تشكر ميكنم و يه تشكر مخصوص از محمد نيكدل كه اونهمه كمكمون كرد ولي نشد كه بياد سر اجرا.
اين ديگه نقدش با اونايي كه ديدن و خوندن ... منتظرم ...

هرگونه تشابه با وقایع و شخصیت های عینی، تصادف محض می باشد!

۲:  آقا چی کار کنیم فردا بالاخره؟

۱:  من که اصلاْ آمادگی دیدن کسی رو ندارم. اصلاْ بیا برگه‌ها رو ببریم بدیم، خودشون می‌دن امضاش کنه. 

۲: نه جناب، این برگه‌ها اون‌جوری نیست. خودمون باید امضا بگیریم.حالا می‌خوای پس‌فردا بریم. دیدی تا اون‌موقع یه‌سری از مطالبمونم آماده شد، بردیم.

۱: تو، ممکنه. اما من باید بشینم رو روحیه‌م کار کنم ... اما اصلاْ حوصله‌ی سر خم کردن و معذرت‌خواهی و این‌جور برنامه‌ها رو ندارم .

۲: خوب می‌خوای ...

برداشت ۱

 

(۱و۲ بسیار خوشحال و خندان وارد اتاق استاد می‌شوند. جعبه‌ای شیرینی در دست ۱ است. )

۱و۲: سلام استاد. سال نو مبارک استاد. (بر وزن سلام حسن ... )

استاد: به‌به ... سلام ... چه عجب از این‌ورا ...

۱و۲: بفرمایید استاد. (۱ جعبه‌ی شیرینی را به سمت استاد تعارف می‌کند.)

استاد: به چه مناسبت حالا؟

۱: بالاخره اینو شوهرش دادیم رفت استاد ...

***

۱: تازه می‌تونی حلقه‌تم نشونش بدی. دروغ که نمی‌گیم. کی خبر داره حالا عقد کردی یا جشن و عروسی و جهیزیه و این حرفا ... اصلاْ می‌گیم ۷ شبانه‌روز جشن و آذین‌بندی و اینا بوده، منم بالای نردبون مشغول آویزون کردن و بعدم جمع کردن آذینا! بودم! تو هم تو حجله بودی!

۲: اقلاْ بگو ماه‌عسل.

۱: نه‌بابا، باید یه چیزی باشه که با ۷ شبانه‌روز آذین‌بندی جور باشه. همون حجله بهتره ... اما جدی، گیرم تو درگیر خرید و عروسی و این حرفا بودی، من چی؟

۲: ای بابا، تو دوست صمیمی من مگه نیستی، بالاخره موقع حلقه خریدن، خونه چیدن، حتی آزمایشگاه باید همراهیم می‌کردی.

۱: مطمئنی دیگه جای دیگه نباید همراهیت می‌کردم؟ 

۲: ... اصلاْ گیرم که استاد اون روز از زنش دلش خوشی نداشت، اون‌وقت باید دوبار معذرت‌خواهی کنیم ...

۱: ...

برداشت ۲

(اتاق استاد. ۱و۲ روی صندلی‌ها نشسته‌اند و هر دو با سرعت زیادی مشغول نوشتن مطالبی روی کاغذهای آ۴ هستند. استاد با تعجب به آنها نگاه میکند.)

۱و۲: بفرمایید استاد. (برگه‌ها را روی میز استاد می‌گذارند. استاد یکی از آنها را برمی‌دارد و می‌خواند.)

استاد: انصراف؟

۱و۲: بله استاد.

استاد: آخه برای چی؟ شما هر دو از بهترین دانشجوهای اینجا بودین ! (در این لحظه استاد ۲ وارد می‌شود.)

۲: استاد، راستش ما هر دو تصمیم به رفتن از ایران داریم، استاد.

۱: برای ادامه‌ی تحصیلمونم هیچ نیازی به این مدرک فوق نداریم، استاد.

۲: حالام که واقعاْ مهلتی نمونده، استاد. انصراف از همه چی آبرومندانه‌تره، استاد.

۱: راستشو بخواین اعصاب کمیسیون و این حرفام نداریم، استاد.

استاد ۲: نه، این کارو نکنین. این مدرک خیلی مهمه ...

استاد: این چه حرفیه. حالا کارتون عقب افتاده مهم نیست. برین . این‌جوری بی‌روحیه و ناراحت نبینمتون. تمومش کنین بیارین. به کمیسیون و این چیزام نیازی نیست. خودم نامه می‌دم ...

استاد ۲: تنها چیزی که هست ...

***

۲: موافقی که این استاد ۲ جداْ آدم اعصاب خوردکنیه!؟

۱: کی داره به کی می‌گه؟!

۲: ...

برداشت ۳

(اتاق استاد ۲. استاد۲ خیلی جدی پشت میزش نشسته و احساس می‌کند که اصلاْ وقت ندارد. این احساس شاید هیچ نشانه‌ی بیرونی نداشته باشد ولی بیننده باید عاقل باشد و مسأله را درک کند. ۱ و ۲ وارد اتاق می‌شوند. نمای آنها را از پشت داریم.در دست یکی طناب و در دست دیگری یک حلقه چسب نواری بزرگ است. دستانشان را پشتشان گرفته‌اند. به میز و استاد ۲ که می‌رسند، ۱ فوراْ تکه چسبی بر دهانش زده و ۲ دست‌ها و پاهایش را محکم به صندلی می‌بندد. استاد ۲ از آنجایی که به فرصت‌های از دست رفته و وقت‌های نداشته‌اش می‌‌اندیشد، فرصت هیچ‌گونه واکنشی را پیدا نمی‌کند. ۱و۲ همان‌طور که وارد شده بودند، حالا عقب‌عقب از آن اتاق خارج می‌شوند.)

در صحنه‌ی بعد نمای از روبروی ۱ و۲ را داریم که وارد اتاق استاد می‌شوند و

۱و۲: ما هنوز در راستای پایان نامه کاری انجام ندادیم، استاد. 

***

۱: بهتر نیست برای گفتن این جمله‌ی آخری، "یکی" رو بفرستیم که همچین با قدرت و صلابت از پس گفتنش بربیاد؟

۲: مگه خودمون چمونه؟

۱: می‌گم اصلاْ "یکی" رو هم با خودمون ببریم ...

برداشت ۴

(۱و ۲ به‌همراه "یکی"، وارد اتاق استاد می‌شوند و در را پشت سرشان محکم می‌بندند. "یکی" با استاد دست می‌دهد و خود را معرفی می‌کند. بعد در کیفش را بازکرده، پیپش را بیرون می‌آورد، می‌کشد و خوشحال می‌شود. به استاد تعارف می‌کند، استاد هم تعارف را می‌پذیرد و سپس خوشحال می‌شود. سراغ برگه‌های ۱ و ۲ را می‌گیرد و هر دو را امضا می‌کند.)

در صورت لزوم نماهای بعد، تکرار همین نما خواهند بود منتها در اتاق مقامات دیگر دانشگاه.

***

۲: حالا چرا پای "یکی" رو می‌کشی وسط؟

۱: اگه "یکی" هم نباشه راهای دیگه برای خوشحال کردن هست.  می‌شه از نوشیدنی‌های ...

۲: می‌خوای اصلاْ یه نامه بندازیم تو اتاقش و دعوتش کنیم به یه کافه ...اما از همه مهم‌تر اول باید بفهمیم که اون‌روز از دنده‌ی راست بلند شده یا چپ؟

برداشت ۵

(۱ در محوطه‌ی دانشگاه از پشت دیوارها و درخت‌ها و ستون‌ها استاد را تعقیب می‌کند. بالاخره استاد به اتاقش می‌رسد. ۱ مدتی پشت در گوش می‌ایستد.)

۱: خدارو شکر انگار دنده‌ی راست بوده. صدای داد و فریادی نشنیدم!

(۱ در را باز میکند و با خوشحالی وارد می‌شود. چشمش به ۲ می‌افتد که درحال معاینه کردن دنده‌های استاد است و استاد که با تعجب به او خیره شده.)

***

۱:  نه دیگه خیلی بی‌مزه شد. همون انصراف از همه عملی‌تر بود.

۲: اما بیا فقط تو انصراف بده، منم حمایتت می‌کنم. می‌گم یه ماهه این می‌خواد انصراف بده، منم دارم منصرفش می‌کنم.

۱: ولی "یکی" ...

برداشت ۶  

("یکی" با لباس کار وارد دفتر استاد می‌شود.)

یکی: من از طرف گروه اومدم که کامپیوتر اتاق شما رو سرویس بکنم.

(کمی با کامپیوتر ور می‌رود و به‌واقع کامپیوتر اتاق استاد را سرویس می‌کند (ویروسی، چیزی به جانش می‌اندازد). "یکی" کارش تمام می‌شود و از اتاق خارج می‌شود. استاد سراغ کامپیوترش می‌رود و کمی با آن ور می‌رود. ۱و۲ وارد می‌شوند.)

۱و۲: سلام، استاد.

استاد: (هنوز درگیر و عصبانی است) چرا من هر کاری می‌کنم نمی‌تونم با این کامپیوتر موزیک گوش کنم؟ شما چیزی سر درمی‌آرین؟

(۱ یا ۲ به سراغ کامپیوتر رفته و در چشم بر هم زدنی صدای موزیک از اسپیکرهای کامپیوتر به گوش می‌رسد. استاد خوشحال می‌شود.)

کات می‌خورد به چهره‌های خندان ۱ و۲ که با برگه‌هایی در دست خارج می‌شوند.

توضیح: می‌توان به‌جای لباس کار برای یکی، از لباس پزشکان متخصص بیهوشی (سبز رنگ) استفاده کرد. در این حالت، پس از اتمام کارش با کامپیوتر از استاد می‌خواهد که بگوید برایش چای بیاورند و درهمان حال می‌نشیند و از سختی کار پزشکان بیهوشی و اینکه همیشه آنها هستند که خبر مرگ مریض را به خانواده‌اش می‌دهند حرف می‌زند، تا ورود ۱ و ۲.

برداشت ۷

(۱ با خرسی در بغل و انگشتی در دهان، در کنار ۲ وارد اتاق استاد می‌شود.)

۲: استاد، دوستم تصادف کرده، به دوران پارینه سنگی برگشته، استاد!!! (چه ربطی داشت؟)

برداشت ۸

(۲ به تنهایی وارد اتاق استاد می‌شود.)

۲: استاد خواهش می‌کنم با این ۱ تماس بگیرین. از وقتی من ازدواج کردم، اون افسردگی گرفته و از خونه بیرون نمی‌آد. خودشو تو اتاق حبس کرده. حاضر نیست دیگه با من حرف بزنه.

۱: پس چی شد اون دوستی خواهران امیلی برونته‌ی شما؟

(و این‌گونه است که توجه استاد به چیز بی‌ربطی جلب می‌شود و فراموش می‌کند از پایان‌نامه‌ها بپرسد.)

برداشت ۹ (برداشتی آزاد!!! از یکی از قصه‌های من و بابام)

(اتاق استاد. ۱و۲ چشمانشان را با دستمال بسته‌اند و مشغول امضا کردن بر روی کاغذهایی که دم دستشان است هستند.)

استاد: اینا چیه؟ چی کار می‌کنین؟

۱و۲: یه بازی جدیده استاد. چشماتونو می‌بندین، استاد و سعی می‌کنین قشنگ‌تر از وقتی که چشاتون بازه امضا کنین، استاد.

استاد: اینجوری؟ (چشمانش را بسته و شروع به امضا روی کاغذهای دم دست می‌کند.)

این صحنه کات می‌خورد به صحنه‌ای که ۱ و ۲ خندان با ورقه‌های امضاشده‌ی تمدید مهلت از اتاق استاد خارج می‌شوند.

***

صدایی از بیرون صحنه فریاد می‌کشد: میــــــــــــــــــــــــــــــنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!!!!! تو هنوز پای تلفنی؟!

مطلبی روی وب‌لاگ گذاشته‌بودم که به‌ناچار حذفش می‌کنم. این حذف به‌درخواست دوست عزیزی بود که چون احترام بسیاری براش قائلم، خواسته‌اش رو با کمال‌میل می‌پذیرم. مطلبی رو که نوشته‌بودم خیلی دوست داشتم و امیدوارم فرصتی پیش بیاد که دوباره بتونم راجع‌ به موضوعش باهاتون صحبت کنم. فعلاْ تا اطلاع ثانوی همچنان از بیانات جناب ملک‌الشعرا مستفیض شید تا ببینیم چی پیش می‌آد!!

برخلاف رویه ی این وبلاگ!!!

یک شعر بسیار پندآموز از ملک الشعرا بهار:

ملك الشعرا بهار

ايـن دود سيه فام كه از بام وطـن خاست       از ماست كه بر ماست

وين شعله‌ی سوزان كه بر آمد زچپ و راست    ازماست كه برماست

جـــان گــــر به لب ما رســد،ازغـــير نناليـم         با كـــس نسـگاليم

از خويش بناليم كه جان سخن اينجاست     از ماسـت كه بر ماسـت

ما کهنه چناریم که از باد ننالیم                  بر خاک ببالیم

لیکن چه کنیم، آتش ما در شکم ماست       از ماست که برماست

اسلام گر امروزچنين زار و ضعيف است       زين قوم شريف است

نه جــرم ز عيسي نه تعدي ز كليساست    از ماست كه بر ماسـت

گـوئيم كه بــيدار شــديم،اين چه خيـالیســت؟       بيداري ما چيست؟

بيداري طفلي است كه محتاج به لالاست        از ماست كه بر ماست

دیر راهبان، دیر راهبان!(2)

این یک جفت لنگ متعلق به کسی نیست جز استادنا فرهاد خان مهندس پور دامة برکاته!!


بنا به تماسها و عجز و لابه‌های مکرر خوانندگان، دیگه سگ تو ضرر، اینم بقیش:

... اما دیر راهبانِ اساتید وطنی: باز هم بر اثر همنشینی با استاد غفاری، چند وقتیه سعی میکنم مقدمهی کتابا رو بخونم. این جنابان هم در ابتدای نمایشنامهشون، مقدمهای از خودشون در کردن که در جایی از اون اومده:
« دوکاسترو در اثر خود داستانسرایی نمیکند تا این امکان پدید آید که شخصیت در راه رشد و توسعهی داستان، مجال ظهور،معرفی، بروز و ثبات خود رابیابد. با محدود شدن داستان و پرهیز از تعریف شخصیت قبل از بروز واقعه، دو عنصر اساسی داستان و شخصیت در فرایند تبدیل نمایشی بی اثر میشوند و تنها بار دیگر در محدودهی موقعیت پدید آمده امکان تعریف مییابند. و این به نظر همان مرکز ثقل لازم برای تبدیل رمان به نمایشنامهی «دیر راهبان» خواهد بود...از همینروی است که بر نمایشنامهی حاضر نام "بازخوانی" نهاده شده است، نه "بازنویسی"،"بازآفرینی" و یا "برداشت". "خوانش" دوبارهی متن دوکاسترو بهعبارتی تغییر در نسبت شخصیتها با موقعیت است و چینش شخصیتها و موقعیت در همان داستان یک خطی حفظ شده است... درواقع این "خوانش" نه یک تغییر تحمیل شده از بیرون به اثر است، بلکه از تغییر نسبتهای موجود در درون اثر است که پدید آمده است...» (برگرفته از مقدمه، صص 7و8)
سوال: بازخوانی و بازنویسی و بازآفرینی و برداشت چه فرقی با هم دارند؟ من که در مفهوم لغوی این کلمات فرقی نمیبینم مگه اینکه این کلمات با گذشت زمان، در جامعهإی نمایشی مملکت، بار معنایی خاصی گرفته باشن؛ ولی راستش به نظرم این صرفاً احساس و تعبیر شخصی این اساتید بوده که "بازخوانی" رو مقولهای سوا فرض کردن و در توضیح نحوهإی کارشون، خوانندگان را حواله دادن به این حیطهی از نظر من کاملاً براومده از ذهنیات فردی. البته من حال نداشتم کل توضیحات مقدمه در باب این موضوع رو تایپ کنم و شاید همین مانع از فهم دقیق شما از منظور این بزرگان بشه؛ ولی حالا فیالمجلس، واقعاً باید از این جمله که احتمالا توضیحیه بر معنای "خوانش"، چه برداشتی کرد؟:
«... "خوانش" دوبارهإی متن دوکاسترو بهعبارتی تغییر در نسبت شخصیتها با موقعیت است و چینش شخصیتها و موقعیت در همان داستان یک خطی حفظ شده است...»
برداشت من اینه که انگار در این خوانش، الفبای رمان، یعنی شخصیتها و داستان یه خطی، حفظ شده اما با بههم ریختن ترتیب حروف، بازخوانان به یه سری کلمات جدید رسیدن؛ کلماتی که هیچ دخلی به کلمات متن اصلی ندارن. بر اساس نمایشنامه است که همچین نظری میدم. یعنی دیدم که بله؛ اسم شخصیتها همونه(هرچند بعضیا حذف شدن و بعضیا اضافه)، موقعیت هم همونه. اما شخصیها به هیچ وجه ربطی به کاراکترای رمان دوکاسترو ندارن. آیا موضعگیریشون نسبت به موقعیته که تغییر کرده و کل ماهیتشونو دگرگون کرده؟ هم بله و هم نه. "نه" به این دلیل که واقعاً نمیشه گفت این آدما نسبت به موقعیتی که توشن، موضعگیری خاصی دارن. انگار همشون یه سری تیپان. تیپ آدمای ابزوردی که قراره بیان تو صحنه و یه سری دیالوگای ابزورد بامزهی مهندسپوری- چرمشیری بگن و برن بیرون. دیالوگها، لحن صحبت و حتی شیوهإی فکر کردن همهی این آدما مثل همه. راستش انگار خیلی هم براشون فرقی نمیکرده این حرفا رو کجا و به کی دارن میزنن؛ به راحتی میشد تو هرکدوم از نمایشنامههای مهندسپوری- چرمشیری سروکلهشون پیدا شه و همین حرفا رو بزنن و برن و آبم از آب تکون نخوره و مام کلی حال کنیم. بله! کلی حال کنیم؛ چرا که نه؟ من که خودم شخصاً با اینکه کل نمایشنامه رو در وسایل نقلیهی عمومی مطالعه کردم، هیچی مانعم نشد که تقریباً تو هر صفحه یکی دو تا قهقههی بلند از خودم ساطع نکنم!! بنابراین این نمایشنامه در نظر من به خودی خود متن جالب و بامزهای بود و حالا راجع به مفاهیمشم میشه بحث کرد اما مطلقاً هیچ ارتباطی به رمان دوکاسترو نداشت و من واقعاً نمیفهمم منظور این دو عزیز از اینکه فرمودن: «... درواقع این "خوانش" نه یک تغییر تحمیل شده از بیرون به اثر است، بلکه از تغییر نسبتهای موجود در درون اثر است که پدید آمده است...» واقعاً چی بوده.


نتیجهگیری کلی و اخلاقی: خوانش یک متن، بهمعنای کنفیکون کردن کل آن اثر میباشد و چنین امری تنها از عهدهی آفریدگاران چیرهدستی چون استادنا مهندسپور برمیآید و کارهایی از قبیل "برداشت" و "بازنویسی"، امور چیپی هستند (cheap خوانده شود!)که در دکان هر ننهقمری یافت میشوند!!!


پس دراز باد عمر این اساتید و سایهشان هماره بر سر ما چاکران، مستدام!!

دیر راهبان، دیر راهبان!

                                                

                                                        دوکاستروی جوان     

 

مقدمه: باز هم بر اثر الطاف رفیقُنا «دوشیزه غفاری»، ما واداشته شدیم به ادای مراسم پر فیض کتابخوانی؛ اینبار قرائت «دیر راهبان» نوشتهی «فرایرا دو کاسترو» و کذا «دیر راهبان»، این یکی دستپخت محمد چرمشیر و استادنا مودیُنا(moody’onaخواندهشود) مهندسپور. رفیقُنا این دو کتاب رو در راستای مطالعاتش در باب مقولهی «اقتباس» دردستور کار قرار دادهبود و بعد از پایان کار، ما رو هم مستفیض کرد.

 

اصل مطلب: «دیر راهبان» دوکاسترو، چاپ نشر فرداست و ترجمهاش افتضاح!!

 

 مثال:  «ژرژ مورنیه هنگام ورود به محوطهی عمارت، نردبانی را دید که بر لبه بام تکیه داشت و کنار آن باگاتل عروس همه هنره همراه بنا و، نقاش و در صورت لزوم نجار را که گاه و بیگاه برای کار به دیر میآمد ایستاده دید که با قلمویی رنگهای سفتشده به قوطی را به‌هم می‌زند.» )قسمتІ، ص2)

 

سوال: [نکته: برای پاسخهای درست، تا به اینلحظه که جایزهی خاصی در نظر گرفته نشده؛ نتیجتاً اگر برایتان صرف ندارد، میتوانید بیخیال خوانش این قسمت شوید.]  

_ با توجه به متن فوق

 

1.       باگاتل زن بود یا مرد؟

2.       کامای(،) مشخصشده، در آن قسمت از متن چه کارکردی دارد؟

3.       سرجمع چند نفر کنار نردبان ایستادهبودند؟

4.       کیفیت «رنگ سفتشده "به"  قوطی»، چگونه کیفیتی است؟  

گذشته از ترجمهی بد یا لااقل سخت و ثقیل(از جمله نشانههای این گونه از ترجمه، همانا جملات بسیار طولانی است که در این متن نیز شمارشان از شمار خارج بود؛ بهطوریکه بنده در بسیاری از موارد، اول مجبور میشدم ته جمله رو بخونم که بیبینم کی به کیه و فعل و فاعل بالاخره کدوم گوریَن!!)، داستان، داستان قشنگ و جذابی بود و پایانِ بهزعم من جالبی هم داشت. البته بعضی توصیفات و تشبیهات بهنظرم زیاده از حد بودند و آخرشم نتونستم تشخیص بدم این حسم ناشی از ترجمهی بد جملاته یا صرفاً نفسِ توصیف و تشبیه اِ که داره تو چشم میزنه. واضحتر بخوام بگم، خیلی جاها نویسنده در توصیف فضای حاکم یا حالات شخصیتها دست بهدامن یهسری تشبیه شده که بهجای خود، خیلیهاشون تشبیهات هوشمندانه و خلاقیَن اما اونقدر فکر شدهان که هرچند هم بتونن به تو در تخیل اونچه که رو کاغذ اومده کمک کنن، امابیشتر حالت سرعتگیر دارن! باعث میشن یه لحظه از سیر ماجرا کنده شی و فرضاً با خودت فکر کنی چه تشبیه جالبی:

 

«مافوق دوباره از بالای میز به ملاحظه چهره برادرانی که تا بهحال ساکت مانده بودند مشغول شد. او بدین طریق اضطراب خویش را پنهان میکرد. چشمانشان را میکاوید مثل آنکه انگشت به دیوارهای استوار باستانی بزند تا از صدای تهی آنان رازی را که جستجو میکرد دریابد، ولی راهروها سایههای آنان را نگاه میداشت. مثل آنکه کسی بخواهد، بدون کمک چراغ، کتیبهای را در قعر دخمهای باستانی بخواند...» (قسمتIII، ص38)

                                                                     

قضیه در اوایل جنگ‌جهانی دوم اتفاق می‌افته. توی یه دهکده‌ی کوچیک که صاحب یه دیر و یه کارخونه است. ساختمان دیر و کارخونه کاملاً شبیه همه چون از اول قراربوده یکیش محل اقامت راهبای مرد باشه و یکیش مقر راهبای زن؛ که خوب از اونجایی که راهب زنی اون طرفا پیداش نشده، ملک بعداً تبدیل به کارخونه شده و در وضعیت فعلی حدود 400 تا کارگر داره که با زن و بچه‌هاشون تو کلبه‌های کوچیکی اطراف همون کارخونه ساکنن. حالا که جنگ شده، ممکنه هواپیماهای آلمانی برا بمباران کارخونه به دهکده بیان و این وسط اگه راهبا بر طبق عادت مألوفِ این مواقع، کلمهی "میسیون" رو رو سقفشون نقاشی کنن، در واقع با این کار حکم مرگ اون 400 تا کارگر و زن و بچهشونو امضا کردن...    

این وسط دوکاسترو خیلی خوب تونسته از عهدهی توصیف حالات درونی پدر مافوق که بدجوری برا تصمیمگیری دربارهی این موضوع، سر دوراهی مونده، بربیاد. در واقع تأکید رمان هم بر همین موشکافیها در احوالات درونی شخصیتهاست تا بازگویی یک داستان پر تعلیق. کمااینکه در آخر هم، موضوع مورد بحث به نحو خیلی مسخرهای اهمیت خودشو از دست میده.

اما دیر راهبانِ اساتید وطنی: ...

[به تقلید از «صالحی ارشلو»، شما را در باب ادامهی این مطلب در خماری میگذارم که یعنی ما هم بعععععله!!!]

چه خبر؟

درووود:)

اگه آخرین مطلب قبلی رو (که در واقع هم، مطلب نیست و فقط نوعی اعلام نابودگیه!!) در نظر نگیریم، حدود یه ماهه که این‌ورا چیزی ننوشتم! این یه ماه چه خبر بود؟

تئاتر:

 جشنواره فجر رو بعد از دیدن سه تا از کارای خارجی،«اسب جادویی»، «مرگ دانتون» و «در سایه» (که دیگه وسط این آخری، به اتفاق مینا، بلند شدیم و از سالن زدیم بیرون!) تحریم کردم!!!! البته از اون‌جایی که این تحریم جز به جیبِ خودم که پول بلیطای دیگه‌ای رو هم ازش پرداخته بودم، به جای دیگه برنخورد، دوباره از این تریبونِ فخیمه!! مراتب اعتراض خودم رو خدمت کلیه‌ی دست‌اندرکاران مربوطه ابراز می‌دارم. (به امیدِ اینکه سال آینده برای جشنواره‌ی فجر، این‌طرفا نباشم.)

از کارهای کارگاه نمایش هم کار «خواهش می‌کنم»به کارگردانی رضا مولایی و «می‌خوام بخوابم» به کارگردانی رضا گوران و «بر بال‌های کلاغ شب» به کارگردانی آروند دشت‌آرای رو دیدیم. اولی خیلی خوب بود و فقط کمی حشو و اضافات داشت، دومی متوسط رو به بد بود (در مورد این دومی یادم باشه بیشتر بنویسم) و سومی به‌نظر من خیلی بد بود (شاید تجربه‌ای بود که هنوز به نتیجه و سروسامان نرسیده بود!) و تنها نکته‌ی خوبش حرکات بدنی و اجرای جالب بازیگر دختر کار به‌نام سارا ریحانی بود.  

فیلم: فیلمی که قابل عرض باشه فقط «بچه‌ی رزماری» از پولانسکی و «آبی» و «سفید» از کیشلوفسکی رو دیدم که اولی خصوصاً با توجه به سال ساختش یعنی ۱۹۶۸ فوق‌العاده‌اس (از این لحاظ سال ساخت رو گفتم که شاید فیلمایی که از جنبه‌های مضمونی شبیه به اون باشند تو سالای بعد از اون خیلی زیاد شده باشن ...) و از بین دوتای بعدی هم «سفید»رو خیلی بیشتر دوست دارم. جشنواره‌ی فیلم هم که مشمول نظریه‌ی «که چی» می‌شه و کاری باهاش نداریم.

کتاب:

از آخرین رمانا می‌تونم به «تخم‌مرغ‌های شوم»از بولگاکف و «حرمان»از یاسمینا رضا و «گتسبی بزرگ»از فیتزجرالد اشاره کنم که اولی یک رمان نیمه علمی تخیلی و نیمه تمثیلیِ متوسط بود. دومی رو که در قالب نامه‌ها یا تک‌گوییِ سیال ذهن و پیوسته‌ی یک پدر پیر به پسرش بود خیلی خیلی دوست داشتم و تو فکر بودم که یه زن چطوری تونسته این رمان به‌غایت مردونه (بحث رمان مردونه و زنونه رو تو مطالب قبل‌تر کرده بودم)  رو بنویسه؟؟ و اما سومی یه کار متوسط و معمولی بود به‌نظرم و کلی جا خوردم از اینکه اون رمان دوم جهان باشه و از تعریفایی که پیشتر از آدمای قابل اعتماد (از لحاظ نظرات انتقادی) شنیده بودم  درباره‌ش. شایدم به‌خاطر تعریفای زیاد، انتظارم زیادی بالا رفته بود!

دیگه باید برم سراغ پایان‌نامه‌م. در مورد کتابای علمی!!!! و درگیری‌هام با زبان فارسی و تئاتر تجربی و ... هم بعداً می‌نویسم.

راستی مینا هم قراره در مورد یه موضوعی (نمی‌گم تا بنویسه) اینجا بنویسه ولی یکی از آخرین کشفیاتِ عملیشو در زمینه‌ی بازیگری اینجا می‌نویسم تا به تاریخ نپیونده:

بر هر بازیگری واجب است که در هنگام بازی چشم در چشمِ حریفِ بازیش بدوزد ...

بقیه‌شو و توضیحاتشو از خودش خواهش می‌کنم که بگه. 

گله و شکایت تا اطلاع ثانوی ممنوع!!!! (با خودم بودم)

دارم فرو می‌رم. دارم غرق می‌شم. مثل همه، مثل همیشه، از همه‌چی شاکی ... چرا توانِ خوشحال بودن و لذت بردن تو ما این‌قدر کمه؟؟ کاشکی بیشتر از چیزایی حرف بزنیم که دوستشون داریم. 

بذار امتحان کنم: همین الان سینما چهار،یه فیلمی دیدم که می‌تونم بگم ازش لذت بردم :«صفر درجه‌ی کلوین». محصول سال ۱۹۹۵ از یه کارگردان نروژی به اسم هانس پتر مولاند.

نه! اصلاً حوصله ندارم درباره‌ش چیزی بنویسم و حتی دلایل لذت بردنمو بگم!!! نمی‌دونم، شاید کار درست توی چنین شرایطی چیزی ننوشتن باشه!

Zero Kelvin